برگرفته از تریبون زمانه *  

* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان.  همگان می‌توانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آیین‌نامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.

پابلو پیکاسو فرنهوفر ،نقاش گمنام، را در حین کار به تصویر کشیده است.

“مسئولیت در اینجا بار دگر، مسئولیت وارث است. چه بخواهند، چه بدانند و یا ندانند، همه انسان‌های کره ارض، امروز به میزانی وارثان مارکس و مارکسیسم هستند، وارثان پروژه و یا نوید مطلقاً بی‌همانندی در شکل فلسفی و علمی‌اش. شکلی که اصولاً غیرمذهبی است، مذهب به معنای اثباتی ان، اسطوره‌ای نبوده، پس ملی نیز نمی‌باشد.”
ژاک دریدا، اشباح مارکس

 ***

زمانی که مارکس در آخر عمر به طور خستگی‌ناپذیری بر روی شاهکارش سرمایه کار می‌کرد به دوستش انگلس پیشنهاد کرد کتاب “شاهکار گمنام”اونوره دو بالزاک را بخواند. این داستانی بود که تأثیر زیادی بر مارکس گذاشته بود. طی ده سال فرنهوفرِ نقاش تلاش می‌کند تصویری از زنی که عاشقش است را  بر روی بوم به تصویر کشد. اما وسواس بی‌عیب و نقص بودن اثرش همیشه او را عذاب می‌دهد.  هر روز قسمتی را تغییر می‌دهد و شاهکارش هیچ‌گاه حاضر نمی‌شود . فرنهوفر حاضر نیست هنرش را  در معرض نمایش قرار دهد. در نهایت،  وقتی شاهکارش را به عده‌ای  نشان می‌دهد، آن‌ها به جز یک نقاشی نامفهوم مملو از خطوط نامربوط و رنگهای بهم ریخته چیز دیگری نمی‌یابند. نقاش ناامید، همه اثارش را می‌سوزاند.  روز بعد جسد بی‌جان  او را  پیدا می‌کنند.

شاهکار گمنام  داستانی است در مورد  هنرمندی که در جستجوی کمال است.  در طی داستان،  هنرمند تئوری‌های خود را در مورد هنر، که از آن طریق باید شاهکارش را فهمید، بیان می‌کند.   از جمله اینکه می‌بایست  در راز و رموز شکل نفوذ کرد و جوهر و حرکت اجسام را فهمید . او از زمان خودش بسیار جلوتر بود و می‌خواست چیزها را از بالا و به گونه‌ای متفاوت از دیگران ببیند. از این رو از طرف معاصرینش به خوبی درک نمی‌شد. بدین جهت، فرنهوفر و  مارکس نقاط مشترک مهمی داشتند،  مارکس نیز  به جز کمال‌طلبی‌اش که مجبور شد بارها شاهکارش را بازنویسی کند، آن را به گونه‌ای نوشت که هنوز بعد از یک و نیم قرن، بحث در مورد منظور واقعی او ادامه دارد.

بنا بر طرح اصلی قرار بود کتا‌ب‌های متعددی نوشته شود اما مارکس توانست فقط جلد اول را منتشر کند و انگلس بار وصله پینه کردن جلدهای دوم و سوم را به عهده گرفت. کائوتسکی بار قسمت تئوری‌های ارزش‌اضافی را بر دوش کشید. هنگامی که ترجمه روسی کتاب به اداره سانسور تحویل داده شد، اداره سانسور در ارزیابی خود از کتاب نوشت که کتاب توسط یک سوسیالیست نوشته شده است اما متن، علمی و پر از فرمول‌های ریاضی است و در نتیجه، “در روسیه تعداد کمی کتاب را خواهند خواند. و افراد  بسیار کمی آن را درک خواهند نمود.” . درست به همین خاطر، اجازه چاپ به آن داده شد. با این وجود،  تمام ۹۰۰  نسخه کتاب بسرعت به فروش رسید.

برخی از چیزهایی که ما در مورد مارکسیسم خوانده‌ایم احتمالاً ربط زیادی به خود مارکس ندارد. انگلس تلاش زیادی نمود تا اندیشه‌های مارکس را  به شکل ساده‌تری در اختیار همه قرار دهد و  بخش‌های ناگفته را تا حدی جبران کند.  از این رو برخی معتقدند  آنچه مارکسیسم خوانده می‌شود، شاید بایستی انگلیسم اطلاق شود.  به طور کلی می‌توان گفت که در فاز اول شکل‌گیری مارکسیسم ، در اکثر موارد رهبران بزرگ جنبش کارگری خود  تئوریسین   بودند، اما در عین حال،  مجبور بودند برای مسائل عاجل روزمره نیز  تصمیم بگیرند. در این دوره بویژه تأکید زیادی بر پایه‌های اقتصادی مارکسیسم شد. اما،  مسائل سازمانی نیز،  با توجه به استقبال عمومی از مارکسیسم،  در راس توجه قرار داشت.   از طرف دیگر بسیاری از نوشته‌های مارکس در دسترس  نبودند، در نتیجه،  برخی از مطالبی که وارد مارکسیسم شدند، نمی‌توانستند  دقت لازمه را داشته باشند. بعد از انقلاب اکتبر ما شاهد شکل‌گیری فاز دیگری از مارکس‌شناسی می‌شویم. در این فاز، عده‌ای  با  دسترسی به نوشته‌های اولیه مارکس ، بویژه نوشته‌های وی از ۱۸۴۴،  سعی نمودند  سیمای جدید و کمتر اقتصادی از مارکس بوجود اوارند. در این دوره مارکس جوانی که مملو از ایده‌های انسانی بود، سربرافراشت. و مارکسیسم اومانیستی پا گرفت.  مارکس جوان در مقابل مارکس پیر قرار داده شد و عده‌ای توانستند  مارکسیسم اقتصادی و حزبی دوره اول را بشدت مورد انتقاد قرار دهند.  از دهه شصت به بعد مارکس‌شناسی وارد  مرحله جدیدی  شد. در این مرحله مجدداً بر تفاوت مارکس جوان و پیر تأکید گشت، چیزی که مارکسیست‌های اومانیست بر آن پای می‌فشردند. اما در این مرحله که لویی التوسر سردمدار آن بود، بر این نکته تأکید شد که برداشت درستی از نوشته‌های اقتصادی مارکس صورت نگرفته است. التوسر، درک لنینی از ایدئولوژی را تغییر داد. در همین زمان با انتشار گروندریسه  اطلاعات بیشتری در اختیار پژوهشگران قرار گرفت، اما جالب اینکه طرفداران التوسر این نوشته‌ها را که حاوی مطالب جالبی در مورد کاپیتال بودند  مورد کم‌توجهی قرار دادند. دراین دوران پژوهشگران آلمانی چون هانس-یورگ بک‌هاوس، میکائیل هاینریش،… به بررسی مجدد آثار مارکس پرداختند. طبعا بعد از فروپاشی سوسیالیم واقعاً موجود، مرحله جدیدی شروع گشت.  نوشته‌های دیگری از مارکس در اختیار پژوهشگران قرار گرفت. ویژگی این مرحله این است که برخی از مارکس‌شناسان بدنبال دوره‌بندی کردن مراحل تکامل اندیشه مارکس نیستند. آن‌ها نمی‌خواهند در درجه اول مارکس پیر را در مقابل مارکس جوان قرار دهند. ویژگی این دوره این است که  ابهامات و تناقضات مارکس در نظر گرفته می‌شود. متلا، کار مجرد یکی از موضوعات مهم نظریه مارکس است، اما او  گاهی از آن تعبیری فیزیولوژیکی و گاهی اجتماعی داشت.  تعبیر فیزیولوژیکی مارکس در چاپ اول نقد اقتصاد سیاسی وجود داشت، ولی  بعداً به هنگام چاپ اول جلد اول سرمایه حذف شد، تا این که دوباره در چاپ دوم ظهور کند. آیا این رفتار  به معنی عدم اطمینان مارکس در این مورد مشخص نیست؟  امروز با توجه به چنین شک و تردیدی، چقدر باید بر این بخش از تئوری مارکس تأکید کرد؟ از آنجا که مارکس در دوران مشخصی زندگی می‌کرد، متأثر از متفکران بزرگ همزمان خود مانند داروین، اسپنسر، میل و غیره بوده است.ایا می‌توان با توجه به نظرات این افراد و حوادث آن زمان برخی از نکات مبهم و یا متناقض را بهتر فهمید؟

نتیجه اینکه امروز ما هنگامی که از مارکسیسم سخن می‌گوئیم و یا چیزی را به مارکسیسم منتسب می‌کنیم ، باید قدری احتیاط به خرج دهیم.  با وجود آنکه تعداد مارکسیست‌ها ونفوذ انان نسبت به دوران قبل از فروپاشی سوسیالیسم واقعاً موجود  بسیار اندک است، اما هنوز عده‌ای خود را مارکسی و نه مارکسیست خطاب می‌کنند، تا بدین وسیله خود را در معرض اتهامات احتمالاً  نادرست قرار ندهند.

