آیا سوسیالدموکراسی پاسخگوی مشکلات امروز است؟
“من نظریهای در مورد مبنای جوهر سوسیالیسم پیرامون «جماعت ” ایجاد کردم-به این معنی که مردم نسبت به هم تعهداتی دارند و افرادی اجتماعی هستند و نه فقط افرادی برای خودشان-، این مرا در مسیر تلاش برای بازیابی ارزشهای واقعی حزب کارگر از شلوغی بار ایدئولوژیکی که در راس انها قرار گرفته و معنایشان را در ابهام قرار میداد، انداخت. برای من، این سوسیالیسم بود، و نه شکل خاصی از سازمان اقتصادی که به نقطه خاصی در تاریخ متصل شده بود. “
تونی بلر، سفر
برای تونی بلر اصلاح سوسیالیسم حزب کارگر و جایگزینی آن با یک سوسیالیسم اخلاقی،» سوسیالیسم جماعتگرا» (communitarian socialism) در معنای وسیع کلمه از اهمیت زیادی برخوردار بود. بنا به گفته پیتر ماندلسون، بلر جماعت و خانواده را بالاتر از هر نوع دولت مداخلهگر سوسیالدموکرات قرار میداد. چشمانداز بلر برای بریتانیا متکی بر یک نوع سوسیالیسم مسیحی بود. بلر در مقاله «چرا من یک مسیحی هستم»، مشکل اصلی مارکسیسم را این موضوع عنوان کرد که مارکسیسم در نهایت فرد را مادون قرار داده و از جامعه شروع میکند اما از نظر بلر، «ما با شروع از وظایف فردی است که به یک خیر بزرگتر و منافع جماعت وصل میشویم-اصلی که کلیسا آن را در عشای ربانی تجلیل میکند.”
تونی بلر به دنبال کشف دوباره سوسیالیسم بر پایههای اخلاقی و جماعتگرانه بود. بنا به نظر وی، سوسیالیسم در سده قبل همراه با جمعگرایی و دولت رفاه بود. این دولتها از حدود قدرت خود پا را فراتر نهادند. اگر در قرن بیستم دو نوع سوسیالیسم علمی و اخلاقی وجود داشت، بعد از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود، دیگر جایی برای نوع اول باقی نمانده بود. در نگاه او، دیدگاه مارکس در مورد دولت و طبقه شکستخورده بود. از نظر وی، سوسیالیسم بر پایه «ارزشها و باورهای معین » و» قضاوتهای اخلاقی و ذهنی» قرار داشت. سوسیالیسم یک اموزه «اجتماعی-ایسم» (social-ism) است، این به معنی استفاده از قدرت جمعی برای خیر فردی است. انگیزه اخلاقیِ «دیدگاه روشنگرِانه مبتنی بر منافع شخصی» با منافع جامعه گره خورده است.
از نظر بلر، سوسیالیسم مجموعهای از اصولی است که بر پایه درک ویژهای از ساختار طبقاتی یا ساختار سیاسی جهان قرار ندارد. سوسیالیسم برنامههای اقتصادی یا سیاسی ویژهای ندارد، بلکه بیشتر «داشتن دیدی مرکزی پیرامون یک اصل است، ان فارغ از دستورالعملهای سیاسی خاصی است» ولی گاه برخی از دستورالعملها با اصل اشتباه گرفته میشوند. تنها چیزی که در طول زمان از همه ازمایشها سربلند بیرون آمده است «پایه اخلاقی سوسیالیسم است». از این رو بلر میخواست، به نوعی از سوسیالیسم فابیانی که یکی از پایههای حزب کارگر انگلیس را تشکیل میداد، باز گردد. ادوارد برنشتاین نیز خود در طی اقامت طولانیش در انگلستان تحت تأثیر فابیانیسم قرار گرفته بود. (منظور نویسنده ، یکی کردن سوسیالیسم بلر و برنشتاین نیست). در این جا، این پرسش مطرح میشود، آیا «راه سوم» تونی بلر، « میانه نو« گرهارد شرودر، لیونل ژوسپن، یوران پرشون یک گسست در تئوری و عمل سوسیالدموکراسی بود یا اینکه فقط ادامه تاریخی راه دولت رفاه سوسیالدموکراسی بود؟
شری برمن، مورخ آمریکایی سوسیالدموکرات که در مورد سیر تحول سوسیالدموکراسی بسیار نوشته است، در کتاب «تقدم سیاست» مینویسد که سوسیالدموکراسی «موفقترین ایدئولوژی و جنبش قرن بیستم بود: اصول و سیاستهای آن ، پربارترین و هماهنگترین دوره در تاریخ اروپا را، از طریق وفق چیزهایی که بنظر نارسازگار میرسیدند- نظام سرمایهداری با کارکردی خوب، دموکراسی و ثبات اجتماعی، ایجاد کرد» (برمن، تقدم سیاست). آیا «راه سوم» را نیز باید جزیی از دوران پربار سوسیالدموکراسی در نظر گرفت؟
این پرسشها ما را به پرسش اصلیتر سوسیالدموکراسی چپست؟ رهنمون میسازد. اما قبل از هر چیز ذکر چند نکته مفید میباشد. هنگامی که در اینجا از احزاب سوسیالدموکراسی به طور عمومی صحبت میشود، هدف نادیده گرفتن اختلافات میان این احزاب نیست بلکه بیشتر ارائه یک تیپ عمومی است که در آن از برخی واقعیات و اختلافات چشمپوشی میشود. نویسندگان منابع این مقاله در اکثر موارد، به احزاب بزرگ سوسیالدموکراسی انگلیس، سوئد و آلمان و گاهی دو حزب اولی نگاه کردهاند. بنابراین اگر از ویژگیهای سوسیالدموکراسی صحبت میشود، منظور به هیچ وجه حزب وطن مصر که خود را سوسیالدموکرات قلمداد میکند – توسط انور سادات پایهگذاری شد- و تا خیزش بهار عربی عضو انترناسیونال سوسیالدموکراتها بود، نیست. از طرف دیگر، باید در نظر داشت که تغییر خطمشی احزاب سوسیالدموکراسی به طور همزمان صورت نگرفته است. سوسیالدموکراتهای سوئد خیلی زود ایده سرنگونی سرمایهداری را رها کردند، در حالی که در انگلیس، تا مدتهای مدید حزب کارگر، به دنبال سرنگونی سرمایهداری بود (حداقل در تئوری). نکته آخر اینکه در سوسیالدموکراسی سنت ادامهکاری و ارجاع به گذشته بسیار قوی است. به عبارتی، در سوسیالدموکراسی هم رویزیونیسم و هم ریشههای تاریخی بسیار مهم هستند. برای همین برخی از مفاهیم اگرچه در طی تاریخ یک حزب حفظ شدهاند اما محتوی آنها تغییر نمودهاند. مثلاً «برابری» تونی کراسلند با براون، اگر حزب کارگر انگلیس را در نظر بگیریم، یکی نیستند، هر چند که براون و بلر خود را میراثدار کراسلند میدانستند. طبعا، مفهوم «برابری» در احزاب مختلف سوسیالدموکراسی نیز میتواند دقیقاً یکی نباشد.
