* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
درآمد
فراز و فرود رویداشت به میراث فکری اسپینوزا را میتوان در دو ساحت متفاوت رد یابی کرد، ساحت تاریخ فلسفه، و ساحت خوانش ویژه بر پایۀ علائق فکری ویژه. از همان دوران زندگی اسپینوزا از دو جبهه به او توجه شد: جبهۀ طیف رنگارنگ موافقان و دوستداران، و جبهۀ طیف رنگارنگ مخالفان و دشمنان. اگر از طرفداران او در هلند و فرانسه بگذریم، بیشترین توجه به اسپینوزا را در آلمان واپسین دهههای سدۀ هیجدهم و سدۀ نوزدهم میبینیم. در این میان مارکسیسم سنتی نیز در چهرۀ بینادگذاران توجهی به اسپینوزا داشت که البته در ظاهر چندان آشکار نبود. در سدۀ بیستم تدقیق در آثار اسپینوزا از دیدگاههای گوناگون نسبت به آثار دیگر فیلسوفان گسترا و ژرفای کم نظیری یافت. شماری از برجسته ترین کسانی که کوشیدند بخشهائی از فلسفۀ اسپینوزا را در تأیید یا تقویت یا تکمیل مارکسیسم به کار برند عبارتاند از: اریش فروم، لوئی آلتوسر، اتیئن بالیبار، ژیل دلوز، فیلیکس گاتاری، آنتونیو نگری، مایکل هارت، پیئر ماشری، وارن مونتاگ، هاسانا شارپ، و تد استولزه. اینان گفتنی است که شمار بیشتر نومارکسیستها، بر متن پسامدرنیسم، نه تنها از مارکسیسم سنتی گذر کرده اند بلکه به گونهئی پسامارکسیسم رسیدهاند که جز در پارهئی از مبانی متافیزیکی ماتریالیسم متجلی در دو عرصۀ طبیعت و تاریخ شباهتی به مارکسیسم کلاسیک ندارد.
رشد خوانش ویژۀ این آثار در نیمۀ دوم سدۀ بیستم فزونی گرفت و در دو دهۀ سدۀ بیست و یکم ادامه پیدا کرد. شاید بتوان گفت که خوانش اسپینوزا از سوی طیف مارکسیستی اندیشهورزان غربی از کمیت و تنوع کیفی بیشتر برخوردار بوده است. این خوانش در ایران نیز، عمدتاً به صورت در ترجمه، بازتاب خاص خود را داشته است.
زمینههای توجه مارکسیسم سنتی، نومارکسیسم و پسامارکسیسم به اسپینوزا
مارکس و انگلس در شرایطی بخشهای گوناگون ماتریالسم دیالکتیک و ماتریالسم تاریخی، در زمینههای گوناگون متافیزیک و اقتصاد و جامعهشناسی و اخلاق و سیاست و فلسفۀ تاریخ را برساختند که برجسته ترین فیلسوفان و نویسندگان آلمان شیفتۀ اسپینوزا بودند: لسینگ، هردر، هاینه، گوته، شلینگ، شلگل. آشکار است که بر متن چنین توجهی علی الاصول مارکس و انگلس از این ستارۀ درخشان فلسفه که اتفاقاً به جامعۀ یهودی تعلق داشته و از سوی جامعۀ یهودی سنتی به تندترین سرزنشها طرد شده است غافل نبودهاند، چنان که به طور مشخص میتوان، برای نمونه، ذکر نام او را به تأیید در آنتی دورینگ و دیالکتیک طبیعت انگلس یافت. پس از انگلس مارکسیست برجستهئی چون پلخانف نیز در کتاب تکوین نگرش یگانهگرایانه در بارۀ تاریخ (The Development of the Monist View of History) نیز در ذکر نام اسپینوزا به انگلس استناد میکند. پس از این بنیادگذاران و مروجان آغازین مارکسیسم، مارکسیستها از طیفهای گوناگون به آثار گوناگون اسپینوزا، بویژه به کتابهای اخلاق، رسالۀ الهیاتی-سیاسی، توجه کردهاند. مهمترین زمینههای مورد توجه اسپینوزاپژوهان در شرح و تفسیر و بازخوانی آثار او عبارتند از:
۱. تأیید و تقویت ماتریالیسم در برابر ایدئالیسم و کوشش برای از میان بردن کاستیهای جهان بینی ماتریالیستی با بهره گیری از مایعدالطبیعه و هستیشناسی اسپینوزا