یکی از مهمترین و پرمجادله‌ترین تئوری‌های مارکس، تئوری ارزش اضافی  است. در عین حال این تئوری یکی از تئوری‌هایی است که کمتر از هر تئوری دیگر او درک شده و باعث مجادله‌های سیاسی و علمی زیادی تا به امروز گشته است.

تئوری ارزش مارکس

احمد پورمندی در رابطه با نقش  برنشتاین در شکل‌گیری افکار  سوسیال‌دمکراسی می‌نویسد: “بعدر از انشعاب کمونیست‌ها، سوسیال-دموکراسی که تا آن زمان بخش بزرگی از گرایشات سوسیالیستی و چپ را در بر می‌گرفت، جنبه خاص‌تر و شفاف‌تری یافت و به تدریج بر مدار اندیشه کسانی نظیر ادوارد برنشتاین، در مسیری به کلی متفاوت با کمونیسم تکامل یافت. برنشتاین ضمن آنکه پایه‌های تئوری و فعالیت سوسیال-دموکراسی را دکترین مارکس و انگلس می‌دانست، در زمینه ماتریالیسم تاریخی، ماتریالیسم دیالکتیک، تئوری ارزش اضافی، تئوری بحران، تئوری انباشت، تئوری دولت و اعتقاد به نقش انقلاب، نظرات مارکس را مورد نقد قرار داد.” (احمد پورمندی، عدالت از دیروز تا فردا، نشریه میهن) او سپس خواننده را به مقاله حبیب پرزین در مورد اختلافات برنشتاین با مارکس ارجاع می‌دهد. اما اصل ماجرا در رابطه با تئوری ارزش چه بود؟

در سال ۱۸۹۴  انگلس بالاخره توانست جلد سوم سرمایه را منتشر کند. ادوارد برنشتاین در رابطه با آن سری مقالاتی را در نشریه عصر نو منتشر کرد و در پایان این مقالات نوشت، اکنون دیگر شکی باقی نیست که سوسیالیسم یک علم است. انگلس این مقالات را “بسیار مغشوش”ارزیابی کرد. در این زمان، طرفداران تئوری مطلوبیت نهایی (مارجینالیست‌ها) و در راس انان بوهم-باورک حملات خود را به تئوری ارزش مارکس آغاز کرده بودند. برنشتاین فکر می‌کرد که پاسخ همه انتقادات را در جلد سوم می‌یابد. انگلس تلاش نمود که در حد توان پاسخ آن‌ها را بدهد اما برنشتاین  نه دست‌نوشته‌های مارکس در جلد سوم و نه توضیحات انگلس را کافی تلقی ننمود. چند سال بعد او به این موضوع دوباره بازگشت .حبیب پرزین در این باره  می‌نویسد: “برنشتاین معتقد بود ارزش به شکلی که مارکس مطرح کرده وجود خارجی ندارد، و تنها واقعیت اقتصادی قیمت است. او تئوری ارزش کار را فقط یک فرضیه یا توجیه فکری قیمت دانست.”  (حبیب پرزین، رویزیونیسم ادوارد برنشتاین، اخبار روز)

مارکس کتاب کاپیتال را بر اساس طرح بسیار مشخصی نوشت. او بنا بر سیستم دیالکتیکی هگل، از عام شروع نموده و  به سمت  خاص رفت. از این رو،  در جلد اول کتاب سرمایه، از ابتدایی‌ترین شکل کالایی شروع نمود. در‌واقع او به این صورت کالا را در شکلی بسیار ساده مورد بررسی قرار داد و سعی نمود گام‌گام پیچیدگی قضیه را بیشتر نماید. هدف وی به تصویر کشیدن مهمترین و عام‌ترین قوانین اقتصاد کالایی بدون در نظر گرفتن موضوعاتی که قضیه را پیچیده می‌سازد و یا اینکه می‌تواند بر عامترین مبانی تولید کالایی سایه افکند، بود.

پس از مرگ مارکس این سؤال مطرح شد که تولید کالایی ساده بدون در نظر گرفتن تغییرات عرضه و تقاضا، دستمزدها، ترکیب ارگانیک سرمایه، تخصص،… چه دردی را می‌تواند دوا کند؟  در این رابطه انگلس به قضیه از بعدی تاریخی نگاه کرد و معتقد بود که تاریخ بستر گذار اشکال ساده به پیچیده است و از این رو آن  توصیف مرحله‌ای پیشاسرمایه‌داری است. در حالی که بر اساس نوشته‌ای که  کائوتسکی در اوایل قرن بیستم در سال ۱۹۰۳ منتشر نمود، مارکس کاپیتال را بر پایه دیگری قرار داده بود. این نوشته مورد توجه هیچ‌کس واقع نشد تا اینکه اقتصاددان اتحاد شوروی، ایزاک ایلیچ روبین توانست توضیح قانع‌کننده‌ای در رابطه با این قضییه ارائه دهد. بنا به گفته او،   مارکس  بر اساس تجرید عقلانی و مدلی ساده که تجریدی از واقعیت بود جلد اول کتاب سرمایه را نوشته  بود. مدل کالایی ساده وی، بر خلاف تصور برخی، تولید پیشاسرمایه‌داری را توضیح نمی‌داد.روبین در سال ۱۹۲۴ کتابی در این رابطه نوشت . متأسفانه وی در ارتباط  با تصفیه‌های خونین استالین به طرز فجیعی به قتل رسید و ارزیابی وی که متفاوت از درک رسمی آن زمان بود نیز به فراموشی سپرده شد تا اینکه چند دهه بعد مورد توجه قرار گرفت. اما نظریه ارزش چه بود؟

بنا بر تعریف مارکس، کالا دارای دو ویژگی است. اول،  آن  دارای ارزش مصرفی است. ارزش مصرفی کالا مربوط به محتوی مادی آن است  چیزی که باعث می‌شود که انسان‌ها به خاطر ارزش مصرفیش آن را بخرند. خریدارها می‌توانند به خاطر دلایل مختلفی یک کالا را بخرند. مارکس می‌گوید، ویژگی این نیازها، مثلاً اینکه آن‌ها از شکم سرچشمه می‌گیرند یا خیال، هیچ فرقی در اصل قضیه ایجاد نمی‌کند.  دیگر اینکه مهم نیست  که کالا چگونه نیاز انسانی را برطرف می‌کند، مثلاً مانند مواد غذایی به سرعت و یا اینکه به طور غیرمستقیم از طریق یک ماده تولیدی که در کالای دیگری مورد استفاده قرار می‌گیرد.  ارزش مصرفی یک کالا بیانی است از کیفیت ان. اما ما نمی‌توانیم دو کیقیت را با یکدیگر مبادله کنیم. برای این منظور ، بایستی کمیت‌های همسنگ را مبادله کنیم. . مارکس از ارزش، ارزش مبادله‌ای، جوهر ارزش نام می‌برد. هر کالایی ارزش مبادله‌ای دارد.  از این طریق ما می‌توانیم مثلاً دو لیتر شیر را با یک کیلو تخم‌مرغ مبادله کنیم. به هنگام خرید و فروش، ارزش یک کالا خود را به شکل ارزش مبادله آن نشان می‌دهد.

از زمان اسمیت و ریکادو مشخص شده بود که  ارزش محصول کار انسانی است. به هنگام مبادله میزان کاری که در تولید کالاها صرف شده است، مقایسه می‌شوند.   ادام اسمیت به هنگام توضیح سود در تولید کالایی ساده   به مسأله ارزش اضافی برمی‌خورد، اما سعی می‌کند که از طریق تعریف دو نوع کار، “embodied labour”  و  “labour commanded”  مسأله را دور زند. مارکس با تعریف ارزش اضافی نشان می‌دهد که کارگر بجز دستمزد خود، ارزش اضافی تولید می‌کند که کارفرما به هنگام فروش کالا آن را به عنوان سود تصاحب می‌کند.

در رابطه با تئوری ارزش مارکس، به جز نظرات روبین ، در طی یک صد سال گذشته اقتصاددانان مارکسیست و غیرمارکسیست در حال بحث و جدل هستند.  قسمتی از انتقادات برنشتاین به مارکس،  متأثر از نظرات بوهم-باورک بود.  من  در حد توان خود،  به طور خلاصه نظر هاینریش، مارکس‌شناس متاخر آلمانی که برخی از نظرهایش جنجال‌برانگیز نیز شده است،  را شرح می‌دهم.

