برگرفته از تریبون زمانه *  

“ما می‌خواهیم صاحبان سرمایه را از قدرتی که به واسطه مالکیت خود اعمال می‌کنند، محروم کنیم. همه تجارب نشان می‌دهند که تأثیر و کنترل کافی نیستند. مالکیت نقش مهمی ایفا می‌کند. من می‌خواهم به مارکس و ویگفُرش رجوع کنم: ما اساساً نمی‌توانیم بدون تغییر مالکیت، جامعه را تغییر دهیم.”

رودولف مایدنر، روزنامه کنفدراسیون اتحادیه صنفی سوئد، «جنبش اتحادیه»، ۱۹۷۵

مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.


در روزنامه اتحادیه کارگران سوئد پس از اعلام ایجاد صندوق‌ مزدبگیران نوشته شده بود: “ما با صندوق‌‌ها [ی مزدبگیران] بتدریج مسئولیت را بدست می‌گیریم”

پس از بررسی شرایط شکل‌گیری و ماهیت سوسیال‌دموکراسی، زمان آن فرا رسیده که به تجربیات اخیر سوسیال‌دموکراسی نیز نظر کوتاهی اندازیم. من با نیمه اول این گفته دوست عزیز نقی حمیدیان موافقم که می‌گوید «تجربه جهانی سوسیال‌دموکراسی اروپای غربی به ویژه کشورهای شمال اروپا، در پراتیک چندین دهه خود از اواسط نیمه نخست قرن گذشته تاکنون، در اختیار همه است و دیگر چه می‌توان از نظریه‌پردازان یک‌صد سال پیش چون ادوارد برنشتاین و کائوتسکی و لوکزامبورگ آموخت که عموما در حوزه تئوری و تحلیل و نظریه بدون آزمون عمل و مسئولیت اجرای آن در مدیریت و اداره کلان کشور جای داشتند.” (نقی حمیدیان، تاملی بر مقاله وارثان برنشتاین، اخبار روز) . من با کمال میل به این درخواست لبیک می‌گویم.با هم به دو تجربه مهم اخیر در اروپا نظری افکنیم.
جملات صدر مقاله، متعلق به رودلف مَیدنر(Rudolf Meidner) اقتصاددان و سوسیال‌دموکرات‌ مشهور سوئدی است. او به همراه یوستا رِن (Gösta Rehn) مدل معروف «سیاست همبسته مزد» که یکی از پایه‌های مدل سوسیال‌دموکراسی سوئدی است، را طراحی نمود. هدف این مدل، استفاده از چانه‌زنی برای کم‌کردن اختلاف دستمزدهای کارگران بود. اقتصاددانان بورژوایی از جان استوارت میل تا دیوید ریکاردو معتقد بودند که افزایش دستمزد فقط در صورتی ممکن است که سود سرمایه افزایش یابد. از این رو مداخله اتحادیه‌های کارگری برای افزایش سود فقط موجب خسارت است و مانع رابطه طبیعی کارگر و کارفرما می‌شود. اما چپگرایان و بسیاری دیگر این نظر را قبول ندارند.
آنچه که مدل میدنر-رن در پی آن بود( چیزی که گاهی بد تفسیر شده است) بسیار ساده بود: مزد یکسان برای کار یکسان . این بدان معنی بود که در سرتاسر کشور حقوق یک مهندس برق که کار تقریباً یکسانی را در کارخانه‌ای در جنوب کشور انجام می‌داد یا یک شرکت ساختمانی در استکهلم ، باید یکسان می‌بود. این مدل در شرایطی بوجود آمد که سوئد پس از جنگ، به دلیل عدم مشارکت در جنگ اروپا و حفظ کارخانجات و زیرساخت‌های لازم، از رشد بالایی برخوردار بود. همچنین در این مدل، معضل رشد بی‌رویه دستمزدها در اثر اعتصابات نیز در نظر گرفته شده بود. مثلا ، به خاطر اعتصابات مکرر در بخش ساختمان‌سازی در دهه ۱۹۳۰ مزد کارگران این بخش نسبت به بخش‌های دیگر افزایش بیشتری یافته بود. کنفدراسیون صنفی کارگران خواهان جلوگیری از توزیع نامتناسب دستمزدها بود. به علاوه، هدف سوسیال‌دموکراسی و اتحادیه‌ها رشد بالای اقتصادی بود و برای رسیدن به چنین هدفی در شرایط پس از جنگ که میزان بیکاری بسیار پایین بود، نیروی کار باید به سمت بخش‌های با بهره‌وری بالا هدایت می‌شد. از آنجا که در بخش‌هایی که بهره‌وری کار پایین بود، با افزایش دستمزد کارگران، مثلاً کارگران ساختمانی همه کشور، مخارج نیروی کار افرایش می‌یافت، یا صاحبان آن بخش می‌بایست بهره‌وری کار را افزایش می‌دادند و یا اینکه عملاً به ورشکستگی کشانده می‌شدند. در عین حال، در اثر ورشکستگی، به طور طبیعی کارگران از بخش‌های با بهروه‌وری کمتر به بخش‌های با بهره‌وری بالاتر منتقل می‌شدند. به عبارتی در عمل از افزایش بی‌رویه در‌آمد کارگران و کارمندان در بخش‌های با بهره‌وری بالا جلوگیری می‌شد، ضمن آنکه دستمزد کارگران در بخش‌های با بهره‌وری کمتر، متناسب با بخش‌های با بهره‌وری بالا می‌شدند.
نکته دیگر اینکه کارگران و کارمندان بخش دولتی، که خطر ورشکستگی آن‌ها را تهدید نمی‌کرد، نیز متناسب با بخش‌های با بهره‌وری بالا ، دستمزدهایشان افزایش می‌یافت. نتیجه نهایی اینکه اختلاف دستمزدها تا جای ممکن برای مشاغل هم‌سان کم می‌شد.در همین جا لازم توضیح داده شود که برخلاف بعضی از بداموزی‌ها و شایعات، هیچ‌گاه هدف یکی کردن دستمزدها برای همه مشاغل نبود. حقوق یک معلم ساده با یک دکتر متخصص تفاوت زیادی داشت (تفاوت دستمزد در معنای سوئدی و نه امریکایی). یا حقوق مهندس راهی که مدیر یک شرکت بود و کار معمولی مهندس راه را انجام نمی‌داد با حقوق مهندس راهی که کار متعارف خودش را انجام می‌داد یکسان نبود.
این سیستم، در‌واقع کنه یکی از پایه‌های اساسی سوسیال‌دموکراسی را نشان می‌دهد: رشد بالای اقتصادی. اما این رشد پایه دیگری نیز داشت، این پایه دولت بود. هنگامی که کارگران بخشی که دارای بهره‌وری پایین بود، از صحنه خارج می‌شد ، دولت موظف بود از طرق مؤسسات کار و آموزشی خود، مسئولیت اموزش کارگران و کارمندان را برای کارهای جدید بر عهده گیرد. در عین حال، بیکاران در طی دوران آموزش از بیمه‌های بیکاری برخوردار می‌شدند، تا بتوانند با داشتن شرایط تقریباً مناسب، زندگی طبیعی خود را با وضعیت جدید وفق دهند. نکته دیگر این که، بر خلاف بسیاری از کشورهای دیگر در سوئد مقوله حداقل دستمزد وجود ندارد. همه این سیاست‌ها، باضافه سیاست‌های متعدد دیگر، رشد اقتصادی بالا و شرایط مناسب کاری را ایجاد کرد. البته این سیستم مشکلات خاص خود را داشت. مهمترین آن جابجایی نیروی کار بود. معمولا، از بین رفتن یک کارخانه با بهره‌وری پایین در یک ده کوچک ، همراه با ایجاد یک کارخانه دیگر با بهره‌وری بالا در همان ده نبود. در نتیجه ممکن بود که کارگران مجبور شوند که کار مناسب خود را کیلومترها دورتر بیابند. به عبارت دیگر، لازم بود آن‌ها برای تطبیق خود با شرایط نو، و نیز یادگیری کارهای جدید آمادگی داشته باشند. این موضوع باعث فشارهای اقتصادی هم به دولت و هم خانواده‌های کارگران می‌گشت. دولت به منظور کاهش نارضایتی و حفظ رشد بالا و نرخ پایین بیکاری، بیمه‌های متفاوتی را ایجاد کرد. یکی دیگر از تأ ثیرات جنبی آن مدل، این بود که شرکت‌های با بهره‌وری بالا سودهای زیادتری نسبت به حالت معمول می‌بردند. دلیل آن این بود که اتحادیه‌ها سعی می‌کردند مانع افزایش بیش از حد حقوق در این شرکت‌ها شوند و خواسته‌های افزایش حقوق را متعادل نگه دارند.
کنگره فدراسیون صنفی کارگران (LO) در سال ۱۹۷۱ لایحه‌ای را به تصویب رساند که بر اساس آن ، اتحادیه مرکزی موظف به بررسی تشکیل سرمایه جمعی شد. رودلف میدنر و چند تن دیگر مسئولیت بررسی مسأله را به عهده گرفتند. در سال ۱۹۷۵ طرح پیشنهادی انان این بود که «سودهای اضافی» شرکت‌هایی دارای بهره‌وری بالا ، در صندوق‌های مرکزی تحت کنترل اتحادیه‌‌ها جمع‌اوری شوند و از آن‌ها برای گسترش مالکیت جمعی استفاده گردد. بنابر این طرح قرار بود که شرکت‌های مربوطه بیست درصد از سود خود را در اختیار این صندوق‌ها بگذارند. نتیجه این که در طی چند دهه کم‌کم بخش سرمایه‌داری تحت مالکیت جمعی قرار گیرد. این طرح در کنگره کننفدراسیون صنفی کارگران به تصویب رسید. اما بلافاصله واکنش‌های زیادی را ایجاد نمود.
اولاف پالمه، رهبر وقت سوسیال‌دموکراتها اعلام کرد که این پیشنهاد پا را فراتر از آنچه که او در خواب نیز تصورش را نمی‌کرد، گذاشته است. موافقین عنوان کردند، ما می‌خواهیم در مورد آینده خود تصمیم بگیریم و از پول‌های جمع‌اوری شده در جهت بازسازی صنایع استفاده خواهد شد. رهبر حزب مرکز ادعا کرد، ایجاد چنین صندوقی به معنی استقرار سوسیالیسم دولتی از نوع اروپای شرقی است. بورژوازی تمام نیروهای خود را جمع‌اوری کرد و در سال ۱۹۸۳ توانستند یک راهپیمایی ۷۵ هزار نفره را در استکهلم سازمان‌دهی کنند. سوسیال‌دموکراتها از پیشنهاد طرح شده راضی نبودند، اما آن را به شکل کاملاً آبکی شده‌ای به اجرا در اوردند. از جمله شرکت‌ها موظف به پراداخت مالیات‌های ویژه‌ای در رابطه با سود گشتند. عده‌ای از سرمایه‌داران بزرگ، چون اینگوار کمپراد صاحب Ikea ، راوسینگ، Tetra Pak، پرشون ، H&M، … کشور را ترک کردند. کم‌کم حزب سوسیال‌دموکراتها از قسمت‌های زیادی از طرح یاد شده عقب‌نشینی کردند، اینگوار کارلسون نخست‌وزیر وقت قول ممانعت از اجرای وسیع‌تر آن را به برخی از صاحبان صنایع داد و برخی دوباره به کشور بازگشتند. این صندوق در همان شکل بسیار ناقصی که به اجرا در آمده بود، در سال ۱۹۹۱ توسط دولت بورژوایی منحل شد. از مخالفین سرسخت این صندوق شل-اولوف فلت بود که حتی شعری در ذم ان سروده بود.
اما چرا جنبش سوسیال‌دموکراسی سوئد که خود را بسیار واقع‌گرا می‌پنداشت. به چنین جایی رسید؟

خوشحالی طرفداران میتران پس از پیروزی وی در پاریس

در فرانسه، در سال ۱۹۸۱ فرانسوا میتران با حمایت بسیاری از چپگرایان (از جمله حزب کمونیست و حزب چپ رادیکال ) به قدرت رسید. او با یک برنامه ۱۱۰ ماده‌ای توانست اعتماد مردم برای پست ریاست جمهوری را کسب کند. میتران کسی بود که در کارنامه خود، خدمت به رژیم ویشی، مشارکت در جنبش مقاومت، مشارکت فعال در سرکوب جنبش استقلال الجزایر را داشت، هر چند که بعدها از این کردار خود ابراز پشیمانی نمود.او در دوره جنگ الجزایر بارها احکام اعدام را تائید کرد، تا اینکه در دهه هشتاد خود مجازات اعدام در فرانسه را ممنوع نمود. بعد از جنگ، رهبر تبلیغات ضد کمونیستی بود، تا اینکه حزب کمونیست را در دهه هشتاد دعوت به مشارکت در دولت کرد. او در طی چند دهه از یک سوسیالیست جمهوری خواه به شخصیتی رادیکال تبدیل شد.
قبل از رسیدن به ریاست جمهوری گفت: ”رفرم یا انقلاب؟ من می‌خواهم بگویم …بله انقلاب. و من می‌خواهم بلافاصله متذکر شوم …که مبارزه روزمره برای رفرم‌های ساختاری، در ذات خود انقلابی هستند. اما اگر من جمله دوم را اضافه نکنم، آنگاه آنچه را که تاکنون گفته‌ام می‌توان یک بهانه به حساب اورد: خشونت‌امیز یا صلح‌امیز؛ انقلاب، اول یک گسست است. کسی که این گسست ، و روش‌هایی که از آن نشأت می‌گیرد، را نمی‌پذیرد، کسی که مایل به ترک نظم موجود،…جامعه سرمایه‌داری نیست، من می‌توانم بگویم چنین شخصی نمی‌تواند عضو حزب سوسیالیست باشد.”
در‌واقع بر خلاف همه شعارها و رتوریک میتران، که او در این مورد یک نابغه بود، برنامه اقتصادی او و متحدینش، یک برنامه کینزی بود. اما با وجود این به هنگام اجرا، با مقاومت سرسختانه سرمایه اروپایی مواجه شد. بانک مرکزی آلمان غربی در آن موقع، همان نقشی را در مقابل فرانسه بازی کرد که چندی قبل، بانک مرکزی اتحادیه اروپا، به رهبری آلمان در مقابل یونان. در آن زمان بحران اقتصادی تمام اروپا را فرا گرفته بود.
افزایش حداقل دستمزد ، ۳۹ ساعت کار در هفته، پنج هفته مرخصی در سال، ملی کردن برخی از صنایع و بانک‌ها، افزایش حقوق بازنشستگان، بهبود شرایط بیمه‌های پزشکی، بهبود شرایط مسکن برای خانواده‌های کم‌درامد، بهبود شرایط بازنشستگی، بهبود شرایط استخدامی، بهبود شرایط بیکاران، استفاده از تکنولوژی‌های جدید در ترانسپورت، مانند قطارهای سریع‌السیر، قانون تمرکززدایی، گسترش حقوق اتحادیه‌ها، افزایش مالیات بر ثروت، اصلاح امور اموزشی…از دستاوردهای این دوره بود.
هنگامی که میتران به قدرت رسید تأکید نمود که برنامه جبهه متحد او یک برنامه انقلابی نیست. ”مردم فرانسه به یک برنامه مشترک رأی داده‌اند. چیزی را که خواسته‌اند، اجرا می‌شود. این یکی از راه‌های پایان دادن به مبارزه طبقاتی است. ما می‌خواهیم اقتصاد مختلط را توسعه دهیم. ما انقلابیون مارکسیست-لنینیست نیستیم.” با این همه، سرمایه‌گذاری در کشور بالا نرفت. سرمایه‌داران از افزایش هزینه‌های استخدامی بشدت ناراضی بودند، کاتولیک‌ها از تغییرات سیستم آموزشی و سکولاریزه شدن آن شکایت داشتند، و کشاورزان نگران قیمت مواد کشاورزی بودند. تورم بالا رفت و فرانک بشدت سقوط نمود، از جمله به خاطر سیاست‌های مالی آمریکا و المان.
در کابینه اختلافات میان وزرا شدت گرفت، برخی خواهان ترک بازار مشترک برای حل بحران ارزی بودند، اما در نهایت با تغییر جهت کامل میتران در سال ۱۹۸۳ ، به سیاست اقتصادی انبساطی پایان داده شد و فرانسه به سیاست انقباضی روی اورد.
در طی دو سال جبهه متحد توانست بانی بسیاری از اقدام‌های مترقی باشد، اما عمدتا به خاطر اعتصاب سرمایه شکست خورد. آیا این سرنوشت محتومی بود؟