بلافاصله پس از انتشار کتاب اخلاق، موافقان و مخالفان اسپینوزا، در مابعدالطبیعه و هستیشناسی آن قابلیت عظیمی را برای تأیید نگرش ماتریالیستی یا طبیعت گرایانه یافتند. دریافت یگانهگرایانۀ اسپینوزا از طبیعت و خدا که به صورت وحدت وجودی خدا و طبیعت در نگرش فلسفی ظهور کرد منبع سترگ فلسفیئی را برای دفاع از ماتریاالیسم در اختیار طیف گستردۀ طرفداران آن گذاشت. تغییر جایگاه خدا از مقام ترافرازینگی (transcendence) به مقام درونمانی (immanence) و یگانه کردن او با طبیعت گام مهمی برای ماتریالیستها در تبیین خودآیینی و خودبسندگی طبیعت در تغییر و تحولات درونی آن و پدیدآیی هستومندهای گوناگون طبیعی بر پایۀ اصل علیت جهانشمول بود. البته گفتنی است که اسپینوزا و طرفدران سختکیش او میتوانستند، و میتوانند، با حذف خدا از طبیعت به شدت مخالفت کنند و طبیعت به معنای معمول کلمه در مقام «طبیعت طبیعت-آفریده» (یا طبیعت طبیعیده) (natura naturata/nature natured) بدون «طبیعت طبیعت-آفرین» (یا طبیعت طبیعاننده) (natura naturans/nature naturing) را بدون حرکت، بدون هدف، ناپویا، و حتی فاقد هستی بینگارند. در عین حال ماتریالستهای تمام عیار همچنان ممکن است که با خوانش صرفاً دینی از حضور خدا در طبیعت اسپینوزا او را حذف کنند و هستیشناسی خود را بر پایۀ جوهر یگانۀ طبیعتی که به گونهئی خودبهخودی دو جلوۀ یگانۀ خلاقیت و مخلوقیت را از ازل تا به ابد حفظ میکند در قالب ماتریالیسم ناب به نمایش گذارند و در برابر مخالفان این گونه خدازدایی یا ایدهزدایی (مانند هگل) دلایل خاص خود را عرضه دارند. در اینجا لازم است اشاره کنم که برای نمونه کسی چون آنتونیو نگری حتی در بازشناسی گونههائی از ماتریالیسم و همسنجی «ماتریالیسم مارکسیستی» با آنچه «ماتریالیسم اسپینوزائی» مینامد دومی را برخوردار از نیروی حیاتی و سرشاری ویژهئی میداند که میتواند ابزار توانمندی در اختیار کنشگر سیاسی قرار دهد.
۲. بهره گیری از دترمینیسم تمام عیار اسپینوزایی
دترمینیسم تمام عیار اسپینوزایی که در علیت اکید و ضرورت وقوع همۀ رویدادها در چارچوب طبیعتگرایی تجلی مییابد دستاویز مابعدالطبیعی نیرومندی در توجه به قوانین طبیعت و برهانآوری برای امکانپذیری علوم طبیعی و تبیین علمی رویدادهای جهان به طور عام و واقعگرایی علمی به طور خاص است. در همین جا باید اشاره کرده که در دترمینیسم فراگیر اسپینوزا غاییت یا غایتمندی نیز از جهان رخت برمیبندد تا جا برای رفتار خودآیینانۀ فردی و جمعی عقلانی انسانها در راستای زندگی سعادتمندانه باز شود.
۳. امکان نقد دیالکتیک هگلی و فراروی از آن بر پایۀ نظریۀ علیت اسپینوزا
نمونۀ مهمی از این موضوع را در کتاب خوانش سرمایه (Reading Capital, 1968) اثر مشترک لوئی آلتوسر و اتیئن بالیبار میتوان یافت. آنان حتی در پیوند با عنوان کتاب خود اسپینوزا را نخستین کسی میدانند که پرسمان «خوانش»، و در پی آن پرسمان «نگارش» را مطرح کرده است، چنان که از نظر آنان اسپینوزا نخستین کسی است که با عرضۀ نظریهئی در بارۀ تاریخ، در نظریهئی پیرامون تفاوت میان امر خیالی و امر حقیقی ذات خوانش را با ذات تاریخ پیوند داده است.
۴. نقد کتاب مقدس با بهرهگیری از روششناسی ویژه.
