برگرفته از تریبون زمانه *  
کارتن خوابی در رودخانه خشک شیراز

روایت نزدیک از بیخانمان‌هایی که کف رودخانه خشک شیراز روزگار می‌گذرانند

یک‌ربع مانده به یازده ظهر و او همچنان خواب است. خود را پیچیده لای شولایی از جنس پلاستیک و نایلون، و کز کرده در پناه گونی قهوه‌ای ضایعاتی که دیشب جمع کرده. با هر زوزه‌ی گاه و بیگاهِ بادی که از غرب می‌وزد، انگار جریان برق ۶۰ ولت بدن مچاله‌اش را مرتعش کرده باشد؛ از این پهلو به آن پهلو می‌شود. او یکی از ده‌ها فرد بی‌خانمانی است که شب‌ها و پاسی از روز را زیر پل‌های رودخانه خشک شیراز سپری می‌کنند. به نظر می‌رسد صدای ممتد حرکت ماشین‌هایی که از دو سمت پل علی‌ابن‌حمزه (همان‌جا که کنارگذر ساحلی می‌نامیم‌اش) می‌گذرند؛ خواب‌اش را پریشان نمی‌کند. سگی ولگرد با دو توله سفید چند ماهه‌اش به وسوسه‌ یافتن غذا نزدیک می‌شوند و راه‌شان را از زیر تونل کناری پی می‌گیرند. ناگهان انگار متوجه حضور غریبه‌ای شده باشد؛ سراسیمه سرش را از زیر گونی بیرون می‌آورد.

چند لحظه‌ای می‌گذرد تا چرایی حضورم را برایش توضیح دهم: «پس چرا صدام نزدی؟ معطل شدی… سردت نشد؟». دست می‌دهیم و دعوت می‌کند بنشینم کنارش، روی چند کارتنی که زیرش چند ورق چوب تخت از جنس فیبر است. مویش پریشان است و گرد سیاهی نشسته روی صورتش. دست را می‌برد به جیب بادگیری که به تنش زار می‌زند؛ فندک را پیدا نمی‌کند. همان‌طور نشسته سرش را می‌کشد به سمت راست، دستش را دراز می‌کند و سیگار باریک را با زغالی که هنوز در سطل سیاه کوچک جلویش شعله دارد؛ روشن می‌کند. پُک عمیقی می‌زند؛ خودش را یله می‌کند به دیوار، و چشم‌های سیاهی را که در عمق حفره چشم گم شده؛ پُرسا می‌دوزد به نگاهم.

بیش از ۴ سال است که زیر پل‌های رودخانه خشک روزگار می‌گذراند. «قبلش توی روستامون کشاورزی داشتیم، کار داشتیم. آب که خشک شد اومدم اینجا برای کار». اهل یکی از روستاهای خرامه است؛ درسش را سال اول راهنمایی رها کرده. تا قبلِ خشک‌شدن چاه‌شان، با برادرها روی زمین‌های پدرش کار می‌کردند. سی ساله است و ته‌تغاری؛ در خانواده‌ای پرجمعیت با ۴ برادر و ۶ خواهر. «اینجا که اومدم هرچی دنبال کار گشتم، کار نبود. حتی کار بنایی هم نبود». رفته‌رفته رو می‌آورد به خرید و فروش مواد مخدر. «رفتم توی کار جابه‌جایی و خرید و فروش مواد. کم‌کم خودم هم شروع کردم به کشیدن». ابتدا تریاک می‌کشد، اما چندی نمی‌گذرد که می‌رود سراغ هروئین.