«اوتوپی واقعی»

اصطلاح ظاهراً متناقض اوتوپی واقعی متعلق به اریک-اُلین رایت جامعه‌شناس آمریکایی می‌باشد. بنا به گفته او هنگامی که توماس مور در سده شانزدهم این اصطلاح را سکه زد، در‌واقع با کلمات بازی نمود و آن را در حیطه جناس قرار داد.او کلمه یونانی جا یعنی topos را با دو پیشوند در زبان انگلیسی که صدای یکسان اما معانی متعارفی دارند ترکیب نمود. یکی «ou”»به معنی «نه» و دیگری «eu” به معنی «خوب». بدین شکل کلمه utopia ایجاد شد. بنابراین اوتویی معنی مترادف امروزی » ناکجااباد» را نمی‌دهد، بلکه آن هم به معنی جای وجود نداشته و هم جای خوب بود. از این رو، کسانی که امروز هر نوع تصوری از آینده را غیرواقعی تلقی نموده و سپس با زدن مهر اوتوپی بر یک ایده ، آن را رد می‌کنند، بایستی قدری در مورد ریشه این اصطلاح تامل کنند. کافیست بیاد بیاوریم که بسیاری از اوتوپی‌های توماس مور در کتاب معروفش، امروز به واقعیت پیوسته‌اند و هیچ‌کس دیگر آن‌ها را «غیر واقعی» تلقی نمی‌کند ، مثلاً اجازه طلاق، کشیش زن، تدریس و بهداشت عمومی،…. . با این حال، امروز افراد زیادی وجود دارند که اگر پاسخ مناسبی برای رد کردن یک ایده نداشته باشند، آنگاه متوسل به چماق اوتوپی می‌شوند.
آیا در این گفته که برخی از ایده‌ها «سرابی» بیش نیستند، حقیقتی نهفته نیست؟ قطعاً در آن حقیقتی وجود دارد و بسیاری از ایده‌ها به واقعیت نمی‌پیوندند. همچنانکه برخی از نظرات مور به واقعیت نپیوستند، بعضی‌های دیگر مانند شش ساعت کار روزانه در انتظار آن هستند که روزی (در سطحی وسیع) به واقعیت بپیوندند. ما می‌دانیم که یکی از اصطلاحات مورد علاقه لنین این بود « جاده جهنم را با نیت خوش سنگفرش کرده‌اند» ، که در اصل یک اصطلاح ایرلندی است. اما ما دیدیم که اوتوپی او اگرچه موفقیت‌هایی را در ابتدا کسب کرد اما برای بسیاری جهنمی بیش نیافرید. شاید بتوان آن را دلیلی بر ناتوانی اوتوپیسم قلمداد نمود.
دوست عزیز احمد پورمندی در پاسخ به اولین نوشته این سری از مقالات، پس از رد نظرات درج شده در مقاله مربوطه در مورد سوسیال‌دموکراسی، عنوان می‌کند که نویسنده این سطور خواهان راهی جدا از راه «سوسیالیسم واقعاً موجود» و سوسیال‌دموکراسی است. او نتیجه می‌گیرد که «از نظر من «راه سوم» سرابی بیش نیست و جویندگان را به جستجوی راه سوم کشاندن، دادن آدرس غلط به خود و دیگران است. بشریت پیشرفته، برای یورش به دشواری‌های پیش روی خود، تنها یک تخته پرش آزمایش شده دارد که آن هم سوسیال‌دموکراسی است». (احمد پورمندی، بخش کامنت مقاله وارثان برنشتاین، اخبار روز )
من با ایشان و دوست عزیز نقی حمیدیان در رابطه با شکست «راه لنین» موافق هستم. در رابطه با اینکه راه سوسیالیسم دموکراتیک ممکن است سرابی بیش نباشد، هنوز چیز زیادی نمی‌دانیم و آینده آن را ثابت خواهد کرد. موانع زیادی وجود دارند که ممکن است آن را به شکست برساند، اما هر شکستی به معنی سراب بودن یک ایده نیست. شش ساعت کار روزانه مور فقط به شکل محدودی به اجرا در آمده و بارها طعم شکست را چشیده است، ولی بسیاری از ما، و احتمالاً دوستان یاد شده، به اجرای آن باور داریم. در مورد شش ساعت کار در روز، مسأله این نیست که این خواسته به اجرا در خواهد آمد یا نه، بلکه چه وقت به اجرا در اید. اما ما چه معیاری برای واقعی یا غیر واقعی بودن یک اوتوپی داریم؟
در اینجا می‌توانیم دوباره از اریک-الین رایت بگیریم. او سه ویژگی برای یک » اوتوپی واقعی» برمی‌شمرد:
1. مطلوبیت، آیا این اوتوپی از نظر ما مطلوب و مفید است؟
2. زیست‌پذیری، آیا اوتوپی قابلیت زیست دارد؟ آیا آن با ثبات است؟
3. وصول‌پذیری، آیا اوتوپی مورد نظر ما دست‌یافتنی است؟

شرط اول، کاملاً سرراست است. مثلاً ما می‌توانیم به مسأله گذار به سوسیالیسم نگاه کنیم. در اوایل قرن گذشته، و نیز قبل از ان، گفته می‌شد که امکان گذار به سوسیالیسم در یک کشور وجود ندارد. لنین، پس از طرح نظریه خود در مورد امپریالیسم، اعلام کرد که پیروزی سوسیالیسم در یک کشور ممکن است. بعد از انقلاب روسیه بسیاری از کشورها راه اتحاد شوروی را پیمودند. در اینجا بدون آنکه بخواهم وارد بحث امکان گذار به سوسیالیسم در یک کشور تنها شوم، می‌خواهم به مسأله مهم‌تری اشاره کنم. برخی ممکن است اتحاد شوروی سابق را به عنوان کشوری سوسیالیستی نپذیرند، اما من هم مانند بسیاری دیگر، آن را کشوری سوسیالیستی اقتدارگرا و غیردمکراتیک ارزیابی می‌کنم. سؤال اصلی اینجاست، حتی اگر در اینجا بپذیریم که شروط ۲ و ۳ کاملاً مهیا باشند، آیا آن چیز مطلوبی بود؟ جواب بسیاری این خواهد بود، ما خواهان رسیدن به سوسیالیسم هستیم اما نه هر قیمت و هر شکلی.
اگر به شروط دوم و سوم نگاه کنیم، آنگاه شاید به این نتیجه برسیم که ما به شرط دوم نیازی نداریم. اگر شرط سوم وجود نداشته باشد، آنگاه ما با یک ایده دست‌نیافتنی روبرو هستیم.در این صورت چرا قبل از آن باید به زیست‌پذیری و باثبات بودن آن نگاه کنیم؟ پاسخ رایت در این باره، اشاره به دو چیز دارد. اول، ما چگونه می‌توانیم وصول‌پذیری چیزی که قرار است در آینده به وقوع بپیوندد را تعیین کنیم؟ در بسیاری از موارد ارزیابی بسیار سخت است. دوم، اینکه در عرصه اجتماعی، پذیرش یا رد یک ایده تأثیر مستقیم بر امکان وصول‌پذیری و یا وصول‌ناپذیری آن دارد. اگر مردم به امکان یک تغییر اجتماعی باور کنند، آن ممکن است به واقعیت برسد. در عرصه طبیعت، پدیده‌ها و قوانین طبیعی به گونه دیگری عمل می‌کنند. مردم قرن‌ها فکر می‌کردند زمین مرکز جهان است و خورشید به دور آن می‌چرخد. هنگامی که کوپرنیکوس عکس آن را ثابت کرد فقط درک ما در مورد یک پدیده طبیعی عوض شد. اما فکر و عقیده ما تأثیری بر گشتن یا نگشتن زمین به دور خورشید و یا بالعکس نداشت. سرعت نور بنا بر قوانین نسبیت اینشتین، محدودیت سرعت اشیاء در جهان را تعیین می‌کند، حال اگر همه مردم دنیا همزمان به این ایده خیال‌پردازانه برسند که می‌توان سرعتی ده برابر سرعت نور یافت، این امر به واقعی کردن ایده کمکی نمی‌کند. اما، بالعکس مردم در ایران مدتها فکر می‌کردند، حکومت شاه حکومتی ابدی است، اما انها پس از چند دهه به سرنگونی شاه باور کردند و همین باور به اجرای آن کمک کرد.
قابل‌ثبات بودن یک پدیده به ما از جهت دیگری کمک می‌کند. کمون پاریس اقدامی امکان‌پذیر بود، زیرا به وقوع پیوست اما آن قابل تحمل نبود. اگر انقلابیونِ آن زمان در مورد امکان ثبات آن فکر می‌کردند، شاید، اما نه حتما، به گونه دیگری عمل می‌کردند. کمون پاریس را می‌توان اقدامی شجاعانه برای اجرای یک اوتوپی قلمداد نمود، با انکه آن به وقوع پیوست و بیش از دو ماه دوام اورد. اگر امروز کسی امکان برقراری سوسیالیسم در یک کشور را ناممکن بداند، این به معنی عدم امکان یک انقلاب سوسیالیستی نیست، بلکه احتمالاً چنین فردی امکان تحمل چنین سیستمی، امکان سازگاری آن با محیط زیست سرمایه‌داری که دور تا دور آن را احاطه کرده است، را ناچیز می‌داند.
پس از این مقدمه، بیائیم به پروژه سوسیال‌دموکراسی نظری افکنیم. چه دلیلی برای مخالفت با این پروژه وجود دارد؟

زیست‌پذیری و ثبات

هنگامی که برنشتاین امکان گذار به سوسیالیسم را از طریق رفرم و مسالمت‌امیز مطرح کرد، بسیاری از مخالفین وی چنین چیزی را یک اوتوپی ارزیابی کردند. علل رد آن در درجه اول وصول‌پذیری آن بود. همه انقلاب را نزدیک احساس می‌کردند و از طرفی امکان رسیدن به آن را از طریق مسالمت‌امیز ناممکن می‌پنداشتند. از همین رو در رابطه با استراتژی سوسیالیستی، بحث اصلی حول مسأله انقلاب و رفرم بود. پرسش‌های معینی در رابطه با مطلوبیت وجود داشت (شکل سوسیالیسم مورد نظر برنشتاین)، اما مسأله اصلی این بود که آیا امکان رسیدن به سوسیالیسم پس از تجربه کمون پاریس و میلیتاریزه شدن دولتی چون المان، از طریق رفرم وجود داشت یا نه؟
امروز پس از گذشت یک قرن همچنان این مسأله برای عده زیادی مطرح است. می‌توان دو دلیل عمده اورد. اول، در اروپا هنوز چنین چیزی به واقعیت نرسیده است. دوم، عده‌ای بر این عقیده هستند که امکان گذار مسالمت‌امیز وجود ندارد.نگارنده این سطور امیدوار به یک راه‌حل کاملاً مسالمت‌امیز است، اما امکان یک شورش از سوی مردم را ناممکن نمی‌داند زیرا انقلابات به وقوع می‌پیوندند و چیزی نیست که بتوان برای آنها برنامه‌ریزی کرد. بنابراین در شرایط فعلی می‌توان گفت، عده‌ای آن را ممکن و عده‌ای ناممکن می‌دانند.
از نظر نویسنده، راه سوسیال‌دمکراسی راه کاملا مطلوبی نیز نیست، دلایل آن را پایین‌تر بیان خواهم کرد. اما از آنجا که عده زیادی آن را مطلوب می‌شمارند، در این لحظه فرض را بر این می‌گذاریم که نتایج آن مطلوب است. آخرین پرسشی که باقی می‌ماند اینکه آیا امکان موفقیت و ثبات آن وجود دارد؟ رایت می‌گوید: ”زیست‌پذیری می‌پرسد: اگر ما بتوانیم چنین جایگزینی را ایجاد کنیم، آیا ما قادر به ماندن در آنجا هستیم یا اینکه آن‌ دارای چنان عواقب ناخواسته و دینامیسم خود-مخربی است که پایدار نخواهد ماند؟»
در این رابطه من با پیتر فریز، نویسنده کتاب چهار اینده، کاملاً موافقم. در مراحل حساس و تعیین‌کننده امکان ثبات نظام مورد علاقه سوسیال‌دموکراسی وجود ندارد. چرا؟
مایکل کالسکی اقتصاددان برجسته لهستانی که متأسفانه بسیار کم شناخته شده است، در این مورد به ما می‌تواند کمک کند.بسیاری معتقدند که کالسکی نظرات خود را پیش از کینز مطرح نمود اما به خاطر آنکه در دنیای انگلیسی زبان دیر شناخته شد، هیچ‌وقت نتوانست به اندازه حجم کارها و نظریاتش مورد تقدیر قرار گیرد. او در مقاله‌ای در مورد اشتغال به نام «جنبه‌های سیاسی اشتغال کامل» که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد، به موضوع اشتغال می‌پردازد. وی از سه دلیل عمده مخالفت سرمایه با کمک دولت به کسب اشتغال کامل در یک کشور سرمایه‌داری مبتنی بر دموکراسی نمایندگی نام می‌برد.
1. سرمایه خواهان دخالت دولت در امور استخدامی نیست
2. سرمایه هزینه‌های دولتی برای کمک‌های مصرفی و سرمایه‌گذاری‌های عمومی را دوست ندارد.
3. آن نگران تغییرات سیاسی و اجتماعی ناشی از حفظ اشتغال کامل است.
بنابراین کالسکی تأکید دارد که مخالفت سرمایه با اشتغال کامل نه اقتصادی بلکه پیش از هر چیز سیاسی است. زیرا در صورت وقوع و پایداری اشتغال کامل، «اخراج» به عنوان اقدامی تربیت‌کننده ، نقش خود را از دست می‌دهد. در اشتغال کامل، کارگران قدرت چانه‌زنی بیشتری پیدا می‌کنند و اضافه حقوق بیشتری طلب خواهند کرد، اما با توجه به آن که قیمت‌ها افزایش بیشتری نسبت به مزد خواهند داشت، احتمال کاهش سود بسیار پایین است. در عوض، «انضباط در کارخانجات» و «ثبات سیاسی» اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. زیرا «قدرت اخراج» کم شده ، کارگران کمتر از روسای کارخانه ترسیده و در نهایت بر تقاضاهای خود خواهند افزود.
حال اگر این تحلیل کالسکی را قبول کنیم، در یک کشور سوسیال‌دموکراسی موفق، خوشبختانه کارگران و بقیه مردم شرایط بهتری می‌یابند. اما پس از چندی ممکن است شرایط به «نقطه کالسکی» برسد، یعنی شرایط بی‌ثباتی که تحمل اوضاح حاکم بشدت کاهش می‌یابد. چند دهه قبل، در سوئد، فرانسه، و برخی از کشورهای اروپایی دیگر، جنبش کارگری رادیکالیزه‌تر شد. قطعاً حوادث ۱۹۶۸ بر رادیکال شدن خواسته‌های کارگران تأثیر زیادی گذاشته بود. حتی اگر به تئوری کالینسکی در مورد اشتغال کامل، باور نداشته باشیم، می‌توانیم از منطق او در این مورد استفاده کنیم. کافیست به مبارزات جنبش کارگری در سوئد از جنبه دیگری نگاه کنیم. کارگران ، و حزب ، پس از چند از چند دهه مبارزه ، من در اینجا مبارزه دیگر احزاب را نادیده می‌گیرم، به بسیاری از خواسته‌های خود می‌رسند، از طرفی با چشمان خود شاهد هستند که در معامله کار-سرمایه ، سرمایه‌دارانِ صنایعی که بهروری بالا داشتند، به کمک اتحادیه‌ها از سود بیشتری برخوردار می‌شدند. زیرا اتحادیه‌ها از رشد سریع دستمزدها در صنایع صادراتی ممانعت می‌کردند. آیا در چنین شرایطی، امکان تقاضای بیشتر از سوی کارگران متحدی که حزب اصلی‌شان، حزب سوسیال‌دموکرات در طی مدتی بسیار طولانی قدرت را در دست داشت، خیلی عجیب به نظر می‌اید؟ مسلماً نه. آن‌ها ترسی از سرمایه و شیوه‌های انضباطی آن نداشتند. آن‌ها خواهان حقوق پایمال‌شده خود بودند. در چنین شرایطی، وقتی که کارگران از «خط قرمز» سرمایه‌داران بگذرند، چه اتفاقی در سیستم خواهد افتاد؟
در چنین شرایطی سرمایه‌داران، از کشور کوچ می‌کنند، سرمایه اعتصاب می‌کند- چنانچه در سوئد چنین شد-، و بحران سرتاسر جامعه را فرا می‌گیرد. دیگر نه راه پیش وجود دارد و نه پس! دو گزینه بیشتر در دسترس نیست یا به سمت رادیکالیزه شدن ، سوسیالیسم و چپ یا به سمت راست. در دهه هشتاد این گردش به سمت راست و نولیبرالیسم صورت گرفت. این نه فقط در سوئد بلکه در کشوری مانند فرانسه به گونه دیگری رخ داد. در فرانسه میتران نیز از اجرای سیاست انبساطی و چپگرایانه دست کشید و کاملاً به سمت راست گردش نمود.
از این رو ، اگر حزبی که قدرت را در دست دارد، خواهان گذر از سرمایه‌داری به سوسیالیسم باشد می‌تواند از شرایط بحرانی ایجاد شده، در جهت سوق دادن بیشتر جامعه به سمت چپ استفاده نماید، یا بالعکس، اگر کسی خواهان حفظ سرمایه‌داری باشد، مانند برخی از سران سوسیال‌دموکراتها خواهان برگشت به شرایط قبل از بحران و حتی انقدر دورتر که امکان بازگشت به شرایط بحرانی دیگر وجود نداشته باشد. این اتفاقی است که در دهه هشتاد افتاد و بنا به گفته دیوید هاروی گردش به نئولیبرالیسم در اروپا، منهای انگلیس، صورت گرفت.
درست به همین جهت است که می‌توان گفت اوتوپیای سوسیال‌دموکراسی، حتی اگر چنین قصدی وجود داشته باشد، و ما می‌دانیم که در دهه هفتاد چنین قصدی از طرف بخش بزرگی از رهبران اتحادیه‌های کارگری وجود داشت، یک اوتوپیای واقعی نیست زیرا در آن ثبات وجود ندارد. دیر یا زود، در صورت رادیکالیزه شدن به بی‌ثباتی و بن‌بست می‌رسد.دلیل آن این است که سوسیال‌دموکراسی ضمن انتقاد از سرمایه‌داری خواهان شکوفایی و رشد آن است. (لازم به تذکر است که حزب قدیمی چپ سوئد، vpk ، نیز در آن دورا ن دچار سکتاریسم بود و به خاطر آنکه صندوق‌های پیشنهادی مزدبگیران از طرف اتحادیه‌ها، با پیشنهاد مندرج در برنامه حزب در این رابطه مغایرت داشت، در ابتدا از آن حمایت نکرد اما پس از چندی از کرده خود پشیمان شد.. )
چه چیزی باعث شد که برخی از متفکران اتحادیه‌های کارگری سوئد به این نتیجه رسیدند که کنترل دولتی کافی نیست؟ چرا مَیدنر گفت که مالکیت خصوصی مانند تپانچه‌ای است که شقیقه کارگران را هدف قرار داده است؟ آیا به خاطر تمایلات مارکسیستی برخی از این متفکران بود؟ مسأله اصلی برای اتحادیه‌های کارگری این بود که قسمتی از قدرت را بدست اورند، چیزی که حزب سوسیال‌دموکرات سوئد اصلاً علاقه‌ای به آن نداشت. رهبر آن زمان حزب، اولاف پالمه، یکی از چپ‌ترین رهبران حزب سوسیال‌دموکرات به شدت نگران شکست خود در انتخابات بود و نه قدرت کارگران. مسأله مهمتر مسأله دموکراسی اقتصادی بود. حزب سوسیال‌دموکرات پیش‌نهاد صندوق‌های مزدبگیران را، حتی در آن صورت ابکی‌ش تحت کنترل دولت قرار داد، در حالی تمام ایده اولیه این بود که چنین صندوق‌هایی در اختیار اتحادیه‌ها باشند. درست به همین خاطر بود که میدنر آن را به «یک موش مفلوک» تشبیه کرد.در هر حال، مالکیت خصوصی نه تنها ضربه‌ای ندید، بلکه قوی‌تر از هر زمان دیگری به صحنه بازگشت و بسیاری از مالکیت‌های دولتی سابق را نیز غصب کرد.
حال پرسش اینجاست، اگر سوسیال‌دموکراسی دارای ضعف‌های معینی است، نباید از آن حمایت کرد؟ مسلما. پاسخ درست به این پرسش و پرسش‌های مشابه این است:” سوسیال دموکراسی خوب است، اما به اندازه کافی خوب نیست». این به معنی نفی سوسیال‌دموکراسی نیست، بلکه شناخت نقاط قوت و ضعف آن است.

