از دو نسل گوناگون سخن میگویم صاحبِ دو نوعِ متفاوت از تجربههای زیسته که چهبسا دو نوعِ متفاوت از زاویهی دید را رقم بزنند. مسئلهی یکی چهگونگی اعتلا بود، مسئلهی دیگری چرایی فروپاشی است. یکی متمرکز بر سیاست حضور، دیگری معطوف به سیاست غیاب. یکی حواسجمعِ دستآوردهای اکتبر، دیگری گوشبهزنگِ نقصانهای اکتبر. پرسشها که تغییر یابند، پاسخها نیز دگرگونه میشوند. از دو سنت فکریِ متمایزِ چپ در ایران امروز سخن میگویم.
زندهیاد احسان طبری در سال ۱۹۱۷ به دنیا آمد، سالی که اکتبرش در یادها ماند. در سال ۱۹۸۹ نیز از دنیا رفت. طول عمرش تقریباً مقارن بود با عمر نظامی که در اکتبر ۱۹۱۷ متولد شده بود و در دسامبر ۱۹۹۱ فروپاشید. در سال ۱۹۹۱ که شوروی فروپاشید، من فقط کوتاهزمانی بود که آهستهآهسته مطالعهی نوشتههای جدی را آغاز کرده بودم. میخواهم مسئلهی برخی کسان در نسل خودم را با مسئلهی خیلیها در نسل طبری مقایسه کنم.
سنت فکری در بسیارانی از نسل طبری در کوران مبارزه این بود که سوسیالیسمِ واقعاً موجودِ سدهی بیستمی چهگونه باید تحکیم شود و اعتلا یابد. با موجودی زنده روبهرو بودند در همسایگیشان، در کوران انقلابها و جنگ سرد، در اوج رقابت با سرمایهداری. برخیهاشان چنین نبودند. خیلیهاشان نیز چنین بودند، هم از همحزبیهای طبری و هم از مخالفان حزب طبری. اما من و لابد بسیارانی از همسنوسالانام هنوز چیز زیادی دربارهی سوسیالیسمِ واقعاً موجودِ سدهی بیستمی نمیدانستیم که پرسشی تازه دررسید دربارهی نظامی فروپاشیده: «پس چرا فروپاشید؟»
از دو نسل گوناگون سخن میگویم صاحبِ دو نوعِ متفاوت از تجربههای زیسته که چهبسا دو نوعِ متفاوت از زاویهی دید را رقم بزنند. مسئلهی یکی چهگونگی اعتلا بود، مسئلهی دیگری چرایی فروپاشی است. یکی متمرکز بر سیاست حضور، دیگری معطوف به سیاست غیاب. یکی حواسجمعِ دستآوردهای اکتبر، دیگری گوشبهزنگِ نقصانهای اکتبر. پرسشها که تغییر یابند، پاسخها نیز دگرگونه میشوند. هم دستآوردها کمیابیش واقعی بودند و هم یقیناً نقصانها. تجربههای زیستهاند که، به سهم خودشان، دستآوردها را نزد یکی و نقصانها را نزد دیگری پررنگتر میکنند. تجربهی زیستهی یک نسل به خیلیهاشان چهبسا حکم کند که دشوار بتوان عمری از دستآوردهای اکتبر دفاع کرد اما بهناگاه یکشبه نقصانها را خیلی پررنگ دید. تجربهی زیستهی نسل دیگر نیز به خیلیهاشان چهبسا بگوید دشوار بتوان اکتبر را دیرهنگام اما همهنگام با بازشدن خیلی از آرشیوها و منتشرشدن مطالعات تاریخی جدید و شنیدن آوای پرطنینِ «پس چرا فروپاشید»ها شناخت ولی کماکان عمدتاً بر دستآوردها تکیه کرد و نقصانها را یا ندید یا کمرنگ دید. بر شکاف نسلی تأکید کردم که تجربههای زیستهی متفاوتی را رقم میزند. اما مسئله فقط شکاف نسلی نیست. شکاف نسلی نه شرط لازم است و نه شرط کافی برای تکوین نوع و سمتوسوی اندیشهمان. عاملی است تأثیرگذار اما نه تعیینکننده. امروز هستند بسیارانی از نسلهای قدیمیتر که دگرگونه میاندیشند. نیز هستند کسانی از نسل امروز که دنیا را به سیاق سابق مینگرند. پس فقط از دو نسل گوناگون و صاحبان دو نوعِ متفاوت از تجربههای زیسته سخن نمیگویم که چهبسا دو نوعِ متفاوت از زاویهی دید را رقم بزنند. از دو سنت فکریِ متمایزِ چپ در ایران امروز سخن میگویم. یکی متعهد به عهد سابق و دیگری دگرآیین و دگراندیش. این دو از هم جدا نیستند، درهمتنیدهاند. نسلهای جوانترِ چپِ دگراندیش بر شانههای نسلهای قدیمیترِ چپ ایستادهاند. دو ارتفاع متفاوت به دو دیدگاه متفاوت نیز میانجامند. دیدگاههای متفاوت نیز رویکردهای متفاوت را به بار میدهند. بااینحال، مادامی که هر دو مصرانه تحقق سوسیالیسم را به نحوی از انحا هم مطلوب و هم ممکن بدانند اشتراکها بر افتراقها میچربد. همین اشتراکهاست که هدف مشترکی را نیز تعریف میکند: آرمانهای اکتبر.
«پس چرا فروپاشید؟» … پاسخهای پرشماری داده شده است؛ از جمله توطئهی امپریالیسم، فشار جنگ سرد، خیانت گورباچف، انحراف خروشچف، استالینیسم، مشی استالین، لنینیسم، سیاق لنین، لحظهی اکتبر، چهرهی ژانوسی اکتبر. پاسخهای پرشمارتری نیز بعدها داده خواهد شد. دفاع تمامعیار از امکانپذیری تحقق سوسیالیسم از جمله در گروِ مجهزشدن به پاسخهای مجابکننده برای چنین پرسشی است. به صدمین سالگرد که رسیدیم، من در پاسخ به پرسشهای اخبار روز با تکیه بر بخشی از خواندهها و جمعبندیهایم فقط بر اکتبر متمرکز شدم، فقط بر سیاست، و فقط بر سیادت لنین.
نویسندهی گرانقدر، آقای دکتر ناصر زرافشان، در مقالهشان با عنوان «انقلاب اکتبر و سوسیالیسم خردهبورژوایی»، این رگه از پاسخ را نامقبول دانستهاند و مرا به «یک گفتوگوی برادرانه» دعوت کردهاند. دعوتشان را میپذیرم، با کمال میل و افتخار. میپذیرم به چندین قصد، از جمله به قصد یادگیری. میپذیرم به چندین دلیل، از جمله به دلیل ارجگذاری بر شکل مناسب مقالهشان. در این وانفسایی که در بسیاری از مجادلههای قلمی در دنیای فارسیزبان انگار توطئهچینیها و ناسزاگوییها و طعنهزنیها و انشانویسیها حرف اول را میزنند، شکل مقالهی آقای زرافشان میتواند سرمشق مناسبی باشد. توطئهچینانه نیست، بیدروغ است. هتاک نیست، نقاد است. طاعن نیست، بیتعارف است. حمالِ اهداف پنهانی نیست، حامل ایدههای خویش است. انشانویس نیست، بر محور استدلال است. خبری از جعل نیست، هر چه از موضوع نقد میگوید نقلِ صحیح است. گمان میکنم برخی برداشتهای غلط از برخی سخنان من البته در میان باشد اما عمدتاً به علت ابهام و ایهامِ ناخواسته در مطلب خودم. معتقدم نوشتههایی که کمابیش شکلی ازایندست دارند خواندنیترند و ماندنیتر.
