از ١٨ تا ٢٢ ژانویه ٢٠١٧، به مدت پنج روز پیاپی، کنفرانس بزرگ «کمونیسم ١٧» در شهر رم برگزار شد. اتفاقی که در بازگرداندن واژه «کمونیسم» به فضای عمومی نقش مهمی خواهد داشت، واژهای فراموششده، نفرینشده، داغ ننگخورده که بار دیگر به صحنه آمده است.
ایده اولیه کنفرانس همین بوده است: «امروزه هیچ بدیلی برای کمونیسم وجود ندارد، دورهای که سوسیالیسم واقعا موجود نه تنها به پایان رسیده بلکه از یادها رفته و دیگر هیچ جایی در کره زمین نیست که میل کمونیستی خود را در قالب نهادهای سیاسی پایدار سامان دهد، زمانهای که در آن سرمایهداری هیچ مرزی، محدودیتی، اصلاحاتی نمیشناسد و پیروزمندانه به راه خود ادامه میدهد. شروط لازم کمونیسم همهجا به چشم میخورد، در سوژه مولد (که بیش از پیش با زبان، عواطف و امکانهای تحرک شناخته میشود)، در ناپیوستگی تکنولوژیک (اینترنت، چرخش اجتماعی فضای وب، هوش مصنوعی و غیره) و همزمان همهجا انکار میشود. بله، بدیلی برای کمونیسم هست: ترکیبی از بحران و جنگ. درست است که این ترکیب پیشتر هم در قرن بیستم وجود داشته ولی وجه نوی فاجعه دوران ما این است که بحران و جنگ دیگر موارد حاد و استثنایی نیستند بلکه به قاعده بدل شدهاند. خاصیت بیپایان جنگهای جاری این است که تنها هدف آن بیثباتکردن بخشهای عظیمی از سیاره زمین است. خصلت اصلی نظام چندقطبی که بعد از افول سیادت آمریکا بر جهان حاکم شد تکثیر مناطق جنگی است. جنگهایی که در آنها نه کسی برنده است و نه کسی بازنده. جنگ در ضمن تروریسم و کشتار کورکورانه در کلانشهرهای سرتاسر جهان است. جنگ در مرزها، علیه پناهجویان، بین مرزها و سیمخاردارها، جنگ علیه فقرا و زنان و درگیریهای قومی. بحران هم پایانی ندارد. مقصران بحران مالی ٢٠٠٨ کماکان جهان را در اختیار دارند و شکافهای اجتماعی بیشتر و بیشتر میشود. نسل طبقه متوسط از روی زمین برداشته میشود و تنها چیزی که میماند ابرثروتمندان از یک سو و فقرا و محرومان از سوی دیگرند. سرمایه برای بقا باید مدام شروط لازم کمونیسم را انکار کند، شروطی که در بطن تولید ارزش و بازتولید اجتماعی قرار دارند. سرمایه باید بدون توسعه، دموکراسی، صلح، پایداری زیستمحیطی به پیش رود. کلیدواژههایی که بعد از دهه ١٩٣٠ اغلب سوءتعبیر شدهاند» (به نقل از وبسایت کنفرانس).
در پسزمینه این بحران و همزمان با صدمین سالگرد انقلاب اکتبر ١٩١٧، بسیاری از روشنفکران، متفکران، محققان، فعالان سیاسی و روزنامهنگاران به رم آمدند تا به بررسی کمونیسم در یک قرن گذشته و معنای آن برای امروز بپردازند. این کنفرانس را میتوان ادامه سمینار «ایده کمونیسم» دانست که در سال ٢٠٠٩ با حضور بسیاری از فیلسوفان مطرح اروپا (از جمله بدیو، نانسی، نگری، رانسیر، ژیژک) در دانشگاه بیرکبک لندن برگزار و متعاقب آن نیز در سالهای بعد در برلین، نیویورک و سئول سمینارهای مشابهی برنامهریزی شد. با اینحال برخلاف نمونههای قبلی، کنفرانس رم کوشید ایده کمونیسم را از منظر رهیافتهای متنوع دیگری نیز بررسی کند. گرچه منظر فلسفی محور این کنفرانس بود اما به دیدگاههای جنسیتی، زیباشناختی، جامعهشناختی و اقتصاد سیاسی نیز به همان اندازه پرداخته شد. عناوین بخشهای مختلف این سمینار عبارت بودند از: تاریخ کمونیسم موجود و کمونیسم آتی، شکستها و پیروزیهای آن، وضع کنونی سرمایه، کمونیستهای امروز، فعالیتهای کمونیستی، نقد اقتصاد سیاسی، قدرت، حکومت، زیباشناسی اشتراکی دولتی، کمونیسم زیباشناختی، کمونیسم «محسوسات» و غیره. سخنرانان و مشارکتکنندگان از سه نسل مختلف متفکران و فعالان سیاسی سرتاسر جهان (آلمان، اسپانیا، یونان، انگلیس، سوئد، آرژانتین، روسیه، آمریکا و غیره) بودند و در دو بخش عمده ورکشاپ و کنفرانس به ارائه مقاله و سخنرانی پرداختند، طیف گستردهای که از جمله چهرههای شناختهشده آن میتوان به موارد زیر اشاره کرد: تونی نگری، مایکل هارت، اتیین بالیبار، اسلاوی ژیژک، ساندرو متسادرو، برت نیلسون، مارسلو اسپوزیتو، ماریو ترونتی، فرانکو بیفو، پائولو ویرنو، ژاک رانسیر، ساسکیا ساسن، انزو تراورسو، برونو باستیلز، پیتر توماس، پییر داردو، کریستین لاوال، سیلویا فدریچی و دیگران.