این موضوع جایگاه مهمی در شناخت متون دینی را به اسپینوزا اختصاص داده که در مباحث مربوط به شناختشناسی دینی، فلسفۀ دین، تاریخ ادیان، جامعهشناسی دین، الهیات خرافات، و کارکرد دین شمار زیادی از پژوهندگان، بهویژه پژوهندگان چپ، را متوجه روششناسی اسپینوزا در دینپژوهی و متنپژوهی کرده است.
۵. نفی انسانوارانگاری دیرین و دیرپا از ساحت الهیات و دستیابی به درکی فلسفی از خدا
این موضوع پیامدهای بسیاری برای دئیستها، بویژه سوسیالیستهای دئیست داشته است تا، به باور خود و طرفداران، ضمن پایبندی به خداباوری از پیامدهای باور به خدای ادیان دوری گزینند. شاید در اینجا لازم باشد اشاره کنم که به موازات نفی انسانوارانگاری الهیاتی از سوی اسپسنوزا برای انسانگرایی فردگرایانۀ لیبرالیستی نیز در فلسفۀ او جائی نیست.
۶. نقش مابعدالطبیعه و دینپژوهی اسپینوزا در سكولارسازی فلسفۀ سياسي
این موضوع یکی از عوامل مهم روی آوری به اسپینوزا بوده است. اسپینوزا در پی ماکیاولی و هابز نقش مهمی در تعیین خاستگاه، سرشت، ساختار و کارکرد سیاست، و چگونگی پیوند نهاد سیاست با نهاد دین دارد. تفاوت مهم نگرش او با نگرش هابز به وضع طبیع، قانون طبیعی، و قرارداد اجتماعی جذابیت خاصی به اسپینوزا داده است.
۷. تبیین اخلاق بر پایۀ هستیشناسی و انسانشناسی و روانشناسی فلسفی ویژه
این تبیین هم تحلیل عقلی را میپذیرد هم با یافتههای تجربی همسازی قابل توجهی دارد، دستاویز هر فلسفۀ اخلاقی است که در بحث از مبانی اخلاق هر گونه خاستگاه ترافرازین (transcendent) و بیرون از جهان را نفی میکند و استنتاج اصول اخلاق و رفتار اخلاقی را بر انسانگرایی ویژهئی استوار میسازد که خود در چارچوب هستیشناسی و خداشناسیئی معنا دارد که در آن طبیعت و خدا چونان موضوع عشق معنوی انسان یگانهاند. در این اخلاقشناسی خاص است که تعاریف اسپینوزا از سود و زیان و نیک و بد و خوشایندی و بدآیندی و سعادت بنیادی طبیعتگرایانه-انسانگرایانه مییابند.
۸. توجه به رفتار انسانها بر پایۀ انسانشناسی و روانشناسی ویژه
اسپینوزا، بویژه در کتاب اخلاق، انسانشناسی و روانشناسی ویژهئی را عرضه میدارد که ضمن مطالعۀ عقلانی-تجربی در بارۀ انسان و روان و رفتار او، هم از سطح روانشناسی فردی فراتر میرود گونهئی روانشناسی ترافرازین را پدید میآورد که در عین حال به مطالعات واقعیگرایانه و تجربی-پسینی در بارۀ انسان پایبند است. او در تبیین رفتار انسان بر پایۀ اصل صیانت نفس از یک سو و اثبات لزوم برخورداری از عقلانیت رفتاری از سوی دیگر دستگاه اخلاقیئی را پدید میآورد که ضمن برخورداری از تمایز با اخلاق سرچشمه گرفته از هر گونه منبع فراطبیعی و فراانسانی با اخلاق فلاتونی-ارستویی نیز تفاوت دارد. این اخلاق هنجارهائی را در چارچوب رفتار عقلانی در اختیار قرار میدهد که از سوی مارکسیستها دستمایۀ خوبی برای ترسیم چهرۀ انسان تراز نوین مارکسیستی تلقی شده است. نگاه اخلاقی مارکس به انسان و ترسیم چهرۀ انسان آرمانی، آن گونه که بهویژه در آثار جوانی او توصیف و تحلیل و تبیین شده از نمونه هائی است که مارکسیستهای سدۀ بیستم و سدۀ بیست و یکم به آن توجه کردهاند. من به دو نمونه اشاره میکنم. نخستین نمونه کتاب کوچک و پُرفروشی ی است از اریش فروم به نام «برداشت مارکس از انسان» (Marx’s Concept of Man, 1961) که در آن فروم میکوشد بر پایۀ نوشتههای آغازین مارکس (بهویژۀ دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی، 1844) تصویر فیلسوفی انسانگرا و حتی اگزیستانسیالیست از مارکس به دست دهد (بر متن رویآوری گستردۀ دهههای 1940 و 1950 به آثار اگزیستانسیالیستی و آثار آغازین مارکس). هم آن برداشت مارکس از انسان و هم این خوانش فروم از مارکس را تا حد زیادی میتوان بازتاب تأثیر اسپینوزا هم بر مارکس و هم بر فروم دانست. به باور من اگر هربرت مارکوزه در جامعهشناسی و تحلیل رفتار اجتماعی انسانها میکوشد تا آمیزهئی از اندیشههای مارکس و فروید را به کار بندد، اریش فروم در روانشناسی و تحلیل رفتار فردی اندیشههای مارکس و اسپینوزا را در هم میآمیزد، هر چند نباید تأثیر ارسطو و رواقیان را هم بر اسپینوزا و هم بر مارکس نادیده گرفت.