از شکل بگذرم و به محتوا برسم. اصلیترین بحثی که آقای دکتر زرافشان در مقالهشان پیش کشیدهاند فرعیترین بحثی بود که من مطرح کرده بودم: کودتای اکتبر. نمیگویم این بحثی است بیاهمیت. بههیچوجه. میگویم استفاده از اصطلاح کودتا در تقریر استدلال من چندان نقشی نداشت، البته از لحاظ شکلی. این اصطلاح در هجمهی کوچکمقیاس اما هدفمندی که قبل از انتشار نوشتهی آقای زرافشان به من صورت گرفت چنان عمده شد که یکی دو بار با خود اندیشیدم شاید بهتر بود یا از این کلمه استفاده نمیکردم تا بحثهای اصلی را اصحاب هجمه در سایهی بحثی فرعی قرار ندهند یا اگر هم استفاده میکردم آشنایی خوانندهی عادی با فضای بحث را بهخطا مفروض نمیگرفتم و بحث را بهاختصار برگزار نمیکردم. اما، بههرحال، من از کلمهای استفاده کردم که آقای زرافشان، در پاسخ، به دو شیوه مردودش دانستهاند: از نظر شکلی و از نظر ماهوی. از نظر شکلی استدلال کردهاند که قدرتگیری بلشویکها در اکتبر مصداق معنای عرفیِ اصطلاحِ کودتا نیست. از نظر ماهوی نیز، تا حدی که گنجایش یک مقاله اجازه میدهد، خیزِ تاریخیِ بلندی به قبل از اکتبر برداشتهاند تا نشان دهند تدارک عملی و نظری برای انقلاب اکتبر تا چه حد طولانی و ریشهدار بوده و چرا قدرتگیری بلشویکها در اکتبر ماهیتاً کودتا نبوده است. کاربرد اصطلاح کودتا هم در تاریخِ پس از اکتبر و هم در تاریخنگاری رویداد اکتبر اولاً حامل معناهای متنوعی بوده است و ثانیاً هدفهای متمایزی را دنبال میکرده است. اما کاربرد این اصطلاح در مطلبِ من مطلقاً حامل همهی آن معناها و همهی آن هدفها نبوده است. بااینحال، آقای زرافشان در نقدی که بر من وارد کردهاند گویی سخن مرا حامل همهی آن معناها و هدفها به حساب آوردهاند. شاید میخواستهاند حالا که این بحث را پیش میکشند با یک تیر چند نشان بزنند. ازاینرو گرچه ممکن است من با برخی مضامینی که ایشان طرح کردهاند موافق باشم اما کماکان معنایی را که از کودتا مراد کرده بودم نامربوط نمیدانم. چه معنایی؟ برای ایضاح سخنام باید سیر کاربرد اصطلاح کودتا در زمینهی رویداد اکتبر را تا جایی که میشناسم مرور کنم. بگذارید چند دسته از شخصیتهای تاریخی و تاریخنگارانِ انقلابهای روسیه را که از این اصطلاح استفاده کردهاند از هم متمایز کنم، البته با هدفی خاص. غرض نه مرور نوشتهها بلکه ارائهی پاسخ به پرسشی مشخص است: من کلمهی کودتا را با چه پشتوانهای و برای چه مقطعی و به چه معنایی به کار برده بودم؟ پاسخ که فراهم آمد، مشخص خواهد شد که هم انتقادهای اندیشهورزانی نظیر آقای دکتر زرافشان باید منحصراً به چه معطوف شود و هم هجوم هجمهکاران باید مشخصاً چه چیز را آماج قرار دهد: مشخصاً سنتی که مستظهر به پشتیبانیاش هستم، دقیقاً تلقیام از مقطعی که واجد ماهیت کودتایی معرفیاش میکنم، منحصراً معنایی که از کودتا مستفاد میکنم.
دستهی اول از کسانی که اصطلاح کودتا را برای قدرتگیری بلشویکها مصرانه به کار میبستند برخی شخصیتهای مارکسیست معاصرِ رویداد اکتبر بودند، طبیعتاً نه از جمع بلشویکهای پس از اکتبر. مهمترینها عبارت بودند از منشویکهای روسیه خصوصاً گئورگی پلخانوف و یولی مارتوف از همان لحظهی اکتبر و نیز کارل کائوتسکی از اوایل دههی 1920 به بعد. در قطعنامهای که مارتوف از طرف منشویکها در دومین کنگرهی سراسری ساویتها قرائت کرد تأکید گذاشت که «چون بیمِ آن میرود که این کودتا مسبب خونریزی و جنگ داخلی و پیروزی ضدانقلاب شود … جناح منشویک پیشنهاد میکند که کنگره دربارهی ضرورت حل مسالمتآمیز بحران کنونی از راهِ تشکیل دولتی کاملاً دموکراتیک یک قطعنامه به تصویب برساند…».1 کائوتسکی، همان «کائوتسکی مرتد»، نیز در سال 1925 نوشت: «آنچه در اکتبرِ 1917 در سن پترزبورگ به وقوع پیوست دقیقاً نه قیام خودجوش تودهها از نوعِ فوریهی همان سال بلکه کودتایی بود که خودِ لنین و تروتسکی به اجرا گذاشتند، یکسره بنا بر سیاق قدیمیِ روسی».2 این دسته از بازیگران کلیدی زمانهی اکتبر با اقدام بلشویکها عمدتاً ازآنرو مخالف بودند که انقلاب سوسیالیستی را زودهنگام میدانستند، کمااینکه کائوتسکی میگفت روسیه هنوز چندان پیشرفتهتر از زمان کاترین دوم نیست.3 خصوصاً منشویکها از الگوی مارکسیستیِ ارتدوکسِ انقلاب بورژوایی حمایت میکردند که در برههی نامشخصی از زمان نهایتاً به انقلاب سوسیالیستی خواهد انجامید. ملاکِ زمانِ مناسب برای انقلاب سوسیالیستی از نظر این دسته از شخصیتهای مارکسیست عبارت بود از درجهی تکاملیافتگی نظام سرمایهداری. این نوع اطلاق کودتا به قدرتگیری بلشویکها در اکتبر البته نوعی مانور سیاسی در جنگ قدرت درون چپ بود، هم در روسیه و هم در اروپا و خصوصاً آلمان، اما در تحلیل نهایی از همین اختلاف دیدگاه نیز نشئت میگرفت. من اصطلاح کودتا را متأثر از ایدههای این شخصیتهای مارکسیست به کار نبستم. از نظر من، زمان مناسب برای انقلاب سوسیالیستی نه به درجهی تکاملیافتگی اقتصادیِ نظام سرمایهداری بلکه به نوع توازن قوا در سپهرهای سیاست و فرهنگ در متن سرمایهداری بستگی دارد، توازن قوا در سطوح گوناگون محلی و ملی و منطقهای و جهانی در دو سپهری که یکی درجهی رشدیافتگی انواع آگاهیها از جمله آگاهی طبقاتی را مشخص میکند و دیگری درجهی قوت و ضعفِ انواع کنشهای دستهجمعی از جمله کنشهای طبقاتی را.
