ریچارد براتیگان- در رمان «افتادن کلاه مکزیکی از آسمان» سویه‌ی انتقاد اجتماعی که در آثار پیشین براتیگان سراغ داشتیم به نوعی «زیباشناسی آنارشیستی» تبدیل می‌شود. دنیای بیرونی دیگر برای نویسنده جالب نیست و او به‌جای آن‌که غم دیگران را داشته باشد، به مشکلات خودش می‌پردازد.

«افتادن کلاه مکزیکی از آسمان» مثل یک نقاشی سیاه و سفید است. زن ژاپنی در این رمان که «یوکیکو» نام دارد، نمایانگر آرامش و عشق و دوستی است. ماجراهایی که اطراف یک کلاه مکزیکی اتفاق می‌افتاد، نمایانگر دشمنی و جنگ و خون‌ریزی. درست مثل ین و یانگ در فلسفه‌ی ذن که براتیگان به شیوه‌ای کاملاً آمریکایی به آن اعتقاد داشت.

داستان اول، یعنی داستان افتادن کلاه مکزیکی از آسمان داستانی است که براتیگان بر گرته‌ی جنگ ستارگان نوشته و نمونه‌ای‌ست از داستانی که خود‌ به‌خود بدون دخالت نویسنده روی می‌دهد.

داستان دوم اما وصف خوابیدن یوکیکو، معشوقه‌ی ژاپنی براتیگان است که اکنون او را ترک کرده و او در ذهنش او را پیش چشم مجسم می‌کند.

هفته‌ی گذشته در دو فصل نخست این داستان، یک کلاه مکزیکی بدون هیچ دلیلی از آسمان افتاد جلو پای یک شهردار، پسرخاله‌ی او و یک مرد بیکار و در همان حال با یوکیکو، معشوقه‌ی ژاپنی براتیگان آشنا شدیم که به خواب فرورفته بود.

امروز ادامه‌ی داستان شهردار، پسرخاله‌اش و یک مرد بیکار را می‌شنویم. این داستان در سطل زباله بدون دخالت نویسنده اتفاق می‌افتد:

اوری‌گامی

او کاغذپاره‌هایی را که روی آن‌ها داستان افتادن کلاه مکزیکی از آسمان نوشته شده بود، از روی زمین جمع کرد و همه‌ی آن کاغذپاره‌ها را انداخت توی سطل آشغالی که انتها نداشت، اما کاغذها به شکل معجزه‌آسایی کف سطل فرود آمدندند و از آنجا، مثل متضاد هنر اوری‌گامی که لبه‌ی یک پرتگاه آویزان باشد، درخشش خفیفی پیدا کردند.
او نمی‌دانست که یوکیکو در آن لحظه تنها خوابیده بود.

دختر

باید هر طور شده راه چاره‌ای پیدا می‌کرد.
بعد به ذهنش رسید که شاید بتواند یک جوری سر خودش را گرم کند. به دختری زنگ زد. دختر وقتی فهمید که اوست که به‌ش زنگ زده، خوشحال شد. گفت: «چقدر خوشحالم که صدات رو می‌شنوم. بیا پیش من، لبی تر کنیم. دلم برات تنگ شده.»
دختر فقط چهار خیابان آن‌طرف‌تر زندگی می‌کرد.
در صدای او لرزش عاطفی و مهربانی وجود داشت.

از سال‌ها پیش، هر موقع که پا می‌داد با هم می‌خوابیدند. دختره هم خیلی خوب بود توی رختخواب. او همه‌ی کتاب‌هایش را خوانده بود و چقدر باهوش بود که هرگز، در این سال‌ها با او درباره‌ی کتاب‌هایش صحبت نکرده بود. دخترک دلش نمی‌خواست درباره‌ی کتاب‌های او حرفی به میان بیاورد و او هم هرگز درباره‌ی کتاب‌هایش چیزی ازش نپرسیده بود و با این‌حال همه‌ی کتاب‌های او در قفسه‌ی کتابخانه‌ی دختر قرار داشتند. او خوشش می‌آمد که دختر همه‌ی کتاب‌های او را دارد، اما بیشتر از این خوشش می‌آمد که از پنج سال پیش، هر موقع که پا داده بود با هم خوابیده بودند و در این مدت دختر هیچ‌وقت نشده بود که حرفی از کتاب‌های او به میان بیاورد. او این کتاب‌ها را می‌نوشت و دختر هم آن‌ها را می‌خواند و در این میان هر موقع که همدیگر را می‌کردند، هر دو کلی لذت می‌بردند.

