سه چهار نفری هستند. زیر نور مهتابی که سایههایشان میافتد روی دیوار، بیاختیار میچرخی سمتشان و هفتتیرت را سویشان نشانه میروی. انگشتت را میگذاری روی ماشه و ماشه را میکشی. بَنگ! بَنگ! بَنگ! زنگ؟!
صدای زنگ میشنوی. پرده را میپیچی دورت و سرت را از لای پنجرۀ نیمهباز میکشی بیرون. کوچه تاریک است و نشانی از هیچکس نیست. لابد اشتباه کردهای و صدای زنگ توی گوشَت مانده. برمیگردی و روی تخت دراز میکشی. هنوز چشمهایت را نبستهای که باز صدای زنگ میشنوی. انگار یکی انگشتش را گذاشته باشد روی زنگ و مدام فشار بدهد. از پنجره به بیرون خم میشوی. رهگذری نمیبینی. کسی پای دیوار نایستاده. اتومبیلی از خیابان نمیگذرد. برمیگردی به تخت. هنوز پاها را دراز نکرده صدای زنگ بلندتر از قبل داخل آپارتمانت میپیچد. تازه به صرافت میافتی که زنگِ درِ واحدِ آپارتمانیات را میزنند. از تخت بلند می-شوی و ملحفه را میکشی دورت و سینه و بازوهای لختت را زیر ملحفۀ سفید پنهان میکنی. تا به در برسی، یک بار دیگر صدای زنگ داخل آپارتمانت میپیچد. از چشمیِ در نگاه میکنی. همسایۀ طبقۀ سوم را میبینی که پشت در ایستاده، با صورتکی کج و معوج و چشمی بزرگتر از چشم دیگر. در را باز میکنی و مبهوت زن را نگاه میکنی. زن رنگ موهایش را تغییر داده. آخرینبار موهای مشکیاش را از زیر چادری عربی دیده بودی اینبار اما رنگ موها متمایل به نارنجی و قرمز است و چتریِ کوتاهی از زیر روسری روی پیشانیاش ریخته. مانتوی کوتاهی پوشیده تا بالای زانو. زیر چشمهایش گود افتاده است.
– سلام!
– سلام!
– ببخشین، خواب بودین؟
میچرخی سوی دیوار پشتی و ساعت دیواری را نگاه میکنی، طوری که زن همسایه هم بتواند رد چرخش نگاهت را تا ساعت دنبال کند. سه و نیمِ نیمهشب است.
– ببخشین مزاحم شدم. کلیدمو تو خونه جا گذاشتم میخواستم اگه میشه یه تلفن کنم.
– تلفن؟!
– شارژ موبایلم تموم شده.
– به کجا میخواین تلفن …
میپرسی اما جملهات تمام نشده به شک میافتی که شاید بیجهت با به درازا کشاندنِ مکالمهای که علاقهای به آن نداری برای خودت دردسر درست میکنی.
– زنگ میزنم شوهر سابقم. اون کلید آپارتمانو داره.
چند لحظه مردد زن را نگاه میکنی. لبخند میزند و دندانهای زردش را میبینی که یکی روی دیگری افتاده. در را میبندی بیآنکه به زن بگویی چند لحظه منتظرت بماند. به سمت تلفن میروی و گوشی را برمیداری. در راه برگشت باز به شک میافتی. بار اول نیست که زن به بهانهای نیمهشب زنگِ درِ خانهات را زده. بارها خواستهای جوابش کنی اما مثل همیشه از گفتن چیزی که شاید دیگری را برنجاند عاجز ماندهای.
در را باز میکنی. زن روی پلّه نشسته و دارد کفشهای پاشنهبلندش را از پا میکَند. بیآنکه کلمهای بگویی، گوشی تلفن را به طرفش میگیری. نمیدانی بمانی یا بروی. بیمعطلی گوشی را از دستت میقاپد و تُندتُند شمارهای میگیرد. صدای بوق آزاد را از آنطرف خط میشنوی. فکر میکنی قطعا کسی نیست تا این وقت شب گوشی را بردارد.
– الو! منصور!