سوسیالدموکراسی چیست؟
همانطور که قبلاً گفته شد، سوسیالدموکراسی از میان مباحث صد و بیست سال پیش در جنبش کارگری شکل گرفت. در آن زمان، مهمترین و اصلیترین هدفش، پاسخگویی به راه رسیدن به سوسیالیسم بود. جناح راست جنبش کارگری خواهان در پیش گرفتن شیوه پارلمانتاریستی برای گذار به سوسیالیسم بودند.(نگاه کنید به بخش اول مقاله). آیا بر این اساس، میتوان سوسیالدموکراسی را شاخهای از جنبش کارگری در نظر گرفت که استراتژی پارلمانتاریستی گذار به سوسیالیسم را بر استراتژی انقلابی ترجیح داد؟ به عبارت دیگر، سوسیالدموکراسی جناحی از جنبش کارگری است که خود را متعهد به سوسیالیسم میداند اما راه این گذار را نه از طریق انقلاب بلکه رفرم و پارلمان میخواهد؟
نقی حمیدیان در مورد تجدیدنظرهای مهم سوسیالدموکراتها در اموزههای مارکس، از جمله میگوید:” ۲) پذیرش کامل شیوههای رفرمیستی و به طور مشخص پارلمانتاریستی به عنوان اساسیترین راه و شیوه دستیابی به قدرت سیاسی و مهیا کردن شرایط برای استقرار عدالت و رفاه عامه جامعه و نهایتاً سوسیالیسم ۳) پذیرش حق مالکیت بورژوایی و قانونیت بخشیدن به آزادی فعالیت و کسب سود…۵) تأکید بر اصل پلورالیستی آزادی و دموکراسی…” (نقی حمیدیان، تاملی بر مقاله وارثان برنشتاین، اخبار روز)
تعریف سوسیالدموکراسی بر پایه پارلمانتاریسم سوسیالیستی، اگر چه یاداور مجادلات گذشته در ابتدای قرن بیستم است، اما با واقعیتهای یک قرن گذشته جور در نمیاید. زیرا چنین پارلمانتاریسمی نمیتواند هدف اساسی خود را تصویب قوانینی قرار دهد که در کل باعث تقویت و استحکام سرمایهداری میشوند (هر چند که همیشه در یک اقتصاد مختلط میتوان قوانینی را در جهت تقویت یک بخش غیرسوسیالیستی نیز به تصویب رساند).
آیا سوسیالدموکراسی را میتوان با مجموعهای از اقدامهای معین مانند بازتوزیع ثروت، دولت مداخلهگری که در پی تصحیح خطاهای نظام سرمایهداری، خدمات گسترده بهداشتی و آموزشی، حقوق بیکاری، آزادی و دموکراسی در نظر گرفت؟ واقعیت این است که در جهان امروز، حداقل در تمام کشورهای پیشرفته میتوان عناصر بالا را یافت. حتی در آمریکا نیز قسمتی از درامدهای مالیاتی در اشکال متفاوتی بازتوزیع میشوند و دولت در پی تصحیح و محدود نمودن برخی از فعالیتهای لجامگسیخته سرمایهداران است. بنابراین اگرچه از تعریف بالا میتوان برای توضیح برخی از تفاوتهای کشورهای مختلف استفاده نمود، اما این موضوع نمیتواند سوسیالدموکراسی را مشخص نمیکند.
جامعهشناس معروف دانمارکی یوستا اسپینگ-اندرسن دولتهای رفاه را به سه دسته تقسیم کرده است. این تقسیمبندی بر اساس کیفیت حقوق اجتماعی، رابطه دولت، بازار و خانواده میباشد دولت رفاهِ
1. لیبرال. در این نوع از دولت رفاه ، این بازار است که منابع، بیمهها و خدمات اجتماعی را در کنترل دارد. ایالات متحده و استرالیا نمونههای چنین دولتی هستند.
2. کنسرواتیو یا محافظهکار. سیستمی رستهای یا کورپوراتیستی که بیمههای اجتماعی بر پایه درآمد قرار دارد. نمونه این سیستم آلمان و فرانسه است.
3. سوسیالدموکرات. در این سیستم بیمههای اجتماعی عمومی هستند و هدف اصلی از ابتدا ایجاد نوعی برابری نسبی بین افراد مختلف جامعه است. در این سیستم ، برخی از بیمههای اجتماعی بر پایه درآمد قرار دارند، مانند بیمه بیکاری یا بیماری، اما در چنین مواردی یک کف و سقف برای بیمههای اجتماعی تعیین میشود. این سیستم در کشورهای اسکاندیناوی به اجرا گذاشته شده است، و در ان دولت نقش اصلی را بر عهده دارد. گفته میشود که عدالت، برابری و همبستگی پایههای دولت رفاه سوسیالدموکرات را تشکیل میدهند. این سیستم بعد از پذیرش راه سوم سوسیالدموکراسی دچار تغییرات عمیقی شد و بازار نقش بسیار بیشتری را ارائه خدمات رفاهی به عهده گرفت.
بنابراین ، دولت رفاه پدیدهای فراگیر است و نمیتوان فقط با تکیه بر دولت رفاه به تعریف سوسیالدموکراسی پرداخت. یکی دیگر از دلایل عدم دقت چنین تعریفی، حتی در کشورهایی که سوسیالدموکراسی نقش مهمی ایفا کرده است، مربوط به یک عامل تاریخی دیگر است. در کشورهایی چون آلمان و کانادا بسیاری از رفرمهایی که ما در مجموعه اقدامهای سوسیالدموکراتیک قرار میدهیم نه توسط احزاب سوسیالدموکرات بلکه احزاب محافظهکار و لیبرال به اجرا در امدند. در دوران پس از جنگ، در زمانی که سیاستهای کینزی در اروپا هژمونی داشتند، و در جامعه فشار برای اصلاحات اقتصادی و اجتماعی از پایین وجود داشت، رفرمهایی صورت گرفتند که در نگاه اول جزیی از سیاستهای احزاب سوسیالدموکرات به حساب میامدند، هر چند که به هنگام اجرای آن اقدامها، احزاب دیگری در قدرت بودند. از این رو بر خلاف رویه برخی از دوستان که هر رفرم مترقی در اروپا را به حساب احزاب سوسیالدموکراسی میگذارند، چنین رویهای نمیتواند دقیق باشد و گاهی از اوقات توجه به آن ضروری است. از طرفی، ممکن است در مواردی جنبشهای اجتماعی و فشار از پایین، احزاب در قدرت- از جمله احزاب سوسیالدموکراسی- را مجبور به اجرای برخی از اصلاحات رادیکال اما ناخواسته نموده باشد.
آیا میتوان سوسیالدموکراسی را با کنترل سرمایه تعریف نمود؟ بنا به گفته شری برمن، یکی از تئوریسینهای سوسیالدموکراسی هنری دو من بلژیکی بود. از نظر دو من، نکته کلیدی در گذار سوسیالیستی بدست گرفتن کنترل تولید بود، و نیازی به سلب مالکیت از دارندگان ابزار تولیدی وجود نداشت. دولت میتوانست توسعه اقتصادی را بدون ملی کردن صنایع هدایت کند.تئوری وی که «planisme ” نامیده میشد، در دوران قدرتگیری فاشیستها به اجرا در آمد. سرمایهداران سود خود را دریافت میکردند، اما دولت برنامهریزی تولید و میزان حقوق کارگران را به عهده داشت. طرح او، “plan du travail” ، بنا به گفته شرمن به گونهای فرم داده شده بود که بتواند «همه طبقاتی را که از اقتصاد کنونی رنج میبرند و همه انسانهای نیکخواه» را در نظر گیرد . دو من خود به هنگام اشغال بلژیک به هواداری از فاشیستها برخاست. این طرح موجب تضیقات زیادی در حق کارگران و اتحادیهها گشت، آنها را از قدرت محروم نموده و همه قدرت را در اختیار دولت و صاحبان سرمایه قرار داد .بنابراین کنترل دولتی همراه با حفظ مالکیت سرمایهداری نیز نمیتواند مثال جالب و موفقی برای سوسیالدموکراسی در نظر گرفته شود. (عدهای اقدامهای دو من را با نیودیل روزولت مقایسهمیکنند، اما تعداد زیادتری این دو را به هیچ وجه قابل مقایسه نمیدانند، به عبارت دیگر او فردی بحثبرانگیز است. گزیدن هنری دو من (و نه کائوتسکی) توسط شری برمن به عنوان یکی از پدران سوسیالدموکراسی نیز در این رابطه کمی عجیب به نظر میاید.)