هسته مرکزی انتقاد مارکس از سرمایه‌داری در تئوری ارزش او قرار دارد. در تئوری کلاسیک ارزش  اسمیت و ریکاردو، ارزش کالا بر اساس کار موجود در کالا تعیین می‌شود. در مقابل انها، مارجینالیست‌ها، از جمله بوهم-باورک،  معتقد بودند که ارزش کالا  بر اساس مطلوبیت آن و از طریق قانون عرضه و تقاضا تعیین می‌شود. مارکس معتقد به تئوری دیگری ،  خصوصیت دوگانه کار تولیدی بود. بر اساس نظر مارکس، ارزش یک کالا نه بر اساس کار مشخص (مثلاً کار اهنگر ، بنا و غیره)،  در یک کالا بلکه  کار مجرد تعیین می‌شود. در جامعه متناسب با سطح فنی تولید، کار اجتماعا لازمی که صرف تولید کالا می‌شود ، ارزش کالا را تعیین می‌کند. بنابراین ،  یک مبل توسط کار مشخص یک نجار تولید می‌شود، و توسط کسی که نیاز به مبل دارد، خریداری می‌شود.  در عین حال، مبل دربردارنده کار مشخصی است که می‌توان آن را تا حد یک کار مجرد تقلیل داد.

اما، این مگر همان تئوری اسمیت نیست؟ نه. در تئوری اسمیت ارزش جز ذاتی کالاست. در تئوری مارکس، بر خصلت دوگانه کالا تأکید می‌شود. یعنی اینکه یک کالا بایستی دارای ارزش مصرفی معینی  باشد تا اینکه  خریدار آن را بخرد. اگر دهها کارگر با صرف صدها ساعت کار،  اتومبیلی را تولید کنند که بفروش نرسد، آن اتومبیل ارزشی ندارد. اما ارزش مصرفی کالا، مثلاً نان، که بر اثر کار مشخص  تولید کننده، نانوا، تعیین می‌شود را باید بتوان به کار مجردی  که از همه کسانی که در پروسه کار دخالت دارند، بدون در نظر گرفتن اختلافات و مهارت‌هایشان تقلیل داد.  پل سوئیزی در این باره می‌گوید: “کار مجرد، در معنای کاملاً صریحش این است که همه ویژگی‌های که یک نوع کار را از دیگری متمایز می‌کند، نادیده می‌گیرد. بطور خلاصه، کار مجرد، همانطور که مارکس به وضوح نشان می‌دهد، معادل “کار به طور کلی”است؛ چیزی است که در همه فعالیت‌های انسانی مشترک است».

بنا به گفته هاینریش مارکس در چند مورد  تعبیری فیزیولوژیکی از کار مجرد  می‌کند. مثلاً اینکه در همه کارهای مجرد، از مغز، دست، انرژی استفاده می‌شود. به عبارتی، “همه کارها.. مصرف نیروی کار در معنای فیزیولوژیکی آن هستند و به خاطر ویژگی یکسان کار  انسانی یا کار مجرد انسانی، ارزش‌ها را ایجاد می‌کنند .”  این تعبیر، با تعریف اصلی وی در تناقض قرار می‌گیرد. این حالت بازگشت به ادام اسمیت است، چرا که از آن می‌توان به این نتیجه رسید که  کار فردی که در تولید یک کالای مشخص به کار گرفته می‌شود، ارزش کالا را تعیین می‌کند.

اما  در تعبیر عمومی وی، ارزش یک رابطه اجتماعی است. وقتی که کالاها به هنگام مبادله در مقابل یکدیگر قرار می‌گیرند، آنگاه می‌توان به این نتیجه رسید که آن‌ها دارای میزان کار  اجتماعا لازم  هستند و جزئی از کار مشترک اجتماعی محسوب می‌شوند. “وقتی که کالاهای متفاوت  در مبادله خود را معادل قرار می‌دهند، آن‌ها کار متفاوت خود را به مثابه کار انسانی معادل در نظر می‌گیرند.”. بنابراین به هنگام مبادله، خصوصیات مشخص کالاها حذف می‌شوند و تجرید صورت می‌گیرد. مطابق این تعریف، ارزش در درون کالا قرار ندارد، ذاتی آن نیست. بنابراین، این نسخه مارکسی تکیه بر تفسیری اجتماعی و نه طبیعی از تئوری ارزش دارد. این تئوری ادامه تئوری اسمیت یا ریکاردو  نیست.

اگر کالاها فقط  به هنگام مبادله دارای ارزش مبادله می‌شوند پس نمی‌توان از وجود کار مجرد در کالا صحبت نمود. کار مجرد فقط وقتی معنی پیدا می‌کند که کالاها به شکل جمعی در مقابل یکدیگر قرار داده می‌شوند. ارزش کالاها بیان ارزش جداگانه آن‌ها نیست. در همه جوامع غیرکالایی هم کار اجتماعی مشترکی وجود دارد، اما در این جوامع، کار فردی صنعتگران در آن کاملاً آشکار است. وجه مشخصه یک جامعه کالایی این است که تولید خصوصی است و ویژگی اجتماعی آن نه در موقع تولید بلکه در زمان مبادله خود را نشان می‌دهد. کالاها قبل از مبادله وجود ندارند و  نمی‌توانند به مثابه محصولات مجزا ارزشی داشته باشند. آن‌ها قبل از مبادله محصولاتی با‌  ارزش مصرفی هستند. از این رو، کار مجرد چیزی نیست که به کالاها از طریق ویژگیِ طبیعی کار اضافه شود.  “شکل اجتماعی کار در جامعه سرمایه‌داری به مثابه کارِ مجردِ معادل  با کالا به عنوان شکل اجتماعی کار تولیدی است”. هاینریش می‌گوید، فقط بر پایه این برابری  نه ذاتی  بلکه ویژه اجتماعی است که می‌توان از کار مجرد سخن گفت.” بنا به گفته هاینریش، با توجه به دست‌نوشته‌های ناشناخته‌ مارکس که برای مقدمه چاپ فرانسوی نوشته،  می‌توان به این نتیجه رسید که  او بیش از پیش بر این تعبیرِ اجتماعی از کار مجرد تأکید داشت. مارکس  در این نوشته می‌گوید، “تقلیل کارهای خصوصی مشخص و در عین حال متفاوت به تجریدی  مبتنی بر کار برابر انسانی، می‌تواند  فقط از طریق مبادله، که در‌واقع محصولات با کارهای مختلف را با هم معادل می‌سازد، صورت پذیرد.”

این تفسیر از تئوری ارزش را قبلاً هم روبین  در دهه ۱۹۲۰، لوچیو کولتی  در دهه ۱۹۷، و برخی دیگر نیز در گذشته مطرح کرده بودند. اما بسیاری وجود داشته و دارند که تفسیری طبیعی و نه اجتماعی از تئوری ارزش و کار مجرد می‌دهند. خوانش کلاسیک از سرمایه، با بخش‌های،   اشکال ارزش، فتیشیم، فرایند مبادله و پول  در جلد اول سرمایه که بین تحلیل کالا و ارزش اضافی قرار دارند ، دچار مشکل می‌شود . کسانی چون برنشتاین ، و نیز خوانندگانی که بیش از آنکه علاقه‌ای به پروسه تولید داشته باشند، به پروسه توزیع علاقه دارند، این بخش‌ها زائد به نظر می‌رسند.

اما خطر تفسیر طبیعی از ارزش چه ریسکی می‌تواند در بر داشته باشد؟ اگر فرض  بر این گذاشته شود که تمام ارزشی که کارگران تولید می‌کنند در کالاها وجود دارند اما دستمزدی که به کارگران پرداخته می‌شود، معادل این ارزش نیست، یعنی کارگران شیره جانشان کشیده می‌شود و آن‌ها در هر حالتی ارزش اضافی را تولید می‌کنند. نتیجه این می‌شود که می‌توان با رفرم‌هایی  در عرصه‌های غیر تولیدی، تغییراتی اساسی در شیوه تولید سرمایه‌داری ایجاد کرد. می‌توان از طریق رفرم‌های باز  توزیعی حقوق کارگران را بیشتر نمود و در فکر از بین بردن تولید کالایی، کار مزدی، ارزش اضافی  نبود.می‌توان اشتباها، تولید هر کالایی را به غلط دارای ارزش اضافی تلقی نمود، حتی اگر آن کالا از نظر مصرف‌کنندگان بی‌ارزش باشد. از سوی دیگر، می‌توان به این نتیجه غلط رسید که ارزش در همه جوامع به یک شکل ایجاد شده و می‌شود. چنین درکی قاصر از فهم بتواره‌گی کالا در سرمایه‌داری است.