صدای مردی را از آنسوی خط میشنوی، خوابآلود و دورگه اما نهچندان واضح.
– ببین من کلیدمو تو خونه جا گذاشتم. میشه یه دَقه بیای؟
جوابی نمیشنوی. انگار مرد میان خواب و بیداریاش دارد نفسهای بلند سنگین میکشد. چند لحظهای سکوت است تا اینکه صدای مرد را میشنوی که خوابآلود به زن میگوید: «باشه.» و تلفن را قطع میکند.
زن لبخند کمرنگی میزند و گوشی را دستت میدهد.
– ممنون.
جوابی به زن نمیدهی. میدانی منتظر یک تعارف از طرف توست که تا وقت رسیدن شوهر سابقش بیاید و رویکاناپۀ خانهات بنشیند. به روی خودت نمیآوری و تنها میگویی «شب بخیر.» و بیآنکه منتظر جواب بشوی، در را میبندی.
فکر میکنی لابد میرود طبقۀ بالا روی پلّۀ پشت درِ خانهاش مینشیند تا مرد از راه برسد. منتظر میشوی چند دقیقهای بگذرد و چراغِ پاگردِ خانهات خاموش بشود یا صدای باز شدن درِ آسانسور بیاید تا از چشمی نگاه کنی و ببینی زن رفته است و نکند زن چشمش را روی چشمیِ در گذاشته باشد. گوشی تلفن را سر جایش میگذاری. چرخی در خانه میزنی که وقت را بُکُشی. صدای بالارفتن آسانسور را نمیشنوی .چراغِ پاگردِ خانهات هنوز خاموش نشده. از چشمی نگاه میکنی. زن را نمیبینی.
گوشۀ در را آهسته باز میکنی و از لای در سرک میکشی. باز هم نشانی از زن نمیبینی. آسانسور روی طبقۀ دوم ایستاده. نمیدانی که زن با آسانسور آمده یا از وقتی سرِ شب خودت به خانه آمدهای، آسانسور همانطور در طبقۀ دوم ایستاده. لنگهکفشی را لای در میگذاری و آهسته روی نردهها خم میشوی. از لای راهپلّهها نگاهی به طبقۀ پایین میاندازی. چراغِ پاگردِ واحدِ اول خاموش است. نشانی از کسی نیست. برمیگردی و توکِ پا توکِ پا چند پلّه را بالا میروی. از لای نردهها پاگرد خانۀ زن را نگاه میکنی. چراغِ پاگردِ واحدِ آپارتمانیِ زن هم خاموش است و نشانی از او نیست. با قدمهای آهسته برمیگردی. چراغِ پاگردِ خانهات را خاموش میکنی و در را میبندی. پشت در را میاندازی و کلید را روی قفل میگذاری. از چشمی باز هم نگاه میکنی. تنها نورِ قرمزِ کلیدِ آسانسور در تاریکی پیداست.
روی تخت دراز میکشی. صدای خالیکردن تیرآهن میآید. بلند میشوی و پنجره را میبندی و پرده را می-کشی. دومرتبه روی تخت دراز میکشی. هوای اتاق بیش از اندازه برایت سنگین است. هنوز کولر خانهات را راه نینداختهای و هوا بیش از اندازه گرم شده. اتاق به نظرت تنگتر میآید. بلند میشوی و پرده را کنار می-زنی و پنجره را باز میکنی. صدای خالیشدن تیرآهنها در اتاق میپیچد. دراز میکشی و به تکستارهای که از پشتِ توریِ پنجره دنبالهای از نوری سفید به جا گذاشته خیره میشوی. گرومب! صدای تیرآهنها بلندتر شده. تکستارۀ پشتِ توری کِش میآید. گرومب! صدای تیرآهنها در گوشَت محو میشود. گرومب! گرومب! بَنگ! گرومب! بَنگ! بَنگ!
