مطلب “ناسیونالیسم، فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت – بررسی انتقادی” انتقادهایی را برانگیخته که از جمله در دو مقاله “دمکراسی متافیزیکال و نگاه سلبی به اقلیتها” (امین سرخابی) و “ناسیونالیسم؛ گامی به سوی دمکراسی و توزیع متوازن قدرت” (ساسان امجدی) که هر دو در “زمانه” منتشر شده‌اند، تبیین یافته‌اند.

از موضوع‌های حاشیه‌ای درمی‌گذرم و به چهار موضوع می‌پردازم که آنها را برای پیشبرد بحث لازم می‌دانم:

  • نقد ناسیونالیسم از زاویه توضیح مفهوم خودفرمانی مردم،
  • قدرت و ارج‌شناسی (موضوع تنوع قومی و زبانی را در متن چه گفتمانی بررسی کنیم؟)
  • سیاست همگرایی، سیاست جداسازی،
  • و این نکته که ما نمی‌توانیم درکمان را از موضوع “مسئله ملی” تعمیر کنیم، بی‌آنکه دست به تعمیر کل تئوری سیاسی خود بزنیم.

در این مقاله نکته اول را بررسی می‌کنم. در آینده به سه نکته دیگر خواهم پرداخت.

رجوع به مردم، شرط لازم نقد مفهوم ایدئولوژیک “ملت”

گفتمان خودفرمانی مردم و گفتمان ناسیونالیستی

امین سرخابی نوشته است:

«هسته اصلی نوشته آقای نیکفر نقدی است که وی بر مفهوم “حق تعیین سرنوشت” دارد و متعاقب آن سعی دارد نتایج نقدش به حاشیه راندن، بی اهمیت جلوه دادن و جنگ طلبانه بودن این “حق” منجر شود. اشاره تاریخی و انضمامی نیکفر برای تشریح شکست تز حق تعیین سرنوشت، ارجاع به شعار لنینی “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تا حد جدایی” است. اما با تورق متون علمی و تاریخی و حقوقی می‌توان به این امر پی برد که حق تعیین سرنوشت عمرش به حقوق طبیعی باز می‌‌گردد.»

«حق تعیین سرنوشت عمرش به  حقوق طبیعی بازمی‌گردد.» اما کدام حق؟ حق ملل؟

ساسان امجدی هم نوشته است:

«آنچه در نوشتار نیکفر ناگفته مانده است تفاوت قائل شدن میان ناسیونالیسم دولتی و ناسیونالیسم ملت‌های فرودست است.»

این تفاوت‌گذاری، در میان روشنفکران چپ‌گرا و ملی‌گرا در ایران تا حد امری بدیهی و شک‌ناپذیر رواج دارد. هم سنت چپ (لنینیسم و کمینترن) و هم انبوه ادبیات ملی‌گرای دوران جنبش‌های استقلال این تفاوت‌پذیری را شک‌ناپذیر می‌کند. اما در زمان طرح این تفاوت‌گذاری، درباره درستی آن شک وجود داشت.[1] بحث بر سر این بود که آیا چیزی به نام حق خودمختاری ملت‌ها وجود دارد یا نه و مضمون آن چیست و بُرد آن تا کجاست. نوشته‌ای اثرگذار در این بحث، چه در ایران و چه جاهای دیگر، نوشته‌ای است از لنین که زیر عنوان «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» به فارسی ترجمه شده است.[2]

در عنوان “حق خودمختاری ملت‌ها” یک خلط مبحث دیده می‌شود. از موضع دموکراتیسمی که با عصر جدید آغاز می‌شود چیزی که سوژه خودمختاری و حق تعیین سرنوشت است، نه ملت، بلکه مردم است. این همان ایده‌ای است که پیش از آنکه موضوع ناسیون و ناسیونالیسم مطرح شود به عنوان خودفرمانی مردم[3] مطرح شد.[4] خودفرمانی مردم، در برابر خودفرمانی شاه قرار گرفت و همچنین در برابر سلطه‌گری ارباب دین: نه شاه، نه کاهن – این مضمون ایده خودفرمانی مردم است.