دستهی دوم از کسانی که اصطلاح کودتا را برای رویداد اکتبر به کار بردهاند خصمِ آشتیناپذیرِ هر دو طرفِ نزاع میان سوسیالیستهای زمانهی اکتبر هستند: مورخانِ لیبرالِ راستگرا. مهمترین نمایندهی این دسته از مورخان یقیناً ریچارد ادگار پایپس است، مورخ لهستانیالاصلی که همواره قویترین گرایشهای ضدکمونیستی را داشته است. در کتاب خویش با عنوان تاریخ فشردهی انقلاب روسیه مینویسد: «اکتبر یک کودتای کلاسیک بود، تسخیر قدرت دولتی بهدست باندی کوچک که، به ملاحظهی دعاوی دموکراتیک زمانه، با نمایشی از مشارکت تودهای اما [درواقع] با کمترین دخالت مردمی به اجرا گذاشته شد».4 این دسته از تاریخنگارها تفسیر خویش از انقلابهای روسیه را عمدتاً بر اساس نوشتههای مهاجران روسیِ سلطنتطلب یا ضدانقلابهای بعدی شکل میدادهاند، دستکم نخستین نسلهای این دسته از مورخان. همین منابع بوده است که نگاهی خوشبینانه دربارهی انقلاب فوریه را نزد این مورخان رقم میزده است. بر اساس این نگاه، روسیهی تزاری در اواخر سدهی نوزدهم تدریجاً در حال حرکت به سوی نوعی جامعهی صنعتیِ دموکراتیک بود اما جنگ جهانی اول هم از نظر سیاسی و هم از لحاظ اقتصادی به سقوط حکومت تزاری انجامید، هرچند انقلاب فوریه دوباره فرصتی را برای روسیه فراهم آورد که نهال دموکراسی غربی و آزادیهای مدنی را در خاک خود بکارد ولی فشارهای مستمر جنگ جهانی اول به تشدید مشکلات انجامید و بلشویکها با سوءِاستفاده از بیم و امید تودهها دست به کودتا زدند. از نظر پایپس، مشخصاً قدرتگیری بلشویکها در اکتبر را ازآنرو باید کودتا دانست که فاقد پشتیبانی مردمی بود. بااینحال، پایپس هیچ نوع روایت تجربی از فقدان حمایت مردمی از قدرتگیری بلشویکها در اکتبر به دست نمیدهد. ازاینرو تنها کتابی که من از پایپس خواندهام پرسشهای فراوانی را بیپاسخ میگذارد: منظور از پشتیبانی مردمی چیست؟ مردمی؟ چه بخشهایی از مردم؟ چه نوع از کنشهای دستهجمعی را میتوان مصداق پشتیبانی مردمی دانست؟ اعتصاب کارگران؟ شورشهای قومی؟ تصرف زمین بهدست دهقانان؟ شورشهای سربازان؟ ناآرامیهای ملوانان؟ الگوی اولویتبندی بین انواع این مخالفخوانیها برای تعیین درجهی پشتیبانی مردمی چیست؟ پشتیبانی مردمی به هر معنا را چهگونه باید سنجید؟ اگر فرضاً سنجشپذیر نیست، چه نوع شواهد ادبی از بود یا نبودِ پشتیبانی مردمی میتوان یافت؟ چه حدی از پشتیبانی کفایت میکند تا بتوان پشتیبانی مردمی تلقیاش کرد؟ پشتیبانی مردمی، هر چه هست، میبایست از چه زمان شروع میشد و تا چه مدت استمرار مییافت تا بتوان قدرتگیری بلشویکها را مستظهر به پشتیبانی مردمی دانست؟ ازآنجاکه پایپس ارائهی روایتی تجربی از تاریخ اکتبر را در دستور کار خودش قرار نمیدهد، وقتی رویداد اکتبر را مطلقاً کودتا مینامد گویی بیشتر مشغول تاریخسازی است تا تاریخنگاری. در قطب مخالف، روایت برخی مفسرانِ تروتسکیست نظیر دانیل بنسعید5 و الکس کالینیکوس6 در نفی ماهیت کودتاییِ قدرتگیری بلشویکها نیز به همین اندازه غیرتجربی است، گیرم از موضعی مترقی که همدلی مرا برمیانگیزد. بااینحال، من نه هنگامی که اصطلاح کودتا را به کار بستم از تاریخنگاران لیبرالِ راستگرا تأثیر پذیرفته بودم و نه اگر قرار بود این اصطلاح را نفی کنم به روایت غیرتجربیِ این نوع تحلیلگرانِ تروتسکیست تکیه میکردم. ملاک پذیرش هر استدلال تاریخی را درجهی قوت نسبیِ روایت تجربیاش میدانم و لاغیر.
این نوع استدلالهای تاریخی را بیشتر در انبان برخی مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه یافتهام: دستهی سوم از کسانی که اصطلاح کودتا را به معنایی محدود برای رویداد اکتبر به کار بردهاند. تاریخنگاران اجتماعیِ انقلابهای روسیه در دههی 1970 شروع کردند به تردیدافکنی در مفروضات هر دو مجموعه از مورخان رسمی شوروی و تاریخنگاران لیبرالِ راستگرا، آنهم با استفاده از پژوهشهای تاریخیِ ژرف همراه با شیوههای تحلیلیِ برگرفته از جامعهشناسی و علم اقتصاد و علم سیاست. مورخان اجتماعی، برخلافِ تاریخنگاران لیبرال، نشان دادهاند که درجهای از حمایت مردمی از بلشویکها در پتروگراد و مسکو در رویداد اکتبر حقیقت داشته است. نمونهای از این دسته از مورخانی که از پایین به تاریخ مینگرند و اصطلاح کودتا را در دامنهای محدود به کار میگیرند آلن وایلدمن است با پژوهشهای پیشگام خود دربارهی سربازان. بنا بر تحلیل وایلدمن، در شرایطی که طی سال 1917 جنگ یقیناً اصلیترین موضوع سیاسی و ارتش نیز بزرگترین نیروی سیاسی سازمانیافته بود، اکثریت دهقانان دریافته بودند که سقوط سلطنت تزاری به وضعیتی انجامیده که کنترل روی ارتش برای دولت موقت بسیار دشوار شده و وقتی حملهی ژوئن در جبههها آغاز شد، سربازان با روی باز از انقلاب استقبال میکردند به این امید که از جبههها خلاص شوند اما استقبالشان «ضرورتاً از بلشویکها نبود بلکه در پیِ قدرتگیری ساویتها و صلح بودند، در پی مجلس موسسان و صلح، یا هر نوع دولت سوسیالیستی»7 مشروط به این که وعدهی صلح را عملی کند. بر این مبنا وایلدمن نتیجه میگیرد که «”اکتبر” در پایتخت چهبسا یک کودتا بوده باشد اما در جبههها یک انقلاب بود». 8 وایلدمن بر کاربرد اصطلاح کودتا برای اکتبر قیدی جغرافیایی میزند.
