امیر حسن چهل‌تن، نویسنده رمان‌هایی مانند «روضه قاسم»، «تالار آینه»، «تهران شهر بی‌آسمان» و «اخلاق مردم خیابان انقلاب» که چندی پیش برای نخستین بار تحت عنوان، «تهران، خیابان انقلاب» به زبان آلمانی و در آلمان منتشر شد از نویسندگان نام‌آشنای معاصر ماست. چهل‌تن به زبان و لحن زنان و مراسم و آیین‌های مردمی و مذهبی توجه دارد و در بهترین رمان‌هایش چگونگی شکل‌گیری خشونت در سال‌های پس از انقلاب را در متن فرهنگ کوچه و بازار به‌زیبایی و با دقت در جزئیات نشان می‌دهد. باغ دزاشیب از امیر حسن چهل‌تن، نخستین بار ۱۱ در تاریخ بهمن ۱۳۸۵ در رادیو زمانه منتشر شد.
پیش از این، فصلی از رمان «تهران، خیابان انقلاب» نوشته‌ی امیر حسن چهل‌تن که در آلمان با استقبال گسترده منتقدان ادبی مواجه گشت، به‌طور اختصاصی در دفتر خاک، ضمیمه‌ی ادبی رادیو زمانه منتشر شده است.«باغ دزاشیب» را می خوانیم: 

خاله جان گفت: راه گم کرده‌ای!؟
گفتم: راستش این طرف‌ها بودم با خودم گفتم خوب است…
جوری که انگار مچم را گرفته باشد گفت: پس همان!؟… راستش حسنعلی که آمد گفت مهندس آمده دلم هری ریخت پائین… نه که شما‌ها اهل این جور معجزات نیستید گفتم نکند…
خندیدم، گفتم: آدم جرئت ندارد یک وقت سری به خاله‌اش بزند!؟
گفت: بگذار برایت از این نان برنجیه بیاورم،… کجاست این عصاهه!؟
نگذاشتم، اصرار می‌کرد، همه‌اش می‌گفت نمی‌دانی چه شیرینی ئی ست، توی دهان آب می‌شود.
گفتم: نه خاله جان، شما با این پا دردتان!
گفت: مگر می‌خواهم بروم سفر پتل پورت!؟
گفتم: پس خودم می‌آورم، کجاست؟
گفت: همین جا، توی همین گنجه!

همه چیز خانه برایم آشنا بود، تابستان‌های کودکی را یکسره آنجا گذرانده بودم، بار‌ها و بار‌ها در آن گنجه را باز کرده بودم و از تویش چیزی برداشته بودم، و آن روز وقتی درش را باز کردم‌‌ همان بوهای همیشگی را شنیدم که یک جور گرمای بخصوص داشت و حسی را منتقل می‌کرد که اطمینان، امنیت یا این جور چیز‌ها می‌شد اسمش را گذاشت، گفتم: خاله جان من چقدر خانه‌ات را دوست دارم!
 

آه کشید، بعد گفت: نمی‌آئید که!… چه می‌شود اگر یک روز دست زن و بچه‌ات را بگیری و بیاوری اینجا؟ …. هان!؟
گفتم: شرمنده‌ام خاله جان!
این بار عمیق نگاهم کرد، گفت: می‌دانم تو هم گرفتاری!
 

قوری چای روی بخاری بزرگ آهنی بود، برای خودم ریختم. گفت: حسنعلی همین پیش پای خودت آمد و دم کرد.
گفتم: خاله جان چه عطری!!
 

چشم‌ها را بستم و فنجان را به بینی‌ام نزدیک کردم، خاله جان گفت: نوش جانت!
 

همیشه همه چیز خانه‌شان مرغوب و درجه یک بود، خب وضعشان هم البته روبراه بود، همیشه مصدر و باغبان داشتند، شوهرش داوود خان نظامی بود البته بعد‌ها هم امیر شد اما خاله جان همیشه سرهنگ صدایش می‌زد، می‌گفت تیمسار توی دهانم نمی‌چرخد. پرسیدم راستی از فریبرز چه خبر خاله جان؟
 

خاله جان سری تکان داد، گفت خوب است و این را جوری گفت تا درضمن دل تنگی‌اش را هم آشکار کرده باشد، گفت: آنوقت‌ها لااقل پاری وقت‌ها نا‌مه‌ای هم می‌داد اما حالا هف هش ده روزی یکبار فقط یک تلفن، همین!
 

گفتم: خب تلفن که بهتر است، صدایش را هم می‌شنوید!
 