“مردم” خود مفهومی جدید است[5]، اگر چه واژه‌ای کهن است. در گذشته بار تحقیرآمیزی داشته، چیزی مترادف با عوام الناس و رعایا. اما در عصر جدید به تدریج شأنی می‌یابد که قبلا خدا داشته است: قدرت فرمانروا از خدا می‌آمده است، اما ایدون مردم‌اند که قدرت خود را به فرانروا عطا می‌کنند (هوگو گروتیوس) یا به او امکان اِعمال قدرت می‌دهند، اِعمال قدرتی را که همواره از آن مردم است و تقسیم‌پذیر نیست (ژان ژاک روسو).

در اروپا “مردم” زودتر از “ملت” وارد گفتمان سیاسی می‌شود و در دایره مفهومی‌ای قرار می‌گیرد که دولت و قدرت به آن تعلق دارند. مردم در برابر دولت می‌نشیند و اندیشه سیاسی را دگرگون می‌کند. مردم آغاز و انجام‌اند: از مردم، برای مردم.

در ایران، کسب این شأن تازه توسط مردم، در آستانه انقلاب مشروطیت آغاز می‌شود. بررسی ادبیات سیاسی دوران مشروطیت آشکارا نشان می‌دهد که در ایران نیز “مردم” زودتر از “ملت” وارد گفتمان سیاسی می‌شود. واژه ملت وجود دارد، اما بار معنایی آن قوم و فرهنگ و کیش است، چنانکه کتاب “الملل و النحل” (ملت‌ها و نحله‌ها، اثر محمد بن عبدالکریم شهرستانی، قرن ششم هجری) کتابی بوده است درباره عقاید دینی قوم‌ها / فرهنگ‌‌های مختلف. از طریق استانبول “ملت” بار معنایی تازه می‌یابد. ترک‌ها در برابر nation لغت “ملت” را گذاشتند و ایرانیان هم از آنان تقلید کردند.[6] اگر  nation ملت خوانده نمی‌شد، شاید در ایران آن را نژاد می‌خواندند، اما نژاد که تخمه و تبار و تیره است، در جریان ترجمه این سرنوشت را یافت که معنای race را برساند، مفهومی که جدید است.

در سند قانون اساسی مشروطیت تثبیت نشدن مفهوم‌های مردم و ملت آشکار است. مردم مفهوم اصلی است و واژه ملت به گونه‌ای به کار رفته که به سادگی می‌توانست به جای آن واژه مردم و یا “اهالی مملکت ایران” (اصطلاح اصل دوم) بنشیند. سرگردانی در استفاده‌ از این مفهوم‌ها، آن هم در دوره آغاز برآمد ناسیونالیسم مختص ایران نیست. در همه جا با این سرگردانی مواجه می‌شویم و درست همین امر باعث خلط بحث شده است: خلط بحثی که در  عبارت «حق ملل در تعیین سرنوشت خویش» با آن مواجه می‌شویم.

حق خودمختاری در اصل حق مردم بوده است. اراده جمعی مردم است که بنابر توصیف ژان ژاک روسو، در “قرارداد اجتماعی” مبنای حق است و اگر هر حق دیگری باشد به حق بنیادین خودفرمانی مردمی برمی‌گردد. پیشروان انقلاب کبیر فرانسه برانگیخته از ایده خودفرمانی مردم بودند. اما در همان دوران انقلاب شاهد خلط بحثی می‌شویم که پیامد ناگوارش را فورا نشان می‌دهد. به جای مردم ملت می‌نشیند و خودفرمانی مردم به خودفرمانی ملت تبدیل می‌شود. این خلط بحث ضربه‌ای اساسی بر ایده حقوق بشر و ایده جهان‌روایی انقلاب علیه نظم کهنه وارد می‌کند. قفس تنگ ملت فرانسه مفهوم جهان‌روای حقوق بشر را محصور می‌کند. نمونه بارز این تحریف را در نطق پیر ویکتورنین ورنیو[7] (Pierre Victurnien Vergniaud) از رهبران جناح ژیروندیست انقلاب در تاریخ ۲۵ اکتبر ۱۷۹۱  می‌بینیم. او در این نطق این پرسش را مطرح می‌کند:

«آیا موقعیت‌هایی وجود دارد که در آنها یک ملت از زاویه حقوق بشر بتواند مجاز باشد علیه مهاجرت دست به اقداماتی بزند؟ آیا ملت فرانسه در چنین موقعیتی قرار دارد؟ و بایستی به چه اقداماتی دست زند اگر چنین ضرورتی برقرار باشد؟»

ورنیو در ادامه شرح می‌دهد که حقوق بشر ذاتی است، اما تحقق آن در یک جامعه سیاسی است و جامعه سیاسی ملت است و ملت حق دارد علیه خائنان به میهن، که از کشور گریخته‌اند، دست به عمل زند یعنی آنانی را که برای گریز از پیامدهای انقلاب خونین مهاجرت کرده‌اند یا قصد مهاجرت دارند، به کیفر برساند. و به همین سان تأکید می‌کند که به نام ملت می‌توان از شهروندان خواستار بذل جان و مال شد.