نفر چهارم همانجا میمیرد. هنوز انگشتت را روی ماشه نگذاشتهای و ماشه را نکشیدهای که جنازۀ سیاهِ سنگیناش روی تنت میافتد. خودت را کنار میکشی و جسمِ سیاه و سنگین به یکباره ذوب میشود. مایعِ داغِ لزجی از روی تن سردت عبور میکند. زیر نورِ مهتابی سیاهیِ مطلق است و تا چشم به هم میزنی، سفیدیِ مطلق میشود. آب از سر پستانهایت فرو میچکد. باد لای ملحفه میپیچد و تنت از عرق سردی به ملحفه میچسبد. صدای خالیشدن تیرآهنها نمیآید. رفتگری در پیادهرو برگها را جارو میزند.
از روی تخت بلند میشوی. ملحفۀ سفید را دولا دور تنت میپیچی. لرز کردهای. توی تاریکی راهت را به سمت آشپزخانه پیدا میکنی. میترسی لامپی روشن کنی و سر و کلّۀ زنِ همسایه پیدا بشود. پا به آشپزخانه می-گذاری و فندک گاز را از کنار اجاق برمیداری. چند بار فندک میزنی و هیچ نوری نمیبینی. کبریت می-کشی. با باریکۀ نوری که روی اجاق میاندازی تازه به صرافت میافتی که گاز را از شیر فلکه بستهای. هر چند عادت همیشگیات بوده اما فراموش کردهای. شعلۀ کبریت انگشتت را میسوزاند. کبریت سوخته را توی ظرفشویی میاندازی و شیر فلکۀ گاز را باز میکنی و باز فندک میزنی. فندک کمی بزرگتر از هفتتیر توی دستت جا گرفته. ماشهاش را میکشی و شعلۀ آبی ناگهان زبانه میکشد. برمیگردی و روی کاناپه مینشینی.
سه سال پیش بوده، شاید هم چهار سال پیش. زمان دقیقش را به یاد نداری. تنها همین خاطرت مانده که هنوز خانۀ پدریات بودی و گرد و خاکِ اتاقِ پدرت را میگرفتی. درِ یکی از کشوها را که باز میکنی، چشمت به آن میافتد. جا میخوری. دستت میگیری و کمی بالاپایینش میکنی تا ببینی واقعی است. واقعی است و فشنگ دارد. فشنگها را میشمری؟ خاطرت نیست. تا به حال یک تفنگ واقعی از نزدیک ندیدهای. از تفنگ و این قبیل چیزها سر در نمیآوری. فرق بین یک کالیبر و کُلت و هفتتیر را نمیدانی اما با خودت گمان می-کنی که یک هفتتیر است. توی ذهنت نامش را هفتتیر میگذاری. در یک دستت جا میگیرد و برای دست-های تو کمی سنگین است. اول به خیالت فندک آمده. بعد به شک میافتی پدرت که هرگز سیگار نمیکشد فندک به چه کارش میآید. به خودت میگویی لابد عتیقه است. اما عتیقه نیست. فشنگ دارد و این یعنی تو یک تفنگ واقعی دست گرفتهای. خودت را راضی میکنی که لابد پدرت آن را از کسی هدیه گرفته، هر چند نمیفهمی این چه هدیهای میتواند باشد. میگذاریاش توی کشو و درِ کشو را میبندی. با کسی دربارهاش حرفی نمیزنی. هرگز به روی خودت نمیآوری که تفنگی دیدهای. فراموشت میشود.
صدای سوت کتری بلند شده. بلند میشوی و به آشپزخانه میروی. هنوز میترسی چراغی روشن کنی. شعله را خاموش میکنی و در تاریکی داخل اولین لیوانی که به دستت میرسد آب جوش میریزی. لبۀ داغ لیوان را با گوشۀ ملحفهای که دورت پیچیدهای دوانگشتی میگیری و به اتاقخواب برمیگردی. کورمال لیوان آب را کنارِ قابِ عکسِ روی پاتختی میگذاری. یادت آمده شیر فلکۀ گاز را نبستهای. برمیگردی. در راه پایت به لبۀ میز میخورد و تا مغز استخوانت تیر میکشد. شیر فلکه را میبندی و همانطور که پای چپت را یکبَری روی پارکت میکشی، از کنارِ درِ ورودیِ آپارتمانت میگذری. پشت در نمیروی. از چشمی نگاهی نمیاندازی. می-ترسی که زن هنوز پشت در باشد. کورمال دست میکشی تا از بودن کلید پشت قفلِ در مطمئن بشوی.