مطلوبیت

یکی از نکاتی که قبلاً در مورد آن بحث شد مسأله کالا و تئوری ارزش مارکس بود.(نگاه کنید به قسمت دوم) مارکس از جمله نشان داد که در سرمایه‌داری نیروی کار به کالا تبدیل می‌شود. او عنوان کرد که برای رسیدن به سوسیالیسم باید کار دستمزدی را از بین برد.امروز، در مورد اینکه چنین چیزی یک ایده‌ال در سوسیالیسم تلقی شود و یا یک هدف قابل اجرا در همان ابتدای گذار به سوسیالیسم، اختلاف‌نظر وجود دارد.
از آنجا که غیرکالایی شدن به معنی خروج از بازار کار با از دست دادن کمی ، یا تقریباً هیچ ، از در‌آمد تعریف می‌شود، و از سوی دیگر سوسیال‌دموکراسی خواهان مشارکت بالای نیروی کار می‌باشد، این دو هدف با هم جور در نمی‌ایند. لازم به توجه است که مشارکت بالای نیروی کار ربط مستقیمی به اشتغال کامل ندارد.. اما بیایم نه به غیرکالایی شدن کامل نیروی کار بلکه کم شدن ساعات کار توجه کنیم.
در بسیاری از کشورها احزابی که در جناح چپ سوسیال‌دموکراسی قرار دارند خواهان کم کردن ساعات کار ، بدون کم کردن حقوق، هستند اما بسیاری از سوسیال‌دموکراتها، از جمله سوسیال‌دموکراتهای سوئد با آن مخالف هستند و چند دلیل برای مخالفت آن‌ها وجود دارد. اول، هزینه‌های دولتی ممکن است کاهش نیابد ، در حالی که در‌آمد دولت کم خواهد شد،( اگر هر فرد قسمت کوچکی از حقوق خود را از دست دهد و نیز نرخ سود سرمایه کاهش یابد، درامدهای مالیاتی نیز کم خواهد شد). دوم، چنین سیاستی، سیاست احزاب دموکرات مسیحی است، مثلاً از طریق تشویق زنان برای ماندن در خانه و پرداخت پول به انها، سوم رشد اقتصادی کاهش می‌یابد،( چهارم، در برخی موارد ، این ممکن است به اشتغال کامل بیانجامد، زیرا با کم کردن ساعات کار عده بیشتری همان میزان کار سابق را انجام می‌دهند. چیزی که برخی از سوسیال‌دموکراتها مخالف آن هستند). در مقابل طرفداران چنین طرحی عنوان می‌کنند که سیاست کم کردن ساعات کار باید طوری تنظیم شود که جهانشمول باشد و نه مانند طرح‌های احزاب دموکرات مسیحی. از طرف دیگر، این درست است که درامدهای دولت کاهش می‌یابد اما به علت کار کمتر، میزان بیماری کاهش یافته و کاهش درامدهای دولتی وحشتناک نخواهد بود. اما مسأله اصلی سوسیال‌دموکراسی مسأله رشد اقتصادی است.
کینز زمانی پیشگویی کرده بود که در دوران ما، ساعات کار هفتگی به ۱۵ ساعت خواهد رسید. بهره‌وری کار از زمان وی تاکنون بیش از سه برابر گشته است اما ما هنوز هفته‌ای ۴۰ ساعت کار می‌کنیم. ما می‌دانیم که یکی از اهداف سوسیال‌دموکراسی رشد بالای اقتصادی است و کم کردن ساعت کار به این رشد ضربه می‌زند. چگونه؟ دراین رابطه پیتر فریز مثال خوبی دارد که من آن را با کمی تغییر در اینجا نقل می‌کنم.
بیائید به یک آزمایش فکری ساده دست زنیم. فرض کنیم من و شما (خواننده این سطور) همسایه هستیم و ما دو نوع کار داریم که هر دو از عهده آن بر می‌ائیم: تمیز کردن خانه و غذا پختن. ما می‌توانیم این دو کار را به چند شکل انجام دهیم.
1. سناریو الف. من غذای خودم را درست می‌کنم و خانه‌ام را نیز خودم تمیز می‌کنم. شما نیز همین کار را انجام می‌دهید.
2. سناریو ب. شما به من برای تمیز کردن خانه شما، و من به شما برای اشپزی در خانه من پول می‌دهم
3. سناریو ث. من به شما برای تمیز کردن و اشپزی در خانه من، و شما برای همین کارها در خانه خودتان به من پول می‌دهید.
اگر چه این مثال قدری احمقانه است، زیرا ما به هم پول می‌دهیم و ما می‌توانیم همین کار را بدون پول انجام دهیم اما از آنجا که در حالت واقعی ما برای انجام کارها پول می‌پردازیم، در اینجا هم فرض را بر این قرار می‌دهیم.اما سؤال اصلی این است که اختلاف این سه سناریو در چیست؟
در سناریو الف. احتمالاً اکثر ما از آن طرفداری می‌کنیم. زیرا من یا شما هر وقت که دوست داریم می‌توانیم اشپزی کنیم یا خانه را تمیز نمائیم. در سناریوی ب، احتمالاً اگر اشپزی شما از من بهتر باشد و شما از تمیز کردن متنفر باشید، در آن صورت شاید در آن کمی نفع جمعی وجود داشته باشد، در غیر این صورت نفعی در بر نخواهد داشت. در این حالت، ما تا حدی کار خویش را از خود بیگانه کرده‌ایم و آن را فروخته‌ایم. من غذای شما را ممکن است دوست نداشته باشم و راجع آن غر بزنم، یا غذا سر ساعت حاضر نشود، یا اینکه باید مواظب باشم که شما از مواد اولیه غذایی به شکل مطلوبی استفاده کنید و خیلی از چیزها را هدر ندهید. از طرف دیگر شما در مورد من همین کار را می‌کنید، به دقت، امکان وجود گرد و خاک را در همه زوایای ناممکن خانه، انجایی که خود هیچ‌گاه به آن نگاه نخواهید کرد، را کنترل می‌نمائید. باید دستشویی و توالت، دستگیره‌های در و پنجره کنترل شوند. همچنین ممکن است از من به خاطر استفاده زیاد از مواد شیمیایی انتقاد کنید.
در سناریوی ث که احمقانه‌ترین سناریوی موجود است، هیچ چیز سودمندی وجود ندارد. ما هر دو همان کار را برای یکدیگر انجام می‌دهیم در این حالت، ما کار خود را کاملا از خود بیگانه کرده‌ایم و به یکدیگر پول می‌پردازیم. ما تمیز کردن و اشپزی را با فرمان کس دیگری انجام می‌دهیم.
حال، سناریوی اول ، سناریویی است که بسیاری از کسانی که طرفدار کم کردن ساعات کار همگانی با حفظ حقوق هستند، از جمله سوسیالیست‌ها، طرفدار ان می‌باشند. سناریوی دوم، سناریوی سرمایه‌داری ایده‌ال لیبرالی در قرن بیستم بود. در این حالت ما وفور را زیاد می‌کنیم، اما در عین حال نیروی کار خود را به فروش می‌رسانیم و از خود بیگانه می‌نمائیم. در حالتی که تعویض کار برای هر دو ما سوداور بود، من اشپزی دوست ندارم و شما تمیز کردن و یا بالعکس، ممکن است طرفدارانی در جناح چپ نیز پیدا شوند. اما سناریوی سوم همان سناریوی معمول امروز ماست که سوسیال‌دموکراسی نیز بدنبال آن است. در جامعه‌ای که نیروی کار به طور کامل کالایی شده و ما برای چیزهای ساده‌ایی که هم دوست داریم و هم از عهده‌اش بر می‌ائیم نیز باید پول دهیم. در این حالت هر روز بر تعداد کارهای تولید شده افزوده می‌شود و تولید ناخالص ملی رشد خواهد نمود و سوسیال‌دموکراسی درست به همین خاطر آن را دوست دارد.
همان‌طور که گفته شد، این فقط یک آزمایش فکری است، اما باید به این فکر کرد که آیا ما در پی ایجاد جامعه‌ای هستیم که هر روز چیزهای بیشتری کالایی می‌شوند بدون آنکه نیازهای واقعی ما را جبران نمایند، فقط برای آنکه رشد اقتصادی بالا رود و همه بتوانند ساعت‌های طولانی بر سر کار باشند؟ بدون آنکه جامعه بتواند به طور دموکراتیک در مورد لزوم یا عدم لزوم آن تصمیم بگیرد.
اگر سطح در‌آمد و در عین حال ساعات کار کشوری کمتر است، این به معنی «فقر» نیست. اما متأسفانه، این چیزی است که بسیاری از سوسیال‌دموکرات‌ها نمی‌پذیرند. در ابتدای تشکیل سوسیال‌دموکراسی از بین رفتن کار مزدی یکی از اهداف اولیه آن بود. این هدف از برنامه بسیاری از انها، سال‌هاست که رخت بر بسته است. امروز، از نظر سوسیال‌دموکراسی ، داشتن بیمه‌های بیکاری، بیماری و بازنشستگی به نوعی غیرکالایی کردن نیروی کار است. این بیمه‌های همگانی از دستاوردهای بزرگ سوسیال‌دموکراسی و همه کسانی هستند که در این راه مبارزه کرده‌اند، اما این به تنهایی کافی نیست. اگر هدف خود را افزایش رشد اقتصادی به هر قیمتی قرار دهیم، آنگاه دچار مشکل بزرگی هستیم.غیر کالایی کردن کار یک «اوتوپی» است که به آن به عنوان یک راهنما نیاز داریم.سوسیالیست‌ها باید در پی اوقات فراغت بیشتر، کنترل بر فرایند کار و ایده رهایی از کار دستمزدی باشند.
نکته دیگر، مسأله انتخاب و کنترل است. این انتقادی است که هم از سوی برخی چپ‌های نو و هم نئولیبرال‌ها متوجه دولت رفاه گشت. تمام نهادهای دولت رفاه از طرفی موجب امنیت و آزادی هستند، اما در عین حال ابزاری برای کنترل اجتماعی نیز محسوب می‌شوند. این نکته‌ای است که فوکو از آن بشدت انتقاد نمود. پیتر فریز این تناقض را اینگونه بیان می‌کند: ”سرمایه‌داری رفاه همیشه با تنش بین مزایای همگانی با یک درک عام از شهروند اجتماعی، و دقت برای طراحی سیستم‌های خاصی از صلاحیت، از محل کار، تا خیابان و مدرسه مرتبط می‌شود” . به عبارتی، به یک فرد بیکار حقوق و مزایایی تعلق می‌گیرد، اما در جامعه رفاه، فرد بیکار و مزایایی که به آن تعلق می‌گیرد به دقت تعریف شده است. در صورت عدم رعایت کوچکترین قوانین وضع شده فرد ممکن است در خارج از سیستم قرار گیرد. از این رو، وظیفه این نهادها تحمیل نوعی از انضباط بر فرد است. به همین خاطر فوکو که چند سالی در سوئد زندگی کرده بود، در جایی گفته بود «دولت رفاه نیز مانند بیمارستان روانی ، اداره معلولان، زندان، مدرسه پدرسالارانه-استعمارگرایانه-انقیادگرایانه است». مسلما، همین انتقاد از سوی نئولیبرال‌ها هم مطرح شده و می‌شود اما کسانی که از جناح چپ به آن انتقاد می‌کنند، هدفشان سپردن همه چیز به بازار نبوده بلکه یافتن راهی دیگر برای حل این مشکل است…
در هر حال، می‌توان نتیجه گرفت که نویسنده این سطور با مطلوبیت راه سوسیال‌دموکراسی که بر پایه رشد به هر قیمتی و کنترل نهاده شده است، همراه نیست.بلکه باید در پی راهی دیگر بود.