گفت: خب بله، اما به شرطی که بشود آدم دو کلمه هم حرف بزند، نامه که می‌داد هر کدامش را صد دفعه می‌خواندم، چشمم به خط نامه بود اما صدای فریبرز توی گوشم می‌پیچید، نامه‌ها همین جا روی طاقچه کود بود، حالا گذاشته‌امشان توی مجری، هنوز هم بعضی وقت‌ها می‌آورم و می‌خوانمشان، نامه‌هایی که بگو ده بیست سال پیش‌تر فرستاده، اما با تلفن بیشتر وقت‌ها هنوز سلام و علیک نکرده می‌گوید دیرم شد دیگر باید بروم، یا اینکه آیدا از توی دستشویی صدایم می‌زند یا اینکه…
 

پرسیدم: دختر کوچیکه‌اش را می‌گوئید؟
به تایید سر تکان داد، بعد یکهو چهره‌اش شکفت، گفت: دختر به این خوشگلی به عمرم ندیده‌ام! چشم‌ها رنگ زمرد؛‌‌ همان جور برق می‌زند!
پرسیدم: حالا چند تا بچه دارند؟
گفت: سه تا! شیده از بس بچه دوست دارد، یعنی فریبرز هم همین طور، گفتم دیگر بستان است، همین‌ها را بزرگ کنید، خب می‌دانی آنجا آدم‌ها از زن و مرد باید بیست و چهار ساعته کار بکنند. شب‌ها شیده از فریبرز هم دیر‌تر به خانه می‌رسد.
 

فریبرز یک دانه اولاد بود، ما چهار تا بودیم، من همه دوران کودکی بگو تا آخر دبستان فقط یک دوچرخه داشتم که تازه گاهی وقت‌ها می‌دادم به خواهران و برادرم آن‌ها هم سوار شوند اما فریبرز هر تابستان یک دوچرخه می‌شکست. داوود خان مرا با انگشت نشان می‌داد و به فریبرز می‌گفت «از این امیر یاد بگیر!»
 

من و فریبرز هم سن و همکلاس بودیم، من شاگرد نمونه بودم و او هر سال تجدیدی داشت، داوود خان راغب بود که تابستان‌ها من همراه‌شان به باغ دزاشیب بروم، خب من از خدا خواهی‌ام بود.
 

آن‌ها همیشه میهمان داشتند، شب‌ها روی آن ایوان پهن تشک‌ها را کنار هم پهن می‌کردیم و می‌خوابیدیم، من و فریبرز تا نیمه‌های شب پچ پچ می‌کردیم، برای فردا نقشه می‌کشیدیم، آن موقع شمیران پر از باغ بود، پر از کوچه‌های سایه سار و جوبهای پر آب!
خاله جان گفت: هر دفعه هم سراغت را می‌گیرد!
گفتم: بی‌معرفت نمی‌کند تلفنی چیزی…
خاله جان حق را به من داد، با وجود این گفت: خودت چی!؟ …خودت خب یک تلفنی بزن بهش!
گفتم: من که می‌زنم.
اما دروغ می‌گفتم، از آخرین گفتگوی تلفنیمان دو سالی می‌گذشت، بعد از تحویل سال بود که…
خاله جان گفت: شما دوتا فقط سری از هم سوا بودید!
و بعد گفت: چائیت که سرد شد، …عوضش کن!
گفتم: من سرد می‌خورم!
گفت: شیده هم همینطور!… بهش می‌گویم اینکه تو می‌خوری چای نیست والله، آب حوض است!
گفتم: خیال ندارید دوباره سری به‌شان بزنید؟
بلافاصله و به تاکید گفت: نه!

حتی به نشانه احتراز رویش را آنطرف کرد و بعد از مکثی گفت: گفتم که آن‌ها هر دو صبح می‌روند، نصفه شب بر می‌گردند، برای در و دیوار خانه‌شان بروم!؟ بچه‌ها هم که مونس من نیستند، همه‌اش جلوی تلویزیونند، تازه فارسی هم درست بلد نیستند، دو سال پیش که آنجا بودم یک روز از دل درد داشتتم می‌مردم، یک تکه نبات ازشان خواستم، هیچ جور حالیشان نمی‌شد، هرچه توی گنجه‌های آشپزخانه بود کشیدند و آوردند پیشم، آخر سر هم گفتند نداریم، گفتم بابا من خودم با این دست چلاقم دو کیلو زعفرانی‌اش را برایتان آوردم، می‌گفتند نیست، تمام شد! راست می‌گفتند شیده شب که آمد گفت‌‌ همان دو سه روزه اول کلکش را کندند!
 