سایر مورخان اجتماعیِ انقلابهای روسیه قیود دیگری بر کاربرد اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر زدهاند. مشهورترینشان یقیناً آلکساندر رابینوویچ است، چهبسا برجستهترین تاریخنگار انقلابهای روسیه. نمونهی رابینوویچ خصوصاً از این جهت نیز جالب توجه است که در فاصلهای حدوداً سیساله دو موضع متفاوت میگیرد: ابتدا در سال 1976 نفی ماهیت کودتاییِ رویداد اکتبر اما سپس در سال 2007، پس از سالها پژوهش در آرشیوهای تازهگشودهشده، تأیید مشروطِ اطلاق کودتا به رویداد اکتبر. رابینوویچ در کتاب سال 1976 خود مینویسد: «مورخان در اتحاد جماهیر شوروی بر اجتنابناپذیری تاریخی و نقشِ … حزب انقلابی بهرهبری لنین در تبیین نتیجهی انقلاب اکتبر تأکید گذاشتهاند، حالآنکه این رویداد را بسیاری از پژوهشگران غربی یا تصادف تاریخی دانستهاند یا غالباً نتیجهی یک کودتایخوبپیادهشده بدون حمایت مردمیِ چشمگیر. اما، بنا بر درک من، تبیین کامل تسخیر قدرت بهدست بلشویکها بس پیچیدهتر از تفاسیری است که این دو دسته پیش میکشند».9 رابینوویچ طی سالهای دههی هفتاد میلادی در پژوهشهای تاریخیاش، ضمن نفی خصلت کودتایی رویداد اکتبر، به نتایج تفصیلیتری رسیده بود. نتیجه گرفته بود که در سال 1917 حزب بلشویک در پتروگراد خودش را به یکجور حزبِ سیاسی تودهای تبدیل کرده بود و چنین نبود که فقط دنبالچهی لنین باشد بلکه رهبریاش به سه جناح چپ و میانه و راست میانهرو تقسیم میشد که هر کدامشان به شکلگیری تاکتیکها و استراتژی انقلابی یاری میرساندند. همچنین نتیجه گرفته بود که موفقیت حزب در منازعه بر سر قدرت پس از سقوط سلطنت تزاری در فوریه از جهات تعیینکنندهای هم بهواسطهی انعطافپذیری تشکیلاتی و گشودگی و پاسخگوییاش به خواستههای مردمی بود و هم بهمدد پیوندهای حزب با کارگران کارخانهها و سربازان پادگان پتروگراد و ملاحان ناوگان بالتیک. استنتاج کرده بود که انقلاب اکتبر در پتروگراد نه نوعی عملیات نظامی بلکه نوعی فرایند تدریجی بود با ریشهای عمیق در فرهنگ سیاسیِ مردمی و رهایی از طلسم انقلاب فوریه و جاذبهی آهنرباگونهی وعدههای بلشویکها دربارهی زمین برای دهقانان و نان و صلح و دموکراسیِ مردمنهادی که از مجرای ساویتهای چندحزبی تحقق مییافت.10
بااینحال، طی سه دهه پژوهشهای مستمر تدریجاً به اینجا رسید که این استنتاجها همانقدر جواب میدهند که پرسش برمیانگیزند. بشنویم از رابینوویچ: اگر موفقیت حزب بلشویک در سال 1917 دستکم تا حدی، «چنان که من نتیجه گرفته بودم»، به خصلت نسبتاً دموکراتیک و مشی عملیاتیاش برمیگشت، این واقعیت را چهگونه باید توضیح داد که حزب بلشویک با سرعتی فراوان به یکی از متمرکزترین و اقتدارگراترین سازمانهای سیاسی در تاریخ مدرن تبدیل شد؟ اگر ساویتها در سال 1917، «چنان که من میاندیشیدم»، حقیقتاً سازمانهای نوپای دموکراتیکِ خودگردانی بودند، پس چهطور استقلال ساویتها و سایر سازمانهای مردمی چنان سریع از بین رفت؟ از اینها مهمتر، اگر هدف بسیاری از شهروندان ناراضیِ طبقات فرودستِ پتروگراد که، «بنا بر تصور سابق من»، جلودار براندازی دولت موقت شدند و تسخیر قدرت بهدست بلشویکها را تسهیل کردند برپایی جامعهای مساواتطلب و نظام سیاسیِ سوسیالدموکراتیکِ چندحزبی بود و اگر، «بنا بر تحلیل سابق من»، خیلی از کلیدیترین شخصیتهای بلشویک در این هدف سهیم بودند، چهگونه باید سرعت فوقالعادهی بربادرفتنِ این آرمانها و استقرار اقتدارگراییِ بلشویکی را توضیح داد؟11
رابینوویچ در کتاب بلشویک ها بر مسند قدرت: نخستین سال حاکمیت ساویتی در پتروگرادمیکوشد همین پرسشها را پاسخ گوید، آنهم با تکیه بر بخشی از اسناد آرشیوهای دولت ساویتی و حزب کمونیست در مسکو و لنینگراد (پتروگراد) که از سال 1991 از طبقهبندی خارج شده بودند. رابینوویچ اکنون صورت مسئله و پاسخ را به نحو دیگری تقریر میکند. با هم بخوانیم دو نوع تفسیرِ مرسوم دربارهی ماهیت قدرتگیری بلشویکها در اکتبر را از زبان رابینوویچ. انقلاب اکتبر در پتروگراد غالباً کودتای نظامیِ بس خوبسازماندهیشدهای تلقی شده است بدون هیچ حمایت مردمی، با اجرای استادانهی باندی از انقلابیون حرفهای بهرهبری لنینِ متعصب و با دستودلبازی آلمانیها در تأمین مالیاش. این تفسیر، که در دهههای 1970 و 1980 بههمت تاریخنگاران اجتماعیِ غربی تضعیف شد، پس از فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی در پایان دورهی گورباچف از نو جان گرفت، آنهم بهرغم این واقعیت که دادههای برگرفته از آرشیوهای جدیداً ازطبقهبندیخارجشدهی شورویْ یافتههای مورخان اجتماعی را تقویت میکرد. در سرِ دیگرِ طیفِ سیاسی، تاریخنگاران رسمیِ شوروی برای قریب به هشتاد سال، با هدفِ مشروعیتبخشی به حکومت ساویتی و رهبریاش، انقلاب اکتبر را نوعی قیامِ گستردهی تودههای انقلابیِ روسی نشان میدادند. بنا بر روایت آنان، این قیام از توسعهی تاریخیِ روسیهی تزاری نشئت میگرفت و مشمول قوانین جهانشمولِ تاریخ به قراری بود که ابتدا کارل مارکس تقریر و سپس لنین جرحوتعدیلشان کرده بود. رابینوویچ در مقام جمعبندی موضع خودش مینویسد: «در حقیقت، انقلاب اکتبر در پتروگراد را نمیتوان چنان که باید و شاید یا فقط کودتای نظامی توصیف کرد یا فقط قیام مردمی… انقلاب اکتبر عناصری از هردو را در بر داشت.»12
