بحث راجع به فاشیسم را به چند دلیل انتخاب کردهام: هم چون یک مسالهی سیاسی واقعیست و نه ملاحظهای صرفاً نظری، و هم چون فکر میکنم فاشیسم موضوعی کلیدیست برای نزدیکشدن به پرسش از میل در ساحت اجتماعی. درعینحال، آیا ایدهی خوبی نیست که تا وقتی میتوانیم آزادانه دربارهی فاشیسم بحث کنیم، این کار را بکنیم؟
خردهسیاست میل طرحی برای برقراری پل بین روانکاوی و مارکسیسم نیست که آنها را نظریههایی کاملاً فرمال و صورتبندیشده درنظر بگیرد. به نظرم این نه مطلوب است و نه ممکن. فکر نمیکنم یک سیستم مفهومی بتواند به اتکای اعتباری که خارج از محیط اصلی خود کسب میکند ــ یعنی خارج از سرهمبندیهای جمعی بیان که آن سیستم را تولید میکنند ــ کار کند. برای مثال، اغلب حرفهای ما دربارهی لذت بسیار جذاب است اما وقتی آن را در تقابل با میل قرار دهیم، دیگر کاملاً محال است که بشود این دو انگاره را از سنخ معین و یکسانی از عمل روانکاوانه و یا دید مشخص و یکسانی از روانکاوی به ساحت اجتماعی انتقال دهیم؛ در این صورت، آنها به هیچ وجه کمکمان نمیکنند تا کارکرد لیبیدو را، مثلاً در موقعیتی فاشیستی، بفهمیم. پس باید دانست وقتی از میل حرف میزنم، این انگاره را از روانکاوی راستکیشانه یا از نظریهی لکانی وام نمیگیرم. به تأسیس یک مفهوم علمی هم تظاهر نمیکنم؛ فقط تلاش خواهم کرد تا داربست سازهی نظری موقتی را برپا کنم که در آن عملکرد میل درون ساحت اجتماعی به بحث گذاشته خواهد شد. نقطهی شروع ساده است: نمیتوان در یک جملهی واحد لفظِ «لذت» را با لفظ «انقلاب» پیوند داد. نمیتوانید بگویید نوعی «لذت انقلاب» وجود دارد. اما امروز هیچکس از شنیدن «میل به انقلاب» یا «میلِ انقلابی» شگفتزده نمیشود. به نظرم چنین اتفاقی با این واقعیت پیوند دارد که معنای عموماً دادهشده به لذت، از حالت معینی از فردیتیابی سوبژکتیویته جدا نیست؛ و لذت روانکاوانه از این هم بیشتر با این نوع فردیتیابی پیوند میخورد؛ فردیتیابیای که رو بهدرون خودش تا میشود و دستآخر توانسته درون محدودههای تخت روانکاوی به دنبال ارضاء باشد. بااینحال، قضیهی لیبیدو و میل کاملاً متفاوت است.
میل پیوندی ضروری با این یا آن نوع فردیتیابیِ لیبیدو ندارد. ماشین میل با فرمهای فردیتیابی، یعنی با فرمهای بیگانهسازی مقابله میکند. نه میل فرماسیون ایدهآل است و نه سرکوب آن؛ هیچ میلِ فینفسهای و هیچ سرکوب فینفسهای وجود ندارد. هدف انتزاعی «اختگی موفق» شریکِ بدترین رازوارهسازیهای ارتجاعی میشود. میل و سرکوب در جامعهای واقعی کار میکنند و نشانِ هر یک از مراحل تاریخیشان را بر خود دارند. پس مساله بر سر مقولههایی عام نیست که بتوان از موقعیتی به موقعیت دیگر جابجایشان کرد. تمایزی که بین خردسیاست و کلانسیاستِ میل قایل میشوم باید طوری کار کند که به نابودی کلیتِ مفروضِ الگوهای روانکاوانه بینجامد، به نابودیِ انگارهای از کلیت که بهظاهر روانکاو را علیه تصادفهای سیاسی و اجتماعی ایمن کرده است. میگویند دغدغهی روانکاوی همان چیزیست که در مقیاسی کوچک، یعنی صرفاً در مقیاس خانواده و شخص رخ میدهد، درحالیکه دغدغهی سیاست تنها با گروهبندیهای اجتماعی بزرگ پیوند دارد. میخواهم نشان دهم که، برعکس، سیاستی وجود دارد که هم میل فرد را خطاب قرار میدهد و هم میلی را که در وسیعترین ساحت اجتماعی تجلی مییابد. و این سیاست دو فرم دارد: یا یک کلانسیاست که هدفش مسالههای فردی و اجتماعیست، یا یک خردسیاست که باز هدفش را همان حیطهها قرار میدهد (فرد، خانواده، مسائل حزب، مسائل دولت، الخ). استبداد موجود در روابط نکاحی یا خانوادگی از همان گرایش لیبیدوئی میآید که در وسیعترین ساحت اجتماعی موجود است. بهعلاوه، نزدیکشدن به تعداد معینی از مسائل اجتماعی در مقیاس کلان (مثلاً مسائل بوروکراتیسم و فاشیسم) در پرتوی خردسیاست میل بههیچوجه بیهوده نیست. پس مساله این نیست که بین حیطههایی پل بزنیم که پیشاپیش تماماً ساخته و محدودههاشان مشخص شده اند؛ مساله بر سر استقرار ماشینهای نظری و عملی جدید است که میتوانند چینهبندیهای کهنه را بزدایند و شروط کاربست نوینی از میل را برقرار کنند. در این مورد مساله دیگر نه صرفاً توصیف ابژههای اجتماعی ازپیشموجود، بلکه مشغولشدن به مبارزهای سیاسی علیه همهی ماشینهای قدرت مسلط است، خواه قدرت دولت بورژوایی باشد و خواه قدرت هر نوع بوروکراسی دیگر، از قدرت آکادمی گرفته، تا قدرت خانوادگی، قدرت فالوسمحور در روابط مرد و زن، یا حتی قدرت سرکوبگر سوپراگو که بر فرد سلطه دارد.
میتوان طرح کلی سه روش برای نزدیکشدن به این پرسشها را بازگو کرد: اول، رویکردی جامعهشناختی که آن را [روان]کاوانهـفرمالیستی خواهیم خواند؛ دوم، رویکردی نومارکسیستی، دوگانهانگارانهـسنتزی؛ و سوم، رویکردی [روان]کاوانهـسیاسی. رویکردهای اول و دوم تمایز بین گروهبندیهای اجتماعی کوچک و بزرگ را حفظ میکنند، درحالیکه رویکرد سوم تلاش میکند تا به ورای این تمایز گام بردارد.
اندیشهی جامعهشناختی [روان]کاوانهـفرمالیستی تلاش میکند تا خصایص مشترک را جداسازی کند و گونهها را یا با روش شباهتهای درکشدنی و یا با روش همسانیهای ساختاری از یکدیگر مجزا سازد. این اندیشه در مورد اول، «شباهتهای درکشدنی»، تلاش خواهد کرد تا تفاوتهای نسبی کوچکی را برقرار کند و برای مثال، سه سنخ فاشیسم را از هم تمیز خواهد داد: ایتالیایی، آلمانی و اسپانیایی. و در مورد دوم، یعنی «همسانیهای ساختاری»، تلاش خواهد کرد تا تفاوتهای مطلق را تعیین کند، تفاوتهایی از قبیل تفاوت بین فاشیسم، استالینیسم و دموکراسیهای غربی. از یک سو، تفاوتها حداقلی میشوند تا خصیصهای مشترک را جدا و آشکار سازند و از سوی دیگر، تفاوتها بزرگنمایی میشوند تا سطوح را تفکیک کنند و گونهها را بسازند.
