کاوه جبران در کتابش “زنده گی به سفارش پشهها” چرخه ای از فرآیندها را در زندگی، آن زندگی که دیگران طرحش را ریخته اند، در مقابل می گذارد. و پس از تأملاتی ژرف در پس بیداری ناگهانی از خوابی که کماکان دیگران برایش دیده بودند، در پایان قصه ای طنزآلود و وهم انگیز و آیرونیک با نثری گاه مقفی و گاه شعرگونه و گاه حماسی در فرم فلاش بک هایی که آن چنان گذشته و زمان حاضر را در هم می تنند که گویی هیچ فاصله ی زمانی اتفاق نیافتاده، نتیجه می گیرد که “زندگی بنیانی دارد در اکنون، و جز اکنون هیچ نیست!”. و این مبنای نظری مبحثی است حیاتی در حیات. اما آن چرخه اساسش جهل است، آنگاه وضع قوانین ضد زندگی، غیر زندگی و غیر طبیعی تا با آن یک حس گناه همیشگی فردی و جمعی ایجاد بنماید که تضاد دارد با انگیزه های طبیعی و زیبای بشری و در نتیجه منجر می شود به قبل از هرچیز جنگ با خود و سپس گسترش جنگ با دیگران بر سر قواعدی که خطا از آن جزای دنیوی و اخروی به بار می آورد. و در پی آن ترس مداوم از آینده ی نامعلومِ ساختگی در دنیای مبهم توهمات. و این ها همه جز کینه ورزی و خشونت و تبعیض و ستم و ناامنی و بی اعتمادی چیزی از خود بجا نمی گذارد. و یک کابوس هراسناک همیشگی را جایگزین زندگی می کند.
آری ترس منشأ انفعال می شود، مانعی بر اندیشه و حرکت طبیعی انسان. و عاملی برای هم خوانی با دیگران در ترسیم و تکریم و اجرای قواعد ناشی ازجهل و هم مقابله با آنان که پرسش می کنند، در وضعیت موجود تردید می نمایند و خواهان شفافیت هستند. و حالا این ترس است که تمام حرکت انسان ها را برنامه ریزی می کند. ترس از آینده و از عاقبت، و در پی آن ترس از مرگ. لذا “اکنون” فراموش می شود. هر اقدامی برای حفظ موقعیت فردای دیگر و دنیای دیگر است. این ذهنیت آن گاه یک نوع عادت می شود برای همه ی امور زندگی و “اکنون” تنها چیزیست که به آن توجه نمی شود. چه بسا “لحظه” های زرین که به این دلیل از دست می رود، چه بسا ” آن “های طلایی برگشت ناپذیر با حساب گری های ناروشن و متوهم آینده به باد سپرده می شود. گاندی می گوید: ” آن گونه زندگی کن که انگار قرار است فردا بمیری”. ما هر روز می میریم با محروم کردن خود از آن چه که طبیعت بشر است در” اکنون”، با محروم کردن خود از زیباترین آرزوها و نیازهایمان تا فردای نامعلومی را امروز با قواعد ضدزندگی و ضد طبیعت که اخلاقیات و جامعه به ما تحمیل کرده است سرکنیم. مکتب استوئیک معتقد است که “این فضیلت است که ما اراده ی خود را با طبیعت منطبق کنیم و اراده ی خود را برای تناسب با دنیا اصلاح نمائیم”. اسپینوزا می گوید من فهم و درایت خود را به کار می گیرم تا بتوانم کاری مفید انجام دهم. اگر نتوانستم از خدا می خواهم به من قدرت بدهد که آرامش بیابم. ویل اسمیت گفت: “ترس هم چون هرحس دیگری واقعی نیست. محصول تفکرات انسان هاست.” و نهرو :”دشمن ما ترس است”. ترس وقتی در دل ما افتاد شجاعتِ کوچکترین کنش از ما سلب می شود.