کنفرانس رم متشکل از صداهای متنوع و در بسیاری از موارد متضاد بود: کسانی که از ایده نهادهای کمونیستی بهعنوان بدیل رادیکال دولت میگفتند و دیگرانی که از برخی یا اکثر کارکردهای دولت دفاع میکردند؛ عدهای از نقش محوری حزب در سیاست کمونیستی دفاع میکردند و عدهای در تقابل با حزب جانب جنبشهای اعتراضی را میگرفتند؛ برخی بر قدرت سرمایهداری تأکید میکردند (و نظارت آن بر همکاری جمعی) و دیگرانی به کار زنده و خودآیینی نسبی آن بیشتر اهمیت میدادند. کنفرانس نمایانگر یک قلمرو ناهمگن، ناموزون، متنوع و چندصدا بود با یک امر مشترک: جستوجوی منظری مشترک برای برجستهکردن مبارزات و آشفتگی اجتماعی کنونی.
این کنفرانس با حمایت بسیاری از نهادها همچون انتشارات ورسو، روزنامه ال مانیفستو، مجله ویوپونت و غیره برگزار شد. آنچه در ادامه میآید ترجمه مصاحبههایی است که روزنامه ال مانیفستو با سه تن از سخنرانان انجام داده و مجله ویوپوینت نسخه انگلیسی آن را هر دو همزمان با برگزاری کنفرانس منتشر کردند، چکیدهای از بحثهایی که اتیین بالیبار، تونی نگری و ساندرو متسادرو در سخنرانی خود بسط دادند.
تونی نگری: کمونیسم در مقام تداوم فرایند مؤسس سیاست
- در کتاب «کار دیونوسوس» (که در ١٩٩۴ با مایکل هارت نوشتید) مصرانه بر محوریبودن «شروط لازم کمونیسم» تأکید کردید برای توصیف وجه تولید امروز، یعنی زبان، عواطف و امکانهای تحرک، که به ارکان ارزشزایی سرمایهداری بدل شدهاند. بحرانی که در ٢٠٠٨ سر باز کرد به جای اینکه این تحلیل را از اعتبار بیندازد ظاهرا آن را تأیید کرده. قبول دارید؟
بله، همینطور است. این کتاب تلاشی بود برای تلخیص عناصری از تحلیل کار و تغییرشکلهای آن، تلاشی که چند سال قبل از آن با گروه تحقیقاتی پوتره اپرائیو [در لفظ به معنای «قدرت کارگران»] شروع کرده بودیم. نوعی نقد جنبش سنتی کارگری بود بر مبنای تغییر عمیقی که در ترکیببندی سیاسی و فنی طبقه کارگر رخ داده بود. مشخصا تغییراتی ریشهای در فرایندهای سوژگی ظاهر شد. مبارزات دانشجویی، بهخصوص بعد از سال ١٩٨۶ (که من در کتاب «سیاست براندازی» به آن میپردازم)، خیلی از جنبههای مبارزات کارگری آن زمان را درون خود جذب کرد. به همین منوال، کار دیجیتالی و آیتی بیش از پیش در این مبارزات اهمیت محوری مییافت. در همان سال ١٩٨۶ و بعدتر در ١٩٩۴- ٩۵در فرانسه، درگیریهای زیادی که حول مسائل مختلف – از دانش تا سلامتی، خدمات شهری تا حقوق بازنشستگی – پیش آمد در حوزه بازتولید بود و در مراکز کلانشهرها صورت میگرفت. واضح است که بحران بعد از ٢٠٠٨ همچنان به این موقعیت جدید برمیگردد. نکته دیگر: این بحرانی است که میکوشد، به روال همیشگی در چنین مواردی، با جرح و تعدیلهای ریشهای در سوژه مولد «شکلی از قابلیت حکمرانی» دایر کند.