دراز میکشی روی تخت و ملحفه را طوری دورت میپیچی که تنت را با همۀ انگشتهای پایت در بر بگیرد. نوک انگشتهای پای چپت هنوز زُقزُق میکند. نه صدای خِشخِش جاروی رفتگر را میشنوی و نه خالی-شدن تیرآهنها را. اثری از تکستارۀ پشت توری پنجره نیست.
لبۀ تخت نشستهای. زنی آرام در درگاه خانه ظاهر میشود. قامتش در چارچوبِ در کوتاه و بلند میشود و موهای نارنجیاش زیر نور مهتابی برق میزند. هفتتیر پدرت را سمتش نشانه میروی و ماشه را میکشی. دومرتبه ماشه را میکشی. انگشت اشارهات را محکمتر روی ماشه فشار میدهی و باز هم ماشه را میکشی. صدایی نمیآید. فشنگها تمام شده و تو خاطرت نیست آنها را شمردهای یا نه. مادرت کنج اتاق ایستاده و به تو خیره شده. تا به خودت میآیی، میبینی روی شکم زن نشستهای و انبوه موهای سیاه زن روی صورتش ریخته. به مادرت اشاره میکنی، انگار که گفته باشی دست و پای زن را بگیرد. صدای خودت را نمیشنوی. به مادرت میگویی «نمیشنوی؟» او حرفی نمیزند و تنها حرکتِ آرامِ پلکهایش را میبینی که چندبار باز و بسته میشود و چشمهای درشت و مژههای تابدارِ بلندِ زن را که پلک نمیزند.
دست میکشی تا موهای زن را کنار بزنی که صورتش را میبینی. زیر نورِ سرد و سفیدِ مهتابی برق میزند. از کجا باید شروع کنی؟ از خودت میپرسی از کجا باید شروع کنی و پیش از آنکه جوابی بیابی، دانههای عرق را حس میکنی که لرز سرما را از روی پیشانی تا زیر گردنات به جا میگذارند و روی نوک پستانهایت میچکند. به فکر میافتی که دستهایت را دور گردن زن حلقه کنی و همین کار را میکنی بیمعطلی، انگار سالهای سال است که این کار را کردهای و دیگر در حلقهکردن انگشتهای باریکت دور گردنهای باریک مهارت داری. زن شروع به خندیدن کرده. خندههای بلندی که زشت و نخراشیده از حنجرۀ نازکش به بیرون پرتاب میشوند و تو انگشتهای لرزانت را تُندتُند روی گلوی زن میلغزانی تا صدا را بِبُری. زن بیتوجه به فشار دستهای تو خندههای بلندتری سر میدهد و گوشۀ لبهایش را برایت کج میکند و تو چشمت به دندانهای زردی میافتد که از لای لثههای خونیاش بیرون زدهاند. بیآنکه لحظهای درنگ کنی دستت را از دور گردن زن برمیداری و دو دستت را محکم روی دهانش میگذاری و فشار میدهی. آنقدر فشار میدهی که مطمئن بشوی دیگر نفس نمیکشد. چشمهای باز و مبهوتش را میبینی که با مژههای بلندِ تابدار به تو خیره شدهاند. دیگر اطمینان حاصل کردهای که زن نفس نمیکشد. دستهایت را آرام از روی دهانش برمیداری و زن را میبینی با همان پلکهای باز که مبهوت پوزخندی میزند و کف از دهانش بیرون میریزد و صدای خندههایش را میشنوی بلندتر و گوشخراشتر از قبل. برمیگردی و نگاهی به مادرت میاندازی. همانجا ایستاده. بیآنکه حرکتی کرده باشد و بیآنکه حتی پلک زده باشد به تو خیره شده و تو فریاد میزنی که به کمکت بیاید و دست و پای زن را بگیرد. صدای خودت را نمیشنوی و مادرت که انگار کر شده چیزی نمیگوید و تنها خیره تو را نگاه میکند.
