شکوفه تقی – در شاهنامه پس از آنکه منوچهر موافقت به وصلت زال با رودابه میکند و ازدواج زوج پیروزبخت اتفاق میافتد، بلافاصله سخن از بارداری و هنگام وضع حمل رودابه به میان میآید. در اینجا رفتاری از زال در رابطه با همسرش دیده میشود که در هیچ یک از قهرمانان شاهنامه دیده نمیشود. وقتی رودابه زیر بار حمل، از هوش رفته است و بیم از دست رفتن جانش میرود، شاهنامه میگوید:
«یکایک بدستان رسید آگهی،
که پژمرده شد برگ سروسهی
ببالین رودابه شد زال زر،
پر از آب رخسار و خسته جگر»[1]
زال که در هیچ کجای شاهنامه مردی صرفا جنگجو نیست، در آن لحظهی ناامیدی و رنج به یادش میآید که برای درد همسرش رودابه چارهای هست:
«همان پر سیمرغش آمد بیاد،
بخندید و سیندخت را مژده داد»
یافتن بهترین چاره که ثمرش متوجهی همه شود شیوهی کار زال است. بعد از این مانند یک کاهن، یا یک پریستار سیمرغ که کارش انجام مراسم قربانی است به احضار سیمرغ میپردازد:
«یکی مجمر آورد و آتش فروخت،
و از آن پر سیمرغ لختی بسوخت
هم اندر زمان تیرگون شد هوا،
پدید آمد آن مرغ فرمان روا»
زال به وقت ملاقات با سیمرغ آن گونه عمل میکند که شمنان:
«برو کرد زال آفرین دراز،
ستودش فراوان و بردش نماز».
سیمرغ هم از او با مهر، دلجویی میکند و به او خبر میدهد که از همسر زیبایش «نره شیری نامجوی» به دنیا خواهد آمد. سپس به او چارهی کار را میآموزد. پس آنگاه به او پر دیگری میدهد تا هم بر زخم بمالد و هم در صورت لزوم برای احضار مجدد او بکار گیرد. به این ترتیب رستم فرزند زال بی آنکه رودابه به سختی بیفتد یا کودک آسیبی ببیند به دنیا میآید.
در اینجا نقشی که سیمرغ در پرورش زال دارد قابل مقایسه با نقشی است که پرندهی مادر در زندگی شمنان بازی میکرده است. گاوریل الکسیف میگوید هر شمن یاکوتی یک مرغ شکاری مادر دارد، که شبیه پرندهای با منقار آهنی و چنگالهای قلاب شکل است. این پرندهی افسانهای تنها دوبار در زندگی شمن نمایان میشود؛ یکی در روز تولد روحانی شمن و دیگری در موقع مرگ او. او میگوید پرنده، روح شمن را میگیرد، به جهان زیرین میبرد. آن را بر روی درخت کاج بلندی قرار میدهد، تا پخته شود. زمانی که روح به مرحلهی بلوغ رسید، مرغ شکاری مادر آن را به زمین باز میگرداند. سپس بدن داوطلب را قطعه قطعه میکند و آنها را در میان ارواح شریر بیماری و مرگ تقسیم میکند. هر روحی با ولع بخشی از بدن را که سهم اوست میخورد. این عمل به شمن آتی قدرت درمان بیماریهای مشابه را میدهد. بعد از بلعیدن تمام بدن، ارواح شریر دور میشوند. مرغ شکاری مادر استخوانها را به جای اولشان بر میگرداند و داوطلب گویی از خوابی عمیق بیدار میشود.[2]
زال پهلوانشمنی است که هر گاه میخواهد تواناییهای سیمرغی داشته باشد به پری که به هنگام جدایی از سیمرغ دریافت کرده متوسل میشود. برای حلول سیمرغ و کسب آن تواناییها مراسم آئینی لازم را هم انجام میدهد.
در همانجا میآید که در افسانهی یاکوتها که بوسیلهی کنوفونتوف گردآوری شده شمنها در نواحی قطب شمال متولد میشوند. در آنجا صنوبری غولآسا رشد میکند، که بر روی شاخههایش لانههای شمنها قرار دارد. در مورد هیئت ظاهری مرغ شکاری مادر هم میآید که سری از عقاب و پرهای آهنین دارد. او تخم میگذارد و روح شمنها از تخم او بیرون میآیند.