نفی دستاوردها؟

آیا این به معنی نفی دستاوردهای سوسیال‌دموکراسی نیست؟ آیا این همراهی با مخالفین سوسیال‌دموکراسی نیست؟ این پرسشی است که تاکنون بارها به اشکال مختلف مطرح شده است. مسلماً نه. مبارزه برای یک دولت عام رفاه، مبارزه‌ای لازم و ضروری است. این پروژه‌ای است که می‌توان بسیاری از نیروهای چپ را حول ان متحد ساخت، اما نباید پرنده خیال را در همین جا متوقف نمود. نباید در ورای آن چیز دیگری ندید. نمی‌توان ضعف‌ها و محدودیت‌های آن را نادیده گرفت. این پروژه‌ایست که هدف آن ایجاد «سرمایه‌داری با چهره انسانی» است اما بسیاری از نیروهای چپ خواهان «سوسیالیسم با چهره انسانی» هستند. پذیرش دومی الزاماً به معنی رد اولی نیست. این به معنی آن است که ضمن دفاع از پروژه اول، پیشروی به سمت پروژه دوم را باید ادامه داد. مثالی بزنم. اگر از مربی تیم فوتبال کشورX پرسیده شود که چه هدف و ارزویی برای جام جهانی دارد، ممکن است بگوید هدف ما رسیدن به جام جهانی است یا اینکه هدف ما بردن جام جهانی است. اگر کسی بگوید هدف من بردن جام جهانی است و در این مورد واقعاً جدی باشد، این به معنای آن نیست که کار اولیه را که همان کسب ورود به جام جهانی است را فراموش نماید.اگر عمیقاً به حرف خود اعتقاد داشته باشد، باید خود را برای مسابقات مقدماتی آماده سازد، هیچ حریفی را دست کم نگیرد و سعی کند برای هر مسابقه از بازیکنان خود به بهترین وجهی استفاده کند. اما در حین حال چنین مربی باید کمی گسترده‌تر فکر کند. در تیم خود از کسانی استفاده کند که توانایی انجام بازی‌های زیادی در یک تورنمنت را داشته باشند. احتمالاً ترکیب سنی تیم را به گونه‌ای در نظر می‌گیرد که بتوانند تمرینات طولانی را انجام دهند. شاید میزان تمرینات و نوع تمرینات را عوض کند. بازی‌های دوستانه متنوع‌تری را برنامه‌ریزی می‌کند. اگر چه از روز اول به تمرین پنالتی زدن نمی‌پردازد اما مربی در این رابطه هم ایده‌هایی دارد. او با توجه به استراتژی خود برخی از انتخابات و تاکتیک‌هایش را عوض می‌کند، اما این را می‌داند که گام اول کسب جواز ورود به مسابقات است.
تعیین یک هدف «بلندپروارانه» به معنی قبول شکست ، یا درابرها راه رفتن نیست. این درست است که ما در فارسی می‌گوئیم، » سنگ بزرگ علامت نزدن است» ، اما در مقابل آن می‌توان اصطلاح «کار نیکو کردن از پر کردن» را قرار داد.مسئله اصلی پیدا کردن روش‌های مناسب برای رسیدن به هدف است. می‌توان هدف ساده‌ای انتخاب کرد اما شکست خورد و بالعکس.
زمانی مارگارت تاچر در اوایل دهه ۱۹۸۰ در خطاب به «رویاپردازان» گفته بود «هیچ الترناتیوی وجود ندارد.” . اما ما می دانبم که وجود دارد. هایک، یکی از متفکرین هوادار او، در مخالفت با منتقدین رادیکال گفته بود: اول، به طور کلی، پیامدهای ناخواسته منفیِ تغییراتِ عمدیِ اجتماعی بسیار بیشتر از پیامدهای ناخواسته مثبت آن است؛ دوم، هر چه تلاش برای تحول اجتماعی بزرگ‌تر باشد، احتمالاً عواقب منفی ناخواسته آن نیز بزرگ‌تر خواهد شد.
اگر این دو قانون هایک را در نظر بگیریم، آنگاه به این نتیجه می‌رسیم که حتی در صورت اعتقاد به مشکلات سیستم سرمایه‌داری، بنا بر تز دوم، باید دست به هیچ عمل جدی نزد. زیرا باز به گفته او، «حیله مرگبار» روشنفکران این است که «انسان قادر است جهان اطرافش را با توجه به خواسته‌هایش شکل دهد.” طبعا نه هر تغییری خواستنی است و نه هر خواسته‌ای عمل‌شدنی. اما، ما می‌دانیم که او چه می‌خواست. حفظ سرمایه‌داری به هر شکل و سیمایی. این نمی‌تواند آرزوی همه چپگرایان باشد.
اختلاف امروز برخی از چپگرایان با طرفداران سوسیال‌دموکراسی نه بر سر اتخاذ روش‌های‌های رفرمیستی یا انقلابی، بلکه بر سر هدف غایی و درک از سوسیالیسم است. همچنان عده‌ای، اگر به سوسیالیسم اعتقاد داشته باشند، سرمایه‌داری را از موضع اخلاقی و نه تحلیل دقیق تناقض‌های درونی آن مورد انتقاد قرار می‌دهند.حتی اگر در انتقاد اخلاقی خود از سرمایه‌داری جدی باشیم، باید به چند نکته جواب دهیم.
در شرایطی که کمپانی‌های بزرگ و مؤسسات بانکی از هر فرصتی برای احراز سود و قدرت بیشتر استفاده می‌کنند، چرا فکر می‌کنیم که تقاضا برای ایجاد بخش‌های بزرگ‌تر غیر خصوصی، در اشکال مختلف تعاونی و یا دولتی و ایجاد یک اقتصاد مختلط که موازنه نامتعادل مالکیت خصوصی کنونی را تغییر و سهم بخش خصوصی را کاهش دهد، موجب سقوط یک کشور در ورطه ناکامی می‌گردد. همچنین ما می‌دانیم که فقط تغییر مالکیت کافی نیست بلکه ایجاد شفافیت، لزوم مشارکت کارکنان در فرایند تولید و مردم در تصمیم‌گیری‌های بزرگ اقتصادی و تعمیق دموکراسی،… نیز لازم هستند .
زمانی مارکس گفت کارگران کشور ندارند، امروز این سرمایه‌داران هستند که کشور ندارند. کافیست بانک‌ها را در نظر بگیریم. سود انان خصوصی اما ضررشان اجتماعی و سوسیالیزه شده است. اخیراً بزرگترین بانک شمال اروپا، پس از آنکه دولت سوئد اعلام کردقصد دارد مالیات جدیدی را وضع کند، ابتدا دولت را تهدید و سپس دفتر مرکزی خود را به فنلاند منتقل کرد.لازم به تذکر است که بخش بزرگی از این بانک در ابتدای تاسیس متعلق به دولت بود، اما دولت سهام خود را بتدریج فروخت . ارزش دارایی‌های این بانک بسیار بیشتر از تولید ناخالص ملی کشور سوئد است و در صورت ورشکستگی، کشوری که دفتر مرکزی بانک در آن قرار دارد مسئول تأمین غرامت‌های بانکی است (در سال ۲۰۲۴ یک نهاد مشترک اروپایی مسئولیت را به عهده می‌گیرد ). مالیاتی که قرار است وضع شود، برای بهبود وضعیت امور مالی کشور برای مقابله با چنین خطری در نظر گرفته شده است. زمانی که این بانک در سال گذشته شکل سازمانی خود را به گونه‌ای تغییر داد که دولت سوئد عملاً مسئول بدهی‌های تمام شعبات این بانک در کشورهای دیگر، در صورت ورشکستگی شد، هیچ بحث جدی در کشور صورت نگرفت. فقط بانک مرکزی اظهار نگرانی نمود. در حالی‌که ورشکستگی بانکی به چنان عظمت، باعث زیر و شدن اقتصاد کشور می‌گشت. همان طور که قبلاً در مورد ایسلند اتفاق افتاد. چنین موردی فقط یک مورد اقتصادی نیست و مسئله‌ای مربوط به دموکراسی است. آیا هنگامی که دولت سوسیال‌دموکرات مسئولیت بدهی‌های آن را به عهده گرفت، بدون آنکه به مردم چیزی در این باره بگوید، آن را به شیوه درستی انجام داد؟ آیا امروز زمانی که آن دولت می‌تواند نفس راحتی، به خاطر ترک آن بانک از سوئد، بکشد، توان پاسخ منتقدین متنفذ سوسیال‌دموکرات خود، که خواهان حفظ بانک در سوئد و دریافت مالیات بیشتر از آن بودند، را دارد؟
من در طی این نوشته‌ها تاکنون سعی کرده‌ام نشان دهم که اول، سوسیال‌دموکراسی در طی نزدیک به یک و نیم قرن گذشته دچار تغییرات زیادی شده است. بسیاری از اجزای رادیکال آن به مرور از بین رفتنه‌اند. دوم، سوسیال‌دموکراسی به مثابه یک جنبش، سعی کرده بنا بر وضعیت به مهمترین معضلات سه‌گانه خود-رابطه فرد و جمع، گرایش دفاع از سرمایه‌داری در مقابل انتقاد از ان، تنش پراگماتیسم و اوتوپیسم- پاسخ دهد. تغییراتی که در دوران چرخش راه سوم صورت گرفت نه از روی اجبار بلکه زائیده تضادهای درونی خودش بود. سوسیال‌دموکراسی امروز راه طولانی در جهت تغییرات گسترده‌ کنونی خود پیموده است و به عقب باز نخواهد گشت. آنچه که تاکنون اتفاق افتاده است، اشتباه این یا آن رهبر حزبی نبوده و نیست. قطعاً رهبرانی بودند/ هستند که در کشیده شدن این جنبش به چپ یا راست نقش مهمی بازی کرده‌اند. همین موضوع در مورد بسیاری از دیگر چپگرایان صادق است.البته هیچ‌کس نمی‌تواند در آینده دور، امکان گردش به چپ سوسیال‌دموکراسی را کتمان کند، اما چنین چیزی امروز در تیررس قرار ندارد.
آنچه که امروز طرفداران سوسیالیسم دمکراتیک می‌گویند، در لحظه کنونی فرق زیادی با آنچه که سوسیال‌دموکرات‌ها در ابتدای شکل‌گیری خود می‌گفتند ندارد. تمام احزابی که به سوسیالیسم دمکراتیک باور دارند، «تقدم سیاست» را می‌پذیرند، برای رفرم‌هایی که وضع مردم را بهتر می‌کند مبارزه می‌کنند، اما در عین حال خواهان تعمیق مبارزه در جهت رفرم‌هایی هستند که به ما در گذار از سرمایه‌داری کمک می‌کنند. اگر امروز گفته می‌شود که بورژوازی با کم کردن مالیات بر کار، دست سوسیال‌دموکراتها را از پشت بسته است و امکان بازگرداندن عقربه ساعت وجود ندارد، می‌توان با شعارهای مناسب و ارائه راه‌حل مناسب هم برخی از طرح‌های مالیاتی و هم رفرم‌های رادیکال را به اجرا گذاشت. آیا سوسیال‌دموکرات‌ها اگر بخواهند نمی‌توانند کم کردن ساعات کار، افزایش مرخصی را با موفقیت به اجرا گذارند؟ نمی‌توانند به جای فروختن سهام شرکت‌های دولتی، سهم خود را در شرکت‌های موجود حفظ و در شرکت‌های دیگر افزایش دهند؟
متأسفانه سوسیا‌ل دموکراسی امروز بسیاری از ایده‌های رادیکال گذشته خود را کنار گذاشته است. مسأله این نیست که نمی‌توان از طریق تاکتیک‌های رفرمیستی به موفقیت رسید. سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است که امکان چنین پیروزی‌هایی نیز وجود دارد. مشکل چپ حفظ و ادامه پیروزی‌های کسب شده است. برای این منظور به نظر بسیاری از چپ‌گرایان ما نیاز به تئوری‌ها و ایده‌های رادیکال‌تری برای باز کردن راه برای آینده بهتر داریم. سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است که امکان سازش طبقاتی برای رسیدن به برخی از موفقیت‌ها وجود دارد، اما از سوی دیگر ما از تاریخ سوسیال‌دموکراسی می‌اموزیم که کنترل سرمایه و تولید فقط با سازش طبقاتی امکان‌پذیر نیست. لحظاتی وجود دارند که باید از نیروی مردم در اشکال مناسب استفاده نمود. تاریخ سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است، زمانی می‌توان موفق شد که بتوان مردم را برای طرح‌های عملی حول «اوتوپی های واقعی» جمع نمود..سوسیال‌دموکراسی به ما اهمیت پراگماتیسم سیاسی را می‌اموزد، اما در عین حال می‌اموزد که ما به یک تئوری سوسیالیستی نیاز داریم.
فرانسوا میتران، زمانی که هنوز خود را رادیکال قلمداد می‌کرد و با متحدین خود برای اجرای رفرم‌های بزرگی در فرانسه تلاش می‌نمود، به درستی گفت، «شما می‌توانید یا مدیر جامعه سرمایه‌داری باشید یا بنیان‌گذار یک جامعه سوسیالیستی…تا جایی که به ما مربوط می‌شود، ما می‌خواهیم دومی باشیم.”
امروز برای آنکه بتوان آرزوهای یک سوسیال‌دموکرات را به اجرا در اورد، بایستی نه سوسیال‌دموکرات بلکه یک سوسیالیست باشید، کسی که نه در پی ایجاد «سرمایه‌داری با چهره انسانی» بلکه «سوسیالیسم با چهره انسانی» است، چرا که حتی در صورت رسیدن به اولی، حتی اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، شما بلافاصله مجبور به عقب‌نشینی بزرگی می‌شو ید. این چیزی است که تجارب اخیر سوسیال‌دموکراسی به ما می‌اموزد.

ادامه دارد…

لینک این مطلب در تریبون زمانه

بخش اول:

بخش دوم:

:

بخش سوم:

منابع:

• ویکیپدیا
• اریک الین رایت، گذار از سرمایه‌داری از طریق اوتوپیاهای واقعی
• نیولفت ریویو
• پیتر فربز، چهار اینده
• ژاکوبن
• اینگو اشمیت، سوسیال‌دموکراسی بعد از جنگ سرد
• هنینگ میر، آینده سوسیال‌دموکراسی اروپا
• شری برمن، تقدم سیاست
• اریک الین رایت، تصور اوتوپیاهای واقعی


“ما می‌خواهیم صاحبان سرمایه را از قدرتی که به واسطه مالکیت خود اعمال می‌کنند، محروم کنیم. همه تجارب نشان می‌دهند که تأثیر و کنترل کافی نیستند. مالکیت نقش مهمی ایفا می‌کند. من می‌خواهم به مارکس و ویگفُرش رجوع کنم: ما اساساً نمی‌توانیم بدون تغییر مالکیت، جامعه را تغییر دهیم.”