چهگونه؟ رابینوویچ ادامه میدهد. ریشههای انقلاب اکتبر را باید هم در خاصبودگیهای توسعهی اقتصادی و اجتماعی و سیاسیِ روسیهی پیشاانقلابی یافت و هم در بحرانهای زمان جنگ در روسیه. دو سطح را باید از هم متمایز کرد. از سطح اول بیاغازیم که بازتابِ خصلت انقلابیِ اکتبر است. انقلاب اکتبر نقطهی اوج منازعهی سیاسیِ طویلالمدتی بود بین دو طرف: از سویی طیفِ روبهگسترشِ گروههای سوسیالیستی که مستظهر بودند به حمایت اکثریت بزرگی از کارگران پتروگراد و سربازان و ملاحانِ ناراضی از نتایج انقلاب فوریه، از دیگر سو نیز ائتلاف هر دم منزویترِ سوسیالیستهای میانهرو و لیبرالها که زمام دولت موقت را در دست داشتند و در کنار سویتها قدرت دوگانه را در حدفاصل فوریه تا اکتبر رقم زده بودند. به برگزاری دومین کنگرهی سراسری ساویتها در بیستوپنجم اکتبر که میرسیم، پیروزی نسبتاً مسالمتآمیز طرفِ اول بر طرفِ دوم تقریباً تحقق یافته بود. اما سطحِ دوم است که خصلت کودتایی رویداد اکتبر را انعکاس میدهد. چهطور؟ رویداد اکتبر در وهلهی اول بازتاب منازعهای بود درون تیم رهبری بلشویکها میان دو نیرو: یکم، مدافعان دولتِ منحصراً سوسیالیستیِ چندحزبی که روسیه را به سوی تشکیل مجلس موسسانی هدایت کند که در آن سوسیالیستها صدای غالب بودند؛ و دوم، طرفداران لنین که نهایتاً اقدام انقلابی قهرآمیز را در حکم بهترین شیوهی کلیدزدن مسیر انقلابیِ اولترارادیکال مستقلانه در روسیه به کار بستند تا وقوع انقلابهای سوسیالیستی در خارج را برانگیزانَد. تسخیر کاخ زمستانی بهدست بلشویکها بر طبق ارادهی دومیها بازتاب وجهِ کودتایی اقدامشان در اکتبر بود.13
رابرت سرویس، تاریخنگار اجتماعی مهمِ دیگری، نیز رویداد اکتبر را به یک معنا انقلاب و به معنایی دیگر کودتا میداند. بنا بر استدلال سرویس، اقدامات مستقل فراوانی درون سطوح محلیِ حزب بلشویک و ساویتها صورت میگرفت و اکتبر درواقع قیامی مردمی بود همراه با رشد رادیکالیسم میان سربازان و کارگران و ملوانان و دهقانان. اکتبر به این معنا انقلاب بود. سرویس، درعینحال، معتقد است «شواهد فراوانی نیز وجود دارد که نشان میدهد اکتبر یک کودتا بود چون بلشویکها قدرت را با کودتای نظامیِ مسلحانه تسخیر کردند، آنهم با علم بر این که پشتیبانی بسیاری از کارگران و سربازان و احتمالاً بخش بزرگی از دهقانان را دارند».14 شیلا فیتزپاتریک، مورخ اجتماعی دیگری که البته عمدتاً دربارهی دههی 1930 کار کرده و نه سالهای آغازین اکتبر، نیز بیآنکه دادههای جدیدی بر کار دیگران بیفزاید هم بر خصلت انقلابی اکتبر تأکید میگذارد و هم بر «کودتای توطئهگرانهی سازمانیافته».15
من در استفاده از اصطلاح کودتا برای رویداد اکتبر عمیقاً متأثر از این دسته از تاریخنگارانِ اجتماعیِ انقلابهای روسیه بودهام و هستم. این گفته نباید موهمِ این معنا باشد که در همهی ارزیابیهای خودم از مقاطع گوناگون انقلابهای روسیه و نیز تاریخ شوروی ضرورتاً بر تاریخنگاران اجتماعی تکیه دارم. بههیچوجه. اینجا فقط در اطلاق کودتا به رویداد اکتبر در معنایی مشخص و محدود است که بهتمامی از این مورخانِ اجتماعی بهحداعلا تأثیر پذیرفتهام. این دسته از مورخان میکوشیدهاند تاریخ انقلابهای روسیه را از پایین بنگرند. رویکرد تاریخنگارانهشان مبتنی بر «تاریخ از پایین» است. تبار این نوع مورخان که از دههی 1970 به بعد هم در برابر تاریخنگاری لیبرالِ راستگرا ایستادند و هم در تاریخنگاری رسمی شوروی بازنگری کردند و ازاینرو «تجدیدنظرطلب» نیز نامیده شدهاند16 به مکتب بریتانیاییِ «تاریخ از پایین» برمیگردد که از دههی 1940 آغاز شد و در دههی 1960 به اوج رسید. تاریخنگاری از پایین درواقع نوعی روایتگری تاریخی است که رویدادهای تاریخی را نه از منظر نخبگان و خبرگان و رهبران بلکه از منظر مردمان عادی مینگرد و بر زاویهی دید سرکوبشدگان و تهیدستان و فرودستان و ناسازگاران و سایر گروههای حاشیهای تأکید میگذارد. مکتب بریتانیاییِ «تاریخ از پایین» بهتمامی در سنت تاریخنگاریِ چپِ مارکسیستی جای داشت، آنهم با پیشگامی مورخان برجستهای نظیر ادوارد پالمر تامپسون، کریستوفر هیل، جورج رودِی، جان سِیویل، و اریک هابسباوم.17 من از ارزیابی همهی این بنیانگذارانِ مکتب «تاریخ از پایین» دربارهی اطلاق کودتا به رویداد اکتبر توسط نسل بعدیشان اطلاع ندارم، به غیر از یک نمونه: نظر تلویحیِ اریک هابسباوم، از برجستهترین مورخان مارکسیستِ سدهی بیستمی، دربارهی اورلاندو فایجس، یکی دیگر از تاریخنگاران اجتماعیِ انقلابهای شوروی. فایجس نیز به سیاق سایر مورخان اجتماعیِ تجدیدنظرطلب در کتاب تراژدی مردممینویسد: «قیام اکتبر یک کودتا بود که اقلیت کوچکی از مردم از آن فعالانه حمایت کردند (و درواقع چند تن از خود رهبران بلشویک با آن مخالف بودند). اما این قیام در هنگامهی انقلابی اجتماعی رخ داد که بر تلقی عمومی از قدرت ساویتها بهمثابهی نفی دولت و حکومت مستقیمِ خود مردم استوار بود … انقلاب کبیر سوسیالیستی اکتبر، نامی که در افسانههای شوروی بر آن نهادند، درواقع رویدادی کوچک بود، عملاً نه چیزی بیش از یک کودتای نظامی؛ چنان کوچک که از چشم بیشتر ساکنان پتروگراد پنهان ماند».18 بخوانیم نظر هابسباوم دربارهی کتاب فایجس را که ضمن برشماری دو ضعف اصلیاش (یکی تمرکز صِرف بر سرزمین اصلی روسیه و غفلت از سایر مناطق کشور و دیگری نیز بیتوجهی به پیآمدهای جهانی انقلاب روسیه) مینویسد: «این دو ضعف … هیچ نمیتواند از تحسین آدم از دستآورد فایجس بکاهد…. کمشمارند مورخانی که جسارت داشته باشند به موضوعهای سترگ بپردازند و کمشمارترند کسانی که کیاست داشته باشند تا در این راه توفیق یابند. کتاب تراژدی مردم بیش از هر کتاب دیگری که از پایان اتحاد جماهیر شوروی به بعد نوشته شده و من میشناسم به ما در درک انقلاب روسیه یاری میرساند».19 اینها را هابسباوم نوشت. اما هابسباوم، در مواجهه با فایجس که اکتبر را واجد ماهیت کودتایی نیز دانسته بود، چیزی ننوشت و ننوشت که «من در عجبم چهگونه» فایجس «حاضر شده است حیثیت علمی خود را خرج چنین اظهارات سست و سخیفی کند». هابسباوم میدانست که این بخش از روایت فایجس و سایر تاریخنگاران اجتماعی از اکتبر حالا دیگر به روایتِ بسیاری از گرایشهای چپ تبدیل شده است.