این نطق تاریخی به روشنی ناسازگاری حقوق بشر با ملی‌گرایی را نشان می‌دهد. به روشنی آشکار می‌کند که چگونه ایده ملت ایده حقوق بشر را به حالت تعلیق درمی‌آورد.

همه ایده‌های انقلاب کبیر فرانسه از همان دوره پیروزی انقلاب در معرض تعلیق قرار گرفتند. دو قطبی‌ای ایجاد شد بر سر اینکه ایده‌های “آزادی، برابری و همبستگی” چگونه تفسیر شوند. درک سوسیالیستی در برابر درک لیبرالیستی و ناسیونالیستی قرار گرفت.[8] قطب‌بندی اساسی بر سر تفسیر خودفرمانی مردم بود و در اینجا مقدم بر هر چیز بحث بر سر این موضوع درگرفت که مردم کیانند. سوسیالیست‌ها کسانی بودند که به ایده اصلی خودفرمانی وفادار ماندند و در تبیین اینکه مردم کیانند در درجه اول به زحمتکشان نظر دوختند. ناسیونالیست‌ها از مردم “ملت” ساختند و از اراده عمومی روسویی “اراده ملی” درآوردند.[9]

کل بحث‌هایی را هم که بعدا در میان خود سوسیالیست‌ها راه افتاد می‌توانیم زیر عنوان مردم-ملت ببریم. مثلا در بحث میان رزا لوکزامبورگ و لنین به نظر می‌رسد که لوکزامبورگ به مردم نظر دارد، از تقابل گفتمان مردم با گفتمان ملی عزیمت می‌کند و به هر نوع ملی‌گرایی مشکوک است، اما لنین، در مقابل، دست به تفکیک میان ناسیونالیسم مردم ستمدیده  و ناسیونالیسم ستمگران می‌زند و اولی را قابل دفاع می‌داند. به نظر لنین مبارزه برای کسب استقلال یک مبارزه دموکراتیک و بر حق است، و به امپریالیسم ضربه می‌زند. رزا لوکزامبورگ، در برابر، ایده استقلال را در جهان زیر سلطه سرمایه‌داری پوچ می‌داند و معتقد است که تفکیک میان دو نوع ناسیونالیسم و فراخوان لنینی به پشتیبانی از ناسیونالیسمِ مردمِ خواهانِ استقلال نوعی اپورتونیسم است که باعث می‌شود طبقه کارگر در خدمت بورژوازی خودی قرار گیرد و امر خود را فراموش کند. برای رزا لوگزامبورک امر مبارزه طبقاتی اصل است، اما لنین در دوره امپریالیسم محور دیگری را هم به محور مبارزه طبقاتی اضافه می‌کند: محور ملی، و البته مدام تأکید می‌کند که این دو محور در برابر هم قرار ندارند و اصل همچنان مبارزه طبقاتی است. اما خلط بحث صورت گرفته و این تأکیدها، آنچنان که بعدا سیاسیت کمینترن و احزاب برادر در “جهان سوم” نشان داد، چندان مؤثر نبود. خلط بحث، چپ را ملی‌گرا کرد و این ملی‌گرایی از جانب مسکو به گونه‌ای جهت داده شد که منفعت ملی در پشتیانی از بلوک شرق و مقابله با بلوک غرب دیده می‌شد.