اندیشهی نومارکسیستی دوگانهانگار سنتزی مدعی فرارفتن از چنین سیستمیست؛ آنهم با امتناع همیشگی از جداکردن بازنمایی از یک عمل اجتماعی میلیتانت [مبارزهجویانه]. اما این عمل عموماً در شکاف دیگری گیر میافتد: شکافی این بار بین واقعیت امیال تودهها با آن وهلههایی که قرار است فرضاً بازنمودگرِ این امیال باشند. نظامِ توصیفیِ اندیشهی جامعهشناختی با تقلیل ابژههای اجتماعی به چیزها و نیز با بهرسمیتنشناختن میل و آفرینشگری تودهها پیش رفت؛ نظام فکری مارکسیستی میلیتانتی بر این شکست فائق میآید ولی خود را بهمنزلهی نظامِ جمعی بازنمایی/نمایندگی میل تودهها برمیسازد. این سیستم وجود میلی انقلابی را به رسمیت میشناسد، اما میانجیهایی را بر آن تحمیل میکند: بازنماییِ نظری مارکسیسم، و نیزِ نمایندگی عملی حزب که قرار است بیانِ آن میل انقلابی باشد. مکانیزم تماموکمالی از تسمهنقالهها که بین نظریه، راستای حزب و میلیتانتها به کار میافتد، به گونهای که تفاوتهای متعددی که میان میل تودهها جریان دارند، ناگهان به تفاوتی «تودهایشده» تقلیل مییابند و به صورتبندیهای استانداردشدهای اعاده میشوند که ضرورتشان را باید همواره به نام انسجامِ طبقهی کارگر و وحدت حزب توجیه کرد. ما از ناتوانی نظامِ بازنمایی ذهنی به ناتوانی نظامِ بازنماییپذیری اجتماعی [یا همان قابلیت نمایندگیکردن جامعه] گذر کردهایم. در واقع، تصادفی نیست که این روش نومارکسیستی اندیشه و کنش در عملهای بوروکراتیک غرق میشود؛ زیرا چنین روشی هرگز بهشکلی واقعی دیالکتیک کاذباش را از دوگانهانگاری لجوجانه بین بازنمایی و واقعیت رها نکرده است: همان دوگانگیِ بین کاستِ صاحبقدرت که همهی رمزهای عبور را در کف دارد با تودههایی که مثل بچههای خوب الفبا را یاد میگیرند و تربیت میشوند. اندیشهی نومارکسیستی به دوگانهانگاری تقلیلگرایانهاش، فهمش از مبارزهی طبقاتی، تقابل طرحوارهاش بین شهر و روستا، اتحادهای بینالمللیاش، سیاستش درباب «اردوگاه صلح و اردوگاه جنگ» و الخ آلوده شده است. دو لفظ هر یک از این تقابلها همیشه حول ابژهی سومی میچرخد که اگرچه سومین است، بااینحال کماکان یک «سنتز دیالکتیکی» را نمیسازد؛ این ابژهی سوم، از اساس، همان دولت، قدرت دولت و حزب نامزد بهچنگآوردن آن قدرت است. هر مبارزهی جزئی باید به این ابژههای متعالی سوم کشانده شود؛ همهچیز باید معنای خود را از آنها بگیرد، حتی وقتی تاریخ واقعی ماهیت واقعی آنها را فاش میکند، اینکه آنها به معنای واقعی کلمه فریباند، درست همچون ابژهی فالیک رابطهی مثلثی اودیپی. بهعلاوه، میتوان گفت این دوگانگی و ابژهی متعالیاش هستهی اودیپ میلیتانت را تشکیل میدهد و باید با نوعی [روان]کاوی سیاسی با آن مواجه شد.
در واقع، این تحلیل [روان]کاوانهـسیاسی اجازه نمیدهد جدایی بین مسالهی گروههای بزرگ اجتماعی و مسائل فردی، مسالهی خانواده، مسالهی آکادمیک، مسالههای حرفهای و الخ باقی بماند. دغدغهی این تحلیل دیگر زدودن مکانیکی پروبلماتیک موقعیتهای انضمامی و تبدیلش به بدیل سادهی طبقات و اردوگاهها نیست. این تحلیل دیگر وانمود نمیکند که همهی پاسخها را در کنش یک حزب انقلابی واحد خواهد یافت، حزبی که صندوق امانات مرکزی حقیقت نظری و عملیست. بنابراین، خردسیاست میل دیگر خود را در مقام نماینده/بازنمودگر تودهها و مفسر مبارزههایشان ارائه نمیدهد. و البته، این حرف بدینمعنا نیست که خردسیاست میل پیشاپیش همهی کنشهای حزبی و سرتاسر ایدههای مربوط به خط حزبی، برنامه یا حتی تمرکزگرایی را محکوم خواهد کرد، بلکه تلاش خواهد کرد تا این کنش حزبی را بر حسب خردهسیاستی [روان]کاوانه جایگذاری و نسبیسازی کند؛ خردهسیاستی [روان]کاوانه که در هر نوبت خود را در تقابل با دوگانهانگاری مانوی [خیرـشر] قرار خواهد داد که درحالحاضر جنبشهای انقلابی را آلودهی خود میکند. این خردسیاست دیگر به دنبال پشتیبانیِ ابژهای متعالی نیست تا امنیت خود را تامین کند، و دیگر مرکزیت خود را حول ابژهای واحد ــ قدرت دولت، که تنها حزبی نماینده/بازنمودگر که به جای تودهها از طرفشان دست به کنش میزند بر آن غلبه مییابد ـ شکل نمیدهد، بلکه برعکس، مرکزیتاش را کثرتی از اهداف مقرر خواهد کرد که در حوزهی دسترسیِ بیواسطهی گوناگونترین گروهبندیهای اجتماعی قرار دارند. مبارزات جمعی دور از دست با آغاز از کثرت مبارزههای جزئی آغاز خواهد شد (اما لفظ «مبارزهی جزئی» مبهم است: مبارزههای جزئی بخشی از یک کل پیشاپیش ساختهشده نیستند). دیگر جنبش تودهای و مبتنی بر نظمی تمرکزیافته در کار نخواهد بود که افراد کمابیش ترتیبیافته را در مقیاسی محلی به راه اندازد. برعکس، با اتصال کثرتی از امیال مولکولی طرفایم که چالشها را در مقیاسی عظیم کاتالیز میکنند [و یعنی در بدلشدن چالشها به چالشهایی در مقیاس عظیم نقش کاتالیزور را ایفا میکنند]. در ابتدای مه 68 چنین چیزی رخ داد: ظهور و بروز محلی و تکین میل گروههای کوچک با کثرتی از امیال سرکوبشده همآوا شد؛ با همان امیالی که فرمهای مسلط بیان و بازنمایی منزوی و دربوداغانشان کرده بودند. در چنین موقعیتی دیگر یک وحدت ایدهآل در کار نیست که منافع کثیر را بازنمایی/نمایندگی کند و میانجیشان باشد، بل کثرتی تکآوایی از میلها وجود دارد که فرآیندش سیستمهای ردگیریِ و قاعدهمندسازیِ خود را پنهان میسازد. این کثرتِ ماشینهای میلورز از سیستمهای استانداردشده و قاعدهمند تشکیل نمیشوند که بتوان آنها را در نسبت با هدفی منحصربهفرد منظم، و وارد سلسلهمراتبشان کرد. این کثرت بر حسب گروهبندیهای اجتماعی متفاوت، طبقاتی که گروههای سنی را شکل میدهند، جنسها، موضعمندیهای جغرافیایی و حرفهای، خاستگاههای قومیتی، فعالیتهای اروتیک و الیاخر قشربندی [چینهبندی] میشود. پس این کثرت وحدتی تمامیتبخش را شکل نمیدهد؛ بلکه همان تکآواییِ میل تودههاست و نه گروهبندیشان بر حسب اهدافی استانداردشده که باید بنیان وحدت مبارزهشان را بسازد. یکپارچهسازی مبارزات تنها زمانی نسبت به کثرت امیال آنتاگونیستیست که دست به تمامیتبخشی بزند، یعنی وقتی ماشین تمامیتخواه به دست حزبِ مدعیِ نمایندگی [یا حزب بازنمودگر] بیافتد.
