در عجبم از کسانیکه در غم دوری مادران فلسطینی، یمنی و سوریهای از کودکانشان
سینه میدرند اما بر غم فراق من و تو چشم فرو بستهاند
نازنین زاغری رتکلیف، زندانی ایرانی- بریتانیایی، با نگارش دلنوشتهای خطاب به فرزند خردسالش، با تبریک تولد او، از روزهای «سختی» سخن گفته که پشت سر گذاشتهاند.
نازنین زاغری که برای تعطیلات نوروز سال ۱۳۹۵ به همراه فرزند دو سالهاش به ایران رفته بود، پانزدهم فروردین ماه و بههنگام خروج از ایران، بازداشت و سپس به پنج سال زندان محکوم شد. او هماکنون در بند زنان زندان اوین بهسر میبرد. همسر نازنین زاغری، شهروند انگلیسی است و در انگلستان زندگی میکند. به همین دلیل فرزند آنها این روزها را بدون پدر و مادر گذرانده است؛ روزهایی که نازنین زاغری از آن بهعنوان داستان غمانگیز یاد میکند.
گیسوی نازنینم،
تو روز ۲۱ خرداد ۱۳۹۳، ساعت ۱۹ و ۱۱ دقیقه شب به وقت لندن، در بیمارستانی در شمال شهر، پس از ۵۵ ساعت درد زایمان متولد شدی. دردی که هر لحظهاش ارزش سختی کشیدن برای دیدن روی ماهت را داشت. میدونی که یک ساعت اول زندگیت رو، تو آغوش پدرت آروم گرفتی، چرا که من توان در آغوش کشیدنت را پس از سپری کردن بیش از دو روز درد زایمان نداشتم؟ میدونی که درست شش ساعت اول به دنیا اومدنت رو با آرامش تمام خوابیدی؟ صبح فردای تولدت، من و پدرت با صدای پرندههای باغ پشت بیمارستان از خواب بیدار شدیم و تو هنوز در خواب خوش بودی. دو روز طول کشید تا بالاخره آوردیمت خونه که به همه دنیا نشونت بدیم. من و پدرت خوشبختترین آدمهای روی زمین بودیم. تازه بعد از تولدت بود که فهمیدیم چقدر دیر تصمیم به بچهدار شدن گرفته بودیم و چه سالهای قشنگی رو از خودمون دریغ کرده بودیم. مدت زمان زیادی طول نکشید تا به آهنگ تو عادت کردیم؛ ساعت شیرخوردن و خوابیدنت، سکسکه و عطسههای بیوقفهات. خاطرههای شیرینی از روزهای با هم بودنمان دارم. روی بازوی پدرت راحت آروم میگرفتی و او برای تو شعرهای کودکانهای میخوند. از همون نوزادی هم عاشق موسیقی و آواز بودی. اما اون روزهای قشنگ و شیرین زیاد دووم نیاوردن. سفری که من و تو برای عید نوروز ۱۳۹۵ به ایران داشتیم، وقتی تو ۲۲ ماهت بود، هیچ بازگشتی نداشت. در ۱۴ماه گذشته، سهم من از تو فقط ساعتهای پراکنده سالن ملاقات زندان اوین بوده. مگه تو چند سالته که چنین تجربه سنگینی رو باید توی این سن کم داشته باشی؟
علیرغم همه تلاشهای ما، تو میدونی که من کجام. این رو وقتی فهمیدم که به سؤال خانمی که توی پارک ازت پرسیده بود جواب داده بودی که مامانم زندانه.
دخترک عزیزم، گیسو طلای من، هر چند واژه زندان واژهای تلخ و جدایی انگیزه، اما بهت قول میدم که روزهای سخت و غمگین دوریمان به زودی تموم بشن. من و تو سرمون رو بالا میگیریم و با افتخار در راه آزادی قدم برمیداریم. روزی که ظلم بالاخره سایهاش رو از سرمون دور میکنه و عدالت از پشت ابرهای تیره و سردی که سراسر این شهر رو فراگرفتهاند، خودش رو نمایان میکنه. روزی میرسه که ما یک بار دیگر به شهری که دوست داشتیم، برمیگردیم.
گل گیسوی من، تولد سه سالگیت مبارک. این دومین تولدی است که من و پدرت کنارت نیستیم تا در آغوشت بگیریم. اما این رو بدون که دلمون پیش توست. در عجبم از کسانی که در غم دوری مادران فلسطینی و یمنی و سوری از کودکانشان سینه میدرند اما بر غم فراق من و تو و مادران و کودکان مثل ما در سرزمین خود، چشم فرو بستهاند. ما روزهای سختی رو پشت سر گذاشتیم، بقیه راه را هم با عشق پر شور پدرت و حمایتهای خانوادهها، دوستان و میلیونها انسانی که در سراسر دنیا داستان غمانگیز ما را دنبال میکنند، سپری خواهیم کرد. دستت را به من بده دختر قشنگم. ما از این فصل هم گذر خواهیم کرد.
تولد سه سالگیت مبارک طلا گیسوی من، سیب سرخ براق من.
منبع: کانون مدافعان حقوق بشر
امیدوارم پیرهن خونی مجتبی رو برای پدرش ببرند و بهش بگن چند نفر افراطی اونو تیکه تیکه کردند!
امیر / 15 June 2017