شری برمن عنوان میکند که با مقایسه احزاب سوسیالدموکراسی در اروپا، از ابتدای شکلگیری آنها تاکنون، دو ویژگی بارز را در آنها میتوان تشخیص داد. “تقدم سیاست» و تعهد به کمونیتاریانیسم (communitarianism) یا جماعتگرایی. منظور از جماعتگرایی، فلسفه سیاسی است که بر اهمیت جماعت در عملکرد سیاسی، رابطه فرد و جماعت، افراد ساکن در محله، شهر و غیره تأکید دارد. بنا بر چنین فلسفهای، باید طبقات و افراد برای رسیدن به منافع مشترک از طریق همکاری صلحامیز عمل کنند. همچنین این اعتقاد وجود داردکه افراد به لحاظ روانی نیاز دارند که خود را متعلق به یک جماعت بزرگتر احساس کنند.
سوسیالدموکراسی پس از جنگ، تضاد طبقاتی را کاملاً به دور انداخت، و همکاری بین طبقات را جایگزین آن نمود. در همین زمان، آنها در برخی از کشورها، مانند سوئد برای خیر عمومی به «مردم» متوسل شدند، زیرا میتوانستند از این طریق توده بیشتری را در مقایسه با شعارهای طبقاتی مارکسیستی و یا فردگرایی لیبرالیستی به دور خود جمع کنند. آنها نه فقط مواضع جماعتگرایانه، بلکه ناسیونالیستی نیز اتخاذ نمودند. از آنجا که سوسیالدموکراسی خواهان استفاده از یک دولت قوی، مداخلهگر با برنامه رفاهی عمومی بود، نیاز به شهروندانی داشت که دارای احساس عمیق همبستگی و تعلق در چارچوب ملی برای رسیدن به یک هدف مشترک باشند. بنابراین، در آن دوران هدفِ ایجاد «مردم»، یا «ما»، بر اساس تعلقات ملی بود و این شیوه فرق زیادی با روشهای ناسیونالیستی و حتی فاشیستی که در جامعه آن زمان موجود بود، نداشت.ان در هر حال متکی بر وابستگی خونی، محلی و ملی بود. چنین تاکتیکی در دوران بیداد فاشیسم در اروپا، در کشوری مثل سوئد موفقیتامیز بود. آنچه که سوسیالدمکراسی با ایده جماعتگرایی در پی آن است، این واقعیت است که برای ساختن یک نظم اجتماعی از نوع دولت رفاه، نیاز به یک همبستگی اجتماعی وجود دارد که در آن خیر عمومی بر منافع فردی ترجیح داده شود و چنین چیزی بدون ایجاد یک احساس همبستگی قوی در جامعه امکانپذیر نیست. این بدان معناست که برای ایجاد چنین احساسی، نیاز به جدا کردن عده دیگری، «انها»، نسبت به “ما» وجود دارد. این به معنی قبول وجود یک جانب تاریک در این سیاست است که ممکن است موجب تقویت گرایشات فاشیستی شود.
بنابراین اگر چه جماعتگرایی میتواند گرایشات جنبش سوسیالدمکراسی در سوئد در دوران جنگ جهانی دوم و قبل از آن را توضیح دهد، اما آن دقت لازم را برای تعریف احزاب بزرگ سوسیالدموکراسی دیگر را ندارد. مثلاً کارل کائوتسکی که از رهبران حزب حزب سوسیالدموکراسی آلمان بود تا آخر عمر به سوسیالیسم مارکسی اعتقاد داشت. درواقع شاید بتوان گفت که احزاب سوسیالدموکراسی در ابتدا- اگر نقطه آغاز را نه ابتدای قرن نوزده بلکه به بعد از جنگ اول و ۱۹۲۰ منتقل کنیم- ضمن اعلام تعهد به دموکراسی و پارلمانتاریسم همچنان به نوعی از سوسیالیسم اعتقاد داشتند. میزان اعتقاد به سوسیالیسم مارکسی در میان رهبران حزب متفاوت بود. به هر حال، میتوان از توصیف برمن برای تعریف سوسیالدمکراسی پس از جنگ دوم جهانی، هنگامی که اموزههای مارکس از برنامه احزاب مهم سوسیالدمکراسی زدوده شد، استفاده نمود.
با این تفاصیل چگونه میتوان گذار سوسیالدموکراسی به راه سوم را توضیح داد؟ آیا باید بر اساس برخی از تحلیلهای متداول، راه سوم را یک تئوری نئولیبرالیستی قلمداد نمود که از بیرون به احزاب سوسیالدموکراسی تحمیل شد؟ ینی اندرشون، مورخ اقتصادی سوئدی و صاحبنظر در تاریخ سوسیالدموکراسی، معتقد است که راه سوم نه «نئولیبرالیسم با چهرهای انسانی» بلکه «قلب غیرانسانی سوسیالدموکراسی» را نشان داد. آیا راه سوم یک گسست در سوسیالدموکراسی بود و یا اینکه یک تداوم؟ با بررسی این مسأله میتوان معمای سوسیالدموکراسی را بهتر درک نمود.
گسست؟
آیا راه سوم موج جدیدی از رویزیونیسم بود؟ به این ترتیب اگر موج اول را به دوران میان دو جنگ و پذیرش قطعی رفرمیسم پارلمانتاریستی، موج دوم را به دوران پس از جنگ دوم جهانی و سازگاری سوسیالدموکراسی با طبقه متوسط و جامعه رشد ، پذیرش کاپیتالیسم در همه احزاب تلقی کنیم، آیا راه سوم پاسخ به دوران پس از فروپاشی سوسیالیسم و انقلاب اطلاعاتی میباشد؟
راه سوم مبتنی بر درک سوسیالدموکراسی از جهانی شدن و انقلاب فنی بود که انطباق جامعه و فرد را با شرایط جدید میطلبید. این عقیده کمکم پا گرفت که همه افراد، اگر چه در یک متن اجتماعی قابل درک هستند، اما در نهایت منفعتطلب میباشند، این که وظیفه یک دولت مدرن سوسیالدموکراسی در درجه اول مقابله با سلسله مراتب موجود در جامعه نبوده، بلکه باید با ایجاد رشد اقتصادی، شانسهای برابری را در اختیار همه قرار دهد.