بیان نظری از این چشمانداز دیگر بین ابژهی اجتماعی و پراکسیس اجتماعی قرار ندارد. ابژهی اجتماعی میتواند بدون توسل به وهلههای بازنمودگرانه برای بیان خودش سخن بگوید. برای منطبقکردن مبارزهی سیاسی با تحلیل (یا همان [روان]کاویِ) میل باید در موضعی قرار داشته باشید که بتوانید به هر کسی که از موضعِ میل سخن میگوید، خصوصاً اگر خود را «خارج از راه راست» بداند، گوش بسپارید. کودکی که در خانه خود را «خارج از راه راست» میداند سرکوب میشود و همین امر در مدرسه، سربازخانه، کارخانه، اتحادیهی کارگری و هستههای حزبی ادامه مییابد. همیشه باید «در راه راست» و «همرنگ دیگران» باقی بمانید. اما میل به لطفِ ماهیتش همیشه گرایش داشته تا «از سوژه منحرف شود»، «از راه راست خارج شود» و از مسیر شایستهی خودش پرت شود. سرهمبندی جمعی بیان بدون ارجاع به فردیتیابی سوبژکتیو و بدون مرکزیتدادن میل حول سوژهای ازپیشمستقر و معناهایی ازپیشرمزگذاریشده، قطعاً چیزهایی دربارهی میل خواهد گفت. بنابراین، تحلیل [روان]کاوانهـسیاسی میل چیزی نیست که پس از استقرارِ ضوابط و روابط نیرو اتفاق بیافتد یا حتی پس از آنکه سوسیوس در وهلههای سربستهی گوناگونی متبلور شود که نسبت به هم غیرشفاف هستند: برعکس، میل در این تبلوریافتن مشارکت میجوید. [روان]کاوی بیواسطه سیاسی میشود. «وقتی گفتن همان انجامدادن است»: تقسیم کار بین متخصصان گفتن و متخصصان انجامدادن متوقف میشود.
سرهمبندیهای جمعی بیان [enunciation] ابزارهای بیان/تجلی [expression] خاص خود را تولید میکنند ــ این ابزار میتواند زبانی خاص، زبان محاوره یا بازگشت به زبانی کهن باشد. برای سرهمبندیهای جمعی بیان کارکردن بر جریانهای نشانهای یا بر جریانهای مادی و اجتماعی یک چیز است. سوژه و ابژه دیگر رویاروی هم نیستند درحالیکه ابزار بیان در موضع سومی قرار داشته باشد؛ دیگر تقسیمی سهگانه بین قلمروی واقعیت، قلمروی بازنمایی یا بازنمودپذیری و قلمروی سوبژکتیویته وجود ندارد. شما آرایشی جمعی دارید که همزمانْ سوژه، ابژه و بیان است. فرد دیگر حافظ کلی [universal] معناهای مسلط نیست. اینجا همهچیز میتواند در بیان مشارکت جوید: فردها، و نیز منطقههای بدن، صداها/خطسیرهای نشانهای، یا ماشینهایی که در تمامی افقها چفتوبست یافتهاند. بنابراین سرهمبندی جمعی بیان جریانهای نشانهای، جریانهای مادی و جریانهای اجتماعی را یکپارچه میکند بیآنکه ضرورتاً در کالبدی نظری مصادرهبهمطلوب شود. چهطور چنین انتقالی ممکن میشود؟ آیا داریم از بازگشت به اتوپیاهای آنارشیستی حرف میزنیم؟ آیا این خواسته توهم نیست که به تودهها اجازه دهیم که در یک جامعهی صنعتی بهشدت تفاوتبندیشده سخن بگویند؟ چهطور یک ابژهی اجتماعی ــ یک گروهـسوژه ــ خود را جایگزین سیستم بازنمایی و ایدئولوژیها میکند؟ بهتدریج، حین ادامهدادن به این جملهها، پارادوکسی بر من فشار خواهد آورد: چهطور سخنگفتن از این سرهمبندیهای جمعی بیان قابل فهم خواهد بود درحالیکه روی صندلی و در برابر گروهی نشستهای که خیلی متین و مرتب در اتاقی مستقر شدهاند؟ در واقع هر چه میگویم قرار است نشان دهد که یک [روان]کاویِ سیاسی راستین را نمیتوان از دل بیان فردیشده استخراج کرد، بهخصوص وقتی با عمل یک سخنران طرف باشیم که با معضلات مخاطبان خودش ناآشناست! یک سخنرانی فردی هیچ تکیهگاهی ندارد مگر تا آنجا که بتواند به چیدمانهایی جمعی عطف شود که پیشاپیش بهخوبی کار میکردهاند: برای مثال، چیدمانهایی که از پیش در مبارزههای اجتماعی واقعی درگیر شدهاند. اگر این اتفاق رخ ندهد، پس شما با چه کسی دارید حرف میزنید؟ با همصحبتی جهانشمول و کلی؟ با کسی که پیشاپیش رمزگانها [کدها]، معنا و همهی ترکیبات ممکنشان را میداند؟ بیانِ فردیشده زندانیِ معناهای مسلط است. تنها یک گروهـسوژه میتواند جریانهای نشانهای را دستکاری کند، معناها را به لرزه درآورد، زبان را رو به دیگر میلها گشوده کند و واقعیتهای دیگر را جعل کند!
