نشانهایی که از محل بازداشت و مرگ دکتر کاووس سیدامامی داده میشود معلوم است که در یکی از به اصطلاح سوئیتهای بندِ دوالف در زندان اوین است که زیر نظر اطلاعات سپاه در داخل زندان اوین اداره میشود. من در مدتی که در بند دوالف بازداشت بودم دو شب و سه روز در یکی از این سوئیتها سپری کردم. شرح آن سوئیت و آن دو شب و سه روز شاید کمک کند به درک بهتر از مرگ مشکوک دکتر سیدامامی.
جایی که سه روز و دو شب در آن سپری کردم چنین بود. از در ورودی که وارد شوید سمت راستتان، دو پله بالاتر، آشپزخانهی کوچکی ست که در آن یخچال کوچکی قرار دارد و چند کابینت خالی و سینک ظرفشویی. روبهرو سرویس بهداشتی ست شامل روشویی و مستراح ایرانی و یک دوش برای استحمام. سمت چپ راهروی باریکی است شامل دو اتاق در سمت چپ آن و سمت راستاش دری ست که به پاگرد فلزی باز میشود که به حیاط کوچکی راه دارد. نگهبان صبح که صبحانه را میآورد در حیاط را باز میکرد و غروب که هنگام شام آن را میبست. ساختمان این سوئیت در انتهای بند دوالف قرار دارد و قدیمی و فرسوده است و چون اوین روی تپه ماهور است حیاط و فضای مجاور که از لای نردههای پنجره پیدا ست اختلاف سطح دارد. این سوئیتها برای کسی یا کسانی است که بازجویی اولیهشان تمام شده است اما هنوز در موردشان تصمیم نگرفتهاند که آزاد شوند یا به بند عمومی برده شوند یا در همان دوالف بمانند. بعصی از اشخاص مهم ممکن است سالها در این سویتها باشند مانند بهزاد نبوی و سعید ملکپور که برای چند سال در کنار هم در یکی از این سوئیتها زندانی بودند.
روزی که نگهبان گفت وسایلت را جمع کن نمیدانستم قرار است چه اتفاقی برایام بیفتد با چشمبند از راهروی طولانی خلاف جهتی که به انفرادیها و اتاق بازجویی ختم میشد برده شدم در باز شد و نگهبانی که مرا تا آنجا آورده بود گفت: «اینجا دیگه ته خطه نه از بازجویی خبریه نه کسی کاری بهت داره فقط یه آب و غذایی بهت میدیم.» در که پشت سرم بسته شد ماندم بودم که چه کنم؟ چشمبند را که برداشتم نمیدانستم کجا هستم ترسیده بودم. حرفهای نگهبان مثل این بود که اینجا محلی برای کسانی ست که قرار است اعدام شوند. تا این که دیدم شخصی از اتاق بیرون آمد. ناماش را گفت که یادم نمانده فقط یادم است که گفت معروف به «سراج» است. (ناگفته نماند این «سراج» سید امیرمحمد میردامادی پسردایی علی خامنهای که او هم به «سراج» معروف است و مدتی در بند هشت با هم بودیم نیست.) و در دفتر تبلیغات اسلامی کار میکرده که دستگیر شده است. دو اتاق داخل راهرو را نشانام دارد. اتاق اول میزی و صندلی داشت و مفاتح و قرآن در آن بود و در اتاق دوم دو تخت بود و روزنامه اطلاعات هم بود زیر تخت هم روزنامههای قدیمی بود. تلویزیون هم در اتاق بود. گفت در هر کدام از اتاقها که دوست داری میتوانی بخوابی که من که مدتی بود از خوابیدن روی تخت محروم بودم گفتم توی همین اتاق که تخت دارد میخوابم و بعد پرسیدم: «تو میتونی حدس بزنی چرا منو اینجا آوردن؟» که گفت: «نگران نباش اینجا آخرای کارته و بهزودی یا وثیقه میشی یا میری بند عمومی.» کمی با هم حرف زدیم و از وضعیت آنجا گفت و مثلا چایی با فلاسک میآورند و فقط همون صبح و ظهر و شب پیدایشان میشود برای غذا آوردن و اگر کار فوری داشته باشیم چون فاصله آنجا با اتاق نگهبانی زیاد است باید با آیفون دم در تماس بگیریم که البته آیفون خراب بود. خیلی درمورد پروندهاش حرف نمیزد گفت تهمت اختلاس بهش زدند و از این حرفها. کمی گپ زدیم و تلویزیون دیدیم و او نماز خواند و من هم رفتم بدون چشمبند در حیاط قدم زدم و کمی آسمان را نگاه کردم چای ریختم و در فضای باز و زیر آسمان و دو درخت کهنسال توت، که بعدها شنیدم در دههی شصت زندانیان را به این درختها میبستند و شلاق میزدند، چای نوشیدم.