از یاد نوه‌ها دوباره چهره‌اش از شوق و شادی شکفت، من هنوز نگاهش می‌کردم که یکهو اخم کرد، نالید و باز سر زانو‌ها را مالید، پا‌ها خیک باد مثل متکا شده بود، گفتم: راستی پایتان چطور است؟
گفت: همانطور‌ها! نمی‌بینی…؟ فقط همین قدر که بتوانم با این عصاهه (به واکرش اشاره کرد) تا دستشویی بروم و برگردم.

و بعد یکهو انگار به صرافت چیزی افتاده باشد، مکثی کرد و گفت: پشت سرت را نگاه کن!
برگشتم؛ سر طاقچه یک عکس به دیوار تکیه داشت، گفت: همین دیروز به دستم رسید.
همه‌شان بودند، ناگهان احساس کردم فریبرز و شیده هر دو کمی دلتنگ به نظر می‌رسند هرچند نیششان تا بنا گوش باز بود، بچه‌ها اما شاد بودند، خوشبختی از ژرفای وجودشان انگار شعله می‌کشید. گفتم: چه بچه‌های خوشگلی!
 

خاله جان گوشش به من نبود، گفت: عکس می‌خواهم چکار! عکس یک تکه کاغذ است،… من خودشان را می‌خواهم!
ب

غض داشت و بعد رویش را به سمت پنجره چرخاند.
 

از آنجا که نشسته بودم گوشه‌ای از ایوان را می‌دیدم و همچنین تنه یکی دو درخت را، میان دو ستون بند رخت بسته بودند؛ رویش هیچ لباسی پهن نبود!
بی‌هوا گفتم: خاله جان چند روز پیش می‌دانی یاد چی افتاده بودم!؟
به سمتم برگشت، با چشم‌های نم زده متعجب نگاهم کرد، گفت:‌ها!؟
گفتم: یاد آن تابستانی که فریبرز بیست و چهار ساعت تمام گم بود!
انگار بار دیگر از یک سر مگو صحبت به میان آورده باشیم با صدایی پائین و قیافه‌ای حیرت زده گفت: یادته!؟
و تا لحظاتی هر دو سر تکان دادیم. خاله جان گفت: من هنوز هم سر در نمی‌آورم!
و دست‌ها را به نشانه یک شگفتی فوق العاده از هر دو سو باز کرد.
 

من و فریبرز ده یازده سال بیشتر نداشتیم، نیمه‌های شهریور بود و شب‌ها حسابی هوا سرد می‌کرد، خاله جان می‌گفت بهتر است تو بخوابیم، زیر بار نرفتیم، خاله جان دو سه لحاف کلفت برای ما گذاشت و خودش رفت که بخوابد، آن بازی را من سال پیشش کشف کرده بودم، فریبرز اولش باور نمی‌کرد، همه‌اش می‌گفت آخر مگر می‌شود؟ اما من یادش دادم، کرد و دید که می‌شود. من به او می‌گفتم باید پلک‌ها را بهم نزدیک کنی، جوری که کم و بیش مژه‌هایت را ببینی و آنوقت به درشت‌ترین ستاره آسمان نگاه کنی، می‌بینی که تیغه‌های نور ستاره کش می‌آید و تا توی رختخوابت جلو می‌آید، آن شب همانطور که تاقباز خوابیده بودیم، به آسمان نگاه می‌کردیم و حرف می‌زدیم یکهو متوجه شدم که فریبرز دیگر چیزی نمی‌گوید، فکر کردم شاید خوابش برده است، به سمتش چرخیدم تا مطمئن شوم که یکهو گفت: امیر!… من هم توانستم! تیغه ستاره کش آمد، اینقدر دراز شده بود که انگار نوکش به پیشانیم می‌خورد!
گفتم: دیدی باور نمی‌کردی!؟
 

با صدایی که می‌لرزید گفت: هنوز هم باور نمی‌کنم، اما می‌دانی چه اتفاقی افتاد!؟ من به تیغه ستاره دست زدم!
 

ساکت شد، نفس نفس می‌زد، حرکت تند و منظم لحافی که تا روی سینه بالا کشیده بود کاملا محسوس بود، دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش برق می‌زد.
گفتم: خب بعدش!؟
و انگار یکهو نگران شده باشم پرسیدم: دستت سوخت؟
گفت: نه!… سرد بود، انگار دستت را توی آبی خنک فرو کرده باشی!
بار دیگر ساکت شد اما جوری که انگار هنوز حرفش را تمام و کمال تحویل نداده است، حالتی از انتظار و تعلیق را منتقل می‌کرد. من همچنان نگاهش می‌کردم تا او دوباره به حرف آمد: فکر می‌کنم اگر نوک تیغه نور را ول نمی‌کردم می‌توانستم تا خود ستاره بالا بروم!
 