- لوکاچ در «جستاری درباره لنین» معتقد است، بدون توسل به فعلیت انقلاب همچون کل پسزمینه دوران ما نمیتوان هیچگونه ماتریالیسم تاریخی داشت. امروزه این فعلیت هیچکجا یافت نمیشود. ولی باز هم، همانطور که گفتیم، «شروط لازم کمونیسم» وجه تولید را مشخص میکند. آیا کمونیسم در مواجهه با بربریت بحران و جنگ همچنان تنها بدیل ممکن است؟
مسلما همه میانجیها بین هیئت کنونی فرمان که امروزه جنبه مالی پیدا کرده و موقعیت عامی که در آن کار زنده عمل میکند ناکام بودهاند. با درنظرگرفتن این ناکامی واضح است که تنها یک فرایند انقلابی میتواند راهی باشد برای رفع تناقضی چنین ریشهای و حلنشدنی. ولی باید روشن کرد امروز منظور از انقلاب چیست. در نوشتههای من از دهه ١٩٨٠ به بعد، نقدا توجه زیادی بود به حرکات فعال، تولید سوبژکتیویتهای که از دل اوضاع و احوال جدید پرولتاریا ظهور میکند. معتقدم صحبت از انقلاب – چون الان این یک واقعیت قطعی است – دیگر به معنای گسست میان فرمان و مقاومت، اشکالی از سرمایه ثابت و مسئولیتهایی که کار زنده در مقابله با فرمان فعال میکند، و بنابراین گسست از دیالکتیک نیست. مسئله اصلی دیگر این نیست. مسئله درک این است که پرولتاریای جدید چه حرکاتی، چه سطوحی از سازماندهی و قابلیت بروز و ظهور دارد. چون وقتی میگوییم «راهحلی نیست مگر انقلاب» چیزی میگوییم که در این بحث مبتذل است. مسئله نه دانستن اینکه «آیا» انقلاب ضروری است، بلکه دانستن این است که «چگونه» ضروری و «چگونه» امکانپذیر است. امروز بیش از همیشه نفی و طرد هرگونه راه اصلاحطلبانه به معنای پافشاری بر راهحلی «فرایندوار» است که معرف آن ساختن «نهادهای ضدقدرت واقعی» است. عنصر دیگری که سوای فرم فرایندوار باید در ذهن داشته باشیم این است که این فرایند «بالکل در حوزه بازتولید بسط مییابد». تولید تابع بازتولید شده است، کارخانه تابع جامعه، و فرد تابع جمع که در جامعه شکل میگیرد. ما با ضرورت ساختن نهادهای امر اشتراکی مواجهیم، نه بهعنوان نتیجه نهایی فرایند انقلابی بلکه اصلا «شرط» این فرایند همین است. از این منظر به گمانم میتوان بار دیگر از فعلیت انقلاب حرف زد، و همین الان به صورت مضارع از آن حرف زد نه بهعنوان فعلیت چیزی که قرار است بعدا بیاید.
- در صحنه امروز مضمون دولت دوباره رواج یافته (از مدل بولیواری تا انواع پوپولیسم در چپ اروپایی). و بعد ضرورت «گرفتن دولت» از سوی فرودستان. این تکرار تمامعیار گرامشی است که اغلب از دید پالمیرو تولیاتی [رهبر حزب کمونیست ایتالیا از ١٨٩٣ تا ١٩۶۴] خوانده شده. آیا بدون نقد ریشهای فرم دولتی میتوان از تجربه کمونیستی گفت، آنهم در دوره جهانیسازی فرایندهای ارزشزایی؟
حتما نقد ریشهای فرم دولتی لازم است، ولی خیلی وقتها هم زاید است. منظورم این است که اگر چیزی که پیشتر گفتیم درست باشد، یعنی فرضمان بریدن کامل از میانجی باشد، آنوقت نفس کارکرد دولت دیگر نمیتواند دوباره در چارچوب اصلاحطلبانه تجدید قوا کند: این صرفا یک کارکرد سرکوبگر است. از این منظر، دولت یک چیز انگلی است؛ دولت بما هو دولت دیگر نمیتواند جایی در اندیشه انقلابی داشته باشد. ولی با این همه باید مراقب باشیم، چون مسئله استفاده از دولت بما هو دولت نیست. در هر مرحله از گذار چارهای نداریم جز بهرهگیری از ابزارهای عامی که دولت پیش مینهد، تا آنها را کاملا واژگون کنیم؛ تا اندک اندک قدرت (سرکوبگر)ی را که در خود انباشتهاند بزداییم. بنابراین دشمن واقعی «بتوارگی دولت» است. امروزه مواضع نامعقولی هست که در توجه به استفاده از برخی کارکردهای عمومی – که در تأسیس دولت بروز کردهاند – حاکمیت و خودآیینی قدرت دولتی را بتواره میکنند، و به این ترتیب به طرز شگفتانگیزی آزادی مبارزات را به خطر میاندازند. نوعی «بتوارگی (احزاب) پیشتاز نسبت به جنبشهای واقعی – یعنی تنها کسانی که امر اجتماعی را تغییر شکل میدهند». حال باید مشخص کرد که پس پشت بتوارگی دولت همواره دو ایدئولوژی یا رفتار وجود دارد: یکی حزب پیشتاز است و دیگر آنارشی، بیواسطگی، گشودگی مسیحایی. این ارجاعات را باید دور ریخت.