از آنجا که درک عالم شمنی یک تجربهی روحانی است همواره یک پرنده که نقش مادر و پرورنده را بازی میکند امکان ورود شمن به عالم ارواح و برخورداری از قدرتهای روحانی را برای او دست یافتنی میکند. در این رابطه هر چقدر مبتدی برای مقصد بزرگتری آماده شود پرندهای که با او مربوط است بزرگتر و پر اهمیتتر ظاهر میشود.
میرچه الیاد میگوید موجود الهی و یا نیمه الهی در انتخاب شمن نقشی پر اهمیت دارد. و این در میان عموم قبایل ابتدایی به چشم میخورد.[3] در همانجا او به نقش پرنده در مراسم تشرف شمنی اشاره میکند و میگوید شمنها به طور جادویی خود را تبدیل به عقاب میکنند.
الیاد همچنین به مراسم آئین تشرف در میان سرخپوستان آمریکای شمالی اشاره میکند. میگوید در نواحی داخلی استان بریتیش کلمبیا شمن به وسیلهی حیواناتی که ارواح محافظش هستند تشرف مییابد و مراسم تشرف برای جنگجویان و شمنها یکسان است. زیرا هدف مراسم تشرف تنها کسب نیروی ماورای طبیعی برای هرگونه مقصود مطلوبی است.
به این ترتیب میتوان دید که زال پهلوانشمنی است که هر گاه میخواهد تواناییهای سیمرغی داشته باشد به پری که به هنگام جدایی از سیمرغ دریافت کرده متوسل میشود. برای حلول سیمرغ و کسب آن تواناییها مراسم آئینی لازم را هم انجام میدهد.
زال در مقام پدر
در شاهنامه همانطور که مرام حماسه است سخنی از جزئیات نیست. تنها زمانها به اعتبار حادثهی نوینی که فرازی تازه در حماسه است ارزش پیدا میکنند. در حماسه زال و رستم وقتی نشان داده میشود زال پدری دلسوز و عاشق است، که سخن از نبرد رستم و اسفندیار به میان میآید. در این نبرد رستم زخمهای عمیق بر میدارد. چنان که بیم مرگش میرود. زال مانند مادری مویش را میکند و رویش را بر آن زخمها میمالد و میگوید چرا به آن پیرسری زنده است، تا پسرش را در چنین حالتی ببنید. رستم میگوید «فردا» روز بدتری خواهد بود. چون آن روز به بهانهی شب شدن و تیرگی هوا از دست اسفندیار گریخته. اما روز بعد بدامش خواهد افتاد. زال به او میگوید:
«همه کارهای جهان را در است،
مگر مرگ کان را دری دیگر است
یکی چاره دانم من این را گزین،
که سیمرغ را یار خوانم برین
گر او باشدم زین سخن رهنمای،
بماند به ما کشور و بوم و جای»[4]
در این مرتبه نیز زال برای فراخواندن سیمرغ یک بار دیگر به مراسم آئینی متوسل میشود. او مانند یک شمن یا کاهن که پریستار دین یا آئین سیمرغ است عمل میکند. به این ترتیب که سه مجمر پر از آتش از قصر بر میدارد. سه «هشیار» را با خود همراه میکند. فردوسی در اینجا مستقیما تأکید دارد که زال «فسونگر» است. در حالی که جاهای دیگری از شاهنامه از زبان دیگران از جمله اسفندیار به جادوگری یا افسونگری او اشاره میکند.
مراسم آئینی که زال برای حلول سیمرغ انجام میدهد به این قرار است: نخست با با سه هشیار از کوه بالا میرود. سپس پر سیمرغ را از میان دیبا بیرون میآورد. پر را در آتش یکی از سه مجمر میسوزاند. وقتی سیمرغ میبیند آتش میدرخشد و میبیند زال در کنار آتش نشسته، عود میسوزاند و بر او نماز میبرد. ظاهر میشود. زال در برابر سیمرغ هر سه مجمر آتش را پر از بوی خوش میکند و با خلوص میگرید و به گفتهی شاهنامه «زخون جگر بر دو رخ جوی کرد».