ترس، و احساس گناه همیشگی
این قواعد جاهلانه و منفعت طلبانه که وضع می شود و ارتباطی با طبیعت بشری ندارد، تو را به عقوبت اخروی گره می زند، نمی گذارد که تو “اکنون” را زندگی کنی. آن چنان تو را از آن دنیا می ترساند و از عواقب آن که تو دائم دست به گریبان مرگ هستی. هم از خود مرگ و هم از آنچه بعد از مرگ به سرت خواهد آمد. آنگاه ترس از مرگ می شود همه ی زندگی و پرواضح است که در مرگ زندگی نیست. شادی و خنده نیست. نشاط نیست. این قوانین شرعی و عرفی و دینی آنقدر بر حجم زندگی مردم سایه می افکند که “زندگی” با “مرگ” جایگزین می شود. یاد نمی گیریم “زندگی” چیست. نگاه کنیم به آیه های قرآن. آیا جایی در آن هست که شما را به نشاط و بهره بردن از الوان زندگی دعوت کند؟ اگر هم باشد آنقدر آیه های مکافات مربوط به کفر و ارتداد وجود دارد که در آن گم می شود. اغلب شما را می ترساند از آن آینده ی نامعلوم تا شما را برای همیشه پایبند خود کند و در این راه شما را وامی دارد که با آن کس که مثل شما فکر و زندگی نمی کند، با “کفار”، در ستیز دائمی باشید. در آیه ی 22 از سوره ی الفتح می خوانیم: “هیچ قومى را که ایمان به خدا و روز رستاخیز دارند نمىیابى که با دشمنان خدا و رسولش دوستى کنند، هر چند پدران یا فرزندان یا برادران یا خویشاوندانشان باشند”. و یا در آیه ی 29 از سوره ی الفتح: “محمد (ص) فرستاده ی خداست; و کسانى که با او هستند در برابر کفار سرسخت و شدید”. شادمانی و نشاط و التذاذی هم اگر برحسب نیاز اتفاق افتد با حس گناه عجین است. در حالی که نشاط و شادی هورمون های انرژی زا و فرح بخش استروژن تولید می کنند. شما می دانید که یک انزال کامل که در آن بوسه و کنار و دخول صورت می گیرد بی آنکه هیچ حس دیگری آن را مخدوش کند، سلامت جسم و روح را در وضعیتی متعالی، و متعادل فراهم می سازد؟ اما این قوانین و رسوم غیرطبیعی هر لذت کوچک را با حس گناه مخدوش می نماید.
برخی نویسندگان و شعرا حتی نشاط را به تمسخر می گیرند، خنده را از آن کسانی می دانند که واقعیت امور را درک نمی کنند. اندوه یک امر والا محسوب می شود و مرتبتی ممتاز و برجسته برای کسی که همواره اندوهگین است. و گذر از این اندوه سطحی نگری تلقی می گردد. برخی از اینان اگر چه ظاهرأ قواعد دست و پاگیر جاهلانه ی دینی و خرافی را به کنار گذاشته اند، اما ترس ناشی از عقوبت، یا نامش را بگذاریم آینده، یا باورهای شکل گرفته ی بی معنا و ضد طبیعی جمعی، یا آن نوع زندگی روشنفکری که فرد برای خود برگزیده است او را در چنگال های خود دارد. مانند آن چریک فدائی خلق که با کفش می خوابید، غذا نمی خورد، از آفتاب و دریا بهره نمی گرفت تا خود را برای روزی که گرفتار می شود آبدیده کرده باشد و اگر یک ابسیلوم در باورهایش و شیوه ی برگزیده ی عملش خطایی صورت می گرفت، همان احساس گناهی به او دست می داد که یک مسلمان نتوانسته بود نماز صبحش را بجا آورد. و آن چنان اثرات این قوانین و فتواها و شرع در طی سالیان گذشته که از کودکی بذرش در آنها پاشیده شده است رسوب کرده که حتی دیرتر، زمان که به کنه این قواعد و خرافات آگاه می شوند، هنوز ترس، و بوِیژه ترس از مرگ آن چنان فراحال آن هاست که اجازه ی عبور را به آنان نمی دهد و در کوچکترین کنشی در زندگیشان تبلور پیدا می کند. اِپیکتِتوس فیلسوف استوئیک که معتقد بود فلسفه یک روش زندگی است و نه یک دیسیپلین تئوریک می گوید: “موضوع – ماده یِ هنرِ زندگیِ هر انسان زندگیِ خودِ اوست.” و در این باره گزاره ی معروفی دارد: “مریض اما خوشحال، در خطر اما خوشحال، در حال مرگ اما خوشحال، در تبعید اما خوشحال، در رسوایی اما خوشحال.”