- مبارزهجویی کمونیستی خود شما از دل مبارزات خارقالعاده «کارگران تودهای» در آمد و در همان اواخر دهه ١٩٧٠ با «کارگران اجتماعی» مواجه شد: سیمای جدیدی از پرولتاریا که نتیجه آموزش، گسترش رفاه، و مبارزه در راه نفی کار بود. همین سیما، در بحبوحه بحران، خود را زیر علَم بیثباتی نشان میدهد. در این زمینه، مبارزهجویی کمونیستی چه معنایی دارد؟
یعنی بکوشیم رنج ناشی از نیاز و فقدان به ساختن یک «ما»ی مطلوب تغییر شکل یابد. انعطافپذیری و تحرکی که رژیم نولیبرال تحمیل میکند رنج افراد را بیش از پیش میکند. تلاشهای جمعی باید با تمام قوا معطوف به «موقعیت کنونی کار» باشد. سوسیالدموکراسی، در فرم رفاه و کاری که پس پشت آن بود، عاجز از دستیابی به ضرورت تأکید بر امر جمعی، کل، و این واقعیت بود که تکتک افراد در مناسباتی زندگی میکنند که بینشان برقرار است. امروزه نوعی روح کمونیستی نو میتواند با کشف مجدد «جمع مبتنی بر تعاون» برخیزد. بیشک گامهای مادی برای فهم نحوه حرکت از نیاز به میل لازم است… و به گمانم فرمول قدیمی هم لازم است: «از آنِ خودسازی»، «نهادسازی» و «تسخیر قدرت». از آنِ خودسازی فشاری است که بر حقوق و درآمدها وارد میشود. لحظه بعدی لحظه نهادی است: خود را در مقام «ما» تشخیص دهیم و در این مقام عمل کنیم. این گامی بنیادین است و بههیچوجه قابل تقلیل به بیواسطگی یا آگاهیبخشی محض نیست. بعد مشکل تسخیر قدرت پیش میآید که یک چیز اسطورهای نیست و کاملا فرق دارد با چیزی که میشناسیم: چون عملیکردن یک فرایند مداوم مؤسس است، فرایندی که هرگز در فرمهای نهادی از پیش مستقر درجا نمیزند. بلکه همواره نهادها را به قابلیتهای جدید اجماع، انسجام و تعاون میگشاید و امروز همه اینها باید در حوزه «بازتولید» رخ دهد. پاییز گذشته اتفاق فوقالعادهای افتاد: تظاهرات زنان در رم. ابتکار جالب توجهی بود دقیقا چون فقط تظاهراتی علیه خشونت جنسیتی نبود، بلکه اعلام بنیادینی بود علیه استثمار زنان در مقام جزء لاینفک همه فرمهای امر سیاسی در شکل امروزیاش. این حوزه «زیست-سیاست» است که به سمت آن در حرکتیم.
تونی نگری، فیلسوف سیاسی معاصر عمدتا به سهگانهاش شناخته میشود که به همراه مایکل هارت نوشته است: «امپراتوری»، «انبوه خلق» و «جمهور» (Commonwealth). پس از دهه ٧٠ به دلیل فعالیتهای سیاسیاش به پاریس رفت و در دانشگاه پاریس هشت و کلژ انترناسیونال دو فلیوسوفی تدریس کرد.
اتیین بالیبار: میل کمونیستی به تغییر جهان – و خودمان
- کارل مارکس کمونیسم را بدیلی برای سرمایهداری معرفی میکرد، زمین مناسبی که آماده جایگزینی با سرمایهداری است. این نظر به یکی از عمدهترین مسائل کمونیسم دامن زد، یعنی خود مفهوم گذار. شما در کتاب «فلسفه مارکس» نشان دادید که گذار مدنظر مارکس بیش از آنکه دیدگاهی تکاملگرایانه باشد «تصویری سیاسی است معرف ناهمزمانی زمان تاریخی با خودش، ولی تصویری که خاصیت موقتی آن از بین نمیرود». آیا یکی از نکات اصلی کمونیسم همین مخالفت مارکس با تکاملگرایی از طریق ارجاع به امر پیشبینیناپذیر، به تکثری از روالها و به گسست انقلابی نیست؟
ایده کمونیسم که ما از مارکس به ارث بردهایم تاریخی دور و دراز دارد، که از دل مدرنیته میگذرد و عمیقا با بدعتهای مذهبی و شورشهای اجتماعی در پیوند است. خود مارکس ابتدا به استقبال اتوپیاهای رمانتیک مبتنی بر انجمنها رفت با این باور که آنها با پروژههای سازماندهی مجدد اجتماعی به انقلاب صنعتی واکنش نشان میدهند، پروژههایی ملهم از اصول برابری و عقلانیت که در آنها میانجیگری پول برچیده میشود. بعدتر، فکر کرد میتوان به امید کمونیستی یک شالوده علمی داد و آن را در چارچوب تکامل تاریخی بهعنوان «وجه تولید» آینده درنظر گرفت، در راستای خطی که لزوما از جامعه مبتنی بر طبقه به جامعه بیطبقه میرسد. بنابراین، ایده «گذار» نقشی محوری در تفکر مارکس و اخلاف او دارد. در معنای موسع، این ایده امکان پیکربندی تاریخ را در مقام نوعی گذار عظیم به سوی کمونیسم با مبارزه طبقاتی فراهم کرد، گذاری که سرمایهداری تجلی نهایی آن است. در معنایی تحتاللفظیتر، در چارچوب گذار از سرمایهداری به کمونیسم، تناقضهای سرمایهداری باید خود را به شکل خشونتباری عیان کنند و «راهحل» خود را بیابند، و به این ترتیب «گذار» را به بهترین شکل مکان سیاسی بدل میکنند. ولی در این معنا تنها کارکرد سیاست «تشخیص» یک جهتگیری از پیش تعیینشده است. بنابراین، در اینجا به سختی میشود از بدیل حرف زد. در عباراتی که شما نقل کردید، من دنبال عناصری در مارکس میگشتم که با این شکل از تکاملگرایی بنیادین در تضاد باشد و معدود مواردی پیدا کردم. قصدم این بود که از یک طرف جنبه غیرقطعی و خلاقی را اعاده کنم که مال سیاست است، و از طرف دیگر به بدیل بیشتر مثل یک تقاطع نگاه کنم تا یک مقصد نهایی. با این کار، کوشیدم مارکس را به رهیافتهای انقلابی موجود نزدیکتر کنم، رهیافتهایی که فراتر از ناکامی فاجعهبار «کمونیسم تکاملگرا» میروند که در تجربههای سوسیالیستی قرن بیستم تجسم مییابد.
