در اینجا چار زندان است / به هر زندان دو چندان نقب / در هر نقب چندین حجره / در هر حجره چندین مرد در زنجیر… / از این زنجیریان یک تن، زنش را در شب تاریک و مهتابی / به ضرب دشنهای کشته است… «شاملو»
ما آگاه میشویم که زندان لاکان رشت ۲۵ اتاق دارد و ۲۵۰ محکوم؛ از هر نوع جرم در این اتاق ها زندگی میکنند و همگی آنها از دو شخصیت بزنبهادر پرنفوذ با نام های «آزمان» و «آخان» حساب میبرند و تبعیت می کنند.
راوی داستان که خود جزو محکومین است، منتهی با جرمی به مراتب کمتر از دیگران، یکایک شخصیت هایی را که مورد نظر هستند معرفی میکند. نام راوی «املیانو زاپاتا»ست. این زاپاتاست که به عنوان اول شخص همه چیز را با خواننده درمیان می گذارد. شگردی که نویسنده به کار میبرد این است که در آخرِ هر حکایت با جمله ای کسی را معرفی میکند که میخواهد در فصل بعدی حکایت، زندگی و منش و کردار و علت محکومیتش را بگوید.
سپس شرح نیم بندی از شگردهایی را می گوید که محکومین مواد را وارد بند میکنند. بیشتر روی ملاقات کننده ها و بیمارستان تکیه می کند که بسته های مواد را قورت داده و بعد پس می دهد. نویسنده در اسامی مواد مختلف و چگونگی مصرف آنها اطلاعات جامعی در اختیار خواننده می گذارد که از نکات مثبت در امر نویسندگی است. روایتی که نویسنده برای نوشتن حکایت شخصیت های رمانش پی گرفته است، در ادبیات کلاسیک ایران مثل هزارویک شب و سمک عیار هم دارای سابقه است.
زیبایی بیشتر در آغاز هر حکایت است که از واژه «عشق» استفاده میشود: «عشق من دختر فامیل بود / عشق آزمان دخترهمسایه بود/ عشق بدلج زنجماعت نبود/ عشق عمو دو دخترش بودند / عشق سیاسیاسیا پرستار کُرد بود/ عشق یکنفس دختر رجُلترین و منصبدارترین خانواده محل بود/ عشق افغان گلخمار بود/ عشق آخان مادرش بود/ عشق روباه دو چیز بود/ عشق لیلاج زن جنوبی اش بود/ عشق شاهدماغ بیوهای بود اهل کویر/ عشق پهلوان مادرجانش بود/ عشق رفیقمهندس خواهرش بود/ عشق درویش، اول زنش بود/ عشق گاز دخترخوشقیافه وارث و میراثدار ارباب بود.»
یکی به خاطر حسادت زنش را می کشد. یکی به خاطر شرارت ذاتی به زندان می افتد. دیگری دست به سرقت سیم برق میزند و باعث نابودی همکار سیم دزدش بالای دکل برق فشار قوی میگردد. یکی هم اسمش سیا بود هم دلش هم عقلش. یکی دیگر که آخان باشد سرِ زنش را میبرد و جسدش را قطعه قطعه میکند. آن دیگری تشنه قمار است، زن و زندگیاش را هم میبازد. مادر یکی دیگر زار و نحیف بوده و بچه درشتاندام، سرِ زا میرود. کسی در این میان هست که دائم میلافد و دروغ میبافد. تراژیکتر از همه درویش است چراکه نتوانسته جلو خودسوزی همسرش را بگیرد و در دادگاه همه چیز را گردن میگیرد.
و اما گرانیگاه و ستون خیمه رمان، ورود دختری پسرنما به بند ۷ است که روح و روان محکومین سینه سوخته را درهم میریزد و باعث برخورد دو یکهبزن زندان یعنی آزمان و آخان میگردد. صفحه ۲۱۴ تا ۲۱۶ اوج خلاقیت نویسنده است، بهخوبی از نظر روانی توهمات آدمها را در رابطه با پسرِ دخترنما نشان می دهد. در اندیشه هرکدام، او نمودار زنی است که دوست میداشتهاند اما شاید: «دختره دوربین مخفی بود، از مملکت محکومین بعید نیست. شاید از این کارهای آزمایش روان و دکتربازی راه انداخته بودند و یکنفر را فرستادند تا ببینند چهجور آدمیم و چهجور خودمان را نشان میدهیم که خوب و بد و بالا و پایین ما را بشناسند تا به وقتش. دختره آدمفروش بود، فرستادندش تا آمار همهچیز را دربیاورد و آنشب آمار همه چیز درآمد. اگر مخبر نبود چرا فرداش رفت؟ حتم آمار داد که ریختند درون بند و همه را شل و پَل کردند و بردند. دختره از همانها بود که مهندس گفت بچه درس، ولی مگر تابستان دانشگاه باز است؟!»