از آنجا که بسیاری از موارد بالا به نوعی یاداور ایدههای محافظهکاران بود، عدهای ضمن انتقاد از راه سوم آن را نتیجه تأثیرات تئوریهای نئولیبرالیستی قلمداد نمودند. اما ینی اندرشون، که چند کتاب در مورد احزاب و جنبشهای سوسیالدموکراسی نگاشته است، معتقد میباشد که این درواقع شانهخالی کردن از بار مسئولیت است. راه سوم هم متأثر از افکار راست و هم چپ نو بوده است. مثلا، جنبشهای فمینیستی بر مسأله سیاست هویتی و یا پستمارکسیسم بر تنزل اهمیت طبقه و یا درک طبقه به عنوان یک ساختار گفتمانی و نه چیزی که در درجه اول مبتنی بر شرایط ویژه اقتصادی اجتماعی است، تأثیر داشتند، اما آیا برنشتاین از اولین کسانی نبود که درک ارتودوکسی از مبارزه طبقاتی را زیر سؤال برد؟ اندرشون از تأثیر انتقادات استوارت هال، تئوریپرداز فرهنگی از حزب کارگر قدیمی، بر تئوریپردازان راه سوم نام میبرد. هال حزب کارگر «قدیم» را به خاطر عدم درک قدرت انقلاب اطلاعاتی، فردگرایی جدید، مصرفگرایی و جهانیشدن مورد انتقاد قرار میداد.اما همه اینها باعث نمیشود که از پروژه راه سوم به عنوان یک پروژه چپ نو نام برد.
از زمانی که کلینتون در ایالات متحده قدرت را بدست گرفت، تا زمانی که حزب کارگر انگلیس قدرت را از دست داد یعنی در حدود ۱۵–۱۰ سال، دوران هژمونی کوتاه سوسیالدموکراسی بود. در این دوران، دموکراتها در امریکا، و احزاب سوسیالدموکراسی در بریتانیا، المان، فرانسه، سوئد، …قدرت را در دست داشتند. در سال ۲۰۰۰ از پانزده عضو اتحادیه اروپا سیزده عضو آن دارای دولتهای سوسیالدموکرات، دولتهای کاملاً سوسیالدموکرات و یا ائتلافی، بودند.
اما قیمت پیروزیهای انتخاباتی بر جناح راست و محافظهکاران چه بود؟ به گفته کولین هی، پذیرش اینکه سوسیالدموکراسی به جای ایجاد اولویتها، باید به تبعیت از آنها بپردازد، آن باید همه ایدههای رادیکال خود را به دور اندازد. تا اینکه دولت رفاه از طرف همه پذیرفته شود.
در طی پانزده سال سوسیالدموکراسی مواضع کاملاً راستی را اتخاذ کرد، و این مواضع در بسیاری جاها همچنان ادامه دارد، از این رو برای یک تحلیل منطقی، باید پذیرفت که ان خود در اتخاذ چنین سیاستی نقش مهمی داشته است. جالب اینجاست، برخی از کسانی که یکی از ویژگیهای عمده سوسیالدموکراسی را تقدم سیاست و اعتقاد به عاملیت سوسیالدموکراسی میدانند، در مورد راه سوم به جای نگاه به درون سوسیالدموکراسی، بیشتر به عاملهای بیرونی میپردازند.
در پاسخ به این پرسش که چرا سوسیالدموکراسی » راه سوم» را برگزید، میتوان محققین را به سه دسته تقسیم نمود. دسته اول کسانی هستند که معتقدند سوسیالدموکراسی در طول تاریخ خود طرفدار بازار و سرمایهداری بوده است و از این نظر راه سوم را نباید گسستی در عملکرد آن قلمداد نمود. راه سوم دقیقاً منطبق با ایدئولوژی بازاردوست سوسیالدموکراسی میباشد. دسته مخالف، راه سوم را به منزله یک گسست در تاریخ صد ساله سوسیالدموکراسی تلقی میکنند. از نظر انان هدف سوسیالدموکراسی کنترل بازار و سرمایهداری و ایجاد یک سرمایهداری با چهره انسانی است. راه سوم را باید عقبگردی در مقابل نئولیبرالیسم و تاچریسم و خیانتی نسبت به سنت عدالتخواهانه سوسیالدموکراسی در نظر گرفت.
در اکثر این موارد، چه طرفداران و چه مخالفین سوسیالدموکراسی، آن را جنبشی تلقی میکنند که دارای ایدئولوژی یکدست است، چیزی که با تاریخ یک قرن گذشته آن مطابقت ندارد. ما در این جنبش شاهد منازعات گوناگون بودهایم. این منازعات نشاندهنده وجود دیدگاههای کاملاً متفاوت در این جنبش میباشد. مثلاً در سوسیالدموکراسی سوئد حتی امروز میتوان افراد برجستهای را یافت که خود را مارکسیست تلقی میکنند در حالی که عده بسیاری ، اساساً میراث مارکسیستی سوسیالدموکراسی را نفی میکنند، و کسانی نیز وجود دارند که این میراث را قبول دارند اما هر خطای سوسیالدمکراسی را به آن نسبت میدهند. مثلاً شری برمن که در میان سوسیالدموکراسی از اعتبار ویژهای برخوردار است، از سردبیران نشریه دیسنت در ایالات متحده است، به راحتی از کنار مارکسیستهایی که در تاریخ سوسیالدموکراسی نقش مهمی را ایفا کردهاند، مانند کائوتسکی، میگذرد تا بتواند داستان همگونی از ایدئولوژی سوسیالدموکراسی ارائه دهد. برمن از ایدئولوژی سوسیالدموکراسی بر پایه «تقدم سیاست» و جماعتگرایی نام میبرد، در عین حال او گاهی اوقات از عناصر مهم دیگری چون اعتقاد به دموکراسی و کاپیتالیسم نیز نام برده است.
آنچه در اینجا میتوان افزود اینکه احزاب سوسیالدموکراسی اروپایی و نیز بسیاری از احزاب چپ نو مانند یک حزب لنینی عمل نمیکنند. افراد با ایدئولوژیهای همسنخ در کنار هم فعالیت دارند. این احزاب ریشه در سنتهای مختلف ولی در عین حال نزدیک به همی دارند. امروز، در دورانی که هیچکس «نباید» به یک ایدئولوژی مشخص اعتقاد داشته باشد، یا اینکه بسیاری ترجیح میدهند ایدههای مختلفی را از مکاتب مختلف برداشت کنند موضوع پیچیدهتر میشود، اما این نه به معنی دوران پایان ایدئولوژی بلکه کتمان ایدئولوژی است.
در این صورت چگونه میتوان سوسیالدموکراسی را دقیقتر تعریف نمود، زیرا بنا به توضیحات قبلی حتی تعریف شری برمن نیز کامل نیست و نمیتواند به ویژه دوران قبل از جنگ برخی از احزاب سوسیالدموکرات مهم، مانند المان، را توضیح دهد. میتوانیم از تعریف او شروع کرده آن را دقیقتر نمائیم. برای تعریف یک جنبش پراگماتیستی باید پراگماتیست بود. اگر سوسیالدموکراسی با وجود داشتن مجموعه ارزشهای معینی که جهانبینی آن را توضیح میدهد، دارای تناقضات درونی معینی نیز است باید از در دیگری وارد شد. باید تمرکز را حول معضلات اصلی که سوسیالدموکراسی در پی حل آن است، قرار داد. آن را بر اساس مجموع رفتارش در حل این معضلات توضیح داد. درست در همین رابطه ینی اندرشون از سه مسأله غامض مرکزی در سوسیالدموکراسی که هسته مرکزی ایدئولوژی آن را تشکیل میدهند، نام میبرد.