سیمرغ هم مانند مادری مهربان چنین حال فرزندش را میپرسد:
«بدو گفت سیمرغ، شاها چه بود،
که آمد ازین سان نیازت به دود؟»
زال شرح میدهد چه بر سر رستم آمده است:
«تن رستم شیردل خسته شد،
از آن خستگی جان من بسته شد
بر آن خستگی بیم جان است و بس،
بر آن گونه خسته ندیدست کس»
سپس از شکستگی تن رخش میگوید. سیمرغ باز هم به شیوهای مادرانه او را دلداری میدهد:
«بدوی گفت سیمرغ کای پهلوان،
مباش اندرین کار خسته روان»
سپس از او میخواهد که رخش و رستم را به نزدش بیاورند تا دردم مرهمی بر زخمهایشان بگذارد. حال شیوهی دردمند و پر احساس زال را به هنگام مشاهدهی درد فرزند با رفتار رستم مقایسه کنید. سهراب وقتی دوازده سال دارد میآید تا پدرش را پیدا کند. او با همهی کودکی از نشانیهایی که مادرش داده رستم را میشناسد:
«من ایدون گمانم که تو رستمی،
گر از تخمهی نامور نیرمی»
اما رستم پاسخ میدهد:
«که رستم نیم
هم از تخمهی سام نیرم نیم،
که او پهلوانست و من کهترم
نه با تخت و گاهم نه با افسرم»[5]
وقتی پدر و پسر در صحنهی نبرد رویاروی هم قرار میگیرند خود فردوسی شگفتزده میگوید که چهارپایان فرزند خویش را میشناسند، چگونه رستم پسر خود را نمیشناسد. وقتی رستم به سهراب نگاه میکند میداند که حریفش نیست. حتی به کاوس هم میگوید: «بکوشم. ندانم که پیروز کیست» کاوس در پاسخش میگوید که برای او بدرگاه خدا دعا خواهد کرد. رستم چون نمیداند از این جنگ به سلامت باز میگردد یا نه. وصیت خودش را هم میکند. اما سهراب وقتی روز بعد رستم را در مصاف میبیند مهرش به سوی پدر میجنبد و از او میخواهد که دست از جنگ بردارد:
«دل من همی با تو مهر آورد،
همی آب شرمم به چهر آورد».
اما رستم حرفهای سهراب را فریب میخواند و حاضر نیست که از جنگ دست بردارد. وقتی سهراب بر او غالب میشود و روی سینهاش مینشیند رستم به او نیرنگ میزند:
«دگرگونهتر باشد آئین ما،
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کو به کشتی نبرد آورد،
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین،
نبرد سرش گرچه باشد به کین.»
سهراب هم سخنش را باور میکند. از روی سینهاش بلند میشود. رستم وقتی از دست او خلاص میشود، سر و رویش را میشوید و در برابر یزدان نیایش میکند و دعا میکند که بتواند «… ربودن کلاه از سرش» یعنی سهراب را بکشد. وقتی دو پهلوان در مصاف دوباره رویاروی هم قرار میگیرند رستم که این بار اقبال همراه اوست کمر نوجوان را میگیرد او را به زمین میزند و با خنجر قلبش را میدرد. تنها وقتی سهراب به او میگوید که فرزند کیست. رستم فریادش به هوا میرود. سهراب میگوید:
«ز هر گونهای بودمت رهنمای،
نجنبید یک ذره مهرت ز جای»
رستم وقتی پهلوی سهراب را که یگانه رقیب او در جهان است شکافته، از کاوس برای نجات جان او یاری میخواهد. در حالی که قبل از آن کاوس به او گفته که برای پیروزی رستم بر سهراب به درگاه خدا دعا میکند و میداند که کاوس نمیخواهد این نوجوان زنده بماند.
اما زال در مقام پدر نه قابل مقایسه با سام است که فرزند عمری خواسته را نوزاد به دامن البرز میاندازد تا طعمهی مرگ شود نه رستم. او سراپا عشق میایستد تا با کمک سیمرغ نه تنها فرزند را که رخش را هم از دهان مرگ باز پس بگیرد. موفق هم میشود.