رودولف مایدنر، روزنامه کنفدراسیون اتحادیه صنفی سوئد، «جنبش اتحادیه»، ۱۹۷۵


در روزنامه اتحادیه کارگران سوئد پس از اعلام ایجاد صندوق‌ مزدبگیران نوشته شده بود: “ما با صندوق‌‌ها [ی مزدبگیران] بتدریج مسئولیت را بدست می‌گیریم”

پس از بررسی شرایط شکل‌گیری و ماهیت سوسیال‌دموکراسی، زمان آن فرا رسیده که به تجربیات اخیر سوسیال‌دموکراسی نیز نظر کوتاهی اندازیم. من با نیمه اول این گفته دوست عزیز نقی حمیدیان موافقم که می‌گوید «تجربه جهانی سوسیال‌دموکراسی اروپای غربی به ویژه کشورهای شمال اروپا، در پراتیک چندین دهه خود از اواسط نیمه نخست قرن گذشته تاکنون، در اختیار همه است و دیگر چه می‌توان از نظریه‌پردازان یک‌صد سال پیش چون ادوارد برنشتاین و کائوتسکی و لوکزامبورگ آموخت که عموما در حوزه تئوری و تحلیل و نظریه بدون آزمون عمل و مسئولیت اجرای آن در مدیریت و اداره کلان کشور جای داشتند.” (نقی حمیدیان، تاملی بر مقاله وارثان برنشتاین، اخبار روز) . من با کمال میل به این درخواست لبیک می‌گویم.با هم به دو تجربه مهم اخیر در اروپا نظری افکنیم.
جملات صدر مقاله، متعلق به رودلف مَیدنر(Rudolf Meidner) اقتصاددان و سوسیال‌دموکرات‌ مشهور سوئدی است. او به همراه یوستا رِن (Gösta Rehn) مدل معروف «سیاست همبسته مزد» که یکی از پایه‌های مدل سوسیال‌دموکراسی سوئدی است، را طراحی نمود. هدف این مدل، استفاده از چانه‌زنی برای کم‌کردن اختلاف دستمزدهای کارگران بود. اقتصاددانان بورژوایی از جان استوارت میل تا دیوید ریکاردو معتقد بودند که افزایش دستمزد فقط در صورتی ممکن است که سود سرمایه افزایش یابد. از این رو مداخله اتحادیه‌های کارگری برای افزایش سود فقط موجب خسارت است و مانع رابطه طبیعی کارگر و کارفرما می‌شود. اما چپگرایان و بسیاری دیگر این نظر را قبول ندارند.
آنچه که مدل میدنر-رن در پی آن بود( چیزی که گاهی بد تفسیر شده است) بسیار ساده بود: مزد یکسان برای کار یکسان . این بدان معنی بود که در سرتاسر کشور حقوق یک مهندس برق که کار تقریباً یکسانی را در کارخانه‌ای در جنوب کشور انجام می‌داد یا یک شرکت ساختمانی در استکهلم ، باید یکسان می‌بود. این مدل در شرایطی بوجود آمد که سوئد پس از جنگ، به دلیل عدم مشارکت در جنگ اروپا و حفظ کارخانجات و زیرساخت‌های لازم، از رشد بالایی برخوردار بود. همچنین در این مدل، معضل رشد بی‌رویه دستمزدها در اثر اعتصابات نیز در نظر گرفته شده بود. مثلا ، به خاطر اعتصابات مکرر در بخش ساختمان‌سازی در دهه ۱۹۳۰ مزد کارگران این بخش نسبت به بخش‌های دیگر افزایش بیشتری یافته بود. کنفدراسیون صنفی کارگران خواهان جلوگیری از توزیع نامتناسب دستمزدها بود. به علاوه، هدف سوسیال‌دموکراسی و اتحادیه‌ها رشد بالای اقتصادی بود و برای رسیدن به چنین هدفی در شرایط پس از جنگ که میزان بیکاری بسیار پایین بود، نیروی کار باید به سمت بخش‌های با بهره‌وری بالا هدایت می‌شد. از آنجا که در بخش‌هایی که بهره‌وری کار پایین بود، با افزایش دستمزد کارگران، مثلاً کارگران ساختمانی همه کشور، مخارج نیروی کار افرایش می‌یافت، یا صاحبان آن بخش می‌بایست بهره‌وری کار را افزایش می‌دادند و یا اینکه عملاً به ورشکستگی کشانده می‌شدند. در عین حال، در اثر ورشکستگی، به طور طبیعی کارگران از بخش‌های با بهروه‌وری کمتر به بخش‌های با بهره‌وری بالاتر منتقل می‌شدند. به عبارتی در عمل از افزایش بی‌رویه در‌آمد کارگران و کارمندان در بخش‌های با بهره‌وری بالا جلوگیری می‌شد، ضمن آنکه دستمزد کارگران در بخش‌های با بهره‌وری کمتر، متناسب با بخش‌های با بهره‌وری بالا می‌شدند.
نکته دیگر اینکه کارگران و کارمندان بخش دولتی، که خطر ورشکستگی آن‌ها را تهدید نمی‌کرد، نیز متناسب با بخش‌های با بهره‌وری بالا ، دستمزدهایشان افزایش می‌یافت. نتیجه نهایی اینکه اختلاف دستمزدها تا جای ممکن برای مشاغل هم‌سان کم می‌شد.در همین جا لازم توضیح داده شود که برخلاف بعضی از بداموزی‌ها و شایعات، هیچ‌گاه هدف یکی کردن دستمزدها برای همه مشاغل نبود. حقوق یک معلم ساده با یک دکتر متخصص تفاوت زیادی داشت (تفاوت دستمزد در معنای سوئدی و نه امریکایی). یا حقوق مهندس راهی که مدیر یک شرکت بود و کار معمولی مهندس راه را انجام نمی‌داد با حقوق مهندس راهی که کار متعارف خودش را انجام می‌داد یکسان نبود.
این سیستم، در‌واقع کنه یکی از پایه‌های اساسی سوسیال‌دموکراسی را نشان می‌دهد: رشد بالای اقتصادی. اما این رشد پایه دیگری نیز داشت، این پایه دولت بود. هنگامی که کارگران بخشی که دارای بهره‌وری پایین بود، از صحنه خارج می‌شد ، دولت موظف بود از طرق مؤسسات کار و آموزشی خود، مسئولیت اموزش کارگران و کارمندان را برای کارهای جدید بر عهده گیرد. در عین حال، بیکاران در طی دوران آموزش از بیمه‌های بیکاری برخوردار می‌شدند، تا بتوانند با داشتن شرایط تقریباً مناسب، زندگی طبیعی خود را با وضعیت جدید وفق دهند. نکته دیگر این که، بر خلاف بسیاری از کشورهای دیگر در سوئد مقوله حداقل دستمزد وجود ندارد. همه این سیاست‌ها، باضافه سیاست‌های متعدد دیگر، رشد اقتصادی بالا و شرایط مناسب کاری را ایجاد کرد. البته این سیستم مشکلات خاص خود را داشت. مهمترین آن جابجایی نیروی کار بود. معمولا، از بین رفتن یک کارخانه با بهره‌وری پایین در یک ده کوچک ، همراه با ایجاد یک کارخانه دیگر با بهره‌وری بالا در همان ده نبود. در نتیجه ممکن بود که کارگران مجبور شوند که کار مناسب خود را کیلومترها دورتر بیابند. به عبارت دیگر، لازم بود آن‌ها برای تطبیق خود با شرایط نو، و نیز یادگیری کارهای جدید آمادگی داشته باشند. این موضوع باعث فشارهای اقتصادی هم به دولت و هم خانواده‌های کارگران می‌گشت. دولت به منظور کاهش نارضایتی و حفظ رشد بالا و نرخ پایین بیکاری، بیمه‌های متفاوتی را ایجاد کرد. یکی دیگر از تأ ثیرات جنبی آن مدل، این بود که شرکت‌های با بهره‌وری بالا سودهای زیادتری نسبت به حالت معمول می‌بردند. دلیل آن این بود که اتحادیه‌ها سعی می‌کردند مانع افزایش بیش از حد حقوق در این شرکت‌ها شوند و خواسته‌های افزایش حقوق را متعادل نگه دارند.
کنگره فدراسیون صنفی کارگران (LO) در سال ۱۹۷۱ لایحه‌ای را به تصویب رساند که بر اساس آن ، اتحادیه مرکزی موظف به بررسی تشکیل سرمایه جمعی شد. رودلف میدنر و چند تن دیگر مسئولیت بررسی مسأله را به عهده گرفتند. در سال ۱۹۷۵ طرح پیشنهادی انان این بود که «سودهای اضافی» شرکت‌هایی دارای بهره‌وری بالا ، در صندوق‌های مرکزی تحت کنترل اتحادیه‌‌ها جمع‌اوری شوند و از آن‌ها برای گسترش مالکیت جمعی استفاده گردد. بنابر این طرح قرار بود که شرکت‌های مربوطه بیست درصد از سود خود را در اختیار این صندوق‌ها بگذارند. نتیجه این که در طی چند دهه کم‌کم بخش سرمایه‌داری تحت مالکیت جمعی قرار گیرد. این طرح در کنگره کننفدراسیون صنفی کارگران به تصویب رسید. اما بلافاصله واکنش‌های زیادی را ایجاد نمود.
اولاف پالمه، رهبر وقت سوسیال‌دموکراتها اعلام کرد که این پیشنهاد پا را فراتر از آنچه که او در خواب نیز تصورش را نمی‌کرد، گذاشته است. موافقین عنوان کردند، ما می‌خواهیم در مورد آینده خود تصمیم بگیریم و از پول‌های جمع‌اوری شده در جهت بازسازی صنایع استفاده خواهد شد. رهبر حزب مرکز ادعا کرد، ایجاد چنین صندوقی به معنی استقرار سوسیالیسم دولتی از نوع اروپای شرقی است. بورژوازی تمام نیروهای خود را جمع‌اوری کرد و در سال ۱۹۸۳ توانستند یک راهپیمایی ۷۵ هزار نفره را در استکهلم سازمان‌دهی کنند. سوسیال‌دموکراتها از پیشنهاد طرح شده راضی نبودند، اما آن را به شکل کاملاً آبکی شده‌ای به اجرا در اوردند. از جمله شرکت‌ها موظف به پراداخت مالیات‌های ویژه‌ای در رابطه با سود گشتند. عده‌ای از سرمایه‌داران بزرگ، چون اینگوار کمپراد صاحب Ikea ، راوسینگ، Tetra Pak، پرشون ، H&M، … کشور را ترک کردند. کم‌کم حزب سوسیال‌دموکراتها از قسمت‌های زیادی از طرح یاد شده عقب‌نشینی کردند، اینگوار کارلسون نخست‌وزیر وقت قول ممانعت از اجرای وسیع‌تر آن را به برخی از صاحبان صنایع داد و برخی دوباره به کشور بازگشتند. این صندوق در همان شکل بسیار ناقصی که به اجرا در آمده بود، در سال ۱۹۹۱ توسط دولت بورژوایی منحل شد. از مخالفین سرسخت این صندوق شل-اولوف فلت بود که حتی شعری در ذم ان سروده بود.
اما چرا جنبش سوسیال‌دموکراسی سوئد که خود را بسیار واقع‌گرا می‌پنداشت. به چنین جایی رسید؟

خوشحالی طرفداران میتران پس از پیروزی وی در پاریس

در فرانسه، در سال ۱۹۸۱ فرانسوا میتران با حمایت بسیاری از چپگرایان (از جمله حزب کمونیست و حزب چپ رادیکال ) به قدرت رسید. او با یک برنامه ۱۱۰ ماده‌ای توانست اعتماد مردم برای پست ریاست جمهوری را کسب کند. میتران کسی بود که در کارنامه خود، خدمت به رژیم ویشی، مشارکت در جنبش مقاومت، مشارکت فعال در سرکوب جنبش استقلال الجزایر را داشت، هر چند که بعدها از این کردار خود ابراز پشیمانی نمود.او در دوره جنگ الجزایر بارها احکام اعدام را تائید کرد، تا اینکه در دهه هشتاد خود مجازات اعدام در فرانسه را ممنوع نمود. بعد از جنگ، رهبر تبلیغات ضد کمونیستی بود، تا اینکه حزب کمونیست را در دهه هشتاد دعوت به مشارکت در دولت کرد. او در طی چند دهه از یک سوسیالیست جمهوری خواه به شخصیتی رادیکال تبدیل شد.
قبل از رسیدن به ریاست جمهوری گفت: ”رفرم یا انقلاب؟ من می‌خواهم بگویم …بله انقلاب. و من می‌خواهم بلافاصله متذکر شوم …که مبارزه روزمره برای رفرم‌های ساختاری، در ذات خود انقلابی هستند. اما اگر من جمله دوم را اضافه نکنم، آنگاه آنچه را که تاکنون گفته‌ام می‌توان یک بهانه به حساب اورد: خشونت‌امیز یا صلح‌امیز؛ انقلاب، اول یک گسست است. کسی که این گسست ، و روش‌هایی که از آن نشأت می‌گیرد، را نمی‌پذیرد، کسی که مایل به ترک نظم موجود،…جامعه سرمایه‌داری نیست، من می‌توانم بگویم چنین شخصی نمی‌تواند عضو حزب سوسیالیست باشد.”
در‌واقع بر خلاف همه شعارها و رتوریک میتران، که او در این مورد یک نابغه بود، برنامه اقتصادی او و متحدینش، یک برنامه کینزی بود. اما با وجود این به هنگام اجرا، با مقاومت سرسختانه سرمایه اروپایی مواجه شد. بانک مرکزی آلمان غربی در آن موقع، همان نقشی را در مقابل فرانسه بازی کرد که چندی قبل، بانک مرکزی اتحادیه اروپا، به رهبری آلمان در مقابل یونان. در آن زمان بحران اقتصادی تمام اروپا را فرا گرفته بود.
افزایش حداقل دستمزد ، ۳۹ ساعت کار در هفته، پنج هفته مرخصی در سال، ملی کردن برخی از صنایع و بانک‌ها، افزایش حقوق بازنشستگان، بهبود شرایط بیمه‌های پزشکی، بهبود شرایط مسکن برای خانواده‌های کم‌درامد، بهبود شرایط بازنشستگی، بهبود شرایط استخدامی، بهبود شرایط بیکاران، استفاده از تکنولوژی‌های جدید در ترانسپورت، مانند قطارهای سریع‌السیر، قانون تمرکززدایی، گسترش حقوق اتحادیه‌ها، افزایش مالیات بر ثروت، اصلاح امور اموزشی…از دستاوردهای این دوره بود.
هنگامی که میتران به قدرت رسید تأکید نمود که برنامه جبهه متحد او یک برنامه انقلابی نیست. ”مردم فرانسه به یک برنامه مشترک رأی داده‌اند. چیزی را که خواسته‌اند، اجرا می‌شود. این یکی از راه‌های پایان دادن به مبارزه طبقاتی است. ما می‌خواهیم اقتصاد مختلط را توسعه دهیم. ما انقلابیون مارکسیست-لنینیست نیستیم.” با این همه، سرمایه‌گذاری در کشور بالا نرفت. سرمایه‌داران از افزایش هزینه‌های استخدامی بشدت ناراضی بودند، کاتولیک‌ها از تغییرات سیستم آموزشی و سکولاریزه شدن آن شکایت داشتند، و کشاورزان نگران قیمت مواد کشاورزی بودند. تورم بالا رفت و فرانک بشدت سقوط نمود، از جمله به خاطر سیاست‌های مالی آمریکا و المان.
در کابینه اختلافات میان وزرا شدت گرفت، برخی خواهان ترک بازار مشترک برای حل بحران ارزی بودند، اما در نهایت با تغییر جهت کامل میتران در سال ۱۹۸۳ ، به سیاست اقتصادی انبساطی پایان داده شد و فرانسه به سیاست انقباضی روی اورد.
در طی دو سال جبهه متحد توانست بانی بسیاری از اقدام‌های مترقی باشد، اما عمدتا به خاطر اعتصاب سرمایه شکست خورد. آیا این سرنوشت محتومی بود؟