کف رودخانه خشک، حتی وقتی خورشید به میانه آسمان خالی از ابر می‌رسد، سرد است و بادهای غربی و شرقی مدام سرما را حواله می‌کنند به آدم. «اگه سردته، اون لاستیک رو آتیش بزنم؟». «ممنون، سردم نیست». «پس یه دقیقه بشین من میام الان». از جایش بلند می‌شود؛ قامت‌اش بیش از ۱۷۰ سانتی‌متر نیست. جین آبی رنگ‌ و رو رفته را با دست‌اش می‌تکاند و کفش چرم پاره را می‌اندازد پیشِ پا؛ لخ‌لخ‌کنان می‌رود زیر تونل کناری. باد ظرف خالیِ ماست و ۳، ۴ ورق استامینوفن و کلداکس خالی را از طاقچه‌مانندِ بالای سرش می‌اندازد پایین. ۲ لنگه کفش که تنها پاشنه و کف‌اش باقی مانده، به فاصله چند سانتی‌متری هم افتاده کنار چوب‌های خشک و دو بطری ماءالشعیر آناناس خالی. پتو و زیرانداز ندارد؛ زیراندازش ورق چوب است و رواندازش گونی پلاستیکی. دو بنر تبلیغاتی یکی از ارگان‌های دولتی را حایل کرده بین گونی ضایعات و بسترش؛ بادگیری از سر ناچاری.

در حالی که زیپ شلوار را بالا می‌کشد، از پشت تونل کناری بیرون می‌آید و می‌نشیند بغل دستم. «الان ۳ ساله که ضایعات جمع می‌کنم. ۵ عصر از معالی‌آباد حرکت می‌کنم میام پایین». مواد بازیافتی را زیر ۱۰ هزار تومان می‌دهد به خریداری که خود فروشنده به شهرداری است. «گاری داشتم. شهرداری ازم گرفت. حالا می‌ریزم‌شون توی همین گونی پشت سرم». چیزی زیر لب می‌گوید و دست‌اش را می‌برد لای کاپشن خاکستری بادگیر و بسته‌ای یک‌گرمی از جیب داخلی سمت چپ بیرون می‌آورد. با حوصله بسته را باز می‌کند و هم‌زمان لوله‌ای فلزی به قطر دو میلی‌متر را با فوت تمیز می‌کند. گونی را می‌کشد روی سر؛ صدای فندک و دم عمیق و بازدم دودناک. «یک سال این رودخانه راه افتاد و اومد سمت ما. جل و پلاس‌مون رو جمع کردیم بدو بدو رفتیم سمت لوله‌های فاضلاب کنار پل پیرنیا. شب رو همونجا خوابیدیم… یک بار قول دادند برامون جای اسکان درست می‌کنند؛ نکردند».

دود هروئین حبس شده زیر گونی پلاستیکی. «روزی ۳، ۴ بار می‌کشم. هر یک‌گرمش برای مصرف یک‌ روز میشه. گرمی ۲۷ هزار تومانه. شیشه هم گاهی می‌کشم. شیشه گرمی ۴۵ هزار تومانه؛ برای ۳ روز میشه». «از کجا تهیه می‌کنی؟». «ای بابا! به دقیقه نمی‌کشه. همین الان از همین پل برو بالا، هرچی اراده کنی، هست». حالا دیگر کمتر به سراغ خرید و فروش مواد مخدر می‌رود و شغلش جمع‌آوری مواد بازیافتی و فروش آن است.

«از ۱۴ سالگی سُریدم سمت سیگار». حالا هروئین می‌کشد و شیشه. می‌گوید یک بار رفته به یک کمپ اعتیاد در یکی از مناطق غرب شیراز، اما بعدِ ۲۰ روز فرار کرده. «چرا؟». «اونجا همه‌ش کتک هست، تحقیر هست، فحش و توهین هست…». از تجربه دردناک ترک می‌گوید که وقتی به فرد معتاد مورفین نرسد، احساس گرسنگی شدیدی به او دست می‌دهد: «بهش میگن زیلو خوری». روایت می‌کند که مسئول کمپ اگر احساس می‌کرد کمی بیشتر غذا می‌خورند، با «شیلنگ آب سرد» به سراغ‌شان می‌رفت: «می‌گفت تشویق برای یک نفر، تنبیه برای همه… ۱۳۰ نفر رو توی سرما بشین پاشو می‌کرد و فحش می‌داد». بعدِ ۲۰ روز با مسئول کمپ دعوا و از آنجا فرار می‌کند.