معضلات سوسیالدموکراسی
میتوان از سه معضل مهم و جانسخت در تاریخ سوسیالدموکراسی اسم برد. انچه که پس از پایان جنگ اول جهانی و شکست انقلاب آلمان شاهدش بودیم حل معضل رابطه انقلاب و رفرم بود. همه این احزاب از مدتها قبل وفاداری خود را به پارلمانتاریسم اعلام کردهاند و از گرفتن قدرت از طرق خشونتامیز ابا دارند. این موضوعی بود که اغازگر مباحث رویزیونیستی در اواخر قرن نوزدهم گشت. مباحث باقیمانده عبارتند از: رابطه فرد و جمع، گرایشات ضدسرمایهداری و طرفداری از سرمایهداری و بازار، و اوتوپیسم و پراگماتیسم. از آنجا که در نهایت سوسیالدموکراسی را مجموعه اعضای آن با همه افکار و گرایشات متفاوتشان تشکیل میدهند، یعنی آنهایی که در نهایت بار این جنبش را به دوش میکشند، باید این را نیز قبول نمود که آن نه یک جنبش یکدست بلکه متکثر است. در عین حال باید در نظر داشت که در طی صد سال گذشته این احزاب بتدریج رادیکالیسم خود را از دست دادهاند. اختلاف در این عرصهها وجود داشته و دارد، اما انشعاب (بزرگی) حول این موارد صورت نگرفته است. در احزاب سوسیالدموکراسی، به خاطر پراگماتیسم حاکم در آنها و اعتقاد به رشد اقتصادی و پیشرفت همیشه مسأله به شکل پراگماتیستی حل شده است. در ابتدای قرن گذشته بعد از شکست انتخاباتی سوسیالدموکراتهای آلمان در مورد مسأله استعمار در سال ۱۹۰۶ (حزب از دادن اعتبار برای ادامه پروژههای استعماری امتناع کرد. این موضع کائوتسکی بود)، بلافاصله در کنگره بعدی در سال بعد ، موضع کائوتسکی در اقلیت قرار گرفت و موضع حزب کاملاً برعکس شد. همین حزب در نتیجه شکستهای انتخاباتی سالهای ۱۹۵۳ و ۱۹۵۷ در سال ۱۹۵۹ برنامه باد گودسبرگ را پذیرفت که در آن ایدههای مارکسیستی کنار زده شد. بنابراین به خوبی دیده میشود که در احزاب سوسیالدموکرات، آمادگی برای تغییر در برنامه حزبی و کنار گذاشتن برنامههای قدیمی حزبی از موضع پراگماتیستی، آنچه که شری برمن «تقدم سیاست» میخواند، همیشه وجود داشته است.
چگونه میتوان راه سوم سوسیالدموکراسی را در پرتو معضلات بالا بررسی کرد؟ آیا این راه یک سیاست قابلقبول در چارچوب سوسیالدموکراسی بدون گسست از سنتهای گذشته، بشمول سنت ریویزیونیستی، بود و یا سیاستی نئولیبرالیستی که بر سوسیالدموکراسی تحمیل شد؟
اول، رابطه فرد وجمع. مارگارت تاچر در مصاحبه معروف خود در سال ۱۹۸۷ تئوری نئولیبرالیستی در این مورد را تعریف کرد: “چیزی به نام جامعه وجود ندارد». بنا بر این اصل، وظیفه سیاست عقبنشینی از مواضعی که در اختیار داشت بود تا از این طریق فرد بتواندبه خواستههایش جامه عمل بپوشاند. در دورانی که فردگرایی در جامعه بشدت رشد نموده بود، سوسیالدموکراسی با مراجعه به اصل جماعتگرایی خویش فردگرایی اجتماعی را ایجاد کرد. آن باز بنا به پراگماتیسم خود نقش جمع را بسیار کم کرد، اما نظر تونی بلر در مورد نقش جامعه قابل مقایسه با مارگارت تاچر نبود هر چند که او میراثدار تاچر خوانده میشود. او معتقد به سود اجتماعی بود. این سود اجتماعی زمانی به واقعیت میپیوست که همه به تعهدات خود در قبال جامعه عمل میکردند.
ولی باید به خاطر داشت که در این هنگام برداشت جدیدی از جمعگرایی ارائه شد. درواقع اگر در گذشته آن چسبی که افراد و احاد مختلف جامعه را به هم نزدیک مینمود، اوتوپیای مشخصی بود، مثلاً جامعه بیطبقه، این بار فرد بر اساس سود اقتصادی خویش به قرارداد اجتماعی میپیوست. همه چیز در شکلی اقتصادی معرفی میشد.اگر در جامعه مقدار معینی از عدالت، و اطمینان وجود داشته باشد همه از آن نفع خواهند برد. سوسیالدموکراسی طرفدار خود را فردی میشمرد که بنا بر حجم کیسه پولشان تصمیم میگرفت همبسته با بقیه افراد جامعه باشد. او مالیات را تا زمانی میپرداخت که سود آن را ببیند. از این رو حق شهروندی نیز مورد جرح و تعدیل قرار گرفت. در سوئد (و شمال اروپا)، حق شهروندی یکی از مهمترین دستاوردهای سوسیالدموکراسی است. اما بر اساس درک جدید حقوق شهروندی به مسأله تعهدات و مسئولیتها تغییر یافت. اگر در گذشته سوسیالدموکراسی سوئد مثلاً دست بازار را از امور آموزشی به منظور دادن آزادی بیشتر به شهروندان کوتاه کرد، اکنون تمام هم و غم خود را بر این میگذاشت که افراد دانش و ویژگیهای خود را بر اساس خواستههای بازار تغییر دهند. فرد باید متعهد میشد که خود را در جهت معینی رشد دهد. به عبارت دیگر ، جامعه برای فرد وجود نداشت بلکه افراد میبایستی این انضباط را پیدا میکردند که خود را بر اساس نیازهای جامعه تغییر دهند.
ولی، همه این تغییرات بر اساس یک گسست تاریخی از سنتهای سوسیالدموکراسی نبود. سوسیالدموکراسی همیشه طرفدار مهندسی اجتماعی و داورینیسم بوده و بر تعهد فرد تکیه داشته است.مثلا اگر به تاریخ سوسیالدموکراسی سوئد نگاه کنیم، در سال ۱۹۲۲ با حمایت سوسیالدموکراتها لایحهای به مجلس سوئد در مورد موسسهای برای بررسی بیولوژیکی نژادی تقدیم مجلس شد.در آن زمان این عقیده وجود داشت که ریشه بسیاری از جرائم، بیماریهای روانی، و .. ارثی بوده و در نهایت بایستی از طریق مهندسی اجتماعی بسیاری از این مشکلات را حل نمود.
تنها تغییر اساسی در تئوری راه سوم این بود که فرد بر اساس منافع اقتصادیش حاضر به پیوستن به یک قرارداد اجتماعی بود. زمانی دونالد ساسون ، سوسیالدموکراسی را کودک انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتی معرفی کرد، راه سوم سوسیالدموکراسی بر تمام ارمانهای برابریطلبی انقلاب فرانسه خط کشید.