- «تغییر جهان» برای «تغییرشکل خودمان». این عبارت شما با اشاره به یکی از مهمترین ابعاد مسئله کمونیسم – جنبه جمعی این ضمیر – بهطور موجز بیانگر میل کمونیستی به نوعی درگیری اشتراکی در «امر اشتراکی» است.
ممنون که معنایی جمعی به ضمیر «خودمان» دادید، منظور من معنایی عام و خودارجاع است. من با شیوه طرح سؤال شما موافقم ولی بگذارید دو اصلاحیه بزنم: اول از همه، کمونیسم مارکس هرگز به صراحت امتیازی برای ایدههای «اشتراکی» و «جامعه» در تقابل با فردیت قائل نشد. این دقیقا همان چیزی است که او را از رمانتیکها و کسانی متمایز میکند که خواهان جوامع پیشاسرمایهداریاند، جوامعی که افراد در آن مستقیما تابع تمامیت بودند. سرمایهداری از فردگرایی استفاده مبتنی بر بیگانگی میکند (که امروزه با گفتار نولیبرالیسم و الگوی حتی افراطیتر رقابت جهانی بین افراد تشدید شده). همین قضیه ناگزیر منجر شد به اینکه کمونیستها ارزش خاصی برای «امر اشتراکی» قائل شوند، ولی مارکس دنبال ضابطهای اگزیستانسیل بود که به موجب آن – مثل مانیفست کمونیسم – رشد و شکوفایی هرکس شرط رشد و شکوفایی جامعه است و برعکس. دومین اصلاح اینکه من میخواهم با قوت تمام از عبارت «میل کمونیستی» حرف بزنم و به آن معنا دهم. میل کمونیستی موتور تعهد کمونیستی است که بدون آن سیاست کمونیستی وجود نخواهد داشت. از برخی جهات، میلی است که قابل تحقق نیست چون بیحدومرز است، ولی همچنان میتوان به آن در چارچوب «ماتریالیستی» فکر کرد، نه با «بستن بند ناف آن به شرایط»، بلکه با القای «خواهش شرایط مطلوب» به آن، این خلاصهای تمثیلی است از عبارت «تغییرشکل جهان». این همان چیزی است که میل کمونیستی را، از یک طرف، از میل مسیحی متمایز میکند که سودای یک «انسان نوین» را در سر میپروراند که فیض خداوند به او اعطا شده، و از طرف دیگر از میل نیچهای که میشل فوکو به درستی آن را در قاعده «مراقبت از نفس» نشان میدهد.
- تصویرپردازیهای زیادی از کمونیسم و راه رسیدن به آن هست. از جمله، همانطور که خودتان اشاره کردید، لویی آلتوسر تصویر ماتریالیستیتر را انتخاب کرد که در «ایدئولوژی آلمانی» بسط داده شده. بنا به این تصویر، کمونیسم «جنبشی واقعی است که بساط اوضاع موجود را جمع میکند». آیا با این تصویر موافقید؟
باز هم برگشتیم به همان مشکل. این عبارت زیبا در معرض خطر تفسیری تکاملگراست (که شالودهای الاهیاتی نیز دارد)، اینگونه که کمونیسم جهتگیری غایی تاریخ خواهد بود و تاریخ شاهراهی به کمونیسم… خدا را شکر، این عبارت مبهم است. بههرحال، این عبارت کمونیسم را از یک ایده تنظیمی صرف خلاص میکند و بر «درونماندگاری» کمونیسم در مبارزات کنونی و تغییرشکلهایی که در سطح جامعه و فعالان آن به بار میآورند صحه میگذارد. میتوانیم آن را اینطور هم بخوانیم: کمونیسم نیرویی است که خود را در تاریخ بالفعل میکند بدون هیچگونه «غایت» از پیش تعیینشدهای.