بیشتر زن هایی که در رمان چهره میکنند بامعرفت و لوطی منش هستند؛ همه چیزشان را نثار کرده اند و باز هم ادامه می دهند. این طبیعت ناآرام محکومین است که باعث می شود اجرشان پایمال گردد. پسرِ دخترنما یا باالعکس، کبریتی زیر عقده ها می گیرد و زندانیان را به شورش می کشاند و خود ناپدید میشود. نویسنده خوب میگوید: «دختره اصلاً وهم و توهم همه ی جمع و جمیع محکومین بود.»
آدمهای رمان مفلوک و بدبختند، بد و خوب خود را نمی فهمند، انگار در جهانی دیگر زندگی میکنند. همهچیز از فراز سر آنها عبور میکند. به اعتیادشان چسبیده اند و در حال زندگی میکنند. گذشته را بهطور عمد فراموش کردهاند و فردایی برایشان وجود ندارد. سعی میکنند زنده بمانند در صورتیکه مرگ بالای سرشان پَرپَر میزند. مرگ را چیزی یا پدیدهای میدانند همانند زندگی، مثل خوردن یک فنجان چای، مثل خواب، مثل رفتن به دستشویی. در توهمات غرقاند، پهلوان پنبه هایی دروغین هستند.
شاهکار خانجانی نثر چکشی و تلگرافی و سرشار از طنز اوست. زبانی را که او انتخاب کرده با شخصیت راوی جور درمیآید. «خلافکار و دماغ عمل کرده و یک چسب روش؟ خیلی افت داشت، تا آخر عمر مسخره لاتها میشد. رضایت هم میداد هر دکتری قبول نمیکرد، باید به قاعدهی یک شقه گوساله از صورتش میزد. (ص ۱۰۸)
نویسنده زمین و زمان را به سخره گرفته است، آنقدر که سربریدنها و زخمزدنها همه از یادمان میرود و فکر میکنیم فقط با یک عده بدبخت معتاد روبهرو هستیم نه یک قاتل و آنها نیز خودشان را به کرگوشی زدهاند و انگاری از روز اول و ابد در بند محکومین بودهاند. خانجانی وقتی به توصیف آدمها میرسد شاهکار میآفریند: «دماغ روباه را که میگرفتی گردنش پاره میشد. هرجاش دست میگذاشتی عیب داشت. قد به وجب نمیرسید، مثل گندم برشته سبز نمیشد. اندام، مثل اولین لقمه سر سیخ سوخته و جمع شده. پوست، رنگ ماهیدودی. قیافه، ژوکرِ برگ. چشم، نخود. پشت، دوقوز. مو، پشم. راهرفتن، کوتاهکوتاه، تنداتند، مثل ژاپونیهای کیمونوپوش. لباس، کیسهماست.» (ص۸۵)
در فرهنگ ما مردم شیراز دو مورد هست که توصیف اندام به حساب میآید: «رودِ فندق دهنت/ حریرِ چینی بدنت/ قوسِ قزر اَبروَکت/ نرگسِ تر چشمونکت/ همچی که لب میجنبونی/ حقهی ناف میلرزونی.» و: «ابرو، نداره هیچی/ چشاش، کپه نخودچی/ دماغ، کپر دو کونه/ لباش، تک میتکونه.»
این فرهنگ و عشق و علاقه به دیار خود در رمان بند محکومین بهخوبی آشکار است. خانجانی میتواند این ضربالمثلها را در کتابی جداگانه به چاپ برساند. البته مطمئناً تعدادی از این ضربالمثلها ساخته و پرداخته ذهن اویند: «ترک سر میکرد، ترک دردسر نمیکرد. آنقدر افاده داشت که آقاداییاش را با سکنجبین هم نمیشست. اگر میشاشید، او را آب میبرد. پول بدار، کوفت بدار. بار را خر میبرد، باد را یابو میدهد. هرچیزی حساب دارد، دعانویس کتاب دارد. دردش دردِ سیر نیست دردِ پیاز است. گاو به اندازه طنابش چرا میکند. شکم از کمرویی بالا میآید. خروس روی مرغ نرفته، حرفِ تو همه جا رفته. مرغ خارشش گرفته، به پای خروس نوک میزند. آسیاب سنگ خودش را بسابد بهتر است تا بیکار بماند. آدمِ دو زندار خانه نمیخوابد.»
لینک این مطلب در تریبون زمانه
منتشر شده در شماره ۲۷۴ روز دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۷ روزنامه سازندگی