اما نه همهی گرایشهای چپ. یک گرایش که مطلقاً نمیپذیرفت انقلاب اکتبر خصلت کودتایی نیز دارد گرایشِ تاریخنگارانِ رسمی شوروی بود با مهمترین بهفرمودهنگاریشان: تاریخ حزب کمونیست اتحاد شوروی (تاریخ مختصر)20 که بهکوشش کمیسیونی در کمیتهی مرکزی حزب بلشویک تهیه شد و در زمان استالین به تصویب کمیتهی مرکزیِ حزب رسید با حجم عظیمی از تحریفها و تاریخسازیها به نفع نقش و مواضع سیاسی استالین و تصویری کمرنگ و ضدانقلابی از خیلی از شخصیتهای انقلابی، خصوصاً تروتسکی.21 در خلال نقدی که آقای دکتر زرافشان بر من وارد کردهاند در دو جا به این منبع نیز ارجاع دادهاند. من اطلاع ندارم که آیا مورخان رسمی شورویِ سابق اصولاً نسلهای جدیدی از مورخان همفکر نیز پرورش داده بودند یا خیر و اگر داده بودند چه نوع پژوهشهای تاریخی با این نگاه به عرصهی فکر و اندیشه آمده است. اما آقای زرافشان ضمن تکیه بر این نوع روایت از استدلالهای خودبنیادشان نیز بهره جستهاند. فرق مشیِ استدلالمحور ایشان با روش خطابهمحورِ هجمهکاران دقیقاً در همین است. تا حدی که از برخی کوتهنوشتهای برخی هجمهکاران مطلع شدم، گمان میکنم که این دسته از اصحاب هجمه نیز دانسته یا نادانسته بر روایتهای مورخانِ سه نوعِ خاص از گرایشهای چپ تکیه داشتهاند: گرایشهای لنینیستی و تروتسکیستی و استالینیستی. من موفق نشدم استدلال مشخصی را در این بخش از کوتهنوشتهای اصحاب هجمه تشخیص دهم اما وقتی حدوداً دو هفته پیش به نقلقولی از ماکسیم گورکی برخوردم بهناگاه متوجه شدم قضیه چیست: «همهی این آدمهایی که بر سر عالم و آدم فریاد میکشند که “من مارکسیستام” و “من پرولترم” … همچون تمام آدمهای بیفرهنگ حالم را به هم میزنند؛ به نظر من، اینها همه، همانگونه که لسکف میگوید، “مردمگریزانیاند که خود را با خیالبافیهای خویش سرگرم میکنند”. کسی که وجودش سرشار از آگاهی شورانگیز برای پیوند با مردم نباشد و بخواهد احساسات رفیقانه را پیش پای خودبزرگبینیاش قربانی کند، آدم مزخرفی است. لنین در کتابش با عنوان [ماتریالیسم و امپریوکریتیسیسم] چنین آدمی است. بحثوجدل او دربارهی “حقیقت” نه برای پیروزی حقیقت بلکه برای آن است که ثابت کند: “من مارکسیستام! بهترین مارکسیست دنیا منم!”».22 زبان غیررفیقانهی گورکی را نمیپسندم اما حرف مستتر در لحن گزندهی رفیقِ شفیقِ لنین به زبان امروزی را چرا: میراثی که از مارکس به تمام بشریت رسیده است بس عظیمتر از آن است که همهاش را سه گرایشِ ولو متفاوتِ لنینیسم و تروتسکیسم و استالینیسم با تبانی بالا بکشند.
دایرهی تنگِ شناخت ما از گسترهی فراخِ نوشتههای تاریخنگارانه دربارهی انقلابهای روسیه باعث شد که وقتی من گفتم «انقلاب اکتبر را به یک معنا بلشویکها به روسیه تحمیل کردند و انقلاب اکتبر اصلاً کودتایی بود بر ضد دولت موقتِ برآمده از انقلاب فوریه» برآشفتند. هجمهکاران برآشفتند چون کودتا را تا پیش از آن فقط از زبان گرایش لیبرالِ راستگرا شنیده بودند، گرایشی که در بخش اعظم دورهی جنگ سرد به تفکر غالب در بلوک غرب تبدیل شده بود و انقلاب اکتبر را بهتمامی کودتایی نظامی و مطلقاً فاقد هر گونه حمایت مردمی میدانست، نوعی تاریخسازی بدون شواهد تجربیِ کافی. در هجمهی کوچکمقیاس اما هدفمندی که به من تدارک دیدند کوشیدند مرا حامل روایتی راستگرایانه از انقلاب اکتبر معرفی کنند. اما، درهرحال، برای تحقق اهدافشان الزاماً ناگزیر بودند به یگانه انبانی که در نقد خصلت کودتایی انقلاب اکتبر میشناختند رجوع کنند، یعنی به ذخیرهی دانستههاشان دربارهی روایتهای گوناگون لنینیستی و تروتسکیستی و استالینیستی از انقلابهای روسیه و خصوصاً انقلاب اکتبر. یک نویسندهی کمونیستِ لنینستیز نیز روایت مرا یکسره غلط تعبیر کرد که اینجا موضوع بحثام نیست.23 اعتراف میکنم من نیز جاهل بودم. نمیدانستم در فضای فکری ما شناخت از پژوهشهای تاریخنگارانهی جدید دربارهی انقلابهای روسیه تا این حد ناچیز است. تصمیم گرفته بودم جمعبندیهای خودم را بنویسم نه متنی آموزشی را. من در اطلاق کودتا به انقلاب اکتبر از سنت تاریخنگاری اجتماعی دربارهی انقلابهای روسیه تبعیت کرده بودم، سنتی که ریشهاش به مورخان مارکسیستِ بریتانیاییِ «تاریخ از پایین» بازمیگشت و عمدتاً در تفکر چپ لنگر انداخته بود. نمیدانستم که این سنت در فضای فکری ما غریبهتر از غریبه است. نادانسته اهمال کرده بودم و بیشتر ننوشته بودم. تاریخنگاران اجتماعیِ انقلابهای روسیه از دههی 1970 به این سو تیشه به ریشهی روایت لیبرالِ راستگرا از انقلاب اکتبر زدهاند. نشان دادهاند که، برخلاف تاریخسازیهای لیبرالها، اکتبر در متن حمایت گستردهی مردمی به وقوع پیوسته بود. اکتبر فقط یک کودتای مسلحانه نبود. اکتبر اصلاً آنگونه که مورخان لیبرال راستگرا میگویند یک «کودتای کلاسیک» نبود. اکتبر به این معنا انقلابی راستین بود. تاریخنگاران اجتماعیِ انقلابهای روسیه درعینحال روایت تاریخنگاری رسمی شوروی را نیز سخت به تیغ نقد کشیدهاند. نشان دادهاند که حلقهی آخر از آنچه انقلاب کبیر اکتبر نامیده میشد چیزی غیر از یک کودتای نظامی نبوده است. حمایت گستردهی مردمی در روسیهی هنگامهی اکتبر یک حقیقت تاریخی انکارناپذیر است اما نه ضرورتاً حمایت از اقدام موردنظر جناح رادیکالِ رهبریِ حزب بلشویک و اقدام نظامی بلشویکها برای تسخیر انحصارطلبانهی قدرت بلکه عمدتاً حمایت از کلیت نیروهای جنبش سوسیالیستی و دولتی چندحزبیِ متعهد به برگزاری و تشکیل مجلس موسسان برای برپایی نوعی دموکراسی از مجرای ساویتها. بلشویکها بر فراز سر تودههای ناراضی و مستقل از دخالت و مشارکت گستردهی مردمی به تسخیر کاخ زمستانی مبادرت کردند. انقلاب اکتبر به این معنا واجد خصلت کودتایی نیز بود. این معنای محدودی از کودتا است که در سنت جدید تاریخنگاریِ انقلابهای روسیه به معنای متعارف بدل شده است. من در اطلاق کودتا به انقلاب اکتبر بر همین نوع از سنت تاریخنگاری چپ تکیه کرده بودم. پژوهشهای تاریخنگارانه مستمراً لایههای پیچیدهتر و درونیتری از رویدادهای تاریخی را برای ما باز میکنند. این روند هرگز تمامی نخواهد داشت. بازبینی و بازبینی و بازبینی. هیچ روایت مقدسی نداریم. باب نقد همیشه باز است و باید نیز باز باشد. آقای زرافشان، ولو متعهد به تاریخنگاری رسمی شوروی، منطقاً میتوانستند همین رویکرد تاریخنگاری اجتماعی به انقلاب اکتبر را نقد کنند اما در نقدشان جای دیگری را هدف گرفته بودند: روایت لیبرالهای راستگرا از انقلاب اکتبر را. چهبسا از همهمهی هجمهکاران تأثیر پذیرفته باشند.