راستش از قیافه‌ی دختره زیاد خوشش نمی‌آمد. اما دخترک به شکل دیگری این نقص را جبران می‌کرد.
پای تلفن گفت: «خیلی دلم می‌خواد ببینمت.»
گفت: «تا چند دقیقه دیگه خودم رو می‌رسونم به تو.»
گفت: «هیزم می‌ندازم توی شومینه تا برسی.»
بعد از این گفت‌و‌گوی تلفنی حالش خیلی بهتر بود.
شاید همه چیز به خیر و خوشی تمام می‌شد.
شاید واقعاً امیدی وجود داشت. کتش را تنش کرد و از در بیرون رفت.

اما در واقع این‌کار را نکرد، چون همه‌ی این چیزها را فقط پیش خودش مجسم کرده بود و هیچ‌کدام از این چیزها واقعیت نداشت. او حتی به گوشی تلفن دست نزده بود و همچین دختری هم وجود نداشت.
او همچنان داشت به کاغذپاره‌های داستانش نگاه می‌کرد. با دقت و تمرکز زیادی به این کاغذپاره‌ها خیره مانده بود و می‌دید که این کاغذپاره‌ها چطور در ته آن پرتگاه با هم جفت و جور می‌شدند. تصمیم ساده‌ای نبود، اما کاغذپاره‌ها تصمیم گرفتند بدون دخالت او باقی داستان را بنویسند.

شهردار

شهردار گفت: «چرا از آسمان داره کلاه می‌افته؟»
پسرخاله‌ش گفت: «من چه می‌دونم.»
مردی که کار نداشت، پیش خودش فکر کرد که آیا کلاه مکزیکی که از آسمان افتاده بود اندازه‌ی سرش است یا نه.
شهردار گفت: «این اتفاق مهم‌یه. بریم نگاهی بندازیم به این کلاه مکزیکی.» و کلاه مکزیکی را با انگشت نشان داد. این بود که بلافاصله پسرخاله‌اش رفت طرف کلاه که آن را از روی زمین بردارد. چون او دلش می‌خواست روزی شهردار بشود و اگر کلاه مکزیکی را از روی زمین برمی‌داشت ممکن بود، زمانی که اسمش روی برگه‌ی انتخابات درج می‌شد، در اثر همین یک کار از حمایت سیاسی دیگران برخوردار شود.
حتی ممکن بود شهردار به‌طور رسمی از کاندیداتوری او دفاع می‌کرد و در همایش انتخاباتی اعلام می‌کرد: «من شهردار خوبی بودم و شما هم منو شش بار پشت سر هم انتخاب کردید، اما می‌دونم که پسرخاله‌م روزی شهردار بزرگی می‌شه و راه سیاسی و سیاست اعتمادسازی در شهر ما رو ادامه می‌ده.»
آره. فکر خوبی بود که کلاه مکزیکی را از زمین بردارد.
آینده‌اش به‌عنوان یک شهردار به این موضوع بستگی داشت.
کار احمقانه‌ای بود که بگوید: «خودت برو برش دار. فکر کردی کی هستی تو مرتیکه؟ مگر ننه‌م منو زاییده که کلاه مکزیکی واسه تو از روی زمین بردارم؟»
در آن روز داغ تابستانی، کلاه مکزیکی یخ زده بود. وقتی پسرخاله‌ی شهردار خواست کلاه را از روی زمین بردارد، دستش که به کلاه خورد، دستش را پس کشید. مثل این بود که او را برق گرفته باشد.
شهردار گفت: «چی شد؟»
پسرخاله گفت: «کلاه مکزیکی یخه.»
شهردار گفت: «چی؟»
«یخ کرده.»
«یخ یخه.»
مردی که بیکار بود به کلاه نگاهی انداخت. به نظرش نیامد که کلاه سرد باشد. اما مگر او هم اصلاً چیزی حالیش می‌شد؟ کار که نداشت. اگر کار داشت، شاید به نظر او هم کلاه مکزیکی سرد می‌آمد. شاید اصلاً برای همین بود که کار نداشت. او کسی بود که اگر مقابل یک کلاه مکزیکی یخ‌بسته می‌ایستاد، متوجه نمی‌شد که کلاه سرد است.
حقوق بیکاری‌اش ماه پیش قطع شده بود و حالا ناگزیر بود که شکمش را با توت فرنگی‌هایی سیر کند که روی تپه‌های اطراف شهر می‌روییدند.
حالش از هر چی توت فرنگی به هم می‌خورد.
هوس همبرگر کرده بود.