اما با وجود همهی عشقی که به فرزندش دارد و آرزوی بهبود او را دارد بدخواه اسفندیار همرزم فرزندش نیست. وقتی از مرگ اسفندیار خبر میشود و به بالین او میآید به فرزندش رستم با درد می گوید:
«…ترا بیش گریم به درد جگر،
که ایدون شنیدم ز دانای چین،
ز اخترشناسان ایران زمین
که هرکس که او خون اسفندیار،
بریزد سرآید برو روزگار
بدین گیتیش شوربختی بود،
و گربگذرد رنج وسختی بود».
در خردمندی زال
در شخصیت زال، آن گونه که در شاهنامه ترسیم شده، میتوان همراهی عنصر زنانه و مردانه را باهم دید. در واقع او در بسیاری موارد نرمش و حکمتی دارد که با عنصر خردمندی زنانه و عشق مادرانه همخوانی دارد. در حالی که در پدر و فرزندش غلبهجویی مردانهی دو پهلوان بیشتر دیده میشود. به طور مثال وقتی مشغول خاکسپاری سام است، سپاه ترک از نبود زال استفاده کرده میخواهند به زابل و کابل حمله کنند. زال خود را میرساند با رشادت و دلاوری محض در عرصه جنگ ظاهر میشود. به طوری که سپاه ترکان به هدف نارسیده پای به فرار میگذارد.
هنگامیکه سپاهیان بعد از مرگ زو با زال درشتی میکنند، به او میگویند که سپاهی از جیحون به سوی آنها سرازیر شده و خطر حملهی ترکان میرود و او «اگر چاره دان است باید چارهای برای آن بسازد». او بی آنکه خشمگین شود یا از درشتی لشکریان بیاشوبد میگوید:
«سواری جو من پای بر زین نکاشت،
کسی تیغ و گرز مرا بر نداشت…
شب و روز در جنگ یکسان بدم،
ز پیری همه ساله ترسان بدم»
سپس اعلام میکند زمان پهلوانی او به سر آمده وقت آن است که فرزند برومندش رستم به جای او جهانپهلوان شود. او هرگز از حضور در جنگ نمیهراسد. همواره با شجاعت میجنگد اما آن در شرایطی است که راه دیگری وجود ندارد. مادامی که با تدبیر میتواند گرهای را با دست باز کند به دندان متوسل نمیشود. در همه حال روشن بینی دارد و با انصاف به جهان نگاه میکند:
در ابتدای پادشاهی کیقباد جنگی میان ایرانیان و ترکان رخ میدهد. رستم که در اولین جنگ پهلوانی خود شرکت کرده از پدرش زال میپرسد:
«که افراسیاب آن بداندیش مرد،
کجا جای گیرد به روز نبرد»
و میگوید که میخواهد بند کمر افراسیاب را بگیرد و او را به روی در خاک بکشاند. پدرش او را نرم میکند. با احترام و صداقت از توانایی حریف برایش میگوید. او با دشمن همانطور به انصاف رفتار میکند که با دوست. چنان که روزی مهراب را دیده بود بی اعتنا به تلقی دیگران از دشمن بودن او، زیباییاش را ستوده بود. او در همه حال خرد و عشق را بر هر توانایی بدنی و خشونت مقدم میدارد.
به همین دلیل میتوان دید دوران کیقباد که صد سال میانجامد دوران خرد و صلح است. ترکان به ایران حمله نمیکنند. جهانپهلوان هنوز زال است و رستم نیز سپهدار. بعد از او پسرش کاوس به پادشاهی میرسد. دوران کاوس آغاز جهانپهلوانی رستم است.
وقتی کاوس به پادشاهی میرسد به هوسی قصد تسخیر مازندران میکند. زال به پارس میآید و هرچه به کاوس میگوید بی فایده است. کاوس تصمیم خود را گرفته و گوش خردش ناشنواست. زال وقتی میبیند که سخن گفتن با کاوس بی نتیجه است نه خشم میآورد و نه درشتی میکند. میگوید هر چه باید از روی دلسوزی با او گفته و انتخاب با خودش است. در پایان دعایش میکند و آرزو که حاصل کارش پشیمانی نباشد و اینکه روشندلی در همهی کارها با او باشد. کاوس وقتی شکست میخورد اظهار تاسف میکند که چرا به پند زال گوش نداده است:
«چو از پندهای تو یاد آورم،
همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند،
ز کم دانشی بر من آمد گزند».