بنابراین اکنون می‌توانیم  به این گفته برنشتاین  که نوشت: “لازمه این تئوری، مجرد کردن‌ها و تقلیل دادن‌های زیادی در شرایط واقعی تولید و مبادله است. در وهله اول در مبادله باید گوناگونی و ارزش مصرف کالاها را کنار گذاشت، بعد باید با کنار گذاشتن شرایط و کیفیت کار، کارهای با کیفیت بالا و پیچیده را به کار مجرد و ساده مبدل کنیم…چون محاسبه ارزش کالا به دلیل وجود نداشتن فاکت‌های لازم حتی برای یک اقتصاددان بسیار ورزیده هم امکان‌پذیر نیست. فرض تئوری ارزش کار این است که در میانگین شرایط وقتی که عرضه و تقاضا برابر باشند. قیمت کالا برابر با‌ارزش آن خواهد بود اما این فرض قابل اثبات نیست. اقتصاد مارکسیستی هیچ توضیحی ندارد که در جامعه مدرن چه مکانیسمی برابری قیمت و ارزش را تنظیم می‌کند.”   (حبیب پرزین، رویزیونیسم ادوارد برنشتاین، اخبار روز) ، پاسخ دهیم.

مارکس در پی بررسی چگونگی روند مبادله، و تعیین قیمت در اقتصاد سرمایه‌داری نیست. مارکس نمی‌خواهد به بررسی روابط پولی در سرمایه‌داری بپردازد. او در پی پاسخ به این  است که چگونه  فعالیت کاری مردم در جامعه سرمایه‌داری  تنظیم می‌شود. او در پی یافتن پاسخ پرسش‌های اسمیت و ریکاردو نیست. از این رو دیانا السون معتقد است که تئوری ارزش مارکس در درجه اول مربوط به کار است و نه قیمت. تئوری ارزشِ کار اسمیت و ریکاردو بدل به تئوری کارِ ارزش می‌شود. اینکه ارزش چگونه بر کار تأثیر می‌گذارد و نه برعکس.

این در‌واقع پاسخی است به بوهم-باورک ، برنشتاین و همه دیگرانی که در پی یافتن پاسخ‌های مناسب برای پرسش‌هایی که برای مارکس از ارزش کمتری برخوردار بود می‌باشد. البته،  او  به هنگام پاسخ دادن به این پرسش، به بسیاری از سؤالات دیگر هم جواب داد. این به معنی آن نبود که او خواهان هیچ پرسش دیگری نبود. او کاملاً از رابطه عرصه و تقاضا در قیمت اطلاع داشت. در پی پاسخ به بسیاری از سؤالات دیگر هم بود اما هیچ‌گاه نتوانست پروژه سرمایه را بپایان برساند. او می‌خواست به پرسش‌هایی پاسخ دهد که اقتصاد سیاسی به آن‌ها نمی‌پرداخت. از همین رو عنوان فرعی کتاب سرمایه را، نقد اقتصاد سیاسی گذاشت.

بنا به گفته روبین،  مارکس :

“… “ارزش”کالاها را در رابطه‌اش با “کار»، با برابرسازی و توزیع کار در تولید، تحلیل می‌کند. نظریه مارکس نه هر گونه مبادله اشیا، بلکه فقط مبادله‌ای را تحلیل می‌کند (۱) که در جامعه کالایی، (۲)  میان تولید‌کنندگان مستقل کالا، (۳)  و آن گاه صورت می‌گیرد که مرتبط با فرایند  بازتولید به شکل معینی، باشد و از این رو یکی از مراحل ضروری فرایندِ بازتولید را تشکیل دهد. به هم پیوستگی فرایندهای مبادله‌ و توزیع کار در تولید، حواس ما را (برای تحلیل نظری) رویِ ارزشِ محصولاتِ کار (بر خلاف اقلام طبیعی، که ممکن است قیمت داشته باشند… )، و سپس صرفاً روی محصولاتی که بازتولیدپذیرند، متمرکز می‌کند. (روبین، نظریه ارزش مارکس)

در انترناسیونال دوم تمایلی وجود داشت که بر نقش اقتصاد در نظرات مارکس تأکید  کند. ( هر چند که انگلس معتقد بود که خود وی و مارکس نیز در این بدفهمی کمی نقش داشته‌اند.) این بدفهمی تا آنجا پیش رفت که بسیاری کار مارکس را دنباله ساده کار ریکاردو قلمداد نمودند. مارکس خود در  جلد اول سرمایه به کار علمای بزرگ اقتصاد سیاسی در مورد  تئوری ارزش این‌گونه می‌نگرد:

“اقتصاد سیاسی، ارزش و مقدار آن را، هر چند به صورت ناقص، تحلیل کرده و آنچه را که در پس پشت این اشکال است کشف کرده است. اما هرگز حتی یک بار از خود سؤال نکرده است که چرا کار در ارزش محصول‌اش و زمان کار با مقدار همان ارزش، نمایانده می‌شود”

به عبارتی، اقتصاد سیاسی فهمیده است که کار میزان ارزش را تعیین می‌کند، یعنی  آنچه که ارزش “اشیا”را  معین می‌کند، کار انسانی است. اما  محتوای ارزش کالا  قابل رویت نمی‌باشد. دوم، اما چرا کار انسانی شکل ارزش کالا را به خود می‌گیرد؟ تحت کدام شرایط تاریخی-اجتماعی،  کار  شکل کالایی به خود می‌گیرد؟  این‌ها پرسش‌هایی بودند که اقتصاد سیاسی آن زمان نمی‌توانست پاسخ دهد، مارکس می‌گوید اقتصاددانان نمی‌توانستند ببیند که “شکل ارزش محصولِ کار نه فقط مجردترین بلکه عامترین فرم را در جامعه بورژوایی می‌گیرد. ان اقتصاددانان سیاسی فکر می‌کردند که تولید کالایی در همه جوامع وجود داشته، اما از نظر مارکس تولید کالایی مختص جامعه بورژوایی بود. از نظر اقتصاددانان سیاسی آن زمان، کالا پدیده‌ای طبیعی بود و  در همه جوامع قدیمی و جدید وجود داشته است. اسمیت و ریکاردو، به طور کامل در پی کشف ارزش مبادله و نه ارزش بودند. سؤال مارکس این بود که چرا  کار شکل کالا را به خود می‌گیرد ؟ و چرا “کار انسانی»، ارزش “چیزها”را می‌افریند؟

نظریه ارزش مارکس در پی آن نیست که کار را به صورت ذاتی که در هر کالایی وجود دارد و به آن ارزش دهد، تعریف کند. بنابراین طرح سؤالات بوم-باورک ، مثلاً قیمت آثار هنری، آیا مبلغ پرداختی  یک خریدار با کار متجسم در آن برابر است؟ جواب ساده این خواهد بود:  احتمالاً نه (بسته به شهرت نقاش). پول فرم پرداختی است که برای مبادله اشیاء از آن استفاده می‌شود. از پول در طی قرن‌ها پیش از ظهور سرمایه‌داری برای مبادله کالا استفاده می‌شده است. آن شکل مادی خود و منطق خاص خود را دارد. مارکس نظریه خود را در مورد اشیایی طرح می‌کند که بازتولید می‌شوند. از این رو پولی که برای یک تابلو نقاشی پرداخت می‌شود ربطی به کار متجسم درون آن ندارد. تئوری او در شرایط عادی رقابت آزاد مطرح   است نه  تابلو نقاشی که فقط از آن یک نمونه وجود داشته و خواهد داشت. این‌ مبادلات بخشی از مبادله محصولات در جامعه سرمایه‌داری هستند، اما از اشکال فرعی چنین جامعه‌ای محسوب می‌شوند.

آیا  رابطه  قیمت و ارزش واقعی است یا فقط یک بازی فکری؟ در سال‌های اخیر اندازه‌گیری‌های در مورد رابطه قیمت کالاها و ارزش انان صورت گرفته که نشان می‌دهد ، مثلاً نیلز فرولیش در المان، که قیمت‌ها حول ارزش انان دور می‌زنند هر چند که این دو با هم اختلاف دارند.