«اوتوپی واقعی»

اصطلاح ظاهراً متناقض اوتوپی واقعی متعلق به اریک-اُلین رایت جامعه‌شناس آمریکایی می‌باشد. بنا به گفته او هنگامی که توماس مور در سده شانزدهم این اصطلاح را سکه زد، در‌واقع با کلمات بازی نمود و آن را در حیطه جناس قرار داد.او کلمه یونانی جا یعنی topos را با دو پیشوند در زبان انگلیسی که صدای یکسان اما معانی متعارفی دارند ترکیب نمود. یکی «ou”»به معنی «نه» و دیگری «eu” به معنی «خوب». بدین شکل کلمه utopia ایجاد شد. بنابراین اوتویی معنی مترادف امروزی » ناکجااباد» را نمی‌دهد، بلکه آن هم به معنی جای وجود نداشته و هم جای خوب بود. از این رو، کسانی که امروز هر نوع تصوری از آینده را غیرواقعی تلقی نموده و سپس با زدن مهر اوتوپی بر یک ایده ، آن را رد می‌کنند، بایستی قدری در مورد ریشه این اصطلاح تامل کنند. کافیست بیاد بیاوریم که بسیاری از اوتوپی‌های توماس مور در کتاب معروفش، امروز به واقعیت پیوسته‌اند و هیچ‌کس دیگر آن‌ها را «غیر واقعی» تلقی نمی‌کند ، مثلاً اجازه طلاق، کشیش زن، تدریس و بهداشت عمومی،…. . با این حال، امروز افراد زیادی وجود دارند که اگر پاسخ مناسبی برای رد کردن یک ایده نداشته باشند، آنگاه متوسل به چماق اوتوپی می‌شوند.
آیا در این گفته که برخی از ایده‌ها «سرابی» بیش نیستند، حقیقتی نهفته نیست؟ قطعاً در آن حقیقتی وجود دارد و بسیاری از ایده‌ها به واقعیت نمی‌پیوندند. همچنانکه برخی از نظرات مور به واقعیت نپیوستند، بعضی‌های دیگر مانند شش ساعت کار روزانه در انتظار آن هستند که روزی (در سطحی وسیع) به واقعیت بپیوندند. ما می‌دانیم که یکی از اصطلاحات مورد علاقه لنین این بود « جاده جهنم را با نیت خوش سنگفرش کرده‌اند» ، که در اصل یک اصطلاح ایرلندی است. اما ما دیدیم که اوتوپی او اگرچه موفقیت‌هایی را در ابتدا کسب کرد اما برای بسیاری جهنمی بیش نیافرید. شاید بتوان آن را دلیلی بر ناتوانی اوتوپیسم قلمداد نمود.
دوست عزیز احمد پورمندی در پاسخ به اولین نوشته این سری از مقالات، پس از رد نظرات درج شده در مقاله مربوطه در مورد سوسیال‌دموکراسی، عنوان می‌کند که نویسنده این سطور خواهان راهی جدا از راه «سوسیالیسم واقعاً موجود» و سوسیال‌دموکراسی است. او نتیجه می‌گیرد که «از نظر من «راه سوم» سرابی بیش نیست و جویندگان را به جستجوی راه سوم کشاندن، دادن آدرس غلط به خود و دیگران است. بشریت پیشرفته، برای یورش به دشواری‌های پیش روی خود، تنها یک تخته پرش آزمایش شده دارد که آن هم سوسیال‌دموکراسی است». (احمد پورمندی، بخش کامنت مقاله وارثان برنشتاین، اخبار روز )
من با ایشان و دوست عزیز نقی حمیدیان در رابطه با شکست «راه لنین» موافق هستم. در رابطه با اینکه راه سوسیالیسم دموکراتیک ممکن است سرابی بیش نباشد، هنوز چیز زیادی نمی‌دانیم و آینده آن را ثابت خواهد کرد. موانع زیادی وجود دارند که ممکن است آن را به شکست برساند، اما هر شکستی به معنی سراب بودن یک ایده نیست. شش ساعت کار روزانه مور فقط به شکل محدودی به اجرا در آمده و بارها طعم شکست را چشیده است، ولی بسیاری از ما، و احتمالاً دوستان یاد شده، به اجرای آن باور داریم. در مورد شش ساعت کار در روز، مسأله این نیست که این خواسته به اجرا در خواهد آمد یا نه، بلکه چه وقت به اجرا در اید. اما ما چه معیاری برای واقعی یا غیر واقعی بودن یک اوتوپی داریم؟
در اینجا می‌توانیم دوباره از اریک-الین رایت بگیریم. او سه ویژگی برای یک » اوتوپی واقعی» برمی‌شمرد:
1. مطلوبیت، آیا این اوتوپی از نظر ما مطلوب و مفید است؟
2. زیست‌پذیری، آیا اوتوپی قابلیت زیست دارد؟ آیا آن با ثبات است؟
3. وصول‌پذیری، آیا اوتوپی مورد نظر ما دست‌یافتنی است؟

شرط اول، کاملاً سرراست است. مثلاً ما می‌توانیم به مسأله گذار به سوسیالیسم نگاه کنیم. در اوایل قرن گذشته، و نیز قبل از ان، گفته می‌شد که امکان گذار به سوسیالیسم در یک کشور وجود ندارد. لنین، پس از طرح نظریه خود در مورد امپریالیسم، اعلام کرد که پیروزی سوسیالیسم در یک کشور ممکن است. بعد از انقلاب روسیه بسیاری از کشورها راه اتحاد شوروی را پیمودند. در اینجا بدون آنکه بخواهم وارد بحث امکان گذار به سوسیالیسم در یک کشور تنها شوم، می‌خواهم به مسأله مهم‌تری اشاره کنم. برخی ممکن است اتحاد شوروی سابق را به عنوان کشوری سوسیالیستی نپذیرند، اما من هم مانند بسیاری دیگر، آن را کشوری سوسیالیستی اقتدارگرا و غیردمکراتیک ارزیابی می‌کنم. سؤال اصلی اینجاست، حتی اگر در اینجا بپذیریم که شروط ۲ و ۳ کاملاً مهیا باشند، آیا آن چیز مطلوبی بود؟ جواب بسیاری این خواهد بود، ما خواهان رسیدن به سوسیالیسم هستیم اما نه هر قیمت و هر شکلی.
اگر به شروط دوم و سوم نگاه کنیم، آنگاه شاید به این نتیجه برسیم که ما به شرط دوم نیازی نداریم. اگر شرط سوم وجود نداشته باشد، آنگاه ما با یک ایده دست‌نیافتنی روبرو هستیم.در این صورت چرا قبل از آن باید به زیست‌پذیری و باثبات بودن آن نگاه کنیم؟ پاسخ رایت در این باره، اشاره به دو چیز دارد. اول، ما چگونه می‌توانیم وصول‌پذیری چیزی که قرار است در آینده به وقوع بپیوندد را تعیین کنیم؟ در بسیاری از موارد ارزیابی بسیار سخت است. دوم، اینکه در عرصه اجتماعی، پذیرش یا رد یک ایده تأثیر مستقیم بر امکان وصول‌پذیری و یا وصول‌ناپذیری آن دارد. اگر مردم به امکان یک تغییر اجتماعی باور کنند، آن ممکن است به واقعیت برسد. در عرصه طبیعت، پدیده‌ها و قوانین طبیعی به گونه دیگری عمل می‌کنند. مردم قرن‌ها فکر می‌کردند زمین مرکز جهان است و خورشید به دور آن می‌چرخد. هنگامی که کوپرنیکوس عکس آن را ثابت کرد فقط درک ما در مورد یک پدیده طبیعی عوض شد. اما فکر و عقیده ما تأثیری بر گشتن یا نگشتن زمین به دور خورشید و یا بالعکس نداشت. سرعت نور بنا بر قوانین نسبیت اینشتین، محدودیت سرعت اشیاء در جهان را تعیین می‌کند، حال اگر همه مردم دنیا همزمان به این ایده خیال‌پردازانه برسند که می‌توان سرعتی ده برابر سرعت نور یافت، این امر به واقعی کردن ایده کمکی نمی‌کند. اما، بالعکس مردم در ایران مدتها فکر می‌کردند، حکومت شاه حکومتی ابدی است، اما انها پس از چند دهه به سرنگونی شاه باور کردند و همین باور به اجرای آن کمک کرد.
قابل‌ثبات بودن یک پدیده به ما از جهت دیگری کمک می‌کند. کمون پاریس اقدامی امکان‌پذیر بود، زیرا به وقوع پیوست اما آن قابل تحمل نبود. اگر انقلابیونِ آن زمان در مورد امکان ثبات آن فکر می‌کردند، شاید، اما نه حتما، به گونه دیگری عمل می‌کردند. کمون پاریس را می‌توان اقدامی شجاعانه برای اجرای یک اوتوپی قلمداد نمود، با انکه آن به وقوع پیوست و بیش از دو ماه دوام اورد. اگر امروز کسی امکان برقراری سوسیالیسم در یک کشور را ناممکن بداند، این به معنی عدم امکان یک انقلاب سوسیالیستی نیست، بلکه احتمالاً چنین فردی امکان تحمل چنین سیستمی، امکان سازگاری آن با محیط زیست سرمایه‌داری که دور تا دور آن را احاطه کرده است، را ناچیز می‌داند.
پس از این مقدمه، بیائیم به پروژه سوسیال‌دموکراسی نظری افکنیم. چه دلیلی برای مخالفت با این پروژه وجود دارد؟

زیست‌پذیری و ثبات

هنگامی که برنشتاین امکان گذار به سوسیالیسم را از طریق رفرم و مسالمت‌امیز مطرح کرد، بسیاری از مخالفین وی چنین چیزی را یک اوتوپی ارزیابی کردند. علل رد آن در درجه اول وصول‌پذیری آن بود. همه انقلاب را نزدیک احساس می‌کردند و از طرفی امکان رسیدن به آن را از طریق مسالمت‌امیز ناممکن می‌پنداشتند. از همین رو در رابطه با استراتژی سوسیالیستی، بحث اصلی حول مسأله انقلاب و رفرم بود. پرسش‌های معینی در رابطه با مطلوبیت وجود داشت (شکل سوسیالیسم مورد نظر برنشتاین)، اما مسأله اصلی این بود که آیا امکان رسیدن به سوسیالیسم پس از تجربه کمون پاریس و میلیتاریزه شدن دولتی چون المان، از طریق رفرم وجود داشت یا نه؟
امروز پس از گذشت یک قرن همچنان این مسأله برای عده زیادی مطرح است. می‌توان دو دلیل عمده اورد. اول، در اروپا هنوز چنین چیزی به واقعیت نرسیده است. دوم، عده‌ای بر این عقیده هستند که امکان گذار مسالمت‌امیز وجود ندارد.نگارنده این سطور امیدوار به یک راه‌حل کاملاً مسالمت‌امیز است، اما امکان یک شورش از سوی مردم را ناممکن نمی‌داند زیرا انقلابات به وقوع می‌پیوندند و چیزی نیست که بتوان برای آنها برنامه‌ریزی کرد. بنابراین در شرایط فعلی می‌توان گفت، عده‌ای آن را ممکن و عده‌ای ناممکن می‌دانند.
از نظر نویسنده، راه سوسیال‌دمکراسی راه کاملا مطلوبی نیز نیست، دلایل آن را پایین‌تر بیان خواهم کرد. اما از آنجا که عده زیادی آن را مطلوب می‌شمارند، در این لحظه فرض را بر این می‌گذاریم که نتایج آن مطلوب است. آخرین پرسشی که باقی می‌ماند اینکه آیا امکان موفقیت و ثبات آن وجود دارد؟ رایت می‌گوید: ”زیست‌پذیری می‌پرسد: اگر ما بتوانیم چنین جایگزینی را ایجاد کنیم، آیا ما قادر به ماندن در آنجا هستیم یا اینکه آن‌ دارای چنان عواقب ناخواسته و دینامیسم خود-مخربی است که پایدار نخواهد ماند؟»
در این رابطه من با پیتر فریز، نویسنده کتاب چهار اینده، کاملاً موافقم. در مراحل حساس و تعیین‌کننده امکان ثبات نظام مورد علاقه سوسیال‌دموکراسی وجود ندارد. چرا؟
مایکل کالسکی اقتصاددان برجسته لهستانی که متأسفانه بسیار کم شناخته شده است، در این مورد به ما می‌تواند کمک کند.بسیاری معتقدند که کالسکی نظرات خود را پیش از کینز مطرح نمود اما به خاطر آنکه در دنیای انگلیسی زبان دیر شناخته شد، هیچ‌وقت نتوانست به اندازه حجم کارها و نظریاتش مورد تقدیر قرار گیرد. او در مقاله‌ای در مورد اشتغال به نام «جنبه‌های سیاسی اشتغال کامل» که در سال ۱۹۴۳ منتشر شد، به موضوع اشتغال می‌پردازد. وی از سه دلیل عمده مخالفت سرمایه با کمک دولت به کسب اشتغال کامل در یک کشور سرمایه‌داری مبتنی بر دموکراسی نمایندگی نام می‌برد.
1. سرمایه خواهان دخالت دولت در امور استخدامی نیست
2. سرمایه هزینه‌های دولتی برای کمک‌های مصرفی و سرمایه‌گذاری‌های عمومی را دوست ندارد.
3. آن نگران تغییرات سیاسی و اجتماعی ناشی از حفظ اشتغال کامل است.
بنابراین کالسکی تأکید دارد که مخالفت سرمایه با اشتغال کامل نه اقتصادی بلکه پیش از هر چیز سیاسی است. زیرا در صورت وقوع و پایداری اشتغال کامل، «اخراج» به عنوان اقدامی تربیت‌کننده ، نقش خود را از دست می‌دهد. در اشتغال کامل، کارگران قدرت چانه‌زنی بیشتری پیدا می‌کنند و اضافه حقوق بیشتری طلب خواهند کرد، اما با توجه به آن که قیمت‌ها افزایش بیشتری نسبت به مزد خواهند داشت، احتمال کاهش سود بسیار پایین است. در عوض، «انضباط در کارخانجات» و «ثبات سیاسی» اهمیت بیشتری پیدا می‌کند. زیرا «قدرت اخراج» کم شده ، کارگران کمتر از روسای کارخانه ترسیده و در نهایت بر تقاضاهای خود خواهند افزود.
حال اگر این تحلیل کالسکی را قبول کنیم، در یک کشور سوسیال‌دموکراسی موفق، خوشبختانه کارگران و بقیه مردم شرایط بهتری می‌یابند. اما پس از چندی ممکن است شرایط به «نقطه کالسکی» برسد، یعنی شرایط بی‌ثباتی که تحمل اوضاح حاکم بشدت کاهش می‌یابد. چند دهه قبل، در سوئد، فرانسه، و برخی از کشورهای اروپایی دیگر، جنبش کارگری رادیکالیزه‌تر شد. قطعاً حوادث ۱۹۶۸ بر رادیکال شدن خواسته‌های کارگران تأثیر زیادی گذاشته بود. حتی اگر به تئوری کالینسکی در مورد اشتغال کامل، باور نداشته باشیم، می‌توانیم از منطق او در این مورد استفاده کنیم. کافیست به مبارزات جنبش کارگری در سوئد از جنبه دیگری نگاه کنیم. کارگران ، و حزب ، پس از چند از چند دهه مبارزه ، من در اینجا مبارزه دیگر احزاب را نادیده می‌گیرم، به بسیاری از خواسته‌های خود می‌رسند، از طرفی با چشمان خود شاهد هستند که در معامله کار-سرمایه ، سرمایه‌دارانِ صنایعی که بهروری بالا داشتند، به کمک اتحادیه‌ها از سود بیشتری برخوردار می‌شدند. زیرا اتحادیه‌ها از رشد سریع دستمزدها در صنایع صادراتی ممانعت می‌کردند. آیا در چنین شرایطی، امکان تقاضای بیشتر از سوی کارگران متحدی که حزب اصلی‌شان، حزب سوسیال‌دموکرات در طی مدتی بسیار طولانی قدرت را در دست داشت، خیلی عجیب به نظر می‌اید؟ مسلماً نه. آن‌ها ترسی از سرمایه و شیوه‌های انضباطی آن نداشتند. آن‌ها خواهان حقوق پایمال‌شده خود بودند. در چنین شرایطی، وقتی که کارگران از «خط قرمز» سرمایه‌داران بگذرند، چه اتفاقی در سیستم خواهد افتاد؟
در چنین شرایطی سرمایه‌داران، از کشور کوچ می‌کنند، سرمایه اعتصاب می‌کند- چنانچه در سوئد چنین شد-، و بحران سرتاسر جامعه را فرا می‌گیرد. دیگر نه راه پیش وجود دارد و نه پس! دو گزینه بیشتر در دسترس نیست یا به سمت رادیکالیزه شدن ، سوسیالیسم و چپ یا به سمت راست. در دهه هشتاد این گردش به سمت راست و نولیبرالیسم صورت گرفت. این نه فقط در سوئد بلکه در کشوری مانند فرانسه به گونه دیگری رخ داد. در فرانسه میتران نیز از اجرای سیاست انبساطی و چپگرایانه دست کشید و کاملاً به سمت راست گردش نمود.
از این رو ، اگر حزبی که قدرت را در دست دارد، خواهان گذر از سرمایه‌داری به سوسیالیسم باشد می‌تواند از شرایط بحرانی ایجاد شده، در جهت سوق دادن بیشتر جامعه به سمت چپ استفاده نماید، یا بالعکس، اگر کسی خواهان حفظ سرمایه‌داری باشد، مانند برخی از سران سوسیال‌دموکراتها خواهان برگشت به شرایط قبل از بحران و حتی انقدر دورتر که امکان بازگشت به شرایط بحرانی دیگر وجود نداشته باشد. این اتفاقی است که در دهه هشتاد افتاد و بنا به گفته دیوید هاروی گردش به نئولیبرالیسم در اروپا، منهای انگلیس، صورت گرفت.
درست به همین جهت است که می‌توان گفت اوتوپیای سوسیال‌دموکراسی، حتی اگر چنین قصدی وجود داشته باشد، و ما می‌دانیم که در دهه هفتاد چنین قصدی از طرف بخش بزرگی از رهبران اتحادیه‌های کارگری وجود داشت، یک اوتوپیای واقعی نیست زیرا در آن ثبات وجود ندارد. دیر یا زود، در صورت رادیکالیزه شدن به بی‌ثباتی و بن‌بست می‌رسد.دلیل آن این است که سوسیال‌دموکراسی ضمن انتقاد از سرمایه‌داری خواهان شکوفایی و رشد آن است. (لازم به تذکر است که حزب قدیمی چپ سوئد، vpk ، نیز در آن دورا ن دچار سکتاریسم بود و به خاطر آنکه صندوق‌های پیشنهادی مزدبگیران از طرف اتحادیه‌ها، با پیشنهاد مندرج در برنامه حزب در این رابطه مغایرت داشت، در ابتدا از آن حمایت نکرد اما پس از چندی از کرده خود پشیمان شد.. )
چه چیزی باعث شد که برخی از متفکران اتحادیه‌های کارگری سوئد به این نتیجه رسیدند که کنترل دولتی کافی نیست؟ چرا مَیدنر گفت که مالکیت خصوصی مانند تپانچه‌ای است که شقیقه کارگران را هدف قرار داده است؟ آیا به خاطر تمایلات مارکسیستی برخی از این متفکران بود؟ مسأله اصلی برای اتحادیه‌های کارگری این بود که قسمتی از قدرت را بدست اورند، چیزی که حزب سوسیال‌دموکرات سوئد اصلاً علاقه‌ای به آن نداشت. رهبر آن زمان حزب، اولاف پالمه، یکی از چپ‌ترین رهبران حزب سوسیال‌دموکرات به شدت نگران شکست خود در انتخابات بود و نه قدرت کارگران. مسأله مهمتر مسأله دموکراسی اقتصادی بود. حزب سوسیال‌دموکرات پیش‌نهاد صندوق‌های مزدبگیران را، حتی در آن صورت ابکی‌ش تحت کنترل دولت قرار داد، در حالی تمام ایده اولیه این بود که چنین صندوق‌هایی در اختیار اتحادیه‌ها باشند. درست به همین خاطر بود که میدنر آن را به «یک موش مفلوک» تشبیه کرد.در هر حال، مالکیت خصوصی نه تنها ضربه‌ای ندید، بلکه قوی‌تر از هر زمان دیگری به صحنه بازگشت و بسیاری از مالکیت‌های دولتی سابق را نیز غصب کرد.
حال پرسش اینجاست، اگر سوسیال‌دموکراسی دارای ضعف‌های معینی است، نباید از آن حمایت کرد؟ مسلما. پاسخ درست به این پرسش و پرسش‌های مشابه این است:” سوسیال دموکراسی خوب است، اما به اندازه کافی خوب نیست». این به معنی نفی سوسیال‌دموکراسی نیست، بلکه شناخت نقاط قوت و ضعف آن است.