اجازه دهید به مسالهی فاشیسم و نسبت آن با استالینیسم و «دموکراسیها»ی سبک غربی بازگردیم. ما علاقهای به برقراری قیاسهای تقلیلگرانه نداریم، بلکه برعکس میخواهیم مدلهایمان را پیچیدهتر کنیم. هر توقفی در روند این مسیر تحلیل [روان]کاوانه تنها زمانی فرا خواهد رسید که به موضعی برسیم که در آن بر فرآیندی که به راه افتاده کمترین کنترل واقعی را داشته باشیم. فاشیسم، استالینیسم و دموکراسیهای غربی هریک انواع زیادی دارند. این گروهبندی سهگانه بلافاصله فرو میپاشد اگر بخواهیم در قلب هر یک از گروهها جایگاهِ نسبی مثلاً ماشین صنعتی، ماشین بانکداری، ماشین نظامی، ماشین سیاسیـپلیسی، تکنوساختارهای دولت، کلیسا و الخ را نیز در نظر بگیریم. تحلیل [روان]کاوانهـسیاسی باید هر یک از این گروهبندیهای فرعی را در نظر بگیرد و همزمان نسبت به این واقعیت غافل نشود که دغدغهاش در هر مورد تنها مرحلههای موقتیِ تقلیلِ مولکولیست. نظامهای تمامیتخواه معاصر تعدادی پیشالگو برای حزب پلیسی ابداع کردهاند؛ حزب پلیسی نازی را باید در مقایسه با حزب پلیسی استالینیستی مطالعه کرد؛ در واقع، شاید این دو از هر ساختار متناظر دولتی دیگری به هم نزدیکتر باشند. همچنین خوب است که ماشینهای میل متفاوتی را برگزینیم که به درون ترکیببندی آنها وارد میشوند. اما آنگاه کشف خواهیم کرد که ملاحظهی چیزها از چنین فاصلهای کافی نیست. پس تحلیل [روان]کاوانهـسیاسی باید مدام در راستای مولکولیسازی ابژهاش پیش رود تا بتواند تا حد ممکن نقشی را به خود بگیرد که در قلب گروهبندیهای بزرگی که داخلشان کار میکند ایفا میکند. یک حزب نازی وجود ندارد؛ نه تنها حزب نازی تکامل یافته است، بلکه طیِ هر دورانی، بر حسب حیطههای متعددی که چنین حزبی در آنها کار خود را انجام داده، کارکردی متفاوت یافته است. ماشین اس.اسِ هیملر با ماشین اس.آ یا سازماندهیهای تودهای برادران اشتراسر یکی نبود. نظرگاههای معینی از الهامات شبهدینی را میتوان در قلب ماشین اس.اس یافت ـــ به خاطر داشته باشید که هیملر آرزو داشت با روشهایی شبیه به روشهای یسوعیها افراد اس.اس را تربیت کند ــ که با اعمال آشکارا سادیستی همچون اعمال هیدریش همزمان وجود داشتند… ما از پژوهشی مفت و بدردنخور سخن نمیگوییم، بلکه به امتناع از سادهسازیهایی اشاره داریم که ما را از فهم تبارشناسی و پابرجایی دمودستگاههای فاشیستی باز میدارند. خود تفتیش عقاید هم پیشاپیش سنخ معینی از دمودستگاه فاشیستی را برپا کرد که قرار بود خود را تا امروز توسعه دهد و کامل کند. بنابراین، تحلیل اجزاء سازندهی مولکولی فاشیسم میتوانند به حیطههای متعددی مربوط باشند. فاشیسم یکسانی تحت فرمهای متفاوت وجود دارد که در خانواده، مدرسه، یا اتحادیهی کارگری کماکان کار میکند. مبارزه علیه فرمهای مدرن تمامیتخواهی را تنها بهاینشرط میتوان سازمان داد که آمادهی تصدیقکردنِ استمرارِ این ماشینِ فاشیستی باشیم.
انواع بسیاری از روشهای مختلف برای نزدیکشدن به این پرسشها در رابطه با حضور میل در ساحت اجتماعی وجود دارد. میتوانیم بهآسانی چنین پرسشهایی را نادیدهشان بگیریم، یا آنها را به بدیلهای سیاسی سادهسازیشده تقلیل دهیم. و همچنین میتوانیم تلاش کنیم تا تغییرات، جابجاییها و امکانهای نوینی را دریابیم که چنین پرسشگریهایی به کنش انقلابی اعطا میکنند. استالینیسم و فاشیسم عموماً در تقابل با همقرار دادهشدهاند، زیرا ظاهراً به تعاریف از بیخوبن متفاوتی پاسخ میگویند، درحالیکه فرمهای متفاوت فاشیسم همگی ذیل یک پرچم گنجانده شدهاند. و بااینحال، چهبسا تفاوتها بین انواع مختلف فاشیسم بسیار بزرگتر از تفاوت بین جنبههای مشخصی از استالینیسم با جنبههای مشخصی از نازیسم باشد. حفظ این تفاوتها و درعینحال تمنای تخریب پیوستارِ ماشینِ تمامیتخواه بههیچوجه کار پارادوکسیکالی نیست؛ آن هم درحالیکه ماشین تمامیتخواهی در سرتاسر همهی ساختارها به مسیر خویش ادامه میدهد: ساختارهای فاشیستی، استالینیستی، بورژوا دموکراتیک و … بیآنکه به دورهی آخر امپراتوری دیوکلتیان و کنستانین بازگردیم، میتوانیم نسب این ماشین را تا سرکوب میلیتانتهای کمون 1871 تا فرمهای کنونیاش پی بگیریم. به این شیوه، سیستمهای تمامیتخواهانهی متفاوت، بسته به به استحالهی نیروهای مولد و روابط تولید، فرمولهای متفاوتی برای قبضهی جمعی میل تولید کردهاند. باید تلاش کنیم تا ترکیببندی ماشینی این ماشین را همچون ترکیبی شیمیایی تجزیه کنیم، اما به نوعی شیمی میل نیاز داریم که نه تنها از تاریخ، بلکه همچنین از کل فضای اجتماعی درگذرد. تراگذرندگی تاریخی ماشینهای میل که سیستمهای تمامیتخواهانه به آن وابسته است در واقع از تراگذرندگی اجتماعی آنها جدانشدنیست. پس تحلیل فاشیسم صرفاً در حیطهی تخصص یک تاریخنگار نیست. تکرار میکنم: آنچه فاشیسم دیروز به راه انداخت، هنوز به فرمهای دیگر و درون آمیزهی پیچیدهی فضای اجتماعی معاصر تکثیر میشود. شیمی تمامیتخواهانهای در حال دستکاری و اعوجاج ساختارهای دولت، ساختارهای سیاسی و اتحادیهای، ساختارهای نهادی و خانوادگی و حتی ساختارهای فردی است؛ درست همانطور که میتوان از نوعی فاشیسم سوپراگو در موقعیتهای گناه و روانرنجوری سخن گفت.