دوم، جنبش سوسیالدموکراسی از اغار یک جنبش ضدسرمایهداری بود که میخواست سوسیالیسم را برقرار کند. ابتدا، وقتی که برنشتاین بنا بر پراگماتیسم سیاسی ، با انتقاد از تئوری ارزش مارکس و تکیه بر سوسیالیسم اخلاقی خود راه را برای شکلگیری جنبش سوسیالدموکراسی باز کرد، هنوز آن یک جنبش ضدسرمایهداری محسوب میشد که استراتژی دیگری را برای غلبه بر سرمایهداری در پیش گرفته بود. گرایشات ضد سرمایهداری سوسیالدمکراسی از آن زمان تاکنون دچار تغییرات فراوانی شده است . مثلاً تونی بلر میگوید «سوسیالیسم من مجموعهای از ارزشهایی است که بر مبنای مفاهیم عدالت اجتماعی استوار است…سوسیالیسم به درستی به عنوان شکل سخت و جامد جبرگرایی اقتصادی به پایان رسیده است.”
درواقع، بعد از جنگ دوم جهانی با بالا گرفتن دور دوم مباحث رویزیونیستی در سوسیالدموکراسی سیاست مالکیت مارکسیستی زیر سؤال قرار گرفت. برای همه سوسیالیستها، رابطه مستقیمی بین مالکیت عمومی و توزیع قدرت و دارایی وجود داشت. تغییر مالکیت کلید اصلی یک گذار اقتصادی و اجتماعی محسوب میشد. مارکس به هنگام کار روی سرمایه، به مسأله تغییر رابطه مالکیت و کنترل در شرکتهای بزرگ توجه نمود. کمکم مشخص شد که مالکیت قانونی اهمیت کمتری نسبت به گذشته خواهد داشت. بنا بر همین مدل، این بحث در رابطه با نقش مالکیت عمومی در جامعه نیز مطرح گشت. بسیاری از مارکسیستها از همان ابتدا بین اجتماعی کردن وسایل تولید و دولتی کردن آن تمایز قائل میشدند .هدف از ابتدا تعاونی کردن تولید بود اما کمکم دولتی کردن مالکیت بیش از پیش مورد توجه قرار گرفت. بعد از انقلاب روسیه که راه دولتی کردن صنایع را در پیش گرفت، هم طرفداران و هم مخالفان سوسیالیسم، دولتی کردن صنایع را تنها راه رسیدن به سوسیالیسم تلقی نمودند.
در همین زمان با پیشروی نظرات کینز در کشورهایی چون سوئد نشان داده شد که امکان کنترل تولید بدون تغییر مالکیت وجود دارد. قبل از آن نیز با بکارگیری طرح هنری دو من در دوره فاشیستها همین موضوع به شکل کاملاً متفاوتی نشان داده شده بود. در همین زمان در کتاب «اینده سوسیالیسم»، انتونی کراسلند -از رهبران حزب کارگر- مدعی شد که سوسیالیستها با تکیه بر دولتی کردن مالکیت ممکن است در بهترین حالت به «اهداف سوسیالیستی» برسند اما آنها از این طریق به خود هدف نخواهند رسید. هدف اصلی سوسیالیستها نه ملی کردن مالکیت، بلکه احراز برابری بیشتر و عدالت اجتماعی است. از این رو، او با انگشت نهادن بر تغییراتی که در سرمایهداری از طریق جدا کردن مالکیت و کنترل در کمپانیهای بزرگ به وجود آمده بود، خواهان تغییر در سیاستهای چپ گشت. مسأله مهم کنترل تولید بود و نه دولتی کردن مالکیت. از سوی دیگر، با توجه به اینکه مالکیت شرکتها از طریق سهام در بین اکثر شهروندان تقسیم شده بود، دولتی کردن مالکیت، مفهوم خود را از دست داده بود. بنابراین وظیفه اصلی کنترل تولید و مدیران صنایع بود. وظیفه دولتهای سوسیال دموکرات تشویق شرکتهایی بود که سیاستهای رفایی و پیشرفت را پذیرفته بودند. در بحث بین کراسلند و مخالفان وی، موضوع مالکیت در دو شکل خصوصی و دولتی باقی ماند و دیگر اشکال مالکیت مورد توجه قرار نگرفتند. درواقع آنچه که کراسلند در نظر نمیگرفت این بود که با حفظ مالکیت، نابرابری در جامعه افزایش مییافت.
تونی بلر و انتونی گیدنز خواهان این بودند که ایده سنتی سوسیالیسم را به دور انداخته و به سنت انتونی کراسلند بازگردند. بنا به گفته گیدنز، سوسیالدموکراتها با برداشتن عناصر ناعادلانه سرمایهداری قادر بودند که به سوسیالیسم اخلاقی برسند.
بنابراین در تاریخ جنبش سوسیالدموکراسی انتقاد از سرمایهداری وجود داشته است. درست همین انتقادات بود که منشاء اصلی ایجاد نهادهایی گشت که دولت رفاه بر پایه انان قرار داده شدند. هدف این نهادها کنترل سرمایهداری و تبعیت اقتصاد از تحولات اجتماعی بود. اما این یک روی سکه سوسیالدموکراسی بود. روی دیگر آن این بوده که آن در کنار بورژوازی صنعتی، یکی از عوامل تاریخی رشد سرمایهداری صنعتی بوده است.بنا به گفته اندرشون، بزرگترین آرزوی سوسیالدموکراسی ایجاد یک جامعه صنعتی کارا، متشکل از کارگران بدنی بود. از این رو، بنا به گفته استن کارلسون، دولت رفاه فقط به عنوان وزنهای در مقابل سرمایهداری ایجاد نشد بلکه آن در عین حال نهادی برای بازار بود و درست به همین خاطر بود که هم از طرف سوسیالدموکراتها به عنوان یک سیاست اجتماعی به آغوش کشیده شد، و هم محافظهکاران به عنوان یک سیاست اقتصادی.
از همین رو، با فرا رسیدن انقلاب اطلاعاتی، سوسیالدموکراسی مایل بود به وظیفه خود به عنوان فرزند انقلاب صنعتی عمل کند. اقتصاد دانش-محور و راه سوم را باید پاسخ سوسیالدموکراسی به ضرورتی که انقلاب صنعتی جدید ایجاد کرده بود ، در نظر گرفت. در نتیجه ما شاهد پروژههای مختلف دولتی برای کمک به رشد این بخش جدید صنعتی که اتفاقاً چهرهای» مهربان و انساندوست» نیز داشت هستیم. از نظر سوسیالدمکراسی، این نوع از سرمایهداری بر پایه سرمایه انسانی بنا شده بود. کارمندان این صنایع، مغز و فکرشان، نیروی پیشبرنده این صنایع محسوب میشدند. بنابراین اگر در گذشته هدف سوسیالدموکراسی این بود که اقتصاد از تحولات اجتماعی تبعیت کند، در این نوع جدید اقتصاد، توسعه اقتصادی و اجتماعی دست در دست هم پیش میرفتند . این اقتصاد خود خواهان آزادی و نه بندگی انسانی بود.
ایدههایی چون برابری و دموکراسی که در گذشته در جنبش سوسیالدموکراسی از اهمیت بسیار زیادی برخوردار بودند و از نظر سوسیالدموکراسی میبایست بر ارزشهای اقتصادی اولویت داشته باشند، به فراموشی سپرده شدند. این بازار بود که مکانیزمهای مرکزی شکل دادن به خدمات اموزشی، فرهنگی، بهداشتی را تعیین میکرد. بنا به گفته ینی اندرشون «اهمیت بزرگ راه سوم برای پروژه سوسیالدموکراسی این نیست که آنها «ناگهان» بازار و شرایط آن را پذیرفتند، بلکه این است که راه سوم به طور سیستماتیک انتقاد تاریخی سوسیالدموکراسی از سرمایهداری را مورد ارزیابی مجدد قرار داد.”