من، متأثر از تاریخنگاران اجتماعیِ چپگرای دههی 1970 به این سو، بزنگاهِ تسخیر کاخ زمستانی بهدست بلشویکها و معدود روزهای بعدیاش را یک اقدام نظامی کودتاگرانه میدانم که، در متن حمایت گستردهی مردمی از انواع نیروهای سوسیالیست، بر فراز سر تودهها و مستقل از ارادهشان تحقق یافت و به روسیه تحمیل شد. به این معنا، اکتبر هم ماهیت انقلابی داشت و هم ماهیت کودتایی. اکتبر چهرهی ژانوسی دارد. به همین دلیل نیز بود که هر دو تعبیر «انقلاب اکتبر» و «کودتای اکتبر» را برای این رویداد دوچهره به کار برده بودم، اولی را بهوفور و دومی را بهندرت و فقط برای بزنگاه عملیات توطئهگرانهی بلشویکها در اکتبر. مقایسهی متن من با نوشتهی مهمترین تاریخنگار لیبرال راستگرا موید همین گفته است. ریچارد ادگار پایپس در کتابِ بیش از چهارصد صفحهایِ خودش دربارهی انقلاب اکتبر، صرفنظر از متنهایی که نقلشان میکند، اگر اشتباه نکرده باشم، فقط سه بار از تعبیر «انقلاب اکتبر» استفاده میکند، یک بار از این سه بار نیز در شکلِ «بهاصطلاح انقلاب اکتبر».24
من در کنار خصلت انقلابی اکتبر بر خصلت کودتاییاش نیز تأکید دارم، کلمهای که خود بلشویکها، در هر دو جناحِ مخالف و موافق با کودتا در ردههای بالایی حزب، قبل از وقوع فعل گهگاه به کار میبردند و پس از وقوع فعل اما هرگز. ابتدا از مخالفان بگویم. بنا بر نوشتهی فیتزپاتریک، «اعتراضهای شدید در قبال قیام بهرهبری بلشویکها از دو رفیقِ بلشویکِ قدیمیِ لنین برمیخاست: گریگوری زینوویف و لف کامنف. زینوویف و کامنف معتقد بودند تسخیر قدرت بهدست بلشویکها از طریق کودتا غیرمسئولانه است…. وقتی زینوویف و کامنف حرفشان را با امضای خودشان در روزنامهی غیربلشویکیِ ماکسیم گورکی منتشر کردند، خشم و عصبانیت لنین به بالاترین حد رسید. معلوم بود چرا: چون این کارشان فقط نافرمانی نبود بلکه اعلام عمومی بود مبنی بر این که بلشویکها پنهانی در حال برنامهریزی برای شورشاند».25
موافقان نیز تودارتر نبودند. آناتولی لوناچارسکی، یکی از کمیسرهای خلق در دستگاه لنین، نه در اکتبر بلکه در ژوئیه دستهگل به آب داده بود. نیکلای نیکلایوویچ سوخانوف، وقایعنگار انقلاب روسیه، یکی از مکالمههایش با لوناچارسکی در روزهای پس از شورش ناکام ژوئیه را شرح میدهد. به گفتهی سوخانوف، «لوناچارسکی در هفتم ژوئیه به من گفت که لنین در شبِ سوم ژوئیه داشت با چنان اطمینانی طرح یک کودتا را میریخت که حقیقتاً لنین و تروتسکی و لوناچارسکی پیشاپیش برای پُستهای وزارت در دولت آتیِ بلشویکی انتخاب شده بودند».26 لوناچارسکی این روایت از مکالمهاش با سوخانوف را در نامهای بهتاریخ سیام مارس 1920 تکذیب کرد. در نامه خطاب به سوخانوف نوشت: «نیکلای نیکلایوویچ، معلوم است که شما دچار خطای بزرگی شدهاید…. مسلماً نه حتا یک لحظه به ذهن رفیق لنین یا رفیق تروتسکی یا من خطور کرده بود که با تسخیر قدرت موافقت کنیم و نه کوچکترین اشارهای به نوعِ حکومت سهنفره در بین بود».27 بعد از اجرای کودتا در اکتبر حالا دیگر نمیشد ناماش را بر زبان آورد.
نمونهی تروتسکی اما فرق دارد. بنا بر نوشتهی رابرت سرویس، «در دهم اکتبر 1917 لنین رفقای کمیتهی مرکزی را با چربزبانی متقاعد کرد که خطمشی تسخیر سریع قدرت را به تصویب برسانند. کمیتهی مرکزی دوباره در شانزدهم اکتبر با حضور نمایندگان سایر گروههای اصلی بلشویکی تشکیل جلسه داد. لنین دوباره با ملاحظات استراتژیک راه خود را رفت. در روزهای بعدی، تروتسکی و سایر رفقا زمانبندی تحقق خواستههای لنین را حک و اصلاح کردند و اصرار ورزیدند که قیامِ برنامهریزیشده در پتروگراد باید در زمانی به اجرا گذاشته شود که با افتتاح دومین کنگرهی سراسری ساویتهای نمایندگان سربازان و کارگران تقارن یابد. در این صورت، قیام نه کودتا بهدست یک حزب بلکه انتقال همهی قدرت به ساویتها جلوه خواهد کرد».28
اما بخوانیم شرح اجرای فعل را از زبان خود تروتسکی در سالها پس از اکتبر: «انقلاب اکتبر را فقط در صورتی میتوان بهدرستی فهمید که میدان دید خود را به حلقهی نهاییِ این انقلاب محدود نکنید. در آخرین روزهای فوریه، شطرنج قیام از اولین حرکت تا آخرین حرکت (یعنی تا تسلیم دشمن) بازی شد. در اواخر ماه اکتبر بخش عمدهی بازی دیگر به گذشته تعلق داشت. در روز قیام نیز فقط مسئلهی باریکی باید حل میشد: مات در دو حرکت. به این دلیل شروع دورهی انقلاب را باید از نهم اکتبر دانست، یعنی از آغاز معارضه پیرامون پادگان، یا از روز دوازدهم، یعنی روز تصویب قطعنامهی ایجاد کمیتهی نظامی انقلابی. مانور محصورکننده بیش از دو هفته به درازا کشید. بخش تعیینکنندهی این مانور پنج تا شش روز به طول کشید: از تولد کمیتهی نظامی انقلابی تا تسخیر کاخ زمستانی. در طی تمامی این دوره صدها هزار تن کارگر و سرباز مستقیماً وارد عملی شدند که ظاهراً تدافعی و باطناً تهاجمی بود. مرحلهی آخر، هنگامی که قیامکنندگان سرانجام قیدوبندهای قدرت دوگانه را همراه با قانونیت مشکوک و لفاظیهای تدافعیاش کنار نهادند، دقیقاً بیستوچهار ساعت را دربرگرفت: از ساعت دو بامداد بیستوپنجم تا ساعت دو بامداد بیستوششم. در طی این مدت، کمیتهی نظامی انقلابی برای فتح شهر و تسخیر حکومت علناً دست به اسلحه برد. بهطورکلی تعداد افرادی که در این عملیات شرکت جستند به همان اندازه بود که برای حل مسئلهی محدود موردنیاز بودند: حداکثر بیستوپنج یا سیهزار تن».29 این همان روشی است که محسن حکیمی در کتاب جدیدالانتشارش، دگردیسی کمونیسم مارکس، «انقلابیگریِ کودتاگرانه»30 مینامد، هرچند در وصف روش لنین.