- در اوضاع کنونی، با توجه به حملههای سبعانه به دموکراسی، آیا میتوان بر پایه نزاعهایی که سوژههای بهاصطلاح افراطی به نام مصادیق جدید برابر آزادی درگیرشان میشوند از امکان نوعی [سیاستِ] تجدید دلالت سخن گفت؟ اگر شهروندی را نوعی اِعمال سوژگی سیاسی و میدان مبارزه همیشگی قلمداد کنیم، آیا قیام بار دیگر وجه فعال شهروندی است؟
به نظرم در گزاره برابرآزادی مهم این است که این یک ایده از بیخوبن بورژوا (یا بورژوا-مدنی) است که جنبهای لاجرم انقلابی، قیامی، و افراطی (یا «مبالغهآمیز») دارد. بههمیندلیل است که هر وقت شکل جدیدی از مقاومت یا رهاییبخشی در تقابل با وجوه نهادی مبتنی بر جنبه طبقاتی ازپیشموجود یا، عامتر بگوییم، مبتنی بر سلسلهمراتب اجتماعی بروز مییابد، دوباره به برابرآزادی بر میگردیم. ولی مسئله نسبت تبارشناختی یا دیالکتیکی میان ایده بورژوایی قیام و شکلهای سیاسی کمونیسم مسئله سادهای نیست، نه برای مارکس – که معتقد بود با نظریه «انقلاب دائمی» آن را حل کرده – نه برای هیچ کمونیست دیگری. با این همه، موقعیتهای مختلف گاه به سادهسازیهای راهبردی منجر میشود: آن نوع از «پسادموکراسی» که الان در قالب «حکومتمندی» رو به رشد است به قدری با هر ایدهای از شهروندی فعال در تضاد است که نسبتدادن سیاست به این سنت بورژوایی نقدا چیزی ویرانگر است و برای نظم مستقر غیرقابلتحمل. ولی فکر نمیکنم این کافی باشد، چون برابرآزادی از حقوق و قابلیتهای فردی و نیز جمعی سخن میگوید که بهتنهایی نمیتوانند به آنچه «میل کمونیستی» نامیدیم تعین ببخشند. پس، به این اعتبار، برابرآزادی فقط معرف نوعی سوبژکتیویته انتزاعی است.
- از نظر سیاسی، «کوشش کمونیستی» برای حفظ ذات کمونیسم – مثل کوناتوس در اسپینوزا – چه سمتوسویی دارد؟ چطور دو جنبه تاریخی و پیشگویانه با هم جمع میشوند؟ آیا مسئله سازماندهی برای کمونیسم هنوز مسئلهای محوری است؟
خب، اینجا به کنه جذابترین واگراییها و همگراییهای متفکران «پسامارکسیست» امروز میرسیم. همه به اسپینوزا ارجاع میدهند ولی همه او را یکجور نمیخوانند. تا جایی که به خوانش من برمیگردد، مشکلی نمیبینم در تعبیر کوناتوس به «اجرای پتانسیل تاریخی» بدون یک هدف از پیش تعیینشده که پیشتر در بحث از «ایدئولوژی آلمانی» گفتم. حتی وسوسه شدم عبارت مشهوری از دریدا را برگیرم و بگویم با نوعی «اصالت پیشگویی بدون پیشگویی» سروکار داریم، یا نوعی پیشگویی که فاقد هر پیشگویی است مگر چیزی که از دل خود «کوشش» در میآید، نوعی افزایش قدرت و خودآیینی کوشش برای عملکردن. ارجاع به اسپینوزا مفید است چون بهخوبی نشان میدهد جنبشهای تودهای نیاز به نوعی پیشگویی آکنده از تخیل و بنابراین دووجهی و مبهمتر دارند. هیچ سیاستی بدون تخیل تودهها در کار نیست و تاریخ کمونیسم نشانگر همین است. عمیقترین نزاعها حول مسئله سازماندهی در میگیرد. من ادعا کردهام کوناتوس اسپینوزا «فرافردی» است حال آنکه نگری میگوید سوژه آن «انبوه خلق» است. بعد نتیجه گرفتم نزد اسپینوزا سیاست همواره سازمانیافته است – همانطور که نزد مارکس و لنین، البته با اهدافی متفاوت – و نیازمند میانجی نهادی، حال آنکه نزد نگری سیاست نیازمند حفظ خصلتی «وحشی» است، در راستای تقابل ریشهای میان خودآیینی و سازماندهی. این اختلاف سیاسی من و اوست، ولی در ضمن اختلافی متافیزیکی است. من بیشتر به اسپینوزای عقلگرا علاقهمندم و او بیشتر به اسپینوزای حیاتگرا. ولی این مانع از همکاری ما دو نفر نمیشود…
- هدف «حق تفاوت در عین برابری» خلق نوعی برابری است که تفاوتها را از بین نمیبرد ولی به جای آن، همانطور که نوشتهاید، «شرط فرایند متنوع آزادیها و مطالبه آن» است. کمونیسم چه نسبتی با این ایده دارد؟
دقیقا با این مضمون است که میتوانیم به نوعی گذار از برداشت «بورژوایی- انقلابی» به برداشت کمونیستی از برابری فکر کنیم (گرچه مارکس به اندازه فوریه ضرورتی برای این گذار نمیدید). دقیقا باید طرف دیگر این معادله را ببینیم، یعنی، برداشتی از آزادی که از طرق متعدد موجب برابری میشود. آزادی بورژوایی کلی و همهگیر است، و بنابراین قابل تعمیم و کلیشدن، ولی تفاوتگذار نیست. این یعنی تحت عنوان حق مشترک ابنای بشر علیه استفاده تبعیضآمیز از تفاوتهای انسانشناختی میشورد. ولی آزادی بورژوایی بهطور ایجابی این تفاوتها و بازی آزادانهشان را به محتوا و بافت وجودی برابری بدل نمیکند. گنجاندن تصدیق تفاوتها در ایده کمونیسم ژستی اجرائی (پرفورماتیو) است نه مربوط به فقهاللغه: منعطفکردن معنای سنتی کمونیسم برای تطبیقدادن آن با برداشت ما از کلیگرایی.