بت‌وارگی

در یک جامعه پیشاسرمایه‌داری ، انسان‌ها مواد مورد نیاز خود را تهیه می‌کردند و خودکفا بودند. در عین حال،  آن‌ها مازاد تولید خود را به دیگران می‌فروختند. اما این طرز تولید  تفاوت ماهوی با تولید کالایی دارد که در آن نیروی کار هم به شکل کالا فروخته می‌شود.  تحت شرایط مالکیت خصوصی و مبادله کالا، تولیدکنندگان   مستقل صرفاً از طریق خرید و فروش با هم پیوند دارند. مبادله کالاها و  تقسیم کار  از طریق بازار صورت می‌گیرد. تولیدکنندگان بدون ارتباط مستقیم با یکدیگر به تولید کالا می‌پردازند. کارگران برای فروش کار خود به بازار مراجعه می‌کنند. بنا به گفته روبین، مردم در اقتصاد کالایی صرفاً از طریق و به واسطه اشیاء با یکدیگر رابطه برقرار می‌کنند. رابطه خرید و فروش رابطه اساسی جامعه کالایی است. روابط تولیدی در میان مردم از طریق مبادله اشیاء ایجاد می‌شود. کارگران، زمینداران، سرمایه‌داران از نظر حقوقی مستقل هستند و روابط تولیدی میان انهانیز شکل خرید و فروش را به خود می‌گیرد.

بتوارگی ربطی به توهمات ناشی از تجربیات انسان‌ها ندارد. آن زائیده ایدئولوژی نیست.این اصطلاحی است که مارکس از اموزه‌های مذهبی اخذ کرد و بنا بر آن انسان‌ها برخی از  ویژگی‌ها را به چیزهایی نسبت می‌دهند که ربطی به آن‌ها ندارد. مثلاً فوتبالیستی که گلزن خوبی است اما گلزنی خود را به پیراهنی که برایش شانس می‌اورد، یا گردن‌بندی که به گردن دارد نسبت می‌دهد. کشاورزی که زمینش با زمین همسایه‌اش فرقی ندارد او  با زحمت فراوان می‌تواند  محصولات خوبی بدست آورد، کاری که همسایه‌اش موفق به آن نمی‌شود،  اما با این حال محصول خوبش را  به پرباری زمین نسبت می‌دهد. در مناسبات اجتماعی سرمایه‌داری، ارزش کالا نتیجه کار اجتماعا لازم برای تولید آن است اما این امر  نامرئی می‌گردد. در نتیجه،  سود ناشی از سرمایه محسوب می‌شود..

تئوری ارزش کار مارکس دقیقاً با تئوری فتیشیسم او مطابقت دارد. از این رو مارکس می‌گوید که اقتصاد سیاسی نتوانسته است سؤالات درست را طرح کند “چرا  کار در ارزش محصول‌اش و زمان کار با مقدار همان ارزش، نمایانده می‌شود». مشکل تئوری ارزش طبیعی این است که با طرح این مطلب که کالا دارای ارزش ذاتی بوده و میزان ارزش هر کالایی بنا بر زمان کاری که در آن به کار رفته، تعیین می‌شود، خود باعث کژفکری می‌گردد. به کار ویژگی نسبت داده می‌شود که فقط تحت شرایط خاصی و در مبادله کالا واقعیت دارد. به عبارتی این خود نوعی فتیشیسم است.

باز به همین دلیل ، تئوری طبیعی ارزش کار نمی‌تواند این موضوع را توضیح دهد که چرا کار مجرد شامل بخش تولید می‌شود و بخش توزیع و خدمات  را در بر نمی‌گیرد . این مشکلی است که طرفداران اسمیت و ریکاردو و یا مارکسیست‌هایی که درک غلطی از نظرات مارکس داشتند با آن روبرو  می‌شوند. از نظر مارکس هر کاری تولید ارزش نمی‌کند. چگونگی  توزیع سود در بخش‌های مختلف خود بحث جداگانه‌ای است.

اما طرفداران تئوری اجتماعی ارزش باید بتوانند به یک پرسش پاسخ دهند. بالاخره ارزش در کجا ایجاد می‌شود در تولید و یا در بازار به هنگام مبادله؟  ارزش یک چیز نیست بلکه یک رابطه اجتماعی است. از این نظر، آن در‌واقع نه در تولید و نه در مبادله ایجاد نمی‌شود. آن هم به تولید و هم مبادله نیاز دارد. این که مارکس از شی‌شدگی ارزش سخن می‌گوید، درست به همین خاطر است. هاینریش در این رابطه مثالی دارد. بیائید این گزاره که دو شی قرمز هستند را با اینکه دو کالا جوهر ارزش دارند مقایسه کنیم. در مورد اول ما نیازی نداریم که آن‌ها را در یک رابطه قرار دهیم. سیب قرمز و کلاه قرمز هر دو قرمز هستند بدون آنکه ما نیازی به مقایسه آن‌ها داشته باشیم. اما در مورد اخری، دو کالا فقط در ارتباط با یکدیگر جوهر ارزش دارند. بنابراین در‌واقع ما در حالت دوم نمی‌توانیم از یک خاصیت نام ببریم.

اما ما پدیده‌های مختلفی  را در جامعه  سراغ  داریم که همین وضعیت را دارند. مثلاً اندرش رامسی معتقد است هنگامی که ما می‌گوئیم یک رهبر کاریزما دارد، این خصوصیت فقط تحت شرایط خاصی می‌تواند ایجاد شود. رهبری که توده‌ای در پشت خود نداشته باشد را ما دارای کاریزما نمی‌نامیم. این خصوصیت فقط وقتی بوجود می‌اید که یک رهبر با طرفدارانش رابطه خاصی ایجاد کند.  قبل از ایجاد چنین رابطه‌ای هیچ‌کس نمی‌گوید که آن رهبر کاریزما دارد اما مردم آن را کشف نکرده‌اند. در این حالت فردِ یاد شده کاریزما ندارد. طبعا یک رهبری که بخواهد یک رابطه کاریزمایی با طرفدارانش برقرار کند، بر سر این موضوع مدتها کار می‌کند اما همه رهبرانی که چنین ارزویی در سر دارند موفق نمی‌شوند. به عبارت دیگر برای ایجاد چنین رابطه اجتماعی، هم به کار و تلاش‌های رهبر و هم یک رابطه بین این دو نیاز داریم.

برنشتاین و مارکس

وقتی که مارکس به تحلیل مناسبات سرمایه‌داری می‌پردازد، او هیچ‌گاه سرمایه‌داران را سرزنش نمی‌کند. انتقاد او انتقادی اخلاقی نیست. او نمی‌گوید که همه سرمایه‌داران ادم‌های بدی هستند.جانی یا خونخوارند.  حتی هنگامی که از بهره‌کشی و استثمار کارگران صحبت می‌کند، و نشان می‌دهد که چگونه کارگران در پروسه تولید کار اضافی ایجاد می‌کنند که بعداً توسط  سرمایه‌داران  تصاحب می‌شوند. استثمار کارگران به معنی آن نیست که به کارگران حقوق خیلی کمی پرداخت می‌شود، و یا کارگران از هیچ‌گونه مزایایی برخوردار نیستند. او حتی نمی‌گوید که به کارگران  احجاف می‌شود و کارفرما باید بخش ارزش اضافی را به کارگر بپردازد. از نظر او در جامعه سرمایه‌داری کارگر به عنوان فردی آزاد نیروی کار خود را بفروش می‌رساند، کارفرما طبق قانون، ارزش اضافی را تصاحب می‌کند. آنچه که او می‌گوید این است که در جاممعه تولیدی سرمایه‌داری، سرمایه‌دار در پی کسب سود بیشتر است و برای ایجاد سود بیشتر طبعا او راه‌های زیادی ندارد و سعی می‌تواند از اختیارات خود حداکثر استفاده را نموده، بهره‌وری کار را افزایش دهد، کارگران را مجبور به کار اضافی نماید،… آنچه که او می‌گوید این است که تا زمانی که سیستم تولید سرمایه‌داری وجود دارد بهر‌ه‌کشی هم  وجود خواهد داشت. او نشان می‌دهد که سرمایه‌داری  در این راه نه فقط کارگران استثمار می‌شوند، بلکه زمین و دیگر منابع طبیعی  را از بین می‌برند. او می‌گوید،   تنها راه مقابله با پیامدهای ناهنجار سرمایه‌داری، تغییر آن است.