دومین نمونه مقالهئی از تد استولزه است با عنوان «اخلاقی برای مارکسیسم: نظر اسپینوزا در بارۀ نیرومندی شخصیت» (2014) که در آن نویسنده با استنادات درخور به اسپینوزا (بهویژه این حکم مشهور او در کتاب اخلاق که «گسترۀ حق طبیعی انسان به اندازۀ گسترۀ میل و قدرت او است») و مارکس و مارکسیستهای جدید میکوشد مبانی فلسفی-اخلاقی رفتار شجاعانۀ انسان به طور عام و انسان مارکسیست به طور خاص را در اندیشهورزی و کنشگری سیاسی رادیکال و شورشگری و ایستادگی در برابر بیدادگری به دست دهد.
۹. گذر از سوژهباوری دکارتی و درک فردگرایانه از سوژه
انسانشناسی و روانشناسی اسپینوزا از این طرفیت برخوردارند که سوژه باوری فردگرایانۀ دکارت را به برداشتی از انسان چونان موجودی اندیشهورز و کنشگر در مجموعهئی از روابط علّی-معلولی طبیعی و اجتماعی تبدیل کنند. انسان دکارتی در تفرد خود گرفتار است، در حالی که انسان اسپینوزایی در جامعه حضور دارد و در پی تحقق خوشبختی خود به دنبال خوشبختی جامعه است، جامعهئی که امر سیاسی و دموکراسی برای آن از نقش اساسی برخوردارند تا بهترین پیوند شبکهیی را میان افراد یا سوژههائی که تحت تأثیر یکدیگر تعین و تشخص و هویت مییابند برقرار سازند. نومارکسیستها تا بدانجا پیش رفتهاند که اسپینوزا را مدرنترین فیلسوف کلاسیک و نوشتههای او در فلسفۀ سیاسی را مانیفستهای دموکراسی، و دموکراسی تمام عیار اسپینوزا را بهترین ابزار مقاومت و مبارزه در برابر سرمایهداری شمردهاند. بدین سان هستی اجتماعی انسان در چارچوب عام مارکسیستی به گونهئی دقیق تر، در تأثیر و تأثر با عوامل گوناگون تشکیل دهندۀ زیست-جهان طبیعی و اجتماعی او، نگریسته و بررسی میشود. نومارکسیستها با بهره گیری از عناصر ذیربط فلسفۀ اسپینوزا از مدرنیته و فلسفهورزی در سنت فلسفۀ مدرن فراتر میروند و به جریان پسامدرنیسم میپیوندند. فزون بر این، نومارکسیستها و پسامارکسیستها بر پایۀ گذر از فردگرایی سوژهگرایانه میتوانند نگاهی به انسان و رفتار او در جامعه داشته باشند که از یک سو از چارچوب لیبرالیسم فراتر میرود، و از سوی دیگر انسان را به مقام براندازی نظام موجود برمیکشد (آن گونه که اسینوزا با عینک آنتونیو نگری خوانده میشود).
۱۰ نقد ایدئالیسم هگلی و دیالکتیک هگلی
با این نقد شاهد این بودهایم که نومارکسیستها و پسامارکسیستها بهتدریج پیوند میان مارکس با هگل را سست کرده اسپینوزا را به جای هگل نشاندهاند. همچنین اینک شرایطی فراهم شده که رویآورندگان به ماکس وبر در ارجنهی به عنصر فرهنگ و نقد رابطۀ مارکسیستی میان روساخت و زیرساخت ، بیشتر و بیشتر به اسپینوزا روی آوردهاند.