ساندرو متسادرو: ابداع مجدد سیاست کمونیستی
- «منظومه» اصیلی از سرمایه در کتاب شما «مرز بهمثابه روش» معرفی شده. مشخصا مفهوم «تکثیر کار» به خوبی «دگرگونی عظیمی» را که غرق در آنیم در کلیت خود نشان میدهد. آیا نوعی سیاست کمونیستی که تکثر تقلیلناپذیر استثمار را (که شما بهخوبی توصیف کردهاید) جدی میگیرد همچنان امکانپذیر است؟
کار من و برت نیلسون، «مرز بهمثابه روش»، و نیز کتاب جدیدمان که همین تازگی نوشتنش را تمام کردیم (سیاست عملیاتها: کندوکاو سرمایهداری معاصر)، تلاشی است برای تعریف یک روش تا به درک انتقادی از بُعد «جهانی» برسیم. معتقدم این قضیه نقدا در «مرز بهمثابه روش» واضح بود: ولی بههرحال در کتاب جدیدمان به صراحت (و با فروتنی) تأیید میکنیم که نزد ما این روش تا جایی معنا دارد که به جستوجوی بیشتر یک سیاست کمونیستی بینجامد. گفتم «بُعد جهانی»، مارکس در جوانیاش نقدا در چارچوب این بُعد به کمونیسم میاندیشید. «بازار بینالمللی» و «بینالمللگرایی پرولتاریا»: نزد مارکس جهان پسزمینه نقد اقتصاد سیاسی و سیاست کمونیستی است. نکته استثنایی درباره «توانایی ابتکار عمل» (مقولهای کلاسیک در سنت اپرائیسمو دهه ۶٠): مسلما امروز راحتتر از نیمه قرن نوزدهم میتوان آن ارتباطهای جهانی را مشاهده کرد که قدرت کارگران را به هم پیوند میزند. بماند که اندیشیدن به و اجرای نوعی سیاست بر مبنای قدرت کارگران داستان دیگری است. عملیاتهای سرمایه نیروی جهانی دارند: چطور باید با آنها برخورد کنیم؟ مفهوم «تکثیر کار» اشاره دارد به کل دشواریهای چنین تلاشی. ولی درعینحال – بهطرزی ایجابی – به چیزی بنیادین اشاره میکند: سیاست کمونیستی امروز چارهای ندارد جز پیشفرضگرفتن «تکثر»، تقلیلناپذیری «تفاوت». در اینجا درس فمنیسم برای ما بنیادین است.
- «قدرت دوگانه» و «انقلاب دائم» دو مفهوم محوریاند برای اندیشیدن به ١٩١٧ که امسال صدمین سالگرد آن است. ما در مقطع تاریخی متفاوتی به سر میبریم. ولی اگر بخواهیم بر فعلیت کمونیسم تأمل کنیم بههیچوجه نمیتوانیم از مسئله قدرت فرار کنیم. با این توضیح شما کدامیک از این دو مفهوم را هنوز حفظ میکنید؟
«قدرت دوگانه» برای من مقوله بیاندازه مهمی است. در نتیجهگیری کتاب «سیاست عملیاتها» کوشیدیم برخی خطوط تحقیق حول این مضمون ارائه کنیم. گفتن ندارد که صحبت از «قدرت دوگانه» به معنای صحبت از لنین است. لنین بلافاصله بعد از بازگشت به روسیه در آوریل ١٩١٧ مینویسد، بعد از انقلاب فوریه دو قدرت در کار بود: قدرت دولت موقت («دولت بورژوازی») و «دولت دیگری که هنوز ضعیف و در مرحله جنینی ولی با اینحال واقعی و روبهرشد بود: شوراهای کارگران و نمایندگان سربازان». نبوغ لنین، در شرایط کاملا منحصربهفرد (و تکرارناپذیر) جنگ جهانی و انقلاب، نشاندادن رسالت اصلی به بلشویکها بود: انتظار برای یافتن «فرصت» تا این دوگانگی را بشکنند و قیام را سازمان دهند. باید نبوغی در حد لنین داشته باشیم: ولی منظورم فقط دستزدن به یکجور «ابداع» جمعی در اوج این نبوغ است. وقت برای اداواطوار و کاریکاتور نداریم. البته مسئله قدرت برای سیاست کمونیستی به طور بنیادین باقی است: ولی قضیه اندیشیدن – و «عملکردن» – به این مسئله در شرایطی کاملا جدید است، چه از سوی سرمایه و چه از سوی ترکیببندی «کار زنده». خلاصه، دقیقا یک خط آزمون و تحقیق این است: وظیفه ما، فکرکردن به قدرت دوگانه بهعنوان یک قاعده سیاسی همیشگی است که پویاییهای مبارزه، دگرگونی و دولت را از طریق یک نظام ضدقدرت صورتبندی میکند.
- بسیاری، مشخصا اروپاییها، از بادهای بولیواری در آمریکای لاتین گفتهاند و آن را طرح مجدد کارکرد راهبردی دولت برای سوسیالیسم تعبیر کردهاند. شما از صحنه سیاسی آمریکای لاتین خبر دارید. به نظرتان چرا طرح «سوسیالیسم در یک کشور» امروزه هنوز هم طرحی ناکافی است.