اما مهم است که بدانیم خلط مبحث چگونه صورت می‌گیرد. به این آگاهی نیاز داریم برای ساختارشکنی (deconstruction) آن. برنارد یاک، استاد تئوری سیاسی، در این مورد گزارش داده است.[10] به نظر او میان ایده خودفرمانی مردم و ناسیونالیسم ربطی وجود دارد که لازم است واکاوی شود. گفتمان خودفرمانی علت گفتمان ملی‌گرا نیست، اما آن به این راه برده است. به نظر یاک هر دو موضع “ناسیونالیسم با ایده خودفرمانی مردم نمی‌خواند” و “ناسیونالیسم پیامد ایده خودفرمانی مردم است” غلط هستند. او خود برمی‌نهد که ایده خودفرمانی درک از جماعت سیاسی را دگرگون کرد و این درک دگرگون‌ شده بود که به ناسیونالیسم میدان داد. ایده خودفرمانی را ژان ژاک روسو در “قرارداد اجتماعی” به صورت ایده دموکراسی مستقیم مطرح کرد و از این رو در تئوری روسو ظاهرا مشخص است که مردم کیانند. اما بعدا خودفرمانی شکل غیرمستقیمی یافت و تئوری آن در تئوری‌ دیگری مستحیل شد که امروزه به آن تئوری دموکراسی می‌گوییم. مردم در این تئوری، به عنوان مثال، کسانی‌اند که به طور دوره‌ای رأی می‌دهند. اما آیا همه در یک محدوده جغرافیایی صاحب رأی هستند؟ به بیانی عمومی‌تر در تئوری مردم‌سالاری باید روشن شود که منظور از مردم چیست.

برای روشن شدن بحث به اشاره‌ای که قبلا به قانون اساسی مشروطه کردیم، برمی‌گردیم. در این سند از “اهالی مملکت ایران” سخن می‌رود و می‌دانیم یک صفت مملکت در زمان تدوین این قانون “محروسه” بوده است. محروسه، یعنی حراست شده؛ یعنی مملکت طبق زبان سیاسی دوران صفویه و قاجار، مرز داشته و از این مرز حراست می‌شده است. پس اهالی آنانی‌اند که در یک مکان حراست‌شده به اسم ایران می‌زیند. به نظر برنارد یاک اهالی در این معنا همان مردم‌اند و مردم یعنی زیستندگان در یک مکان. اما اینان اگر از بُعد زمانی در نظر گرفته‌ شوند، یعنی دارای گذشته تاریخی شوند، به ملت تبدیل می‌شوند. برنارد یاک ملت را جماعتی تصوری در یک گستره زمانی می‌داند.[11]

در عصر جدید، در شرایطی که بنابر توصیف کارل دویچ[12] شبکه ارتباطی میان اهالی گسترش می‌یابد و بر این پایه یک “ما”ی جمعی شکل می‌گیرد، انتقال معناشناسانه از مکان به زمان، طبیعی است. این انتقال مبنای گذار از مردم به ملت، و از خودفرمانی مردم به گفتمان ناسیونالیستی بوده است.

اما هر آنچه هم که طبیعی جلوه می‌کند قابل نقد است و ممکن است روزگاری نابهنجار باشد. این زاویه‌های انتقاد مهم هستند:

  • انتقال معناشناسانه از مردم به ملت، همراه با تحریف و دروغ است. متفکرانی که در دوره اخیر دست به بازاندیشی در مفهوم ملت زده‌اند (به ویژه کارل دویچ، ارنست گلنر و بندیکت اندرسون) به خوبی نشان داده‌اند که “ملت” چگونه برساخته می‌شود.[13]
  • یک زاویه ثابت انتقاد، که آن را می‌توانیم نگاه رزا لوگزامبورگی بنامیم، این است که بر سر “مردم” چه می‌آید، وقتی گفتمان “ملت” چیره می‌شود.
  • و دیگر اینکه ما اکنون شاهد برآمد “مکان” در برابر “زمان” هستیم، اتفاقی که خود را به این صورت نشان می‌دهد:
    • آگاهی بر تفکیک‌ناپذیری مردم، به صورت توجه به مناطقی که در آن اقوام مختلف با هم درآمیخته‌اند و تفکیک در عمل به معنای برقراری تبعیض یا حتا فراتر، یک جراحی خون‌ریزانه است.
    • جهانی شدن امر مهاجرت و عبور پذیر شدن ضروری و اجباری مرزها،
    • جهانی شدن مراوده به دلیل انقلاب رسانه‌ای. اگر انقلاب رسانه‌ای اختراع صنعت چاپ و گسترش آن به ملی‌گرایی میدان داد، انقلاب رسانه‌ای جاری که فرامرزی است، فراملی نیز هست.