انتقاد برنشتاین از سرمایه‌داری اخلاقی بود. بنظر می‌رسد برخی از انتقادات او به مارکس، قبل از هر چیز نقد درک خود وی، و یا دیگران،  از اموزه‌های مارکس بود. مثلاً اینکه نمی‌توان سوسیالیسم مارکسی را علمی نامید چرا که بسیاری از اموزه‌های انقابل اثبات کردن نیستند. واقعیت این است که مارکس از  واژه سوسیالیسم علمی فقط یک بار به طور ضمنی  در نوشته‌هایش استفاده کرد. او در این مورد بسیار محتاط بود. اولین بار انگلس از این اصطلاح در انتی‌دورینگ نام برد. مارکس نیز در مقدمه‌ای که برای چاپ فرانسوی کتاب نوشت، آن را  به کار گرفت. زمانی که مارکس و انگلس از این واژه استفاده کردند، بحث در میان انواع سوسیالیسم، مارکسیسم، باکونیسم، پرودونیسم، بلانکیسم و غیره ادامه داشت. آن‌ها اموزه‌های خود را علمی‌تر از دیگر رقبا یافتند و اطلاق نام علمی به چیزی که در جریان بود و به دگم تبدیل نشده بود را خیلی عجیب نیافتند.   برنشتاین با خواندن انتی‌دورینگ شیفته مارکسیسم گردید. اما کسی که بیش از همه در ترویج این اصطلاح کوشید و نقش اصلی را داشت، درست شخص برنشتاین بود. بعد از وی بود که این واژه در جنبش کارگری به دو شکل ماندگار گشت. اول از طریق نوشته‌ها و درس‌های برنشتاین، دوم، بعد از مخالفت برنشتاین با این اصطلاح، مخالفین او این سنت را از جمله به خاطر مخالفت با وی، و البته به دلایل دیگر، ادامه دادند.

بنا به گفته هنری تودور ، تردید برنشتاین  نسبت به تئوری ارزش مارکس او را به اینجا سوق داده بود که “استثمار ممکن است چیز بیشتری به جز یک عمل‌کرد اتفاقی سرمایه‌داری نباشد؛ از نظر وی،  غیر ممکن بود گفته شود که تمایز رو به رشد  پرولتاریا و بورژوازی به معنی آن بود که هر یک از طبقات دارای  منافع معین قابل تشخیصی بودند.  در این میان، او احساس می‌کرد  که تمام طبقات علاقه خاصی به حفظ و ارتقا شیوه زندگی متمدنانه داشتند. خلاصه، برای برنشتاین مبارزه طبقاتی همان جای مرکزی که برای مارکس داشت را اشغال نمی‌کرد.”  (تودور، مارکسیسم و سوسیال‌دمکراسی)

او همچنین می‌گوید،  او هیچ‌گاه وجود طبقات و اینکه منافع آن‌ها در تقابل با هم قرار دارند را کتمان نمی‌کرد. اما اگر “تمام طبقات از حقوق سیاسی و مدنی یکسانی برخوردار باشند، آنگاه در نهایت هیچ اختلاف منافع طبقاتی غیرقابل حلی نمی‌تواند  وجود داشته باشد.”

در اینکه برنشتاین از صمیم قلب برای برپایی سوسیالیسم تلاش می‌کرد شکی نباید داشت، اما  با توجه به درکی که او  از مناسبات سرمایه‌داری داشت،  حتی اگر همه شرایط درونی وبیرونی برای برپایی چنین جامعه‌ای در اختیار حزب سوسیال‌دمکرات آلمان قرار داشت، این حزب نمی‌توانست به چنین جامعه‌ای دست یابد. البته اگر منظور از سوسیالیسم  گذار از  جامعه سرمایه‌داری و تغییر شکل روابط اجتماعی سرمایه‌داری باشد و نه فقط زدن اتیکت سوسیالیسم بر سرمایه‌داری . اگر هدف حفظ تولید کالایی، بازار، استثمار کارگران، کار دستمزدی… باشد و فقط بخواهیم قسمتی از ثروت را بازتوزیع نمائیم، آنگاه ما  در بهترین حالت، بسته به عمق رفرم‌های انجام شده، فقط یک”جامعه سرمایه‌داری با سیمای  انسانی”خواهیم داشت. از این رو، اگر برنشتاین با همه انتقاداتش به مارکس، خود را  طرفدار مارکس و سوسیالیسم مارکسی و یا “علمی”می‌دانست، آنگاه باید از این نقطه شروع می‌کرد که آیا برقراری چنین جامعه‌ای بدون تحول اساسی در سیستم تولید ممکن است؟  برنشتاین علاقه زیادی به تعاونی‌های مصرفی  داشت. حتی اگر این گفته او ، که امروز نیز در میان برخی از نحله‌های فکری چپ طرفدار دارد، یعنی رشد عناصر تولید سوسیالیستی در جامعه سرمایه‌داری درست باشد، باید قبول کنیم به صرف برخی از تغییرات در عرصه توزیع و خدمات و یا حتی تغییرات کوچک در بخش تولید نمی‌توان به سوسیالیسم مارکسی رسید.

یکی از تفاوت‌های مهم سوسیالیسم مارکسی با سوسیالیسم تخیلی این بود که دومی‌ها  در پی تغییرات سوسیالیستی در حوزه مبادله و خدمات بودند.   تئوری سوسیالیستی پردون بر پایه تولید کالایی ساده قرار داشت. علت مخالفت مارکس با وی نیز درست بر اساس  مخالفت او با چنین درکی بود. بر خلاف مارکس ، پرودون خواهان حفظ تولید کالایی سرمایه‌داری بود اما برای جلوگیری از تأثیر بانک‌ها و دیگر  “واسطه‌گران”تلاش می‌کرد. مارکس ایده او در مورد بانک‌های بی‌بهره را رد کرد. ما خود در جمهوری اسلامی شاهد ظهور و سقوط بانک‌های اسلامی بدون بهره بوده‌ایم و نویسنده این سطور نیاز به توضیح بیشتری در این مورد احساس نمی‌کند. پرودون یکی از کسانی بود که طرح “تجارت عادلانه”را مطرح کرد. او استثمار را  چون دزدی درک می‌کرد.باید متذکر شد که  پرودون اولین کسی بود که اصطلاح ارزش اضافی را بکار گرفته است و مارکس این اصطلاح را در تئوری ارزش خود بکار گرفت (به نقل از ویکیپدیا). اما یکی از  اختلافات  مارکس و پردون درک وی از نحوه کارکرد شیوه تولید یرمایه‌داری بود.

منظور من به هیچوجه  این نیست که برنشتاین طرفدار پرودون بود، که اصلاً نبود،  بلکه فقط تأکید بر اهمیت  بخش تولیدی در تئوری سوسیالیستی مارکس است. از نظر مارکس این تخیلی بیش نبود که  بدون تغییرات اساسی در بخش تولید سرمایه‌داری بتوان سوسیالیسم ایجاد کرد. حال این گفته که “برنشتاین …اتوپیای مارکس را بار دیگر از عرش به فرش اورد”(احمد پورمندی، عدالت از دیروز تا فردا!”، نشریه میهن)  را چگونه باید تعبیر کرد؟

بنا به گفته حبیب پرزین، برنشتاین در باره جامعه سرمایه‌داری نوشته است، “مرز مشخصی که در آن جامعه بورژوازی به پایان می‌رسد، و جامعه سوسیالیستی آغاز می‌شود، وجود ندارد. ما در جامعه به اصطلاح بورژوایی زندگی می‌کنیم که در آن تجهیزات سوسیالیستی به وجود می‌ایند. وقتی این‌ها به درجه معینی ارتقا پیدا کنند، یا به وجه غالب جامعه مبدل شوند می‌توان گفت ما در یک جامعه سوسیالیستی زندگی می‌کنیم….من اعتقاد راسخ دارم که نسل کنونی به وجود آمدن عناصر سوسیالیستی زیادی را، البته نه در شکل‌های نسخه‌پیچی شده، تجربه خواهد کرد.”(حبیب فرزین، رویزیونیسم ادوارد برنشتاین)

با توجه به چنین درکی ما نیاز به کار زیادی نخواهیم داشت.سوسیالیسم خودش خواهد امد.ایا این همان انتقاد اولیه برنشتاین به جناح چپ حزب نبود؟ که آن‌ها دست روی دست می‌خواهند بگذارند؟    آیا این تخیلی بیش نیست؟ آیا این ساده‌پنداری در مورد نقش دولت در جامعه سرمایه‌داری نیست، حتی اگر تئوری مارکس و انگلس را در این رابطه ناقص ارزیابی کنیم؟