مطلوبیت

یکی از نکاتی که قبلاً در مورد آن بحث شد مسأله کالا و تئوری ارزش مارکس بود.(نگاه کنید به قسمت دوم) مارکس از جمله نشان داد که در سرمایه‌داری نیروی کار به کالا تبدیل می‌شود. او عنوان کرد که برای رسیدن به سوسیالیسم باید کار دستمزدی را از بین برد.امروز، در مورد اینکه چنین چیزی یک ایده‌ال در سوسیالیسم تلقی شود و یا یک هدف قابل اجرا در همان ابتدای گذار به سوسیالیسم، اختلاف‌نظر وجود دارد.
از آنجا که غیرکالایی شدن به معنی خروج از بازار کار با از دست دادن کمی ، یا تقریباً هیچ ، از در‌آمد تعریف می‌شود، و از سوی دیگر سوسیال‌دموکراسی خواهان مشارکت بالای نیروی کار می‌باشد، این دو هدف با هم جور در نمی‌ایند. لازم به توجه است که مشارکت بالای نیروی کار ربط مستقیمی به اشتغال کامل ندارد.. اما بیایم نه به غیرکالایی شدن کامل نیروی کار بلکه کم شدن ساعات کار توجه کنیم.
در بسیاری از کشورها احزابی که در جناح چپ سوسیال‌دموکراسی قرار دارند خواهان کم کردن ساعات کار ، بدون کم کردن حقوق، هستند اما بسیاری از سوسیال‌دموکراتها، از جمله سوسیال‌دموکراتهای سوئد با آن مخالف هستند و چند دلیل برای مخالفت آن‌ها وجود دارد. اول، هزینه‌های دولتی ممکن است کاهش نیابد ، در حالی که در‌آمد دولت کم خواهد شد،( اگر هر فرد قسمت کوچکی از حقوق خود را از دست دهد و نیز نرخ سود سرمایه کاهش یابد، درامدهای مالیاتی نیز کم خواهد شد). دوم، چنین سیاستی، سیاست احزاب دموکرات مسیحی است، مثلاً از طریق تشویق زنان برای ماندن در خانه و پرداخت پول به انها، سوم رشد اقتصادی کاهش می‌یابد،( چهارم، در برخی موارد ، این ممکن است به اشتغال کامل بیانجامد، زیرا با کم کردن ساعات کار عده بیشتری همان میزان کار سابق را انجام می‌دهند. چیزی که برخی از سوسیال‌دموکراتها مخالف آن هستند). در مقابل طرفداران چنین طرحی عنوان می‌کنند که سیاست کم کردن ساعات کار باید طوری تنظیم شود که جهانشمول باشد و نه مانند طرح‌های احزاب دموکرات مسیحی. از طرف دیگر، این درست است که درامدهای دولت کاهش می‌یابد اما به علت کار کمتر، میزان بیماری کاهش یافته و کاهش درامدهای دولتی وحشتناک نخواهد بود. اما مسأله اصلی سوسیال‌دموکراسی مسأله رشد اقتصادی است.
کینز زمانی پیشگویی کرده بود که در دوران ما، ساعات کار هفتگی به ۱۵ ساعت خواهد رسید. بهره‌وری کار از زمان وی تاکنون بیش از سه برابر گشته است اما ما هنوز هفته‌ای ۴۰ ساعت کار می‌کنیم. ما می‌دانیم که یکی از اهداف سوسیال‌دموکراسی رشد بالای اقتصادی است و کم کردن ساعت کار به این رشد ضربه می‌زند. چگونه؟ دراین رابطه پیتر فریز مثال خوبی دارد که من آن را با کمی تغییر در اینجا نقل می‌کنم.
بیائید به یک آزمایش فکری ساده دست زنیم. فرض کنیم من و شما (خواننده این سطور) همسایه هستیم و ما دو نوع کار داریم که هر دو از عهده آن بر می‌ائیم: تمیز کردن خانه و غذا پختن. ما می‌توانیم این دو کار را به چند شکل انجام دهیم.
1. سناریو الف. من غذای خودم را درست می‌کنم و خانه‌ام را نیز خودم تمیز می‌کنم. شما نیز همین کار را انجام می‌دهید.
2. سناریو ب. شما به من برای تمیز کردن خانه شما، و من به شما برای اشپزی در خانه من پول می‌دهم
3. سناریو ث. من به شما برای تمیز کردن و اشپزی در خانه من، و شما برای همین کارها در خانه خودتان به من پول می‌دهید.
اگر چه این مثال قدری احمقانه است، زیرا ما به هم پول می‌دهیم و ما می‌توانیم همین کار را بدون پول انجام دهیم اما از آنجا که در حالت واقعی ما برای انجام کارها پول می‌پردازیم، در اینجا هم فرض را بر این قرار می‌دهیم.اما سؤال اصلی این است که اختلاف این سه سناریو در چیست؟
در سناریو الف. احتمالاً اکثر ما از آن طرفداری می‌کنیم. زیرا من یا شما هر وقت که دوست داریم می‌توانیم اشپزی کنیم یا خانه را تمیز نمائیم. در سناریوی ب، احتمالاً اگر اشپزی شما از من بهتر باشد و شما از تمیز کردن متنفر باشید، در آن صورت شاید در آن کمی نفع جمعی وجود داشته باشد، در غیر این صورت نفعی در بر نخواهد داشت. در این حالت، ما تا حدی کار خویش را از خود بیگانه کرده‌ایم و آن را فروخته‌ایم. من غذای شما را ممکن است دوست نداشته باشم و راجع آن غر بزنم، یا غذا سر ساعت حاضر نشود، یا اینکه باید مواظب باشم که شما از مواد اولیه غذایی به شکل مطلوبی استفاده کنید و خیلی از چیزها را هدر ندهید. از طرف دیگر شما در مورد من همین کار را می‌کنید، به دقت، امکان وجود گرد و خاک را در همه زوایای ناممکن خانه، انجایی که خود هیچ‌گاه به آن نگاه نخواهید کرد، را کنترل می‌نمائید. باید دستشویی و توالت، دستگیره‌های در و پنجره کنترل شوند. همچنین ممکن است از من به خاطر استفاده زیاد از مواد شیمیایی انتقاد کنید.
در سناریوی ث که احمقانه‌ترین سناریوی موجود است، هیچ چیز سودمندی وجود ندارد. ما هر دو همان کار را برای یکدیگر انجام می‌دهیم در این حالت، ما کار خود را کاملا از خود بیگانه کرده‌ایم و به یکدیگر پول می‌پردازیم. ما تمیز کردن و اشپزی را با فرمان کس دیگری انجام می‌دهیم.
حال، سناریوی اول ، سناریویی است که بسیاری از کسانی که طرفدار کم کردن ساعات کار همگانی با حفظ حقوق هستند، از جمله سوسیالیست‌ها، طرفدار ان می‌باشند. سناریوی دوم، سناریوی سرمایه‌داری ایده‌ال لیبرالی در قرن بیستم بود. در این حالت ما وفور را زیاد می‌کنیم، اما در عین حال نیروی کار خود را به فروش می‌رسانیم و از خود بیگانه می‌نمائیم. در حالتی که تعویض کار برای هر دو ما سوداور بود، من اشپزی دوست ندارم و شما تمیز کردن و یا بالعکس، ممکن است طرفدارانی در جناح چپ نیز پیدا شوند. اما سناریوی سوم همان سناریوی معمول امروز ماست که سوسیال‌دموکراسی نیز بدنبال آن است. در جامعه‌ای که نیروی کار به طور کامل کالایی شده و ما برای چیزهای ساده‌ایی که هم دوست داریم و هم از عهده‌اش بر می‌ائیم نیز باید پول دهیم. در این حالت هر روز بر تعداد کارهای تولید شده افزوده می‌شود و تولید ناخالص ملی رشد خواهد نمود و سوسیال‌دموکراسی درست به همین خاطر آن را دوست دارد.
همان‌طور که گفته شد، این فقط یک آزمایش فکری است، اما باید به این فکر کرد که آیا ما در پی ایجاد جامعه‌ای هستیم که هر روز چیزهای بیشتری کالایی می‌شوند بدون آنکه نیازهای واقعی ما را جبران نمایند، فقط برای آنکه رشد اقتصادی بالا رود و همه بتوانند ساعت‌های طولانی بر سر کار باشند؟ بدون آنکه جامعه بتواند به طور دموکراتیک در مورد لزوم یا عدم لزوم آن تصمیم بگیرد.
اگر سطح در‌آمد و در عین حال ساعات کار کشوری کمتر است، این به معنی «فقر» نیست. اما متأسفانه، این چیزی است که بسیاری از سوسیال‌دموکرات‌ها نمی‌پذیرند. در ابتدای تشکیل سوسیال‌دموکراسی از بین رفتن کار مزدی یکی از اهداف اولیه آن بود. این هدف از برنامه بسیاری از انها، سال‌هاست که رخت بر بسته است. امروز، از نظر سوسیال‌دموکراسی ، داشتن بیمه‌های بیکاری، بیماری و بازنشستگی به نوعی غیرکالایی کردن نیروی کار است. این بیمه‌های همگانی از دستاوردهای بزرگ سوسیال‌دموکراسی و همه کسانی هستند که در این راه مبارزه کرده‌اند، اما این به تنهایی کافی نیست. اگر هدف خود را افزایش رشد اقتصادی به هر قیمتی قرار دهیم، آنگاه دچار مشکل بزرگی هستیم.غیر کالایی کردن کار یک «اوتوپی» است که به آن به عنوان یک راهنما نیاز داریم.سوسیالیست‌ها باید در پی اوقات فراغت بیشتر، کنترل بر فرایند کار و ایده رهایی از کار دستمزدی باشند.
نکته دیگر، مسأله انتخاب و کنترل است. این انتقادی است که هم از سوی برخی چپ‌های نو و هم نئولیبرال‌ها متوجه دولت رفاه گشت. تمام نهادهای دولت رفاه از طرفی موجب امنیت و آزادی هستند، اما در عین حال ابزاری برای کنترل اجتماعی نیز محسوب می‌شوند. این نکته‌ای است که فوکو از آن بشدت انتقاد نمود. پیتر فریز این تناقض را اینگونه بیان می‌کند: ”سرمایه‌داری رفاه همیشه با تنش بین مزایای همگانی با یک درک عام از شهروند اجتماعی، و دقت برای طراحی سیستم‌های خاصی از صلاحیت، از محل کار، تا خیابان و مدرسه مرتبط می‌شود” . به عبارتی، به یک فرد بیکار حقوق و مزایایی تعلق می‌گیرد، اما در جامعه رفاه، فرد بیکار و مزایایی که به آن تعلق می‌گیرد به دقت تعریف شده است. در صورت عدم رعایت کوچکترین قوانین وضع شده فرد ممکن است در خارج از سیستم قرار گیرد. از این رو، وظیفه این نهادها تحمیل نوعی از انضباط بر فرد است. به همین خاطر فوکو که چند سالی در سوئد زندگی کرده بود، در جایی گفته بود «دولت رفاه نیز مانند بیمارستان روانی ، اداره معلولان، زندان، مدرسه پدرسالارانه-استعمارگرایانه-انقیادگرایانه است». مسلما، همین انتقاد از سوی نئولیبرال‌ها هم مطرح شده و می‌شود اما کسانی که از جناح چپ به آن انتقاد می‌کنند، هدفشان سپردن همه چیز به بازار نبوده بلکه یافتن راهی دیگر برای حل این مشکل است…
در هر حال، می‌توان نتیجه گرفت که نویسنده این سطور با مطلوبیت راه سوسیال‌دموکراسی که بر پایه رشد به هر قیمتی و کنترل نهاده شده است، همراه نیست.بلکه باید در پی راهی دیگر بود.