اما این ماشین تمامیتخواهانهی عجیب و غریب چیست که زمان و مکان را در مینوردد؟ شبیه دستگاهی در یک داستان علمیتخیلی؟ همین حالا هم میتوانم نکتههای تمسخرآمیز روانکاوان، مارکسیستها و معرفتشناسان راستکیش را بشنوم. «چهطور سطوح را خلط میکند! همهچیز را داخل دیگی واحد شور میدهد…» باید اشاره کنم که شیمیدانها تنها با دستزدن به تحلیلی در سطوح مولکولی و اتمی بود که بعدتر به فهمِ سنتزهای عناصر مرکب نائل آمدند! اما آنها خواهند گفت: همهی حرفهایت فقط و فقط مکانیستیست! قبول؛ تا اینجا فقط دربارهی یک قیاس سخن گفتیم. و بهعلاوه، فایدهی این جدلها چیست: تنها کسانی به شنیدن سخنانم ادامه خواهند داد که منفعت و اضطرار مبارزهی ضدفاشیستی خردسیاسی موردنظرم را احساس کرده باشند. تکامل تقسیم اجتماعی کار آفریدن گروهبندیهای مولدی، غولپیکرتر از پیش را ایجاب کرده است. اما این غولپیکری تولید نوعی مولکولیسازی فزایندهی عناصری انسانی را در بر گرفته که در ترکیبهای ماشینی صنعت، اقتصاد، آموزش، اطلاعات و … به کار میروند. نه هرگز با انسانی ـ یا میلی ـ که کار میکند، بلکه با ترکیبی از اندامها و ماشینها طرفایم. یک انسان با همقطاران خود ارتباط نمیگیرد: زنجیرهی فراانسانی اندامها شکل میگیرد و در پیوند با زنجیرههای نشانهای و سطح مشترکی از سیلانهای مادی قرار میگیرد. به همین خاطر نیروهای مولد کنونی مسبب انفجار قلمرومندیهای انسانی سنتی میشوند، زیرا قادر به آزادسازی انرژی اتمی میل هستند. از آنجا که این پدیده بازگشتناپذیر است و مقیاس انقلابی آن را نمیتوان محاسبه کرد، سیستمهای تمامیتخواهـبوروکراتیک کاپیتالیستی و سوسیالیستی وادار میشوند تا ماشینهای سرکوبگر خود را دائماً تکمیل و مینیاتوری کنند. بنابراین، به نظرم میرسد که جستجوی دائمی برای این ترکیببندی ماشینی قدرتهای تمامیتخواه همان نتیجهی ناگزیر مبارزهی خردسیاسی برای آزادسازی میل است. دقیقهای که از روبروشدن با این ماشین تن بزنید، ناگهان از موضع گشودگی انقلابی به موضع فروبستگی تمامیتخواهانه در خواهید افتاد: و سپس خودتان را زندانی عمومیتها و برنامههای تمامیتساز خواهید یافت و وهلههای بازنمودگرانه، قدرت خود را به دست خواهند آورد. تحلیل مولکولی [روان]کاوانهـسیاسی همان اراده به نوعی قدرت مولکولی، به نوعی نظریه و عمل است که از خلعکردن تودهها از بالقوگیشان برای میل اجتناب میورزد. برخلاف یکی از اعتراضهایی که شاید مطرح شود، ما نمیخواهیم تا به کوچکترین سویهی تاریخ بنگریم، و همچون پاسکال هم ادعا نمیکنیم که اگر بینی کلئوپاترا درازتر بود، سیر تاریخ تغییر میکرد. مساله صرفاً این است که تاثیر این ماشین تمامیتخواهانه را نادیده نگذاریم؛ ماشینی که هرگز از تغییر و تعدیل و سازگارکردن خویش با روابط نیروها و استحالههای رخداده در جامعه خسته نمیشود. قطعاً نقشِ هیتلر در مقام فرد قابل چشمپوشی بود، اما نقش او هنوز بنیادین است زیرا سبب شد فرم جدیدی از این ماشین تمامیتخواه تبلور یابد. او در رویاها، هذیانها، فیلمها، رفتارهای کجومعوج پلیسها، و حتی بر جلیقههای چرم برخی از دستهها ــ که بدون کوچکترین شناختی از نازیسم شمایلهای هیلتریسم را بازتولید میکنند ــ دیده میشود.
اجازه دهید به پرسشی بازگردیم که به شکلهای دیگری در موقعیت سیاسی فعلی در کار است. چرا کاپیتالیسم آلمان پس از افتضاح 1918 و بحران 1929 راضی نشد تکیهگاهش را یک دیکتاتوری نظامی ساده بگیرد؟ چرا هیتلر و نه ژنرال فون شیلر؟ در این زمینه دانیل گورین میگوید که سرمایهی بزرگ نمیخواست «خود را از این ابزار قیاسناپذیر و بیبدیل نفوذ به همهی سوراخهای جامعه و سازماندهی تودههای فاشیستی محروم کند.» در واقع، یک دیکتاتوری نظامیْ تودهها را همچون حزبی که شبیه نیروی پلیس سازماندهی میشود قسمتقسمت نمیکند. دیکتاتوری نظامی همچون دیکتاتوری فاشیستی به انرژی لیبیدوئی توسل نمیجوید، حتی اگر تعدادی از نتایج این دو دیکتاتوری یکسان به نظر برسند و اگر به شکنجهها و روشهای سرکوبگرانهی یکسان و الخ ختم شوند. پیوند دستکم چهار سری لیبیدوئی در شخص هیتلر سبب شد دگرگونی یک مکانیزم میلورزی نوین در تودهها متبلور شود:
ــ سبک عوامانهای که او را در موقعیتی قرار داد تا بر آدمهایی تسلط یابد که کمابیش نشان ماشینهای سوسیالدموکراتیک و بلشویک را بر خود داشتند.
ــ سبک سرباز قدیمی جنگ که صلیب آهنی او از جنگ 1914 نمادش بود و او را قادر ساخت تا دست کم کارکنان ارتش را خنثی کند زیرا نمیتوانست اعتماد کامل آنها را به خود جلب کند.
ــ فرصتطلبی یک مغازهدار، نوعی انعطافپذیری محوری، و شکلی از سستی و فراخی که او را قادر ساخت تا با بزرگان صنعت و صاحبمنفذان مالی مذاکره کند و تماممدت به آنها اجازه دهد فکر کنند که بهآسانی قادر به کنترل و ادارهی او هستند.