جنبش سوسیالدموکراسی پس از جنگ دوم جهانی رسما ایدههای ضدسرمایهداری خود را کنار گذاشت اما این جنبش بسیاری از انتقادهای خود از سرمایهداری را حفظ نمود. آنچه که راه سوم انجام داد این بود که تمام اصولی که در طی تاریخ سوسیالدموکراسی به عنوان انتقاد از سرمایهداری محسوب میشدند، تغییر یافته و به اصولی برای دفاع از سرمایهداری بدل گشتند.
در نتیجه چنین تحولاتی، معضل سوم سوسیالدموکراسی، یعنی جدال پراگماتیسم و اوتوپیسم نیز همچون همیشه به نفع پراگماتیسم حل شد. اوتوپیسم یکی از چماقهایی است که همه جریانها و ایدئولوژیهای سیاسی از ان بر علیه هم استفاده میکنند. مارکسیستها برای آنکه خود را از بقیه سوسیالیستها متمایز کنند، آنها را سوسیالیستهای تخیلی مینامیدند. سوسیالدموکراسی نیز همیشه مارکسیستها را به اوتوپیسم متهم نموده و مینمایند. مثلاً احمد پورمندی مینویسد که «برنشتاین…اوتوپیای مارکس را بار دیگر از عرش به فرش اورد» (عدالت از دیروز تا فردا، نشریه میهن)
علت این امر این است که همه این جریانات، بر عقلگرایی خود تأکید دارند، اما راستیازمایی چنین گزارههایی در درجه اول بر عهده دیگران است. مثلاً آیا جنبشهای سوسیالدموکراسی را بدون اوتوپیای «جامعه بیطبقه»، «جامعه رفاه خوشبخت» و یا «فرد آزاد و بدون قید و بند» میتوان تصور نمود؟ اینها و اوتوپیاهای دیگری بودند که به چنین جنبشی انرژی میبخشیدند و به آن خون تازه تزریق مینمودند. بعد از مرگ فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود دوران اوتوپیسم به سر امد. در چنین دورانی به قول فردریک جیمسون تصور نابودی زمین راحتتر از نابودی سرمایهداری است.
راه سوم درواقع تلاشی بود برای پاسخگویی به انتقاد نئولیبرالیسم و تاچریسم از جامعه. اگر برای تاچر جامعه وجود نداشت، برای راه سوم جامعه همچنان از اهمیت برخوردار بود، هر چند که به آن نقش کوچکی داده میشد، از سوی دیگر راه سوم عملاً انتقاد سوسیالدموکراسی از سرمایهداری را حذف نمود. در گذشته، در ابتدای شکلگیری سوسیالدموکراسی، برنشتاین نسبت به بقیه مارکسیستها از تضاد طبقاتی درکی متفاوت داشت، سنت کورپوراتیستی (تعاونگرایی، مشارکت طبقات و قشرهای مختلف جامعه بر پایه منافع مشترک در سازمانهای اقتصادی، سیاسی و یا اجتماعی) وی یکی از عناصر اصلی متشکله سوسیالدموکراسی محسوب میشود. اگر برای تاچر اجتماع وجود نداشت، برای راه سوم، منافع طبقاتی وجود خارجی نداشتند.
منافع چیزی بود که به گذشته دور، به ابتدای سرمایهداری تعلق داشت. اتحادیهها از منافع طبقاتی صحبت میکردند و خواهان حقوق خود میشدند. اکنون در یک دنیای جهانی شده در درون مرزهای ملی، همه منافع درواقع منافع ویژه هستند و در این دنیای جدید مانع رشد و توسعه.ما فقط باید از «ما» صحبت کنیم. منافع ما در مقابل بقیه. این جمعی بود که راه سوم خواهان آن بود. مفهومی کاملاً فاشیستی. مایی که همه اقشار و گروههای اجتماعی در آن ذوب میشدند، همه اختلافات زدوده میشدند چرا که همه ما متعلق به یک کشور بودیم. این ما، عنصر اصلی اوتوپیای راه سوم را تشکیل میداد.
در گذشته نیز ، سوسیالدموکراسی گذار خود از یک حزب پرولتری به مردمی را اعلام نموده بود. در سوئد، در دورانی که فاشیسم در حال قدرتگیری بود، سوسیالدموکراسی اوتوپیای «خانه مردم» که در اصل شعاری فاشیستی بود را غصب نمود. سوسیالدموکراسی توانست از این شعار در جهت همبستگی و اتحاد طبقات مختلف مردم، ضمن قبول این اختلافات، استفاده کند. “خانه مردم» جایی بود که به همه حق شهروندی داده میشد. آنجا خانه شهروندان بود. در آن دوران هدف، مبارزه با نیروهای دستراستی بود. سوسیالدموکراسی پروژهای داشت که همه گروهای مردمی میتوانستند در آن شرکت کند. اتحادیهها برای منافع ویژه اعضای خود مبارزه میکردند، اما در عین حال در ساختن خانه مردم شرکت داشتند. در آن دوران سوسیالدموکراسی سوئد به مردم به مثابه عاملین تاریخی مینگریست که امکان متقاعد کردن انان برای بدوش کشیدن بار پروژه سیاسی یاد شده وجود داشت.
اما شعار ما در راه سوم متکی بر رفتار منصفانه و جوانمردی ،«fair play” بود که بر اساس عقل سلیم مردم و به عبارتی اقشار میانی قرار داشت. در دورانی که پایان عصر ایدئولوژی خوانده میشد، باید بنا را در آنجا گذاشت که به جای درک قاطع و یا «ایدهال» از جهان، مجموعهای از عقاید خاکستری وجود دارد.در مورد هیچ چیز نتوان اظهاری قطعی کرد و نسبیگرایی حاکم باشد. هر اظهارنظر قاطعی زیر علامت سؤال قرار گیرد. آن چیزی که بسیاری از ما هنوز درک نکرده ایم، اینکه مرکزگرایی به معنی سازش خنثی و یا میانهداری نیست، بلکه یک میدان سیاسی است که توسط یک ایدئولوژی مقتدر و گسترده اشغال شده است. این میدان انقدر وسیع و انقدر گسترده است که حتی نیازی به نام ندارد.
از آنجا که در نظر سوسیالدموکراسی شهروند به یک مصرفکننده تبدیل شده است ، فردِ محافظهکاری است که قبل از هر چیز به کیف پولش وابسته است چگونه میتوان از آن انتظار تحمل برخی از » رنج»های اقتصادی را برای ساختن جامعه داشت؟ چگونه میتوان آن را به صحنه مبارزه فرا خواند؟ در جامعه جهانی شده امروز با وجود مهاجرین فراوان با ملیتها و مذاهب مختلف، ایجاد احساس تعلق در سطح ملی، چرا که میدان عمل دولت رفاه در عرصه ملی است، بسیار مشکل به نظر میرسد. اگر سوسیالدموکراسی بخواهد با استفاده از جماعتگرایی مردم را حول خود جمع کند، نیاز به یک اوتوپی دارد که بر پایه تکثر، و نه همگونی ملی یا مذهبی باشد. ایجاد احساس تعلق حول قوانین یا ارزشهایی که در بر دارنده و همگانی باشند و نه تبعیضامیز، با نوجه به مواضع کنونی سوسیالدموکراسی بسیار سخت است. یک دلیل عمده این است که هدف سوسیالدموکراسی امروز نه ساختن طبقه کارگر، نه طبقات متوسط و نه « مردم» است. در شرایط حاضر، تا زمانی که سوسیالدموکراسی به شهروندان فقط به صورت کسانی که در روز رأی سرنوشت کشور را تعیین میکنند، نگاه میکند، تا زمانی که هدف این احزاب ایجاد هیجان برای پیروزی در انتخابات، بر پایه توصیه مشاوران انتخاباتی باشد، انتظار معجزه داشتن در این عرصه، انتظاری عبث است.