“مردم” مفهومی است تحریف‌پذیر، چیزی که سوسیالیست‌های آغازین نگران آن بوده‌اند. اما “ملت” هم تحریف‌پذیر است. آن پدیده ظاهرا بی‌گناه فرهنگی هم می‌تواند معنایی نژادپرستانه بیابد و هم در روزگار ما و در منطقه ما معنایی امت‌پرستانه. اسلامیسم یک پدیده جانبی ناسیونالیسم در منطقه ماست و هر جنبش ناسیونالیستی‌ای در این منطقه ظرفیت آن را دارد که به یک جنبش اسلامیستی تبدیل شود یا چنین چیزی را در بطن خود بپروراند.

ناسیونالیسم در در میان اقوام ایرانی و دیگر اقوام منطقه دیگر ناسیونالیسم ضدامپریالیستی استقلال‌طلب نیست و از این رو روا نیست استفاده از مفهوم‌ها و تفکیک‌های لنینی. معنای روشن آن تجزیه‌طلبی است و تجزیه‌طلبی در شرایط مشخص ما بدون خونریزی پیش نمی‌رود. جنگ داخلی درمی‌گیرد و در جنگ داخلی نه خون “ملت” که گویا در لامکان می‌زید، بلکه خون “مردم” می‌ریزد. از این نظر هم مهم است که به “مردم” برگردیم و با کمک این مفهوم دست به بازاندیشی در وضعیت بزنیم.

مقاله “ناسیونالیسم، فدرالیسم و حق تعیین سرنوشت – بررسی انتقادی” کوششی است بر مبنای تلاش برای بازیابی مفهوم مردم و از این طریق نقد ناسیونالیسم. اما این بازیابی در عمل به چه معناست و آیا در این بازگشت خواست‌های اقلیت‌های قومی و زبانی نادیده گرفته می‌شود؟ آیا باید به حق خودمختاری مردم یک تبصره ناسیونالیستی اضافه شود تا همه‌جانبه شود، یا به سخن دیگر آیا ایده دموکراسی و آزادی اجتماعی نیاز به یک تصحیح ناسیونالیستی دارد؟

بحث را پی می‌گیریم.


پانویس‌ها

[1] در این باره به ویژه لازم است به بحث‌های لنین و رزا لوکزامبورگ توجه شود.   جستاری جدید و جامع در این باره:

Ulla Plener, „Die Debatte zwischen Rosa Luxemburg und Lenin über die nationale Frage 1903 – 1918“, in: Z. Zeitschrift marxistische Erneuerung, Nr. 109, März 2017.

[2] منصور حکمت (۱۳۸۱ – ۱۳۳۰)، کمونیست ایرانی‌ای که نسبت به اکثر همترازان خود از امتیاز فکر مستقل و بازاندیشی نقادانه باورهای رایج از جمله در زمینه مسئله ملی برخوردار بود و متأسفانه در دوره ثمردهی بیشتر فکر انتقادی‌اش درگذشت، به درستی به ترجمه self determination به “تعیین سرنوشت” انتقاد می‌کند و می‌نویسد که عبارت “حق تعیین سرنوشت” حاوی «تلقى به اصطلاح دموکراتيک و آزاديخواهانه کاذبى» است. «نفس عبارت، بخصوص در تبيين فارسى و استفاده از کلمه رومانتيک و حماسى “سرنوشت”، يک مشروعيت از پيشى را با خود يدک مي‌کشد. و کدام انسان باشرف و آزاديخواهى هست که واقعا از اينکه کسى، هرکسى، “سرنوشت خويش” را خود تعيين کند به وجد نيايد و آن را يک امر مقدس و گامى به پيش در امور بشر نداند. عبارت self determination  در زبان انگليسى براى مثال فاقد اين استنباط شورانگيز و حماسى است، اما به هرحال اين مشروعيت از پيشى را تا حدودى با خود حمل مي‌کند.» (منصور حکمت: ملت، ناسيوناليسم و برنامه کمونيسم کارگرى)

[3] Popular sovereignty / Volkssouveränität / Souveraineté populaire

کتاب زیر شامل مجموعه مقالاتی خواندنی درباره تاریخ خودفرمانی مردمی است:

Richard Bourke, Quentin Skinner (ed.), Popular Sovereignty in Historical Perspective, Cambridge 216.