شب من که بعد از مدتها میتوانستم روی تخت بخوابام خیلی خوشحال بودم از این موضوع اما سراج کنار شوفاژ روی زمین خوابید. تازه چشمم گرم شده بود که چشمتان روز بد نبیند صدای خروپوف شدید بیدارم کرد. بعد احساس کردم خروپف عادی نیست. برگشتم دیدم از صورتاش غرق خون است. وحشت کردم. رفتم بالای سرش و بیدارش کردم. بعد با عجله سمت در دویدیم. محکم به در زدم و فریاد کمک کمکام بلند شد اما خبری نمیشد بعد از مدتی که شاید چند دقیقه بود، اما بر من عمری گذشت و بین سر زدن به سراج که در اتاق انتهای راهرو بود و کوبیدن بر در ورودی در حرکت بودم، نگهبان آمد اول عصبانی بود که چرا اینجوری به در کوبیدم و سروصدا به پا کردم. اما وقتی گفتم حال هماتاقی بد است و خونریزی دارد دوید آمد داخل اتاق و وضعیت را که دید با عجله رفت و مدتی بعد با دکتر کشیک آمدند. دکتر برخورد خوبی نداشت. گفت خون دماغ شده و مهم نیست. فشارش بالاست. من گفتم برانکادر بیارید دکتر گفت: «لازم نیست» و تشر زد که پاشو با نگهبان زیر بغلاش را گرفتند و بردندش. بعد از چند ساعتی آمد و نگهبان از من تشکر کرد که به موقع داد و بیدا کردم. واضح بود نگهبان خیلی ترسیده بود چون اگر بلایی سرزندانی میآمد آخرش میانداختن گردن او که هیچ کاره بود. صبح روز بعد به سراج گفتند آمده بشو که باید بروی. در فاصلهیی که آمده شود به من گفت لای روزنامهها نوشتههایی از آرش صادقی است اینجا بود و بردندش این نوشتهها را از بین ببر یه وقت برایاش بد نشود. بعد روبوسی کردیم آمدند بردندش و من دیگر هرگز او را ندیدم.
تنها در آن دو اتاق و آشپزخانه ماندم. راه میرفتم و قدم میزدم در اتاقها و در حیاط پشت میز مینشستم و روزنامه میخواندم و از وضعیتی که داشتم بعد از آن روزهای انفرادی خیلی راضی بودم. نوشتههای آرش را هم پیدا کردم و خواندم چیز مهمی نبود که برایاش دردسر درست کند. گفتم حالا ظاهرا اینجا زیاد هستم و وقت برای از بین بردن یادداشتها هست. شب نگهبان شام آورد. معمولا همراه شام یک بسته ماست کوچک هم میدادند. به فکرم رسید حالا که اینجا یخچال دارد خوب است که ماستها را جمع کنم و چند روز دیگه دوغ درست کنم برای همین ماست را نخوردم و گذاشتم توی یخچال. وقتی برگشتم به راهرو که بروم توی اتاق دیدم نگهبان فراموش کرده در حیاط را ببندد و من توانستم پس از بیش از یک ماه آسمان شب و ماه را که کامل بود ببینم. آسمان شب و ماهی که بیش از یک سال بعد دیگر موفق به دیدنش نشدم.
فردای آن روز گفتند وسایلات را جمع کن و کار به دومین ماست نرسید که اعزام شدم به قرنطینه و بعد بندهشت… مادر بزرگام میگفت داغ لقمه تا چهل ساله و از شما چه پنهان که هنوز چشمام دنبال آن ماست داخل یخچال است.
و اما خودکشی دکتر کاووس سیدامامی. در انفرادی تعداد زیادی از زندانیان اقدام به خودکشی میکنند که چون نگهبانها نزدیک انفرادی هستند و مرتب سر میزنند این اقدامات خنثا میشود. قبل از این که از تورنتو به تهران بروم با دوستی که در زندان اوین بازجویی شده بود و هشت سال در اوین گذرانده بود صحبت میکردم که روشهای مختلف خودکشی را برایام توضیح داد روشهایی که خودش انجام داده بود. مثلا گفت یک قاشق پلاستیکی که برای غذاخوردن میآوردند را کش رفته بود و سابانده بود تا تیز شود و با آن رگ دستاش را زده بود و خون به دیوار میپاشید اما بند میآمد و میگفت اگر میخواستی این کار را بکنی سعی کن از دکتر آسپرین بگیری و چند روز آسپرین بخوری تا خونات رقیق شود و بند نیاید. در دوالف مدتی که در اتاق گروهی بودم جوانی که چندین بار دست به خودکشی زده بود سنگ توالت را شکسته بود با آن رگش را زده بود و یکبار هم دو قالب صابون خورده بود و چون اعتیاد سنگین به شیشه داشت به او قرص مسکن میدادند و او چهل شب با آن که باید جلوی چشم نگهبان قرص را میخورد اما قرصها را جمع کرده بود تا یکجا بخورد بعد از چهل روز دیگر پیشمان شده بود و من که پیشاش بودم هر شب دو قرص میخورد و حالاش را میبرد.