۱۱. ویژگیهای انسان اسپینوزایی
انسان اسپینوزایی که رفتار اخلاقیاش ناشی از عقلانیت است در جامعۀ دموکراتیک در پی خوشبختیئی است که در عشق عقلانی انسانها به یکدیگر و نیکخواهی نسبت به همگان و همکاری همگانی و مدارا با دیگران و آزادی اندیشه و پرهیز از خشونت، و لذتجویی عقلانی و طلب شادی تجلی مییابد. چنین انسان و چنین جامعهئی برای بسیاری از پسامارکسیستها جذابیت خاصی دارد. گفتنی است که اسپینوزاییان راستکیش این همه را در پرتو عشق عقلانی به خدا ممکن میدانند.
۱۲. تبیین رضایت از بردگی
به عنوان نمونۀ مهمی از کاربست روانشناسی اسپینوزایی باید به کوشش اقتصاددانی چون فردریک لوردون در کتاب در بارۀ کار و بندگی انسان: اسپینوزا، مارکس و بردگان خواهان سرمایهداری (Of Labor and Human Bondage: Spinoza, Marx, and the “Willing Slaves” of Capitalism) اشاره کرد که در تحلیل سرمایهداری جدید و تبیین عدم مقابلۀ کارگران با آن میکوشد کاستی تحلیل مارکسیستی بر پایۀ تضاد میان شیوۀ تولید و نیروی تولید را از میان بردارد. او با بهرهگیری از انسانشناسی اسپینوزا نشان میدهد که چرا کارگران چنان در پی بردگی و بندگی خوداند که گویی در پی رهایی خویشاند، و چرا علیرغم این بردگی و بندگی به سر کار خود می روند تا به جای کوشش برای براندازی نظام سرمایهداری نیروی کار خود را بفروشند.
واپسین سخن
بدین سان نومارکسیستها و پسامارکسیستها با خوانشهای متنوع نوشتههای نسبتاً کمحجم ولی بس عمیق و دقیق اسپینوزا (در متافیزیک و انسانشناسی و اخلاق و سیاست و دین) که هر زمان و هر مکان خوانش جدیدی را اجازه میدهند کوشیدهاند و می کوشند تا از سطح تاریخ فلسفه و صرف تأثیرگذاری کم یا بیش اسپینوزا بر مارکس و انگلس فراتر رفته از میراث فکری اسپینوزا در این زمینهها بهره گیرند:
۱) درک هر چه روشنتر و ژرفتر برخی از مسائل طرح شده در مارکسیسم،
۲) پاسخ گویی به پرسشهائی که در مارکسیسم کلاسیک مطرح شدهاند ولی این مارکسیسم یا خود بدان پاسخ نداده یا نمیتواند بدانها پاسخ دهد،
۳) پاسخگویی به مسائلی که اصولاٌ در مارکسیسم کلاسیک مطرح نشدهاند بلکه جدیداند.
آشکار است که من در اینجا به داوری در بارۀ میزان موفقیت نومارکسیستها و پسامارکسیستها در بهرهگیری از اسپینوزا نمیپردازم.
این کوششهای فکری در کشور ما نیز بازتابهائی داشتهاند که مهمترین تجلی آنها در عرصۀ ترجمه بوده است. اگر رویآوری به اسپینوزا و دستاوردهای اسپینوزاپژوهی نومارکسیستها و پسامارکسیستها تا اندازهئی جلوهئی از گونهئی مُد زمانه بوده باشد، بیگمان بیشتر نتیجۀ دغدغهمندی اندیشهورزان کشورمان در جستجوی راه حلهائی برای شماری از مشکلات و مسائل جدی کشور بوده است تا، همچون اندیشهورزان غربی، بتوانند گرههائی را از کار های فروبستۀ کشور در زمینههای متافیزیک و انسانشناسی و اخلاق و سیاست و دین بگشایند.