نیش پشه: تلنگر
راوی حالا که بیدار شده است، با آینه نوعی همزادگرایی حس می کند. با او خودش را می یابد. تصویرش در آینه سبب می شود که به تدریج تصویر کاملی از خودِ خود به دست آورد. به شکل همان تکاملی است که ژاک لاکان در تکامل کودک نارس می بیند با مشاهده ی خود در آینه. زیرا گویی یک کس تازه دارد متولد می شود. زیرا دنیا را به شکل دیگر نگاه می کند. اگر چه پیرمردی است. پیری نماد پختگی است، تولد نشان زندگی نو با نگاهی طبیعی به زندگی. آینه که زمانی خناس و پلید بود و از دسترس خارج، حالا وسیله ای بسیار ساده اما گویاست برای نشان دادن واقعیت همانگونه که هست. اکنون با مرور گذشته، در آینه آن زن شیطان صفت و شرور (آن نیمه ی منبع اصلیِ تولید مثل آدم)که می بایست تخمش از جهان برکنده شود، در نقش پرستار زیبارو – آن چهره ای که از او پنهان داشته بودند – ظاهر می شود. انتخاب آینه از جانب کاوه جبران در این جا برای بازگوئی گذشته و در عین حال تأویل و تفسیر وقایع تراژیکی که هم اکنون نیز در کشور افغانستان بین قبایل گوناگون موجود به طور روزمره ما شاهد آن هستیم و از وجه نظری آن را در پسِ ذهنِ بیشتر افراد می توان دید، در هنگام بیداری ذهن، در قیاس با آن آینه ی کوچکِ توی قوطی که مدام در سفر بین مخفی گاه های مختلف بود، شگردیست که نگاه تاریخی – فلسفی به این وجوه اساسی ذهن های عقب مانده در جوامع اسلامی و عواقب آن را به صورت متافور و آیرونیک شفاف می کند. و یادآوری آن داستان استمناء جمعی و لواط آزاد طنزیست کنایه آمیز، چرا که در اسلام هم جنس بازی حکم مرگ را دارد اگر چه رسمیست معمول در بین طلبه ها همانگونه که در بین راهبه ها، و استمناء گناهی کبیره است که جوان بینوا را تا پایان عمر در هراس عقوبت آتش در آن دنیا می سوزاند.
نیشِ پشه راوی را خواب و پس از مدت ها بیدار می کند. اما پشه یک نماد است. و در این جا نماد یک تلنگر که در مسیر زندگی هرکس و هرجامعه ای رخ می نماید، زمان که خرابی از حد می گذرد، زمان که تناقض ها می روند که درهم شکسته شوند، زمان که گلوی فرد یا جامعه آنقدر از بغض فشرده می شود که اگر هم فرد یا جامعه خود حرکتی نکند، ولی آبستن رخدادی است که پاسخگویی در مقابل ویرانی خواهد بود. آدم ها در شرایط خاص مسخ می شوند. برخی با پای خود به مسلخ می روند. خود آزادی خود را محدود می کنند یا نادیده می گیرند. از خود گم می شوند برای اهدافی که پیش روی گذارده اند. حتی در بالاترین سطوح اندیشه ورزی این اتفاق می تواند بیافتد. چه بسا آدم ها که برای ایدئولوژی ها و مکاتبِ حتی غیر مذهبی یا راه و روش های غیر مکتبی سال ها خود را در گیر می کنند. برخی زودتر خود را از این قفس بیرون می اندازند. برخی دیرتر. اما این اتفاق یک روز می افتد. برای برخی یک اپیفانی است. به یک باره هوشیاری و گشادگی حادث می شود و معنا و اسانس و واقعیت را جذب می کند مثل کشف یک باره ی نیوتون از افتادن سیب بر روی زمین برای قوه ی جاذبه ی زمین. در این جا نیش پشه آن شکل از اپیفانی جویس در داستان هایش را در افراد به یکباره متظاهر می کند که سبب می شود شناختشان از امور واقع، محسوس و حقیقی بنماید، همانگونه که هست نه آن طور که تا کنون نمایانده شده بود. برای برخی زمان می برد. می بایست واقعه به صورت همگانی در بیاید و دیگران را هم با خود بکشد. اما به یقین می بایست زمینه ی ژرفانگری براثر امر عقلانی و هم تجربیِ این گشودگی فراهم آید. اسکات برگن می گوید اپیفانی یک جایزه است، یا به زبان ما یک نعمت است، زمانی که ما سخت مشغولیم، و در اینجا ما سال ها، بلکه قرن ها که سخت درگیر قواعد دست و پا گیر مرگ زا بوده ایم، پشه به ناگهان بر ما ظاهر می شود و ما را از گره ی پیچیده ای که چون مار به دور بدن ما حلقه زده و از هر طرف فشارمان می دهد، باز می کند.