ــ دست آخر ــ و این شاید نکتهی اساسی ماجرا باشد ــ هذیانی نژادپرستانه، جنون، انرژیای پارانوییک که او را با غریزهی مرگ جمعی همکوک میکرد؛ غریزهی مرگی که از کشتارگاههای جنگ جهانی اول بیرون آمده بود. قطعاً همهی این حرفها بیشازحد کلیست! اما میخواستم بر نکتهای تاکید کنم و تنها میتوانستم اشارهای گذرا به آن داشته باشم، یعنی بر این واقعیت که ما نمیتوانیم شرایط محلی و تکینی را که به این تبلور مکانیکی شخص هیتلر مجال دادند نادیده بگیریم. تاکید میکنم: مساله بر سر رضادادن به عمومیتهای تاریخیـروانکاوانه نیست: امروز درون جنبشهای سیاسی و اتحادیه کارگری، گروهکها، زندگی خانوادگی، زندگی دانشگاهی و غیره، شاهد دیگر خردتبلورهای فاشیستسازی هستیم که از رستهی ماشین تمامیتخواه نشأت میگیرند. آنها با تظاهر به اینکه فرد نقشی قابل چشمپوشی در تاریخ دارد، به ما میقبولانند که نمیتوانیم کاری بکنیم مگر دسترویدستگذاشتن در برابر اشارات هیستریک یا تدابیر پارانوییک ستمکاران محلی و بوروکراتها از هر رنگ و نژاد. خردسیاست میل به این معناست: اجازه نخواهیم داد هیچ فرمول فاشیستیای قسر در برود، حال دامنهی تجلی آن هر چه میخواهد باشد، چه در دامنهی خانواده و چه حتی در دامنهی اقتصاد شخصی خودمان. از رهگذر همهی وسایل ــ به طور خاص، فیلم و تلویزیون ــ به خورد ما دادهاند که نازیسم تنها دقیقهای نامطلوب بود که باید از سر میگذراندیم، یک جور خطای تاریخی و البته در کنار آن صفحهای زیبا در تاریخ بود برای نشاندادن قهرمانان خوب. و بهعلاوه، دیدن پرچمهای بههمگرهخوردهی کاپیتالیسم و سوسیالیسم تاثیرگذار نبود؟ همچنین به ما قبولاندهاند که تضادهای آنتاگونیستی واقعی بین محور فاشیستی و محور متفقان وجود داشت. این راهیست برای پوشاندن ماهیت فرآیندی گزینشی که قرار بود صرفاً به زدودن فرمولِ فاشیستی راه برد؛ فرمولی که بورژوازی در نهایت آن را خطرناک تشخیص دادهبود. رادک نازیسم را چیزی خارجی نسبت به بورژوازی تعریف میکند ــ چیزی شبیه به دستههای آهنینی که بورژوازی استفاده میکرد ــ و این شکل از تعریف را در تلاش برای لحیمکردن «بشکهی سوراخ کاپیتالیسم» انجام میدهد. اما آیا این تصویر بیش از حد اطمینانبخش نبود؟ فاشیسم تنها نسبت به سنخ خاصی از بورژوازی خارجی باقی ماند، یعنی همان سنخی که فاشیسم را به خاطر بیثباتیاش و نیز به خاطر آزادسازی نیروهای قدرتمند میل درون تودهها رد کردند. نازیسم بهعنوان علاجی که در مرحلهی تشنجی بحران مورد قبول واقع شد، تنها بعدتر بیش از حد خطرناک به نظر رسید. اما کاپیتالیسم بینالمللی میتوانست نابودی آن را تنها تا جایی مد نظر داشته باشد که دیگر وسایل برای کنترل مبارزهی طبقاتی در دسترس باشند، البته اگر فرمولهای تمامیتخواهانه برای غلبه بر میل تودهها را در نظر نگیریم: به محض آنکه استالینیسم بر سر این فرمول جایگزین «مذاکره» کرد، اتحاد با او ممکن شد. رژیم نازی هرگز بر تضادهای درونی خود فائق نیامد؛ رسالت عملاً غیرممکن پیشوا تلاش برای برقراری مصالحه بین ماشینهای متفاوت قدرت بود که میخواستند کاملاً خودآیینیشان را حفظ کنند: ماشین نظامی، گروههای سیاسی پلیسی، ماشین اقتصادی، و الخ. درعینحال، او باید به ذهن میسپرد که جوشوخروش انقلابی تودهها خطر بدلشدن به انقلابی بلشویکی را دارد. در واقع، اتحاد دموکراسیهای غربی و استالینیسم تمامیتخواهانه نه از سر «نجات دموکراسی»، بلکه تنها برای تغییر راستای فاجعهباری شکل گرفت که آزمونگریهای فاشیستی به خود گرفت، اتحادی که بالاتر از همه پاسخی بود به فرم مرگبار متابولیسم لیبیدوئیای که در نتیجهی این آزمونگریها در تودهها توسعه یافته بود. طی این دوره، بحرانی سیاره را در چنگ گرفت که به پایان جهان شباهت میبرد. البته نباید فراموش کرد سازمانهای چپگرا در ایتالیا و آلمان در همان آغاز نابود شدند. اما چرا این سازمانها مثل خانههایی که از ورق ساخته شده باشند، سقوط کردند؟ آنها هرگز بدیلی واقعی پیش روی تودهها نگذاشتند، به هیچ وجه، هیچ بدیلی که بتواند تنهبهتنهی انرژی میل تودهها پیش برود، یا حتی این انرژی را از دینِ فاشیستی منحرف گرداند، در کار نبود (تحلیل رایش در این مورد حرف آخر را میزند.) اغلب میگویند رژیمهای فاشیستی در آغاز کار، حداقلی از راهحلهای اقتصادی را برای اضطراریترین مسائل مهیا میکردند ــ رونقی مصنوعی در اقتصاد، جذب دوبارهی بیکاران، برنامهی اجرای خدمات عمومی در مقیاس کلان، و کنترل سرمایه. آنگاه چنین تحلیلی، این تهمیدات را برای مثال در برابر با عجز و ناتوانی دولتهای سوسیالدموکراتیک جمهوری وایمار قرار میدهد. بدینترتیب، توجیهاتی همچون «سوسیالیستها و کمونیستها برنامهی بدی، رهبران بدی، سازمان بدی، یا اتحادهای بدی داشتند» [برای فهم مسالهی سلطهی نازیسم] کافی در نظر گرفته میشوند و در همین راستا، عیبها و خیانتهای سوسیالیستها و کمونیستها تا بینهایت برشمرده میشوند. اما هیچ چیز در توجیهات یادشده این واقعیت را شرح نمیدهد که ماشین میلورز تمامیتخواه جدید تا چنان درجهای قادر به تبلور در تودهها بود که حتی خود کاپیتالیسم بینالمللی هم آن را خطرناکتر از رژیم حاصل از انقلاب اکتبر تشخیص داد. تقریباً همه از قبول این واقعیت سر باز میزنند که ماشین فاشیستی، در شکلهای ایتالیایی و آلمانی، به تهدیدی برای کاپیتالیسم و استالینیسم بدل شد، زیرا تودهها یک غریزهی مرگ جمعی و فوقالعاده را در آن سرمایهگذاری کردند. تودهها با بازقلمروگذاری میلشان بر یک رهبر، یک مردم، و یک نژاد، بهوسیلهی فانتاسم فاجعه، واقعیتی را که از آن انزجار داشتند و انقلابیها یا نمیتوانستند و یا نمیخواستند به آن دستدرازی کنند، نابود کردند. رجولیت، خون، فضای حیاتی، و مرگ برای تودهها جای سوسیالیسمای را گرفت که احترام زیادی برای معناهای مسلط قایل بود. و با وجود این، فاشیسم بهواسطهی سرنوشت شوم و محتوم خود یا بهواسطهی گرایش کاذب به پوچی، و به دست نمایشی تماموکمال از هیستری و عجز جمعی، به همین معناهای مسلط بازگردانده شد. فاشیسم صرفاً مسیر انحرافی بسیار طولانیتر را نسبت به مثلاً استالینیسم طی کرد. همهی معناهای فاشیستی از دل بازنمایی مرکب مرگ و عشق، اروس و تاناتوس که به یک چیز بدل شدهاند، نشات میگیرند. هیتلر و نازیها برای مرگ میجنگیدند، درست به سوی مرگ آلمان؛ تودههای آلمانی توافق کرده بودند پیش بروند و با نابودی خودشان مواجه شوند. به چه طریق دیگری باید شیوهی آنها برای ادامهیافتن جنگ برای سالها پس از شکست آشکار در آن را فهمید؟ ماشین استالینیستی در کنار چنین پدیدهای بهمراتب معقولتر است، بهخصوص اگر از بیرون به آن بنگریم. شگفتآور نیست که کاپیتالیسم انگلیسی و آمریکایی به خاطر اتحادبستن با استالینیسم چندان دچار پیشمانی و افسوس نشد. پس از نابودی انترناسیونال سوم، تمامیتطلبی استالینیستی میتوانست در مقام سیستم جایگزین استراتژی کاپیتالیستی ظاهر شود و مزایای مشخصی نسبت به فرمهای متفاوت فاشیسم و دیکتاتوری کلاسیک داشت. چه کسی بهتر از پلیس استالینیستی و عمالشان میتوانست برای کنترل جنبشهای بیش از حد طاغی طبقهی کارگر، تودههای استعمارزده یا همهی اقلیتهای ملی سرکوبشده مجهز باشد؟ پس آخرین جنگ جهانی فرصتی بود برای گزینش کاراترین ماشینهای تمامیتطلبی، ماشینهایی که بیشترین سازگاری را با آن دوران داشتند.