درست است، من آمریکای لاتین را میشناسم. در سالهای اخیر مقاطع طولانیمدتی آنجا بودم و بحثهایشان را دنبال کردم و به نحوی در روالهای آمریکای لاتین بسر بردهام، بهخصوص بعد از مواجهه با «وضعیتهای جمعی*» بوینوس آیرس در سال ٢٠٠٢. در پانزده، بیست سال گذشته چه اتفاقی در آمریکای لاتین افتاد؟ چرخه مبارزاتی قابل ملاحظهای فضا را باز کرد و از دل آن تجربه حکومتهای «مترقی» جدیدی بسط یافت (اگر میخواهیم چاوز و لولا، مورالس و کیرشنر را بفهمیم باید به این حکومتها با هم و با درنظرداشتن ناهمگنیشان فکر کنیم). مطمئن نیستم که شعار «مبارزه، پیش از هر چیز دیگر» همیشه جواب دهد، ولی آمریکای لاتین نمونه آموزندهای از این شعار است. و از همان ابتدای قرن بیستویکم مبارزات آنها به شیوههای متلاطم و مشخص در مقیاس کل این قاره درگرفت. حکومتهای «مترقی» در این مقیاس عمل کردند و فرایندهای یکدست دهه اول قرن حاضر شرط اصلی قوت این حکومتها بود. ظاهرا مصداق چیزی که قبلا راجع به «قدرت دوگانه» گفتم در کشورهای مختلف پدیدار شد ولو گاهوبیگاه و به شیوههایی بسیار متناقض. ولی امروز به بحران و تهکشیدن این چرخه سیاسی رسیدهایم. دلایل این بحران چیست؟ پاسخ من مختصر و مفید است: از یک طرف، شلشدن فرایندهای یکدست و عقبنشینی حکومتهای «مترقی» به سطح ملی، و از طرف دیگر، دولت را مرکز ممتاز، اگر نگوییم یگانه مرکز، فرایند دگرگونی و حکمرانی قلمدادکردن. مسئله واقعگرایی سیاسی است: دولت، چنانکه پیشترها به همراه برت نیلسون دربارهاش نوشتهام، فاقد توان برخورد با طرز کار سرمایه جهانی کنونی است (چه برای بریدن از سلطه سرمایه و چه «کاهش» آن با اصلاحات کموبیش رادیکال). چطور بگویم؟ «نوع دیگری از قدرت» لازم است؛ «فضای دیگری» ورای ملت لازم است.
- تحقیق شما درباره رژیمهای جدید مهاجرت تأملی در باب راهبردهای مولد جدید به دست میدهد که نشان اصلیشان «تمایز رنگینپوستان و سفیدها» است، ولی در ضمن بیش از همه تأملی است در باب ناکافیبودن یک رویه سیاسی که عاجز از پلزدن بین مبارزات مهاجران و تداومبخشیدن به آن است. آیا با نپذیرفتن تقسیم قومی بازار کار و بهخصوص با بازگشت ملیگرایی، حتی نزد چپگرایان، میتوان به موضعی مشترک رسید؟
اینها مخاطرات ابداع مجدد سیاست کمونیستی است. مواجهه با مهاجرت، حتی در دهه ١٩٩٠، برای بسیاری از ما یکجور کشف جدید جهان بود، یا صرفا کشف اینکه چقدر جهان تغییر کرده. درست است که از آن زمان به بعد مضمون «تمایز رنگینپوستان و سفیدها» محور تحقیقات من بود، ولی در ضمن محور تلاشهای مداوم من برای کنش سیاسی بود. مهاجرت، در کنار فمینیسم، اهمیت راهبردی «تفاوت» را به من نشان داد، اهمیت راهبردی هم در سازماندهی روابط سلطه و استثمار و هم در ساختن سیاست «رهایی» (که نزد من نام دیگری از «سیاست کمونیستی» است). هیچکس این موضوع را بهتر از آدری لرد نگفته، تصادفی نیست که او نویسنده و شاعری سیاهپوست، فمنیست و دگرباش بود. همان قطعهای که در «مرز بهمثابه روش» نقل کردیم. من اینجا بهعنوان نتیجهگیری بحث دوباره تکرارش میکنم، مثل یکجور اصل موضوعه برای سیاست کمونیستی آینده: «در تفاوتهای ماست که بیشترین توانمندی و بیشترین شکنندگی ما نهفته است، و برخی از دشوارترین تکالیف زندگیهای ما دعوی تفاوت و یادگیری استفاده از این تفاوتها برای پلزدن میانمان است نه سدزدن».
* «وضعیتهای جمعی» نامی بود که گروهی از فعالان نظری-سیاسی در آرژانتین به خود داده بودند. گروهی مطالعاتی که بهتدریج ابعاد آن گسترده شد و در قالب گروههای «مبارز-محقق» سازمان یافت.
– اتیین بالیبار، فیلسوف فرانسوی در دانشگاه کینگستون لندن و کلمبیای آمریکا فلسفه معاصر اروپایی تدریس میکند و از جمله کتابهایش میتوان به «فلسفه مارکس» و «برابرآزادی» اشاره کرد
– ساندرو متسادرو در دانشگاه بولونیا نظریه سیاسی تدریس میکند و فعال سیاسی است. از جمله کتابهای او میتوان به دو اثر مشترک با برت نیلسون با عنوان «مرز به مثابه روش» و «سیاست عملیاتها: کندوکاو سرمایهداری معاصر» اشاره کرد.
لینک مطلب در تریبون زمانه
منبع: شرق