در دوالف چهار نوع سلول وجود دارد که من در هر چهار نوع بودم. نوع اول انفرادی با دستشویی ست. در این نوع انفرادی هرچند امکان حلقآویز کردن وجود ندارد اما امکان شکستن سنگ دستشویی و خوردن صابون و از اینجور کارها هست برای همین کسانی که احتمال میدادند خودکشی کنند به اتاقهای انفرادی میبردند که دستشویی نداشت. هیچچیز نداشت اتاقی بود پنج متر در یک و نیم متر با سقفی بلند تنها امکان خودکشی همان بود که نگهبان حواسش نباشد و بتوان قاشقی پلاستیکی کش رفته و به دیوار بکشد و تیز کند که آن هم عملا نشدنی بود. من وقتی در انفرادی نوع اول بودم، همان که دستشویی داشت، یک روز نگهبان آمد و گفت وسایلت را جمعکن و چشمبند بزن روبه دیوار بایستد باید برویم. که مرا بردند به یکی از این اتاقهای نوع دو که من بسیار ترسیدم که چه اتفاقی افتاده اما بعد از چند ساعت گفتند اشتباه شده و برم گردانند همان سلولی که بودم. نوع سوم که اتاقهایی چند نفر بود هم که به دلیل وجود افراد دیگر امکان خودکشی نبود و در نوع چهارم همان سوئیتها معمولا چند نفر بودند اما پیش میآمد که کسی تنها باشد. در این سوئیتها در دستشویی امکان حلقآویز کردن نبود. چون سقف خیلی بلند بود. البته راههای زیادی برای خودکشی در آنجا وجود داشت راحتتریناش برق! میشد سیم برق یخچال یا تلویزیون را قطع کرد و راحت و بیدردسر خودکشی کرد. اگر هم کسی میخواست خود را حلقآویز کند به جای پیراهن بهترین کار استفاده از سیم برق بود.
به هر حال اگر مطمئن هستید کار خودتون نیست دنبال سعید امامی خودسری توی تشکیلاتتون بگردید که زده دکتر سیدامامی را کشته و خودکشی جلوه داده خودتان و ما را علاف نکنید.
۲۴ فوریه ۲۰۱۸
جان، ارزشمندترین و عزیزترین موجودیت یک انسان است، اما صدر تا ذیل این حکومت، در پی گرفتن هستی و جان مردم است،
بسیج و سپاه و نیروی انتظامی و حتی ارتش همگی برای جان ربائی از مردم هستند و نه حفظ جان مردم !
نیروی مقاومت بسیج، یعنی مقاوم سازی حکومت در برابر خیزش و انقلاب مردم، به طور در محلات و در نطفه سرکوب شوذ!
نیروی سپاه پسادارن انقلاب اسلامی، یعنی نیرویی در حد سپاه (و الان فرارتر از چند ارتش!) که وظیفه اش گارد گیری و پاسداری از حاکمیت استبداد مذهبی است و این را به صراحت فرامنده سپاه می گوید در صدا و سیمای حکومتی و می گوید حفاظت از تمامیت اراضی در درجه بعدی وظایفش است!
در حالی که بایست، بسیج مقاومت ، بشود نیروی بسیجان، یعنی وسعت بخشی جان مردم و نه گرفتن هستی و جان مردم ! سپاه پاسدارن بایست بشود، پاسجان مردم و نه سرکوب گر حقوق بشری مردم و خودکشی کننده مردم !
پدیدجان / 27 February 2018
علیرضا فرهادزاده، مستندساز #محیط_زیست در ایران بازداشت شد.
– به این ترتیب، شمار فعالان محیط زیستی که از اوایل بهمنماه در ایران بازداشت شدهاند به ۱۴ نفر میرسد.
– هومن جوکار،امیرحسین خالقی،طاهر قدیریان،نیلوفر بیانی، سپیده کاشانی و سام رجبی مراد طاهباز،حسن راغ ،عارف زارع و حسن زارع، عبدالرضا کوهپایه، مرتضی آریا نژاد از فعالان و کارشناسان بازداشت شده هستند.
– ١۶ نفر از فعالان محیط زیست هم در حادثه سقوط هواپیما، جان باختند.
کارگر / 28 February 2018
سلام اتفاقا بنده هم در تمامی سلولهایی که بوده اید بوده ام حتی مشخصات سوییت
درست همانیست که من و چند نفر از بچه ها مدتی در آن بودیم اگر درست فهمیده
باشم همان سوییتی است که در حیاط یک در به سمت اتاق ملاقات داشت
حامد / 20 May 2020