پرزین در نهایت نتیجه می‌گیرد که “اختلاف نظر ادوارد برنشتاین با انگلس در نداشتن هدف نهایی نیست. اختلاف بر سر هدف معین سپردن تمام وسایل تولید به جامعه یا دولتی کردن تمام سرمایه‌ها است. “(همانجا) اما اما این به هیچوجه نتیجه درستی نیست. واقعیت این است که درک آن‌ها از رابطه تاکتیک و هدف نهایی متفاوت بود. انگلس با توجه به رشد میلیتاریسم در آلمان، بدرستی نگران پیامدهای خون‌الود یک انقلاب بود. تاکتیک انگلس این بود که با گسترش نفوذ حزب سوسیال دمکراسی از طریق صندوق‌های رای،  به ویژه در مناطقی که حضور نظامیان سنگین بود، می‌توان احتمال دخالت نظامیان را کم کرد. به عبارتی انگلس شکی در مورد طبیعت خشونت‌امیز  انقلاب در آن زمان، بیسمارک، نداشت. اما او خواهان  استفاده از “تاکتیک‌های انقلابی»، در این مورد بخصوص یعنی فعالیت پارلمانی، بود  که به هدف نهایی کمک می‌کرد .( بنابراین مصاحبه‌ای که پرزین از آن یاد می‌کند (مصاحبه انگلس با فیگارو) را باید در این رابطه دید.) از نظر برنشتاین هدف نهایی، وقوع یک حادثه در آینده نبود، بلکه مجموعه‌ای از اصولی بود که کار روزانه را تنظیم می‌کرد (نگاه کنید به بخش اول این مقاله خصوصا درگیری قلمی برنشتاین و پاوس). او چنین می‌پنداشت که اقدام‌های غیرقانونی و خشونت‌امیز به طور ضمنی با هدف انقلابی پیوند داشت و اقدام‌های پارلمانی و قانونی با هدف رفرم در چارچوب قانون. از این رو هنگامی که انگلس تاکتیک شرکت در انتخابات را پیش کشید، برنشتاین چنین درک کرد که حزب به یک حزب رفرمیستی بدل گشته بود. اما این نقطه نظر انگلس نبود. این فقط برداشت  خود برنشتاین بود. از نظر انگلس جهان در اوج مبارزات طبقاتی قرار داشت، در حالی که برنشتاین فکر می‌کرد جهان  در آرامش بسر می‌برد  و مهمترین وظیفه  سیاسی تبعیت از قواعد و اصول بود. در  ضمن  او درک متفاوتی از مبارزه طبقاتی داشت. بنابراین از نظر انگلس رابطه بین هدف نهایی و تاکتیک رابطه محکمی نبود. به عبارتی می‌توان از یک تاکتیک رفرمیستی برای یک هدف انقلابی استفاده کرد.تغییر در تاکتیک به معنی تغییر استراتژی نبود. یا به گفته لوکزامبورگ تاکتیک‌ها ذاتاً انقلابی یا رفرمیستی نیستند بلکه خصوصیت انقلابی یا رفرمیستی خود را در متن یک استراتژی عمومی می‌یابند. برای لوکزامبورگ و انگلس محتوی یک اقدام سیاسی و رابطه آن با یک هدف نهایی مهم بود.

نتیجه نهایی این که سوسیالیسم برنشتاین   نمی‌توانست سوسیالیسم مارکسی باشد، هر چند که خود او چنین تصوری داشت. او طرفدار نوعی سوسیالیسم اخلاقی بود. مارکس انتقاد خود را بر پایه  اخلاق قرار نمی‌داد،  زیرا از نظر او اخلاق ما برگرفته از شرایط جامعه است و درست به همین خاطر در حال تغییر. این به معنی آن نیست که مارکس و انگلس در نوشته‌های تهیجی و تبلیغی و یا مانیفست از دادن شعارهای تهیج‌کننده خودداری کردند. نه. مانیفست نمونه آن است.  اما مارکس سعی کرد در کتاب سرمایه  با روشی تحلیلی  تناقضات درونی سرمایه‌داری و راه نجات از آن را نشان دهد.  اخیراً یکی از هواداران برنشتاین گفته بود که با توجه به آنکه بیش از یک و نیم قرن از انتشار مانیفست گذشته است، و سوسیالیسم مستقر نشده است ما می‌توانیم غیرعلمی بودن نظرات مارکس  را نتیجه بگریم. واقعیت این است که درستی  تحلیل مارکس  همچنان پابرجاست چرا که سرمایه‌داری همچنان، با همه رفرم‌های سوسیال‌دمکرات‌ها، با  بحران‌هایش، با گسترش فقر و نابرابری، استثمار،… همچنان  پابرجاست. بدون گذر از سرمایه‌داری و اجتماعی کردن  تولید  نمی‌توان به هیچ سوسیالیسمی رسید. سوسیال‌دمکرات‌ها ، حداقل آن‌هایی که شعار سوسیالیسم  داده و می‌دهند تاکنون موفق به انجام چنین کاری نشده‌اند. انها، همراه با دیگر نیروهای چپ ، موفق به اجرای بسیاری از رفرم‌های  قابل ارجی در جامعه گشته‌اند اما در عرصه تغییر تولید کالایی، لغو کار دستمزدی.. حتی وقتی که به آن اعتقاد داشتند به جایی نرسیدند. اکنون نزدیک به چند دهه است که ما شاهد تغییراتی در جهت عکس هستیم چیزی که من در مقالات اتیه به آن باز خواهم گشت.

یکی دیگر از اهداف سوسیالیسم رهایی اجتماعی است. هدف  مارکس فقط رهایی از استثمار اقتصادی سرمایه‌داری  نبود، بلکه بتواره‌گی کالایی و فشیتیسم نیز بود.   در تولید سرمایه‌داری این کالاها هستند که نقش زنده‌ای را بازی می‌کنند و انسان‌ها که این کالاها را تولید می‌کنند، نقش منفعلی را بعهده  می‌گیرند. بتواره‌گی کالا به نوعی مذهب در سرمایه‌داری تبدیل می‌شود. این بازار است که قدرت تعیین سرنوشت برای همه چیز را دارد. در چنین جامعه‌ای  سود یک کالا، بدون در نظر گرفتن تبعات منفی ان،  مانند تخریب  محیط زیست،   حق  تولید برایش  ایجاد می‌کند. انسان از طبیعت جدا می‌گردد.این رهایی سخت‌تر و طولانی‌تر است و حرکت در راستای آن  فقط پس از تغییر در شیوه تولید ممکن می‌گردد.

اگرمنظور دوستان  طرفدار سوسیال‌دمکراسی ما  از سوسیالیسم (آن‌هایی که چنین هدفی را اعلام کرده‌اند) ، همان “کاپیتالیسم با چهره انسانی”است، آنگاه بهتر است آن را صریح‌تر بیان کنند. اگر نه واقعاً خواهان تغییرات اساسی در شیوه تولید کالایی هستند،  باید در مورد تناقضاتی که در بالا به آن‌ها اشاره شد، کمی بیندیشند. اگر تعریف کاملاً جدیدی از سوسیالیسم و شیوه تولید سرمایه‌داری دارند، بهتر است تشنگان عدالت را ارشاد نمایند و آن را توضیح دهند.

اشباح مارکس

بنظر می‌رسد که میزان محبوبیت مارکس با بحران‌های سرمایه‌داری رابطه مستقیمی دارد. به هنگام شکوفایی آن از میزان محبوبیت مارکس کاسته می‌شود، مرگ آن بر سر هر کویی اعلام ، و به همه اطمینان داده می‌شود که غزل خداحافظی وی یک بار برای همیشه خوانده شده است. اما به مجرد  بروز  بحران دوباره طرفداران سابقش گَرد کتاب‌های قدیمی او را گرفته ، روزنامه‌ها از بازگشت باورنکردنی او یاد کرده،  چاپخانه‌ها دوباره کتاب‌هایش را چاپ می‌کنند و  سرمایه‌داران مجدداً  اه سوزناکی می‌کشند. این داستانی است که بارها تکرار گشته است. مارکس زمانی در مورد بتوارگی گفت، “انها آن را   نمی‌دانند اما  انجام می‌دهند». ما  نیز بدون آنکه بدانیم، این شیوه را ادامه خواهیم داد.

پس از فروپاشی سوسیالیسم، زمانی که بیرق پیروزی ایدئولوژی نئولیبرالی بر سر هر خانه‌ای آویزان شده بود، ژاک دریدا کتابی بنام   اشباح مارکس نوشت  و در آن  به بررسی اوضاع جهان و سلطه نئولیبرالیسم پرداخت. او از میراث و میراث‌داری گفت. در‌واقع این کتاب دوباره نشان داد که چرا مارکس همیشه حضور خود را به اشکال مختلف حفظ می‌کند. مارکس کسی بود که سرمایه‌داری را به بهترین وجهی تجزیه و تحلیل نمود.  نتوانست بزرگترین پروژه خود، پروژه کاپیتال را بپایان رساند و بزرگترین میراث خود را ناتمام، همچون فرنهوفر، به نمایش گذاشت. فرنهوفر گفت،  “شعر …خود را به کس دیگری جز عشاق، لخت و عریان نباید تسلیم” کرد. او آثارش را با اطمینان به انگلس سپرد. و انگلس به شاگردانش، از جمله برنشتاین.