به این ترتیب میتوان دید زال شاهنامه که با موی سفید و روی سرخ به دنیا میآید، به وسیلهی سیمرغ افسانهای که نماد عقل کل و خرد محض است پروریده میشود، تنی پهلوان و خردی شکست ناپذیر دارد. پهلوانی است که عنصر زنانه و مردانه را به کمال در خود دارد. این توانایی دو گانه از او چهرهای یگانه ساخته که او را با خضر جاودانه در داستانهای مردم و باور عوام، حیبنیقظان متون تمثیلی فلسفی، هوم متون زرتشتی و انسان کاملی که ابنعربی ترسیم میکند در موافقت محض قرار میدهد. هیچ کس در در دوران پهلوانی شاهنامه چنین مشخصاتی ندارد مگر زال. همانطور هیچ کس در شاهنامه نیست که در چکاد البرز بوسیلهی سیمرغ پرورده شده باشد. سیمرغ مهمترین و شناخته شده ترین نماد خرد کیهانی یا «خردتنی» در شاهنامه است، که در هیئت مادری مهربان و ایزدبانویی خردمند و حامی پدیدار میشود. در حالی که در متون زرتشتی، فلسفی اسلامی و متصوفه عقل کل وقتی صورتی جسمانی مییابد پیرمردی سپید موی و سرخ روی میشود که خرد پیران و شادابی جوانان را دارد. از این رو میتوان نتیجه گرفت قدمت این حماسه به دورانی باز میگردد که هنوز ایزدبانوان در پرورش پهلوانان سهمی مادرانه و بنیادی داشتهاند. در حالی که با مردانه شدن سیمرغ میتوان دید نقش و باورهای فرهنگی دوران تغییر کرده است.
منابع
شاهنامه فردوسی، ابوالقاسم فردوسی، جلد اول، دوم، ششم، به تصحیح م. ن. عثمانوف، چاپ مسکو،١٩۶۷.
شمنیسم فنون کهن خلسه، میرچه الیاد، ترجمه محمد کاظم مهاجری، تهران ١٣٨۷.
با سلام. شکوفه تقی خجسته باش وسرافراز. بعد اینهمه نامردمی دلم شاد شد! دلشاد باشی .بعد از شصت وپنج سال چشمم اب مروارید اورده! وعقل و حافظه رو به زوال است !با این همه بااین کیبورد لعنتی بد جوری کلنجار میروم تا شاید با شیر زنان ورادمردان ارتباطی بگیرم تا شاید اخرین جرعه این جام تهی را بنوشم! . مدتهاست کتاب شاهنامه را به کنج کتابخانه نشانده ام ولی هر شب در بستر من می ایدونجوا میکند : (تا نفس هست! امیدهست!). اول از همه از شما خواهش دارم اساطیر مارا با جادو و جادوگری وشمن وکاهن و ماورا الطبیعه مخلوط نکنید! که این ستم مضاعف به پیر فرزانه ماست! .دوم انکه در روایت قصه تعجیل نکنید که از ارزش ولطافت داستان را کم میکند! صحبت از از زال و رودابه بود!که بالاخره رودابه از زال حامله شد! واو سخت زایمان بود! وبرای اولین بار در تاریخ بشر او با راهنمائی سیمرغ پهلوی او بشکافتند تا رستم بزاد!! (چند هزار سال بعد با همین روش سزار رومی از مادر متولد شد! که انرا به غلط سزارین میگویند!!) ولی در حقیقت نامش (رستم زاد ) است! در خاتمه: باعجله بسراغ رستم واسفندیار وجنگ پدرو پسر رفتید بدون انکه ذکری از دخت پارسی یعنی گرد افرین بکنید ! پاینده باش .
کاربر نادر / 05 November 2011
خانم شکوفه تقی. از مقاله های شما بسیار لذت بردم. می شوم یک ادرس ای میل بنویسید تا بشود با شما تماس گرفت. من چند متن پیشن نویس دارم که شاید برایتان جالب باشد. احمد احمدی
کاربر مهمان / 06 November 2011
روایت جالبی بود.
امیر / 25 November 2011