نشر نخست در شمارۀ نوروزی فرهنگ امروز (ش. ۲۵)
لذت بردم. آرزوی موفقیت بیشتر برای آقای اکرمی. قلم فلسفی مثل قلم ایشان کم داریم. بیش باد
مظفری / 16 March 2019
با سلام
من ضمن آن که دقت نظر و دقت نوشتاری آقای اکرمی را می ستایم دو نکته را این جا می آورم تا (1) از الزامات عصر علم و حاکمیت قواعد ناظر به علم در غرب سخن گفته باشم و (2) توضیح کوچکی در بارۀ فردگرایی اراده گرایانۀ دکارت [به خواننده ایرانی] داده باشم.
در مورد نکتۀ اول می خواهم بگویم که اندیشمند غربی رفته رفته ـ هر چه بیشتر ـ برای بیان اندیشۀ خود نیازمند به آشنایی با سیر اندیشۀ غربی از گالیله به این سو است و در مواردی که تکه هایی از آراء او دارای پیشینه است بایست آن را آشکارا در میان نهد. برای مثال اریک فروم نمی تواند اندیشه خود را به اسم خود در میان نهد اگر چنانچه پاره هایی از آن را پیشتر اسپینوزا در میان نهاده باشد. این است که اندیشمند غربی به ناگزیر از آنچه که پیشتر فرایند نبوغ ویژه “عقل فردی” لحاظ می شد دور و به میدان فراخ “عقل جمعی” پا نهاده است.
من این جا دو نمونه می آورم تا بگویم که مارکس و لنین اگر امروز بودند نمی توانستند گزاره هایی را که دیروز به اسم خود ثبت کرده اند بی آن که به نام توماس هابز و کتاب او اشاره کنند در نوشته یا گفتۀ خود بیاورند.
هابز در فصل شش کتاب لوایتن [همراه با توضیحات] می نویسد: “محرک آغازین هر حرکتِ ارادیِ آدمی تصور پیشینی است که آدمی در ذهن خود دارد.» (104)
مارکس در کتاب کاپیتال می نویسد: «عنکبوت اعمالی انجام می دهد که به کار نساج شباهت دارد. و زنبور عسل با ساختمان حجره های مومی خود موجب حیرت بسیاری از استادان معماری می شود. ولی آنچه بدترین معمار را از بهترین زنبور عسل متمایز می کند این است که معمار پیش از آن که حجره را در کندو بسازد در ذهن خود می سازد. در پایان پروسه کار نتیجه ای حاصل می شود که از آغاز در تصور کارگر و بنابراین در معنای ذهنی وجود داشت.» [کاپیتال ـ جلد اول ـ بخش سوم ـ فصل پنجم ـ ترجمه [زیبای] ایرج اسکندری.]
ادامه در 2
داود بهرنگ / 16 March 2019
(2)
هابز در فصل 11 کتاب لوایتن می نویسد: آدمی [در مادیت خامی که دارد] هر آنچه را که به نفعش است عاقلانه و موافق عرف جامعه و خوب می داند. هر آنچه را که به زیانش است غیر منطقی و خلاف رسم و بد می داند. به این سبب حق و ناحق همیشه مورد جدل آدمی است. (142) هندسه اما چنین نیست. کسی بر سر احکام هندسه جدل نمی کند. تنها به این سبب که هندسه منافات با تمنیات و تمایلات و منافع کسی ندارد. من تردید ندارم که اگر چنین بود و اگر برای مثال اصل برابری سه زاویه مثلث با دو زاویه مربع مخالف منافع صاحبان قدرت بود آن را رد و ابطال می کردند و اگر نمی توانستند همه کتاب های هندسه را می سوزاندند و از بین می بردند. (142)
گزارۀ آخر هابز را لنین در سال 1908 در سر آغاز مقالۀ “مارکسیسم و رویزیونیسم” خود آورده و می نویسد:
There is a well-known saying that if geometrical axioms affected human interests attempts would certainly be made to refute them.
در بارۀ نکتۀ دوم مایلم این حرف را در میان نهم که امکان ندارد کسی با پرش از سر بزرگان عصر روشنگری چون گالیله، هابز، دکارت، اسپینوزا، هیوم و کانت و دیگرانی چند بتواند اندیشه در خور اعتنایی در میان نهد. برخی چنین پنداشته اند. دکتر اکرمی این جا در نوشته شان به کسانی پرداخته اند که چنین نکرده اند. این را باید مغتنم شمرد.