و مسخ شدن می تواند در هر وضعیتی پیش آید. اشخاصی که به سوی این مسخ شدن روانند، خود نمی دانند ولی روانند. خود حتی گمان می برند بهترین روش را پیش می گیرند. و این فقط در مورد افراد جاهل نیست. یک شاعر و یک نویسنده و یک هنرمند یا یک فعال اجتماعی یا یک سیاستمدار و یا یک فیلسوف نیز می تواند در یک برهه از زمان به شیوه ای از زندگی دست بیازد که برای خود او و هم برای دیگران مخرب باشد. در بسیار مواقع اگر شخص خود بیدار نشود، زندگی او را با همین تلنگر ها بیدار خواهد کرد. آن کس که بمب به تنش می بندد و می رود صدها آدم را می کشد و خودش هم کشته می شود اعتقاد راسخ به این امر دارد و در زندگی معمولی چه بسا انسانی مهربان و دلسوز هم باشد. آن جماعتی که سنگ می زنند بر سر زنی که به گمان آنها باید نابود شود، عمیقأ به این امر باور دارند، اگرچه همین آدم ها در زندگی خانوادگی شاید خیلی دلسوزانه نیز برخورد کنند. آن مردی که زنش را زیر کتک له می کند، براساس آیه های پیامبرش در قرآن حق خود می داند که چنین کند. هیتلر به هیچ وجه گمان نمی کرد که سوزاندن یهودیان جنایت است. یا استالین به هیچ عنوان از بین بردن این همه مغز های متفکر را نه تنها جنایتکارانه که از جمله اقدامات درست پرولتاریا می دانست. حتی یک بادی بیلدر (ورزشکار بدن سازی) که قوانین سفت و سخت برای هدفش دارد می تواند پس از برهه زمانی متوجه شود که این هدف مانند یک مذهب بی چون و چرا در او عمل کرده و چه بسا خسارت هایی به بدنش و جریان زندگیش وارد کرده است. و الی هذا.
قرآن: زن ضعیفه، و مرد محق در تنبیه
در داستان “زنده گی به سفارش پشه ها” ترابی زودتر از بقیه هوشیار می شود. وقتی مردم را پشه می زند یکی یکی افراد “دیوانه” می شوند و اینجاست که باز می شود ابواب گشادگی. اما تا آن زمان کشاورز دستش را بدون اعتراض زیر ساطور می گذارد و آن دیگری تنش را به شلاق می سپارد بدون کلامی مخالفت. و این نه به علت کمترین خطایی که خود مرتکب شده باشد، بلکه به این سبب که مثلاً به موقع نیشتر زدن تریاک ها را برای خلیفه به پایان نرسانده است. به راحتی جهاندار بزرگ با یک اعلانیه به شیطان بزرگ تبدیل می شود و مردم از خودشان نمی پرسند چرا این طور شد؟ سال ها، قرن ها برای آفتابه برداشتنشان هم فتوا می دهند و مردم دم بر نمی آورند. زن ستیزی را به جان می خرند و خود نیز عامل اجرایی قوانین می شوند.