ماشینهای تمامیتخواه کاپیتالیستی، برخلاف فاشیسم، در تلاشاند تا کارگران را تقسیم، جزئی و مولکولی کنند و درعینحال بالقوگیشان برای میل را هم به استثمار بکشند. این ماشینها در ردههای کارگران، خانوادههایشان، جفتهایشان، کودکیشان و… نفوذ میکنند؛ آنها خود را در قلب سوبژکتیویتهی کارگران و نگرششان به جهان قرار میدهند. کاپیتالیسم از جنبشهای کلان تودهها هراس دارد. هدف کاپیتالیسم تحتفرمانداشتن سیستمهای خودکار تنظیم و تعدیل است. این نقش تنظیمی به دولت و مکانیزمهای قراردادسازی بین «شرکای اجتماعی» داده میشود. و وقتی نزاعی از دل چارچوبهای ازپیشمستقر برافروخته میشود، کاپیتالیسم میخواهد آن را به جنگهای اقتصادی یا محلی محدود کند. از این نظرگاه، باید تصدیق کرد که ماشین تمامیتخواهی غربی اکنون کاملاً همتای استالینیستی خود را پشت سر گذاشته است. و بااینحال، استالینیسم نسبت به فاشیسم از مزیت ثبات بیشتر برخوردار بود؛ [چرا که] حزب در استالینیسم در همان سطحی قرار داده نشدهاست که ماشین نظامی، ماشین پلیسی و ماشین اقتصادی قرار دارند. در عمل، استالینیسم همهی ماشینهای قدرت را فرارمزگذاری کرد و درعینحال تودهها را سرسختانه تحت کنترل درآورد. بهعلاوه، استالینیسم موفق شد آوانگاردهای پرولتاریای بینالمللی را با افساری محکم مهار کند. شکست استالینیسم، که بیشک یکی از برجستهترین توسعههای صورتگرفته در دوران مدرن است، آشکارا از این واقعیت نشأت میگیرد که استالینیسم دیگر نتوانست خود را با تکامل نیروهای مولد، و بهطور خاص، با آن چیزی که مولکولیشدن نیروهای کار میخوانم، سازگار کند. این شکست درون اتحاد جماهیر شوروی، به مجموعهای از بحرانهای سیاسی و اقتصادی و نیز دنبالهای از لغزشهای پشتسرهم بدل شد که خودآیینی نسبی را به ماشینهای تکنوکراتیک [فنسالارانهی] دولت و تولید، به ارتش، به منطقهها و الخ بازگرداند ــ اگرچه تمام اینها به ضرر حزب بود. تمام اینها بیرون اتحاد جماهیر شوروی به روابط آشوبناک با دموکراسیهای مردمی ترجمه شد ــ گسست از چین، بنیاننهادنِ یک چندمرکزیِ عملی درون احزاب کمونیست. همهجا، همراه با مسائل منطقهای و ملی، استقلالطلبی هم باب شد. در نتیجه، کشورهای کاپیتالیستی توانستند احزاب کمونیست محلی خود را پس بگیرند یا بهطور جزئی در خود ادغام کنند. از این منظر، میراث استالین بهکل از دست رفت! البته استالینیسم خود را در تعداد معینی از احزاب و اتحادیهها حفظ کرده است، اما در واقع استالینیسم اکنون بر الگوی سوسیالدموکراتیک قدیمی کار میکند و مبارزات انقلابی، مبارزات میل، همچون مه 68 یا لیپ، هر چه بیشتر و بیشتر از نفوذ سوسیالیسم میگریزند. تحت این شرایط، سیستم کاپیتالیستی وادار میشود تا درون خود به دنبال فرمولهای جدید تمامیتخواهی بیفتد. و تا زمانی که این فرمولها یافت نشوند، کاپیتالیسم باید با مبارزاتی رویارو شود که در جبهههایی پیشبینیناپذیر درخواهند گرفت (اعتصابهای مدیریتی، مبارزات مهاجران و اقلیتهای نژادی، براندازی در مدارس، در زندانها، در تیمارستانها، مبارزات برای آزادی جنسی، الخ). این موقعیت نو با تکثیر و ازدیاد پاسخهای سرکوبگرانه مواجه خواهد شد؛ موقعیتی که در آن دیگر با گروهبندیهای اجتماعی همگونی سروکار نداریم که کنششان به سوی اهداف صرفاً اقتصادی هدایت شده باشد. در کنار فاشیسم اردوگاههای مرگ که در کشورهای متعددی هنوز زنده است، فرمهای جدید فاشیسم مولکولی در حال توسعه هستند: فاشیسمی با فیتیلهی پایین در خانوادهگرایی، در مدرسه، در نژادپرستی، و همهی انواع گتو که بهصرفهتر هستند تا کورههای آدمسوزی و جبران آنها را میکنند. همهجا، ماشین تمامیتطلب در جستجوی ساختارهای متناسب است، یعنی ساختارهایی قادر به سازگارکردن میل با اقتصاد سود. باید یکبار برای همیشه این فرمول سریع و آسان را کنار بگذاریم که «فاشیسم دوباره موفق نخواهد شد.» فاشیسم پیشاپیش «موفق شده است» و کماکان «موفق میشود.» فاشیسم از ریزترین صافیها عبور میکند؛ فاشیسم در تکامل دائمی قرار دارد، تا آن حد که در نوعی اقتصادِ خردسیاسیِ میل سهیم شدهاست که از تکامل نیروهای مولد جدا نیست. به نظر میرسد فاشیسم از بیرون آمده باشد، اما انرژیاش را درست در قلب میل هر کسی مییابد. باید یکبار برای همیشه از گمراهشدن بهواسطهی مسخرهبازیهای شیطانی آن سوسیالدموکراتها دست برداریم؛ کسانی آن قدر مجذوبِ فاشیسم که ارتششان، ارتشی که میگویند در دنیا دموکراتیکترین است، بی هیچ ملاحظه و هشداری بدترین سرکوبهای فاشیستی را بهراه میاندازد. یک ماشین نظامی اساساً یک میل فاشیستی را متبلور میکند، اهمیتی هم ندارد رژیم سیاسی حاکم چه باشد. ارتش تروتسکی، ارتش مائو، و ارتش کاسترو هم استثنا نبودند، اما این از شایستگیهایشان هم کم نمیکند. فاشیسم همچون میل همهجا پخشوپلا است، در ذرهها و قطعههای جداجدا، درون کل قلمروی اجتماعی: فاشیسم در یک جا یا جای دیگر و بر حسب روابط نیروها تبلور مییابد. میتوان دربارهی فاشیسم گفت که بسیار قدرتمند است و همزمان به شکل مضحکی ضعیف. و اینکه قدرتمند باشد یا ضعیف، وابسته است به ظرفیت آرایشهای جمعی یا گروهـسوژهها برای اتصال لیبیدوی اجتماعی بر تمام سطوح با کل گسترهی ماشینهای انقلابی میل.