نفی دستاوردها؟

آیا این به معنی نفی دستاوردهای سوسیال‌دموکراسی نیست؟ آیا این همراهی با مخالفین سوسیال‌دموکراسی نیست؟ این پرسشی است که تاکنون بارها به اشکال مختلف مطرح شده است. مسلماً نه. مبارزه برای یک دولت عام رفاه، مبارزه‌ای لازم و ضروری است. این پروژه‌ای است که می‌توان بسیاری از نیروهای چپ را حول ان متحد ساخت، اما نباید پرنده خیال را در همین جا متوقف نمود. نباید در ورای آن چیز دیگری ندید. نمی‌توان ضعف‌ها و محدودیت‌های آن را نادیده گرفت. این پروژه‌ایست که هدف آن ایجاد «سرمایه‌داری با چهره انسانی» است اما بسیاری از نیروهای چپ خواهان «سوسیالیسم با چهره انسانی» هستند. پذیرش دومی الزاماً به معنی رد اولی نیست. این به معنی آن است که ضمن دفاع از پروژه اول، پیشروی به سمت پروژه دوم را باید ادامه داد. مثالی بزنم. اگر از مربی تیم فوتبال کشورX پرسیده شود که چه هدف و ارزویی برای جام جهانی دارد، ممکن است بگوید هدف ما رسیدن به جام جهانی است یا اینکه هدف ما بردن جام جهانی است. اگر کسی بگوید هدف من بردن جام جهانی است و در این مورد واقعاً جدی باشد، این به معنای آن نیست که کار اولیه را که همان کسب ورود به جام جهانی است را فراموش نماید.اگر عمیقاً به حرف خود اعتقاد داشته باشد، باید خود را برای مسابقات مقدماتی آماده سازد، هیچ حریفی را دست کم نگیرد و سعی کند برای هر مسابقه از بازیکنان خود به بهترین وجهی استفاده کند. اما در حین حال چنین مربی باید کمی گسترده‌تر فکر کند. در تیم خود از کسانی استفاده کند که توانایی انجام بازی‌های زیادی در یک تورنمنت را داشته باشند. احتمالاً ترکیب سنی تیم را به گونه‌ای در نظر می‌گیرد که بتوانند تمرینات طولانی را انجام دهند. شاید میزان تمرینات و نوع تمرینات را عوض کند. بازی‌های دوستانه متنوع‌تری را برنامه‌ریزی می‌کند. اگر چه از روز اول به تمرین پنالتی زدن نمی‌پردازد اما مربی در این رابطه هم ایده‌هایی دارد. او با توجه به استراتژی خود برخی از انتخابات و تاکتیک‌هایش را عوض می‌کند، اما این را می‌داند که گام اول کسب جواز ورود به مسابقات است.
تعیین یک هدف «بلندپروارانه» به معنی قبول شکست ، یا درابرها راه رفتن نیست. این درست است که ما در فارسی می‌گوئیم، » سنگ بزرگ علامت نزدن است» ، اما در مقابل آن می‌توان اصطلاح «کار نیکو کردن از پر کردن» را قرار داد.مسئله اصلی پیدا کردن روش‌های مناسب برای رسیدن به هدف است. می‌توان هدف ساده‌ای انتخاب کرد اما شکست خورد و بالعکس.
زمانی مارگارت تاچر در اوایل دهه ۱۹۸۰ در خطاب به «رویاپردازان» گفته بود «هیچ الترناتیوی وجود ندارد.” . اما ما می دانبم که وجود دارد. هایک، یکی از متفکرین هوادار او، در مخالفت با منتقدین رادیکال گفته بود: اول، به طور کلی، پیامدهای ناخواسته منفیِ تغییراتِ عمدیِ اجتماعی بسیار بیشتر از پیامدهای ناخواسته مثبت آن است؛ دوم، هر چه تلاش برای تحول اجتماعی بزرگ‌تر باشد، احتمالاً عواقب منفی ناخواسته آن نیز بزرگ‌تر خواهد شد.
اگر این دو قانون هایک را در نظر بگیریم، آنگاه به این نتیجه می‌رسیم که حتی در صورت اعتقاد به مشکلات سیستم سرمایه‌داری، بنا بر تز دوم، باید دست به هیچ عمل جدی نزد. زیرا باز به گفته او، «حیله مرگبار» روشنفکران این است که «انسان قادر است جهان اطرافش را با توجه به خواسته‌هایش شکل دهد.” طبعا نه هر تغییری خواستنی است و نه هر خواسته‌ای عمل‌شدنی. اما، ما می‌دانیم که او چه می‌خواست. حفظ سرمایه‌داری به هر شکل و سیمایی. این نمی‌تواند آرزوی همه چپگرایان باشد.
اختلاف امروز برخی از چپگرایان با طرفداران سوسیال‌دموکراسی نه بر سر اتخاذ روش‌های‌های رفرمیستی یا انقلابی، بلکه بر سر هدف غایی و درک از سوسیالیسم است. همچنان عده‌ای، اگر به سوسیالیسم اعتقاد داشته باشند، سرمایه‌داری را از موضع اخلاقی و نه تحلیل دقیق تناقض‌های درونی آن مورد انتقاد قرار می‌دهند.حتی اگر در انتقاد اخلاقی خود از سرمایه‌داری جدی باشیم، باید به چند نکته جواب دهیم.
در شرایطی که کمپانی‌های بزرگ و مؤسسات بانکی از هر فرصتی برای احراز سود و قدرت بیشتر استفاده می‌کنند، چرا فکر می‌کنیم که تقاضا برای ایجاد بخش‌های بزرگ‌تر غیر خصوصی، در اشکال مختلف تعاونی و یا دولتی و ایجاد یک اقتصاد مختلط که موازنه نامتعادل مالکیت خصوصی کنونی را تغییر و سهم بخش خصوصی را کاهش دهد، موجب سقوط یک کشور در ورطه ناکامی می‌گردد. همچنین ما می‌دانیم که فقط تغییر مالکیت کافی نیست بلکه ایجاد شفافیت، لزوم مشارکت کارکنان در فرایند تولید و مردم در تصمیم‌گیری‌های بزرگ اقتصادی و تعمیق دموکراسی،… نیز لازم هستند .
زمانی مارکس گفت کارگران کشور ندارند، امروز این سرمایه‌داران هستند که کشور ندارند. کافیست بانک‌ها را در نظر بگیریم. سود انان خصوصی اما ضررشان اجتماعی و سوسیالیزه شده است. اخیراً بزرگترین بانک شمال اروپا، پس از آنکه دولت سوئد اعلام کردقصد دارد مالیات جدیدی را وضع کند، ابتدا دولت را تهدید و سپس دفتر مرکزی خود را به فنلاند منتقل کرد.لازم به تذکر است که بخش بزرگی از این بانک در ابتدای تاسیس متعلق به دولت بود، اما دولت سهام خود را بتدریج فروخت . ارزش دارایی‌های این بانک بسیار بیشتر از تولید ناخالص ملی کشور سوئد است و در صورت ورشکستگی، کشوری که دفتر مرکزی بانک در آن قرار دارد مسئول تأمین غرامت‌های بانکی است (در سال ۲۰۲۴ یک نهاد مشترک اروپایی مسئولیت را به عهده می‌گیرد ). مالیاتی که قرار است وضع شود، برای بهبود وضعیت امور مالی کشور برای مقابله با چنین خطری در نظر گرفته شده است. زمانی که این بانک در سال گذشته شکل سازمانی خود را به گونه‌ای تغییر داد که دولت سوئد عملاً مسئول بدهی‌های تمام شعبات این بانک در کشورهای دیگر، در صورت ورشکستگی شد، هیچ بحث جدی در کشور صورت نگرفت. فقط بانک مرکزی اظهار نگرانی نمود. در حالی‌که ورشکستگی بانکی به چنان عظمت، باعث زیر و شدن اقتصاد کشور می‌گشت. همان طور که قبلاً در مورد ایسلند اتفاق افتاد. چنین موردی فقط یک مورد اقتصادی نیست و مسئله‌ای مربوط به دموکراسی است. آیا هنگامی که دولت سوسیال‌دموکرات مسئولیت بدهی‌های آن را به عهده گرفت، بدون آنکه به مردم چیزی در این باره بگوید، آن را به شیوه درستی انجام داد؟ آیا امروز زمانی که آن دولت می‌تواند نفس راحتی، به خاطر ترک آن بانک از سوئد، بکشد، توان پاسخ منتقدین متنفذ سوسیال‌دموکرات خود، که خواهان حفظ بانک در سوئد و دریافت مالیات بیشتر از آن بودند، را دارد؟
من در طی این نوشته‌ها تاکنون سعی کرده‌ام نشان دهم که اول، سوسیال‌دموکراسی در طی نزدیک به یک و نیم قرن گذشته دچار تغییرات زیادی شده است. بسیاری از اجزای رادیکال آن به مرور از بین رفتنه‌اند. دوم، سوسیال‌دموکراسی به مثابه یک جنبش، سعی کرده بنا بر وضعیت به مهمترین معضلات سه‌گانه خود-رابطه فرد و جمع، گرایش دفاع از سرمایه‌داری در مقابل انتقاد از ان، تنش پراگماتیسم و اوتوپیسم- پاسخ دهد. تغییراتی که در دوران چرخش راه سوم صورت گرفت نه از روی اجبار بلکه زائیده تضادهای درونی خودش بود. سوسیال‌دموکراسی امروز راه طولانی در جهت تغییرات گسترده‌ کنونی خود پیموده است و به عقب باز نخواهد گشت. آنچه که تاکنون اتفاق افتاده است، اشتباه این یا آن رهبر حزبی نبوده و نیست. قطعاً رهبرانی بودند/ هستند که در کشیده شدن این جنبش به چپ یا راست نقش مهمی بازی کرده‌اند. همین موضوع در مورد بسیاری از دیگر چپگرایان صادق است.البته هیچ‌کس نمی‌تواند در آینده دور، امکان گردش به چپ سوسیال‌دموکراسی را کتمان کند، اما چنین چیزی امروز در تیررس قرار ندارد.
آنچه که امروز طرفداران سوسیالیسم دمکراتیک می‌گویند، در لحظه کنونی فرق زیادی با آنچه که سوسیال‌دموکرات‌ها در ابتدای شکل‌گیری خود می‌گفتند ندارد. تمام احزابی که به سوسیالیسم دمکراتیک باور دارند، «تقدم سیاست» را می‌پذیرند، برای رفرم‌هایی که وضع مردم را بهتر می‌کند مبارزه می‌کنند، اما در عین حال خواهان تعمیق مبارزه در جهت رفرم‌هایی هستند که به ما در گذار از سرمایه‌داری کمک می‌کنند. اگر امروز گفته می‌شود که بورژوازی با کم کردن مالیات بر کار، دست سوسیال‌دموکراتها را از پشت بسته است و امکان بازگرداندن عقربه ساعت وجود ندارد، می‌توان با شعارهای مناسب و ارائه راه‌حل مناسب هم برخی از طرح‌های مالیاتی و هم رفرم‌های رادیکال را به اجرا گذاشت. آیا سوسیال‌دموکرات‌ها اگر بخواهند نمی‌توانند کم کردن ساعات کار، افزایش مرخصی را با موفقیت به اجرا گذارند؟ نمی‌توانند به جای فروختن سهام شرکت‌های دولتی، سهم خود را در شرکت‌های موجود حفظ و در شرکت‌های دیگر افزایش دهند؟
متأسفانه سوسیا‌ل دموکراسی امروز بسیاری از ایده‌های رادیکال گذشته خود را کنار گذاشته است. مسأله این نیست که نمی‌توان از طریق تاکتیک‌های رفرمیستی به موفقیت رسید. سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است که امکان چنین پیروزی‌هایی نیز وجود دارد. مشکل چپ حفظ و ادامه پیروزی‌های کسب شده است. برای این منظور به نظر بسیاری از چپ‌گرایان ما نیاز به تئوری‌ها و ایده‌های رادیکال‌تری برای باز کردن راه برای آینده بهتر داریم. سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است که امکان سازش طبقاتی برای رسیدن به برخی از موفقیت‌ها وجود دارد، اما از سوی دیگر ما از تاریخ سوسیال‌دموکراسی می‌اموزیم که کنترل سرمایه و تولید فقط با سازش طبقاتی امکان‌پذیر نیست. لحظاتی وجود دارند که باید از نیروی مردم در اشکال مناسب استفاده نمود. تاریخ سوسیال‌دموکراسی به ما نشان داده است، زمانی می‌توان موفق شد که بتوان مردم را برای طرح‌های عملی حول «اوتوپی های واقعی» جمع نمود..سوسیال‌دموکراسی به ما اهمیت پراگماتیسم سیاسی را می‌اموزد، اما در عین حال می‌اموزد که ما به یک تئوری سوسیالیستی نیاز داریم.
فرانسوا میتران، زمانی که هنوز خود را رادیکال قلمداد می‌کرد و با متحدین خود برای اجرای رفرم‌های بزرگی در فرانسه تلاش می‌نمود، به درستی گفت، «شما می‌توانید یا مدیر جامعه سرمایه‌داری باشید یا بنیان‌گذار یک جامعه سوسیالیستی…تا جایی که به ما مربوط می‌شود، ما می‌خواهیم دومی باشیم.”
امروز برای آنکه بتوان آرزوهای یک سوسیال‌دموکرات را به اجرا در اورد، بایستی نه سوسیال‌دموکرات بلکه یک سوسیالیست باشید، کسی که نه در پی ایجاد «سرمایه‌داری با چهره انسانی» بلکه «سوسیالیسم با چهره انسانی» است، چرا که حتی در صورت رسیدن به اولی، حتی اگر چنین چیزی وجود داشته باشد، شما بلافاصله مجبور به عقب‌نشینی بزرگی می‌شو ید. این چیزی است که تجارب اخیر سوسیال‌دموکراسی به ما می‌اموزد.

ادامه دارد…

وارثان برنشتین

اشباح مارکس

معمای سوسیال دموکراسی

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منابع:

• ویکیپدیا
• اریک الین رایت، گذار از سرمایه‌داری از طریق اوتوپیاهای واقعی
• نیولفت ریویو
• پیتر فربز، چهار اینده
• ژاکوبن
• اینگو اشمیت، سوسیال‌دموکراسی بعد از جنگ سرد
• هنینگ میر، آینده سوسیال‌دموکراسی اروپا
• شری برمن، تقدم سیاست
• اریک الین رایت، تصور اوتوپیاهای واقعی