[4] اصغر شیرازی، در کتاب پربار “ایرانیت، ملیت، قومیت” (تهران: جهان کتاب ۱۳۹۵) «معنای مرکزی ملت‌گرایی» را «حق حاکمیت مردم» می‌داند (به عنوان نمونه دط ص. ۱۵۸) و شاید از این روست که پیش از پرداختن به مفهوم ملت به مفهوم “مردم” و رواج آن در گفتار سیاسی نپرداخته است. در مقاله حاضر نشان می‌دهیم که اولویت منطقی و تاریخی با مفهوم مردم است.

[5] جا دارد که تاریخ این مفهوم در میان ما نوشته شود. نمونه‌ای از یک کار در این زمینه در مورد شکل‌گیری و رواج مفهوم مردم در انگلستان و آمریکا:

Edmund S. Morgan: Inventing the People: The Rise of Popular Sovereignty in England and America, New York and London 1989.

[6] تفصیل قضیه در این کتاب:

Keivandokht Ghahari, Nationalismus und Modernismus in Iran in der Periode zwischen dem Zerfall der Qagaren-Dynastie und der Machtfestigung Reza Schahs. Eine Untersuchung über die intellektuellen Kreise um die Zeitschriften Kaweh, Iransahr und Ayandeh. Berlin 2001.

[7] Pierre Victurnien Vergniaud, „Rede in der Assemblée Nationale, 25 Oktober 1791“, in: Michael Jeismann und Henning Ritter (Hg): Grenzfälle, Über neuen und alten Nationalismus, Leipzig 1993, S. 341-355. (Original: Histoire parlementaire de la révolution française; ou, Journal des assemblées nationales, depuis 1789 jusqu’en 1815, par P.-J.-B. Buchez et P.-C. Roux. Bd. XII. Paulin. Paris 1834)

[8] در این باره رجوع کنید به فصل نخست کتاب زیر:

Axel Honneth, Die Idee des Sozialismus. Versuch einer Aktualisierung, Berlin 2015.

[9] در این مورد این کتاب خواندنی است، به ویژه اینکه در برابر کمونیسم تنها کاپیتالیسم را قرار نمی‌دهد و بر اهمیت دیدن رابطه تنش‌آمیز آن با ناسیونالیسم هم تأکید می‌کند.

Roman Szporluk, Communism and Nationalism. Karl Marx versus Friedrich List. New York,  Oxford 1988

ارنست گلنر در این مقاله کتاب شاگردش، رُمن اشپرلوک را بررسی کرده است:

Ernest Gellner, “Nationalism and Marxism”, in:  Encounters with Nationalism, Oxford UK & Cambridge USA 1994, pp 1-19.

[10] Bernard Yack, “Popular Sovereignty and Nationalism”, in: Political Theory, Vol. 29, No. 4 (Aug., 2001), pp. 517-536.

روایت تازه‌تری از این مقاله در فصل ششم کتاب زیر:

Bernard Yack, Nationalism and the Moral Psychology of Community, University Of Chicago Press, 2012.

[11] در اینجا از بحث در مورد “زمانی” بودن ملت و “مکانی” بودن مردم خودداری می‌شود. مقاله بعدی دوباره به این بحث برمی‌گردد با این هدف که نشان داده شود مردم بی‌تاریخ نیستند. بی‌تاریخ هم که باشند، این مشکلی است که از استمرار رنج و بی‌نوایی برمی‌آید، از این تصور دردناک که  وضع همواره چنین بوده و آسمان همواره بر این رنگ بوده است.

[12] Karl W. Deutsch, Nationalism and Social Communication. An Inquiry into the Foundations of Nationality, Cambridge and London 1953.

[13] در این رابطه این سخن کارل دویچ شهرت ویژه‌ای دارد: «ملت … گروهی از انسان‌هاست که متحد شده‌اند برپایه یک باور خطای مشترک در مورد خاستگاهشان و یک بیزاری مشترک از همسایگانشان.»

Karl W. Deutsch, Der Nationalismus und seine Alternativen, München 1972, S. 9.


در همین زمینه

امین سرخابی: دمکراسی متافیزیکال و نگاه سلبی به اقلیتها

ساسان امجدی: ناسیونالیسم؛ گامی به سوی دمکراسی و توزیع متوازن قدرت