اما تروتسکی تواضع به خرج میدهد. در مواجهه با کورتسیو مالاپارته که خصلت کودتایی انقلاب اکتبر را از منظر راست ترسیم کرده و نوشته بود «اگر استراتژیپردازِ انقلاب بلشویکی لنین است، تاکتیکپرداز کودتای اکتبر 1917 تروتسکی است»31، تروتسکی با لحنی تمسخرآمیز نوشت: «یک نویسندهی ایتالیایی که نه تنها دربارهی شب های خواجگان بلکه پیرامون مهمترین مسائل دولت هم کتاب مینویسد، در سال 1929 از مسکو دیدن کرد و نکات اندکی را که از دست دوم یا دهم فراگرفته بود بهغلط فهمید و آنگاه بر این اساس کتابی درست کرد موسوم به کودتا: فن انقلاب».32 شاید هم تروتسکی چندان متواضع نبود. استاد اجرای فعل، درعینحال، استاد استتار اسم فعل نیز بود.
در عنوان فرعی نوشتهام وعده دادهام که یک نکته دربارهی نوشتهی استاد و دوست عزیزم آقای دکتر ناصر زرافشان بگویم. نکتهام را گفتم. نمیخواهم خلف وعده کنم و به نکات بعدی بپردازم. این نوشته فقط صَرفِ مسئلهای فرعی شد، فرعی از نظر شکل و نه محتوا. مسائل اصلی را هنوز باز نکردهام. چرا انقلابیگری کودتاگرانه نمیتواند مودی به سوسیالیسم باشد؟ چرا تعهد به آرمانهای اکتبر در گرو بازنگری در روشهای سیاسی لحظهی اکتبر است؟ چرا الزامات اقتصادی تکوین سوسیالیسم را هرگز نمیتوان در بستری فراهم آورد که زادهی تسخیر انحصارطلبانهی قدرت است؟ چرا نهال نظم اقتصادی سوسیالیستی را نمیتوان در خاکی نشاند که دموکراسی را در حوزهی سیاسی قربانی کرده است؟ چرا سوسیالیسم بدون دموکراسی و آزادی هرگز سوسیالیسم نیست؟ چرا از راه هدایتکردنِ تنشهای حلنشدهی اجتماعی و نفرتهای التیامنیافتهی سیاسی و حرکت به سوی تسخیر انحصارطلبانهی قدرت و حذف رقبای حتا همفکر نمیتوان گامی به سوی سوسیالیسم برداشت؟ چرا غیر از تکوین و تقویت و تحکیم انواع جنبشهای اجتماعی مترقی هیچ راه برونرفتی از مغاکی که در آن افتادهایم نداریم؟ چرا راه میانبُری در بین نیست؟ چرا ناگزیریم راه سخت را انتخاب کنیم؟ این چراها همه در نوشتهی حاضر بیپاسخ ماندند. امیدم این است که این «گفتوگوی برادرانه» استمرار یابد.
منبع: اخبار روز
لینک در تریبون زمانه
——————————
یادداشتها:
در همین زمینه
آقایان زرافشان و رییس دانا از نسل قدیمی چپ سنتی هستند که بجز یادآوری سوسیالیسم خاک خورده قدیمی که خاک بر سر امروزی شده ، حرف تازه ایی در این زمانه پر زرق برق سرمایه داری ندارند تا بزنند . آقای مالجو ورژن جدیدی از سوسیالیستهای امروزی ایران است که مارکسیسم را ابزار تحلیلی اوضاع و احوال جهان کنونی و بی عدالتی های غیر انسانی و پیامدهای آن ، ارزیابی میکند. مشکل اصلی اینست که باید از مسیر سرمایه داری عبور کنیم و اکنون وقتش نرسیده، تکنیک در تولید و تربیت انسان محور شهروندان ، این مهم که همان سرنگونی کاپیتالیسم باشد را تسریع میکند. در ایران خودمان ، تسلط بورژوازی تجاری در تار و پود اقتصاد+ سرمایه داری عمده دولتی+ حکومت ارتجاعی تئوکراتیک + نظام فساد آلود نپوتیستی ،روند رسیدن به یک جامعه گرایی عقلانی را غیر ممکن میکند ،فعلا تقلید و دنباله روی از مدینه فاضله غرب ستمگر، سرنوشت ایرانیان را رقم میزند!
ایراندوست / 17 December 2017
لنین از زمان نگارش جزوه دو تاکتیک در سوسیال دموکراسی روسیه به عصر جدیدی باور داشت، و این باور در تمامی آثار ی که از دو تاکتیک…..نوشته بود انعکاس داشت،در راه پیروزمند شدن انقلاب اکتبر تدارک بی مانندی از سوی حزب بلشویک صورت گرفته بود ، که تا کنون بی سابقه است،سنتی بودن دیدگاه دکترزرافشان و کودتا خواندن انقلاب اکتبر توسط نسل جوانی انجام می یابد که تجربه فعالیت مبارزاتی نداشته اند، و یکسر متاثر از دیدگاههای چپ نولیبرال قرار گرفته اند.
kido porsaman / 17 December 2017
نثری مبتکر , خلاق و مستند از استاد مالجو, مایهء بسی امیدواری برای نسل جوان . واقعاً دست شما درد نکنه!
تصادفا و اتفاقی, امروز نگاه خورد به نبشته ای از گرامشی در بارهء لنین, مندرج در سایت انسان شناس و فرهنگ (در ذیل)
روایت گرامشی در مورد انقلاب اکتبر (“انقلابی علیه کتاب سرمایه”) نیز قابل توجه است, روایتی که معمولا نادیده گرفته می شود.
————————–
اثر لنین
نبشتهء آنتونیو گرامشی – برگردان علیرضا نیاززاده نجفی
سایت انسان شناس و فرهنگی
هوشنگ / 17 December 2017