منبع: عصبسنج
لینک در تریبون زمانه
لطفی کنید و منبع اصلی مقاله را هم با اسم لاتین آن در ترجمه بگذارید . . با تشکر
برديا / 07 January 2017
این دراز نویسی، استفاده از لغات مهجور! به نظرم، نشانه آنست که نویسند هدفش مخاطب خاص است. من شک دارم- اکثر مردم- حوصله خوانش این چنین نوشتار درازی داشته باشند!
خب نمی خواهم این دراز نویسی را به فضل فروشی نویسنده نسبت بدهد.
فاشیزم، اصلش به ایتالیا موسولینی بر می گردد. از حکومت قانون1!
از ما عوام لیبرال دمکراسی خواه، با خود بگوییم، حکومت قانون که بد نیست و این خواسته ما است!
پس مشکل فاشیزم چیست؟
بنظرم مشکل فاشیزم، حکومت قانون، بدون دمکراسی است. علت اینکه حکومت قانون بدون دمکراسی، منجر به فاجعه و جنایت علیه حقوق بشر می شود، همان قید دمکراسی است.
جکومت قانون بدون دمکراسی می شود همان شبیه حکومت تئوکراسی یا دینی و مذهبی. قانونی که بشود مقدس و غیر قابل انتقاد و غیر قابل تغییر، یک دین جدید است در لعاب مدرن!
دمکراسی و حقوق بشر لازم و ملزوم هم هستند. اعلامیه جهانی حقوق بشر با تمام خوبی هایش اگر -در نظام غیردمکراتیک اجرا شود- ممکن است پس از چند سده مبدل به فاشیزم شود! چون قوانین بر اساس نیاز زمان وضع می شوند. ممکن بهترین قوانین هم نیاز به تعییر یا اصلاح نیازمند باشند. دمکراسی که حکومت خردجمعمی/ اراده احاد جامعه اعم از اقلیت و اکثریت بر حاکمیت است، این امکان را فراهم می کند.
روان / 07 January 2017
من در اینجا می خواهم به چند اتهام و یا فراکنی و دروغ حامیان گرو ها وحکومتهای مذهبی اشاره کنم:
1- اهانت و تهمت به نظام های سکولار-لیبرال دمکراسی به بهانه های امپرالیزم و سرمایه داری ضد کارگری و ظالمانه و تبعیض آمیز و فقر در کشورهای غربی!
2- رذالت حامیان حکومت دینی، در حذف قید دمکراسی از فعالان سکولار-لیبرال دمکراسی خواه، تا آنها با دیکتاتورها و جانیان سکولار-لیبرال و یا بداخلاقان بی دین و ناباور ، همگی را به یک چوب رانده و حکم واحد بدهند!
سوسیال دمکراسی هم جزئی از نظام های سکولار-لیبرال دمکراسی است، که نظامی حمایت گرایانه است از اقشار متوسط و ضعیف، در چارچوب اقتصاد بازار آزاد رقابتی ولی جلوی لجام گسیختگی سرمایه درای می گیرد.
ابتدا بگویم من خلاصه می یگوم، ولی یک نکته بسیار مهم می یگوم، در بحث تبلیغات ایدئولوژیک که حامیان دین سیاسی و حکومت های دینی و مذهبی اتخاذ می کنند، شیوه سلبی است.
یعنی اینکه می گویند فلان حکومت یا حاکم یا فرد سکولار /لیبرال مرتکب جنایت یا عمل غیراخلاقی شده، آن را تعمیم به همه سکولار-لیبرال ها می دهند! به طوری وانمود می کنند خودشان خوب هستند! نه! منطق سلبی و اثبات باطل بودن کسی نمی تواند دلیل بر حقانیت دیگری باشد!
اما زدالت اینجاست که دروغ و خلاف واقعیت می گویند. انها همیشه می گویند لیبرال ها، عامدا قید دمکراسی و دموکرات حذف می کنندو انواع دروغ ها نسبت یم دهند و طوری می خواهند لقب سکولار و لیبرال معادل یک گناه جلوه دهند تا مردم وحشت داشته بانشد از معرفی خود بعنوان سکولار یا لیبرال!
سواستافده از کلمه انقلاب! دائما خود را این حامیان جکومت مذهب یا انقلابی می گونند و دیگران ضد انقلاب. گویا انقلاب که فضیلت مختص اینها است و مثلا سکولار-لیبرال ها کلا انقلاب نیستند!
انقلاب در صورتی که همه گزینه ها به بن بست بخورد حق عمومی است. حق براندازی حکومت استبداید و ظالم و فاسد برای همیشه خق مردم است و هر وقت لازم باشد مردم خق دارند هر حکومتی براندازند می خواهد سکولار باشد یا دینی.
فقر در همه جا است. بسیاری ورشکست می شوند یا تنبل هستند اساسا، دلیل نمی شود یک حکومت سکولار-لیبرال دمکراسی، پول مفت بدهد و افراد بیکار و تنبل حداکثر امکانات رایگان بدهد. در این صورت دیگر انگیزه کار نخواهد بود و خود یک بی عدالتی است. اما در همه حکومت های سکولار-لیبرال دمکراسی- بسته به امکانات آن کشور- از افراد بیکار و فقیر و نیازمند حمایت می شود.
روان / 08 January 2017
نکته دیگر اینکه، رفتارهای دوگانه نظام های مدعی سکولار-لیبرال دمکراسی، لزوما خواست آحاد مردم یا نخبگان سکولار-لیبرال نیست. در واقع بسیاری از آنها در دمکراسی ناقص، توانایی اعمال نظر چندانی ندارند. ییک ایرادهای انتخابات، وابستگی به تبلیغات است. هنوز اشکالاتی در تامین مالی است. وام دار شدن سیاسیون به کمک کنندگان مالی از ایرادهای جدی برخی دمکراسی ها است. ولی این عیب دمکراسی نیست و ایراد اجرایی است و نه بنیانی. این مشکل قابل حل است.
نکته باز دیگر اینکه، نوع سکولار-لیبرال دمکراسی کشورها متفاوت است و مهم تر اینکه در همه آنها ارجیت منافع ملی کشور متبوعشان است! این شاید یک ضعف باشد.
ولی در شرایط حاضر بهترین کار همین است یعنی ترجیح منافع ملی بر منافع سایر کشورها. این برایند ترجیحات ملی در نهایت جهان به مصالحه و تعامل خواهد کشاند و دست از منافع حداکثری برداشته و به خواسته هیا حداقلی بسنده کنند، و بازی برد-برد عملا اجرا می شود.
در واقع سکولار-لیبرال دمکراسی های موجود همگی ملی هستند. پس اگر گاهی دوگانگی می بینیم نتیجه همین ترجیح منافع ملی است و نه لزوما خواسته قلبی آنها. چرا حکومتها در برابر ملتهایشان مسئول هستند و توقع داشتن از یک حکومت دموکراتیک که بر ضد منافع ملی اش اقدام کند خلاف واقع بینی است!
روان / 08 January 2017