سرما همچنان می‌وزد و صدای ممتد ماشین‌هایی که از کنارگذر ساحلی می‌گذرند و هوهوی باد، تنها پژواکی است که به گوش می‌رسد. کارش تمام می‌شود، گونی را از روی سر برمی‌دارد و با چشم‌هایی که کمی فرق کرده با ۱۰ دقیقه پیش، نگاه‌ام می‌کند. «خیلی از روزها میشه که فقط پول مواد دارم و دیگه چیزی نمی‌مونه واسه پول غذا». سیگاری آتش می‌زند و به آمد و شد ماشین‌ها در کنار گذر ساحلی نگاه می‌کند: «خیلی‌هاشون که اصلاً متوجه‌مون نمیشن. بعضی‌هاشون هم که ما رو می‌بینن، یا بوق می‌زنن یا از همون پشت شیشه شکلک در میارن. بعضی وقت‌ها هم میشه که برامون غذا میارن». چندی پیش خبر آمد که یک مرد بی‌خانمان در همدان بر اثر سرمازدگی و به خاطر جلوگیری از پخش عفونت پا به دیگر نقاط بدن؛ هر دو پایش قطع شده است. آمار جمعیت بی‌خانمانِ کشور مشخص نیست، محل اسکان‌شان اما می‌تواند هرجایی باشد، هرجا که از باد و سرما بیشتر مصون بماند؛ حتی گورستان نصیرآباد شهریار و زیر پل‌های کف رودخانه خشک شیراز. او هم یکی از کسانی است که سرما را زیر این پل‌ها تجربه می‌کند؛ پل‌هایی که دو جانب جنوبی و شمالی را می‌پوشاند و به قول او «از پارک بهتر است».

ته‌سیگار را می‌اندازد روی زمین: «یک ساله که از خانواده‌ام هیچ خبری ندارم. از وقتی فهمیدند هروئین می‌کشم، بی‌خیالم شدند». پاهایش را کاملاً دراز می‌کند و دست‌های خشک و سرد را قلاب می‌کند پشت سر: «امسال هم نمیرم. دیگه بی‌اعتنا که شدند؛ یعنی تو برای‌شان مُردی و بچه‌ای به اسم تو ندارند». کمی می‌لرزد. «دیگه هیشکی به فکر ما نیست. از ما که گذشت؛ کاش لااقل جلوی معتادشدن بقیه رو می‌گرفتند».

می‌پرسم بزرگترین دغدغه‌ات چیست؟ محل اسکان؟ ترک مواد مخدر؟ «نه. شغل… اگه شغل باشه، انگیزه ترک هم داری. میشه یک سرپناهی جور کرد، میشه پول برای خانواده فرستاد. میشه…». حرف‌اش را می‌خورد. «دو تا از داداش‌هام لیسانسه هستند. یک سال بعدِ من می‌خواستند بیایند شیراز؛ زنگ زدم گفتم نیایید که اینجا کار نیست». سرش را می‌دوزد به شیاری که جلوی شلوارش را سوراخ کرده: «اونام بیان اینجا که معتاد بشن مثل من؟».

صدای اذان بلند شده، اما بادِ استخوان‌سوز بی‌وقفه می‌وزد.

«اینجا برای خوابیدن بهتر از خیابونه. باد همیشه از غرب به شرق یا شرق به غربه». سرفه‌ای خفیف می‌کند و آب دهان را می‌اندازد روی کُنده چوبی که برای گرمای آتش آورده است پایین. می‌گوید دو روز است احساس می‌کند گلویش گرفته. «دکترم کجا بود؟ خودم دکتر خودم هستم».

با دستش پشت سرم را نشان می‌دهد: «توی همین ضایعاتی که جمع می‌کنیم؛ یک مشت قرص و دارو هست. همون‌ها رو می‌خورم. حالا دیگه تاریخش گذشته باشه یا نه؛ نمی‌دونم». او را جایی جز کف رودخانه خشک نصیبی نیست؛ زیراندازش خاک است و سقفش آسمان. اینجا همیشه باد میدان‌دار است و سرما؛ سرمایی که سخت سوزان است.

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منبع: روزنامه افسانه