ادامه در 3
داود بهرنگ / 16 March 2019
(3)
آقای اکرمی جنبه ای از فردگرایی را در اندیشۀ دکارت مورد توجه قرار داده اند و لازم دانسته اند که بدان اشاره کنند. من می خواهم توجه دهم که این “فردگرایی” از گونۀ دیگر است. دکارت می نویسد: حرف من اینک این نیست که بیایید شهر فکر را به یکباره فرو بریزیم و به شکلی دیگر بنا کنیم. من اما حرفم این است که هر کس می تواند خامۀ فکر خود را از نو بسازد. برخی در برخی موارد ـ که خانه از پای بست ویران است ـ ناگزیرند چنین کنند. (190) و این کاری است که من در مورد خودم کردم. همه افکارم را دور ریختم و از نو ـ به سنجۀ عقلم ـ سنجیدم و آنگاه از نو چیدم. (191) من می دانم برخی چون “فضل خدا شامل حالشان است” نیاز به این کار ندارند. کسانی که داناتر از خودشاند نیز نیاز به این کار ندارند. کسانی که هر آینه از سر فروتنی پیرو دیگرانند هم نیاز به این کار ندارند. (192) در ادامه می نویسد: من در زمانه ای به سر می بردم که گفتار کسی را نمی توانستم نشانگر باورداشت او به درستی گفتارش بدانم. کمتر کسی جرأت داشت که آزادانه از باورداشت خود سخن به میان آورد. (199)
دکارت اما از جنبۀ اعتنا به “هم نوع” می نویسد: مرا الزام به پرداختن به “خیر عموم” [که قاعده ای همگانی است] به انتشار آراء و افکارم وامی دارد. (232) آن که چنین نمی کند چیزی از آدمیت کم دارد [و آدم ارجمندی نیست.] (235) اسپینوزا نیز در این باره می نویسد: «و بگویم که من کسی را که ـ مبنی بر عقل یا خویشی عاطفی با نوع انسان ـ اقدام به همیاری انسانی نمی کند هیچ آدم نمی دانم و [به استناد قضیۀ 27 در بخش سوم] بر این باورم که او شبه آدم هم نیست.» (263)
با احترام ـ داود بهرنگ
سیر حکمت در اروپا ـ جلد اول ـ نگارش محمد علی فروغی ـ انتشارات زوار ـ تهران ـ 1344
اخلاق ـ باروخ اسپینوزا ـ ترجمۀ دکتر محسن جهانگیری
لویاتان ـ توماس هابز ـ ترجمۀ حسین بشیریه ـ نشر نی
داود بهرنگ / 16 March 2019
هر ایده ویا مرامی که بخواهد مانع آزاد ی اندیشه باشد مردود است . بنابراین هر گونه نظمی که آزادی های مشروع و تفکر خلاق انسان را محدود کند غیر قابل قبول است حتی اگر به بهانه عدالت اجتماعی و مساوات طلبی باشد . ایده ئولو ژی ها و آیین ها انسان را در قفس آهنین محبوس کرده و از او موجودی سازمانی با هویتی بیگانه از خود وکاذب می سازند چون راه تصمیم گیری آزاد را بر پیروان خود می بندند.
bijan / 17 March 2019
خانه تمدن ما لرزان است؛ ترکهایی که قبلا پنهان بود اینک آشکار گشته است. دریافتیم که در خانه ای ساخته بر شن سکنی داریم و مطابق تمثیلی انجیلی: باران بارید، سیل آمد و طوفان بر آن خانه وزید و خانه خواهد افتاد و چه افتادنی
جنگها، ایدئولوژیهای ستمکار و تخریب محیط زیست، رویای ما را نسبت به ترقی حتمی بر باد داد
لیکن سیصد سال قبل (1)، وقتی که پی این خانه ریخته می شد، یک نفر فهمید که این پی مناسب نیست و پی دیگری ریخت که تا آن زمان تقریبا کسی نریخته نبود. او فیلسوف هلندی بندیکت اسپینوزا (1632-1677) بود، عاشق خدا، که کافرش نامیدند و جامعه یهودی وی را طرد کرد
بیش از یک قرن بعد از مرگش، هنوز از او نفرت داشتند و اسمش را سیاه می کردند. مسیحیان متعصب میگفتند که کتابهای او در جهنم و با کمک شیطان پی ریخته شده است. اما نه فقط آنان، که ترقیخواهان هم او را بد فهمیده بودند و از وی می ترسیدند. از نقل قولهای نادر آنان در باره اسپینوزا، زهر می چکد
تریبون زمانه:
***
مظفری / 17 March 2019