آثار او دربردارنده همه چیز نیست و موارد بسیاری باید اضافه شود. نقایص آن برطرف گردد.. مارکس تا زمانی که سرمایه‌داری باقی است، به عنوان بزرگترین نقاد این سیستم همچنان مطرح بوده و خواهد بود. بقول ایگلتون،  زمانی او می‌تواند بازنشسته شود که عمر سرمایه‌داری به پایان رسیده باشد. امروز بسیاری از اندیشه‌های او همچنان موضوعیت دارند. اما ما  باید ابتدا سره را از ناسره جدا کنیم. آن چیزی که به مارکس نسبت داده شده، اما او خود در آن نقشی نداشته را تصحیح کرد. آنچه که به هر دلیلی موضوعیت ندارد یا نشان داده شده که اشتباه است را با چیز درست‌تری جایگزین نمود.

مطالعات زیادی در عرصه تئوری ارزش، مسأله تبدیل، قانون نرخ کاهش سود، تأثیرات انقلاب دیجیتالی، امور مالی و رشد بر اساس وام، اشکال جدید انحصار، کار در  اقتصاد گیگ…صورت گرفته و باید گیرد. در بسیاری از موارد اختلاف نظر بسیار زیاد است. مثلاً  قانون نرخ کاهش سود که مسأله بسیار قدیمی است و از جمله برنشتاین هم به آن اشاره نموده بود، همچنان یکی از موضوعات مورد نزاع است. طیف وسیعی  از کسانی که آن را کاملاً غلط تا کسانی که آن را کاملاً درست می‌پندارند، وجود دارد. دائماً  تفسیرهای مختلفی در مورد تئوری ارزش ارائه می‌شود . شاید مشکل این باشد ، بنا به گفته  انور شیخ “مارکسیست سرافایی»،  که کسی حاضر به گذاشتن وقت طولانی برای یک پروژه بزرگ، به بزرگی پروژه  سرمایه مارکس، نیست (هر چند که خود او می‌گوید بیش از پانزده سال بر سر آخرین کتابش تحقیق کرده است).  اگر چپ می‌خواهد اموزه‌های رادیکال خود را گسترش دهد تنها نمی‌تواند بر ارث گذشتگان تکیه کند.  بقول دریدا ما مسئولیت وراثت را به عهده داریم.وراثت لازم اما کافی نیست. اما چپ در همین مسئولیت وراثت نیز ناموفق بوده است.

این مسئولیت بعد از بقدرت رسیدن کمونیست‌ها و سوسیال‌دمکراتها به خوبی انجام نشد. آثار مارکس پس از چندی در اتحاد شوروی سانسور گشت. پس از انقلاب اکتبر،  مسئول انستیتوی مارکس-انگلس  دیوید  ریازانف بود .او کسی بود که از استقلال اتحادیه‌های کارگری در مقابل حزب کمونیست دفاع می‌کرد. به همین خاطر در سال ۱۹۲۱  از مسئولیت‌های سیاسی محروم شد و نقش یک مارکسیست اکادمیسین را بعهده گرفت. در همان سال انستیتوی مارکس-انگلس را پایه‌گذاری کرد. او توانست پروژه انتشار مجموعه آثار مارکس-انگلس را آغاز کند و آثار انان را در ۳۶  جلد منتشر نماید. در دهه سی، وی نیز جز قربانیان کشتار استالین بود. نیروهای امنیتی  برای دستگیریش به “مدارک مستند”نیاز داشتند.  آن‌ها ایزاک ایلیچ روبین-نویسنده تئوری ارزش مارکس که قبلاً از او یاد شد- را به طرز وحشیانه‌ای مجبور به اعترافاتی دروغین علیه ریازانف نمودند. چندی بعد از”پیروزی کمونیسم” در دهه ۱۹۳۰  در اتحاد شوروی هر دو به قتل رسیدند.

در شاخه دیگر جنبش کارگری،  سوسیال‌دمکراسی ، پس از درگذشت نسل اول مارکسیست‌ها،  اموزه‌های مارکس به فراموشی سپرده شدند. ابتدا انقلاب اکتبر و سپس پیروزی فاشیسم، بسیاری از آن ایده‌ها را به خاک سپرد. در سوئد، اولین برنامه حزبی سوسیال‌دمکرات‌ها را اکسل دانیلسونِ مارکسیست ، که با نظرات مارکس کاملاً آشنا بود، را با توجه به انتقادهای مارکس از برنامه گوتا، به رشته تحریر در اورد. اولین رهبر معروف حزبی ، برانتینگ،  که سال‌ها حزب را رهبری نمود، مارکسیست و برنشتانیست بود. رهبران بعدی کم‌کم مارکس را به فراموشی سپردند.

مارکس جواب بسیاری از پرسش‌ها را نداد، برخی از نظراتش غلط، در مواردی مواضع متناقضی اتخاذ کرد، اما بسیاری از نظراتش درستی خود را بارها و بارها ثابت کرده‌اند. او هم تئوری‌پرداز و هم سیاست‌ورز بود. با این حال تئوری را قربانی سیاست روزمره نکرد. قانون کاهش نرخ سود را نمی‌توان به لحاظ ریاضی ثابت نمود، اما چه ما آن را قبول داشته باشیم و چه نه، بنا به گفته مایکل هاینریش خللی زیادی  در تئرری بحران سرمایه‌داری او ایجاد  نمی‌کند. آنچه که  در مورد سقوط نظام سرمایه‌داری گفته است، چیزی که برنشتاین و بسیاری دیگر را به مخالفت واداشت هیچ چیز غیرعلمی نبوده و نیست. بسیاری از دانشمندان وقوع زلزله‌ای بزرگ در تهران، و یا لس‌انجلس را حتمی می‌دانند. هیچ‌کس به این پیشگویی به دیده انکار  نمی‌نگرد و یا آن را غیرعلمی نمی‌خواند. آنچه مارکس پیش‌گویی کرده، سقوط نظام حاضر به خاطر تضادهای درونیش است. همان‌طور که جذابیت‌ها و فشارهای زندگی تهران باعث شده که مردم از تهران فرار نکنند، شی‌وارگی کالایی سرمایه و جذابیت‌های  سرمایه‌داری ما را به این نتیجه رسانده که چنین پیش‌گویی نمی‌تواند درست باشد. لرزه‌های خفیف و یا شدید بحران‌های دائمی و تکراری  سرمایه‌داری از لرزه‌ای بزرگ خبر می‌دهند، اما ما آنها  را نشانه هیچ خطری تلقی نمی‌کنیم. زمان وقوع زلزله در لس‌انجلس همانقدر نامعلوم است که زمان سقوط سرمایه‌داری.

ما درست در زمانی که فکر می‌کنیم پیشرفت حیرت‌اور سرمایه‌داری، عدالت بیشتری را نصیب فرزندان این کره خاکی کرده است، می‌دانیم که هشت نفر از ثروتمندترین افراد دنیا به اندازه نیمی از مردم فقیر دنیا ثروت دارند. این ثروت نه برخلاف قوانین موجود، نه لزوماً  از طریق زور بلکه درست مطابق همه قواعد بازی‌ سرمایه‌داری کسب شده است. پرسش اصلی این است:  آیا تصور جهانی دیگر ممکن است؟

ادامه دارد


لینک این مطلب در تریبون زمانه


بخش اول:

منابع:

  • ویکیپدیا
  • هنری تودور، مارکسیسم و سوسیال‌دمکراسی در بحث رویزیونیستی
  • مانفرد استگر، پژوهش برای سوسیالیسم تکاملی
  • ریچارد مارسدن، جوهر سرمایه: مارکس بعد از فوکو
  • سون-اریک لیدمن، مارکس
  • میکائل استیگندال، سرمایه
  • ایزاک ایلیچ روبین، تئوری ارزش مارکس
  • فرونسیس، کدام مارکس؟
  • ژاک دریدا، اشباح مارکس،  ترجمه شیدان وثیق
  • میکائیل هاینریش، مقدمه‌ای بر سه جلد سرمایه
  • ایگلتون، پرسش‌هایی از مارکس
  • لوچیو کولتی، از روسو تا لنین