با یک کارد بزرگ آشپزخانه بالای سرِ زن ایستادهای. دستۀ کارد را محکم در دست گرفتهای، آنقدر محکم که دسته از عرق انگشتهایت خیس شده. باید مستقیم کارد را فرو کنی. مستقیم فرو کنی زیر پستان چپ زن و مطمئنی که با یک ضربه کار تمام میشود. چاک پیراهن زن را میدری با همان کارد و دانههای عرقی که از دستت روی سینۀ زن میچکند روی بخیههای زشت سیاهی که گرداگرد پستانهایش را گرفتهاند. زن می-خندد. بلندبلند میخندد و همان صدای زشت و نخراشیده را میشنوی که فضای اتاق را پر میکند و دندان-های زرد را میبینی که از لثههای آغشته به خون بیرون زدهاند و تو ناگهان کارد را فرود آوردهای. به یک ضربۀ مستقیم کارد را فرود آوردهای و خون فواره میزند توی صورتت. گرم، خیس و لزج. شوریاش را روی لبهایت میمکی و چشمهای زن را میبینی با آن مژههای تابدارِ سیاهِ بلند که مستقیم تو را نشانه گرفتهاند. کارد را از بالا به پایین در پوست زن میغلتانی و از پایین به بالا، در پوستی که شکافته میشود و گوشتی که هنوز میلرزد و تکهتکه میشود و چاک میخورَد. کارد را آنقدر در پوست زن میغلتانی تا بخیههای دایرهوارِ سیاه محو بشوند و خونِ گرم و خیس و لزج تا مچ دستهایت را بپوشاند.
برمیگردی و مادرت را نگاه میکنی. همانجا ایستاده، با همان نگاه مات و مبهوت به تو و تمنایت از او که دست و پای زن را بگیرد و از اتاق بیرون بکشد. دستی به پاتختی کنار تخت میکشی. آنقدر خستهای که نمیتوانی تنت را از تن زن جدا کنی. زن را که سنگین روی زمین افتاده با دو دست از زیر تنت به بیرون میکشی و مادرت را میبینی که ردِ نگاهش با تقلّای دستهای تو تغییری نمیکند و تو تازه به صرافت می-افتی که انگار چشمهای مادرت هم نمیبینند. باز یک دستت را روی پاتختی میگذاری و تنت را که سنگین و سخت بر شکم زن چسبیده بلند میکنی. چیزی به سرِ انگشتهایت فرو میرود. انگشتهایت میسوزد و درد توی تنِ سنگینات هزار شاخه میشود و سوزشی همۀ بدنت را فرا میگیرد و همان لحظه است که صدای شکستهشدن چیزی را میشنوی، صدایی که بلند و بُرّنده است و به دنبالش صدای زنگ را که در گوشَت می-پیچد. نیمخیز میشوی و ملحفه را که خیس به تنت چسبیده پس میزنی. کف اتاقت از تکههای شکستۀ قابِ عکس پر شده و شیشههای شکستۀ قاب در روشناییِ گرگ و میشِ صبح برق میزنند. خودت را میبینی که با موهای سیاه و مژههای بلندِ تابدار در عکسی قدیمی میخندی.
صدای زنگ داخل آپارتمانت میپیچد.
شهریور ۹۰/ پاییز ۹۳
ژوان ناهید متولد بهمن ۱۳۶۲ در تهران، فارغ التحصیل رشتهی مهندسی صنایع از دانشگاه علم و صنعت ایران و کارشناسی ارشد مدیریت از دانشگاه تهران است. ژوان ناهید پس از سه سال اشتغال در زمینهی مهندسی صنایع، فعالیت حرفهای خود را در ادبیات و تئاتر با ادامهی تحصیل در گرایش ادبیات نمایشی دانشکده هنرهای زیبا آغاز کرد. او همچنین فارغالتحصیل کانسرواتوار (هنرستان عالی) بازیگری از شهر شیکاگو در کشور آمریکاست و علاوه بر نوشتن به بازیگری تئاتر در این شهر مشغول است.
«شبِ تیر» اولین مجموعه داستان اوست که الهام گرفته از تجربیات زندگیاش در شهر تهران است.
*
کتاب «شبِ تیر» هم اکنون در وبسایت آمازون قابل تهیه است.