زن در اسلام به ضعیفه و نصفه ی مرد شناخته شده و سهم او از شهادت و ارثیه نصف مرد است و مرد محق است که زن را کتک بزند و موکل و صاحب اختیار او باشد. در آیه ی 34 سوره ی نساء می خوانیم: ” آن دسته از زنان را که از سرکشى و مخالفتشان بیم دارید، پند و اندرز دهید! (و اگر مؤثر واقع نشد) در بستر از آنها دورى نمایید! و (اگر هیچ راهى جز شدت عمل، براى وادار کردن آنها به انجام وظایفشان نبود،) آنها را تنبیه کنید!”. محمد، کسی که از قضا به یمن وجود خدیجه ی بازرگان به مقام و منزلت قائل می شود، مانیفست و الگوی خیلی از رفتارهایی است و باورهایی است که پسِ پشتِ آن به اشکال گوناگون درجوامع اسلامی هم زن را به صلابه کشانده است و هم مرد خود در این وانفسا زجری ابدی را با خود تا گور حمل می کند. از یک سو تمایل غریزی و طبیعی کشش به تن و روح زن و از سویی دیگر باورهای کِشته شده در شنزار ذهنیات جزمی و متحجر و اقتدارگرایی دینی وی را با ارتکاب به آنچه “نباید” در دوگانگی و هراس دائمی از عقوبت آن دنیا نگاه می دارد. چنین وضعیتی نتیجه اش جز بی حرمتی و کینه ورزی و توهین و تضعیف و تحقیر و تهدید و خشونت و در نهایت اعمال ضد انسانی نیست. در اینجا بماند که نیازها و خواسته های زن نه تنها مطرح نیست، که گویا زن نه که نباید، بلکه اصولأ نیازی ندارد. او یک سوراخ است. “والسلام”؛ و یک برده که بریز و بپاش های آقا را جمع و جور کند.
محمد که زن را ضعیفه می داند و کودک ۹ ساله “عایشه” یکی از ۲۶ زن عقدی اوست، به زن چون شیئی می نگرد که آخر شب به عنوان یک سوراخ، لوله اش را در آن فرو و خود را تخلیه نماید. و به همین روست که ما حتی در کلاسیک های ادبیِ مشاهیر زبان فارسی زن ستیزی را به وفور می بینیم و گرایش به عارض زیبای جوانکی که هنوز ریشش در نیامده است در میان شعرا. و این امر فقط به این دلیل نیست که شاید گرایشات هم جنس گرائی در شاعری وجود داشته باشد – که این خود یک امر طبیعی است – یا که تمایل به بدنی ظریف در او یک انگیزه باشد، بلکه به آن علت است که شأن و مقام زن به طور ذاتی در درجه ای نازل شناخته شده است. وگرنه دختر جوان نیز می تواند برای هرکس (مرد یا زن) آن کششی را داشته باشد که یک پسر جوان، مانند عشق به لولیتای ۱۲ ساله در داستان نوباکف از جانب هامبرت ۴۸ ساله (در اینجا البت من وارد بحث روانشناختی و جامعه شناختی نمی شوم که چگونه میل به یک کودک – پسر یا دختر – می تواند با احساسات وی بازی کند و کودکی او را بگیرد و تراماهایی بوجود آورد که تا پایان عمر با او خواهد بود، آنچه که به نظر من نوباکف با نگارش این کتاب و انتخاب هامبرت بیمار، مد نظر داشت نشان دهد). آن شاعر نام آوری که در دربار اتابک و غزنوی و سلجوقی برای خود جا و مقامی می شناسد، برایش اُفت دارد که از نگار مؤنثی سخن براند و آرزوهایش را، از آنجا که در قرآن و عرف زن ضعیفه خوانده شده و مایه ی شر و شیطنت است، برای آن زن عیان سازد. این به تدریج می شود یک فرهنگ. یک باور. و سپس یک قانون. و همگان از بنده و خدایگان همه را بر آن سیاق فرمان می راند.
کتاب ” زنده گی به سفارش پشه ها” دست گذاشته است بر اهم معضلات جوامع اسلامی. لایه های پراهمیت دیگری نیز در کتاب هست که بسیار می توان در باره ی هرکدام به بحث نشست.
کتاب “زنده گی به سفارش پشه ها” نوشته کاوه جبران، نویسنده و شاعر افغانستان را نشر زریاب منتشر کرده است.
این نوشته برای اولین بار در وبلاگ مهین میلانی منتشر شده است.