از نظر سوسیالموکراسی، آزادی انتخاب و تنوع از دموکراسی، فرصت و شانس از برابری، و مسئولیت از حقوق مهمتر میباشد. چرخش به راست در درک مفهوم شهروند، از حقوق به تعهد تغییر بسیار بزرگی است.
هیچ جنبش مردمی بزرگ را بدون یک اوتوپی نمیتوان ایجاد کرد. کسی که چنین چیزی را نفی میکند اگر طرفدار آن جنبش است به آن خدمت نمیکند. پراگماتیسم سوسیالدموکراسی با نفی اوتوپی، و یا رد اوتوپیهایی که بر گرایشهای انتقادی آن از سرمایهداری بنا شده باشد، موجب زوال یک جنبش بزرگ مردمی میگردد. سوسیالدموکراسی که «تقدم سیاست» را یکی از عناصر اصلی ایدئولوژی خود میداند، گرفتار در چنبره پراگماتیسم خود، سیاست را قربانی اقتصاد نمود، چیزی که طرفداران سوسیالدموکراسی از همان ابتدا جناح رقیب خود را به آن متهم میکردند. اما «جبر اقتصادی» همیشه یکی از نقاط ضعف سوسیالدموکراسی بوده که هیچگاه حاضر به اعتراف بدان نیست.
چرلز تیلور فیلسوف لیبرال در مورد اوتوپی میگوید ، اوتوپی نسخهای برای تحقق کامل انچه که دقیقاً جامعه اینجا و اکنون میطلبد نیست، بلکه تصور امکان است، « راهی که چیزها ممکن است نهایتاً تحت شرایط ممکنی تحقق یابند، اما آن در عین حال به عنوان استانداردی برای هدایت خدمت میکند». بنابراین بدون یک آرمان و تصور سیاسی که حال و شرایط موجود را مورد نقد قرار دهد، چگونه میتوان آن را تغییر داد. گیدنز و بک در دوران پایان عصر ایدئولوژی، به این نتیجه رسیده بودند که جوامع، دیگر آرزوی اوتوپی را ندارند و از مدیریت عقلانی شرایط موجود راضی هستند. اگر پوستههای عقلانی پروژه راه سوم را کنار گذاشته و به هسته مرکزی آن برسیم، این پروژه بر پایه مفروضاتی بود که با واقعیتها جور نبودند، از سویی آن در برگیرنده مفروضات گستردهای در مورد سازماندهی اقتصاد و اجتماع، روابط فرد وجمع و از همه مهمتر چه تیپ از افرادی در جامعه دانش محور مورد نیاز هستند، بود. از این رو، ایدئولوژی راه سوم سوسیالدموکراسی ضمن رد هر گونه اوتوپی، خود پرچمدار پروژه اوتوپیایی راه سوم بود. بر خلاف آنچه که بسیاری از مخالفین اوتوپی میپندارند، یک اوتوپی میتواند کاملاً رفرمیستی باشد، همچنان که بسیاری از پروژههای قبلی سوسیالدموکراسی و دستاوردهای آنان، بر پایه جمع کردن مردم برای ایجاد جامعه نیک بوده است و نه تداوم وضع موجود.. داشتن اوتوپی به معنی گذر از سرمایهداری نیست.ارنست ویگفوش از رهبران سوسیالدموکراسی سوئد در دوران بعد از جنگ، تا آنجا پیش رفت که از «اوتوپیهای موقتی» نام برد. رویاهایی که در قلمرو امکان سیاسی قرار دارند اما باید انقدر رادیکال باشند که اگر سوسیالمکراسی بخواهد بدنبال ارزشهای تعیینکنندهاش باشد، باید از آنها به مثابه ستارههای هدایتکننده روند عملی اصلاحات استفاده کند.
بنابراین اگر حداقل بپذیریم که در دوران ما ایدئولوژی سوسیالدموکراسی بر پایه «تقدم سیاست» و جماعتگرایی بنا شده است، امروز هر دو این پایه دچار تزلزل گشته اند. توصیف بهتر و جامعتر این است که سوسیالدموکراسی در طی تاریخ در پی پاسخ به سه معضل بزرگ خود، رابطه فرد و جمع، گرایشات ضدسرمایه داری و دفاع از بازار، و تنش بین پراگماتیسم و اوتوپیسم بوده است. آن تا به امروز، از موضعی پراگماتیستی به حل مسائل غامض جنبش خود پرداخته است: رفرم و انقلاب، مالکیت خصوصی و عمومی، دیدگاه طبقاتی یا کورپوراتیستی برخی از انان هستند.در موج آخر رویزیونیستی، این «تقدم سیاست» ، اینکه تحولات اقتصادی باید از تحولات اجتماعی تبعیت کند، قربانی گشت. مقام سیاست تنزل یافت.
مشکوناس میگوید که گذار سوسیالدموکراسی به راه سوم انحلال شاخه تاریخی رفرمیسم اجتماعی بود: این ایده که نقش دولت محافظت از دستمزدبگیران، افراد محروم و ضعیف جامعه بر علیه نیروهای طرفدار تنظیمزدایی بازار بود، و این نکتهای بود که در موجهای قبلی رویزیونیستی مورد سؤال قرار نگرفته بود.
نکته اصلی اینکه تغییرات چند دهه اخیر در سیاستهای سوسیالدموکراسی نه پذیرش سیاستهای نئولیبرالیستی بلکه پاسخ سوسیالدموکراسی به موج سوم انقلاب صنعتی یا انقلاب اطلاعاتی بود. سوسیالدموکراسی بنا به پراگماتیسم و سنت رویزیونیستی خود عناصر اصلی سیاست خود را تغییر داد، تغییری که از هرجهت شوکاور بود، زیرا سیاستی تدوین شده بود که برای بسیاری از طرفداران این جنبش نیز نااشنا بنظر میامد. بنابراین، تغییرات اخیر در سوسیالدموکراسی از سویی تداوم سنت گذشته تاریخی آن بود،از این رو نمیتوان آن را چون غرشی در آسمان آبی فرض کرد، اما از سوی دیگر آن موجب تغییرات مهمی در برخی از عناصر اصلی ایدئولوژی سوسیالدموکراسی گشت.
اما آیا این به معنی پایان یک جنبش بزرگ چپ است؟ آیا با تکیه بر میراث تاریخی این جنبش نمیتوان راه دیگری را انتخاب نمود و به دوران طلایی سوسیالدموکراسی بازگشت نمود؟
ادامه دارد…
بخش اول:
منابع:
• ویکیپدیا
• فرونسیس شماره ۳۳–۳۲
• نیولفت ریویو
• ینی اندرشون، کتابخانه و کارگاه
• دونالد ساسون، صد سال از سوسیالیسم
• اینگو اشمیت، سوسیالدموکراسی بعد از جنگ سرد
• هنینگ میر، آینده سوسیالدموکراسی اروپا
• شری برمن، تقدم سیاست