من تخته پشت را بر تشک گذاشتم، درشت‌ترین ستاره آسمان در تیررس نگاهم بود. در آن لحظه بزرگ‌ترین آرزویم این بود که گمان او حقیقت داشته باشد اما با بد جنسی تمام گفتم: نه نمی‌شود!
اما او تقریبا مطمئن بود. گفتم: می‌دانی از اینجا تا آسمان چقدر راه است!؟ چطوری می‌شود این همه را ه را…
 

حرفم را قطع کرد، گفت: من بالا نمی‌روم، ستاره خودش تیغه‌اش را جمع می‌کند و مرا بالا می‌کشد!
من باز هم مخالفت نشان دادم، گفتم غیر ممکن است و او ناگهان لحاف را پس زد و در حالیکه به سمت من می‌چرخید، کتف‌ها و شانه‌ها را از تشک برداشت، گفت: از کجا این حرف را می‌زنی!؟
دلخوری‌اش آشکار بود و لحظه‌ای بعد با خونسردی تمام گفت: حالا امتحان می‌کنم!
چنان جدیتی در لحن و در صدایش بود که من بی‌هوا گفتم: نه!… این کار را نکن!
 

و لحاف را روی سرم کشیدم. یادم نیست چه مدت آن زیر بودم که نیاز به هوای تازه وادارم کرد لحاف را پس بزنم، فریبرز نبود؛ با پا لحاف مچاله را به یکسو زدم، نه، او واقعا نبود. من دوباره به‌‌ همان ستاره درشت نگاه کردم، یادم هست که بطور احمقانه‌ای کوشیدم او را از‌‌ همان فاصله بعید بر سطح ستاره ببینم، از زور ترس و بیچارگی نزدیک بود به گریه بیفتم و یکهو دیدم تکه‌های ابری که معلوم نبود تا آن موقع کجا قایم شده بودند کم کم بهم وصل شدند و صدای رعد باغ را لرزاند، ستاره درشت و محبوب ما دیگر پیدا نبود و لحظاتی بعد باران گرفت. من لحاف را دوباره روی سرم کشیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
صبح فردا خاله جان صدایم زد و گفت: فریبرز نیست؛ هرچه صدایش می‌زنم، هر جای خانه و باغ را که می‌گردم سری از آثارش پیدا نیست!
 

همه یِ روز در خانه ولوله بود، به همه کلانتری‌ها سپرده بودند، داوود خان کار و بارش را ول کرده بود و با جیپش شهر را می‌گشت، خاله جان از بس سر و صورتش را چنگ زده بود دیگر جای آبادی توی صورتش نبود، همه عمو‌ها و عمه‌ها و خاله‌ها و دایی‌ها خبر شده بودند، مادرم تکه تکه اسباب بازی‌های فریبرز را از گوشه کنار خانه پیدا می‌کرد و به جگر می‌چسباند و زار می‌زد. شب که داوود خان دست خالی برگشت تازه ضجه عمه‌ها و خاله‌ها اوج گرفت، داوود خان به زن‌ها تشر زد و سروقت خاله جانم رفت. خاله جان رمق نداشت بی‌تکان و خاموش بود، فقط یک کلام گفت: آمدی!؟
 

داوود خان سر تکان داد و پیشانی خاله جانم را بوسید و آنوقت با سر برادر کوچکترش را که مثل خودش نظامی بود و درس دکتری هم خوانده بود صدا زد، گفت: یه چیزی بهش بده که بتونه بخوابه!
شب موقع خواب خانه هنوز پر از می‌ه‌مان بود، گوشه کنار پچ پچ می‌کردند و برای خاله جانم دل می‌سوزاندند.
 

من باز روی ایوان خوابیدم و آنقدر به‌‌ همان ستاره درشت در آسمان نگاه کردم تا خوابم برد اما نیمه‌های شب ناگهان بیدار شدم، فریبرز کنار دستم خوابیده بود، در گوشم گفت: من برگشتم!
بغلش کردم گفتم: کجا بودی!؟
گفت: خودت که لابد دیدی، یکهو ابر شد هوا، دیگر نمی‌شد برگشت.
گفتم: برایم تعریف کن بگو کجا‌ها رفتی و چه‌ها دیدی؟
فریبرز لام تا کام نگفت.
فردا صبحش در خانه یک جشن حسابی بود،‌گاه البته از او می‌پرسیدند: بالاخره به ما نگفتی کجا رفته بودی؟
فریبرز می‌گفت: شما از چی حرف می‌زنید؟ (و در‌‌ همان حال زیر چشمی به من نگاه می‌کرد)…. من شب خوابیدم و صبح که چشمم را باز کردم دیدم همه‌تان دورم حلقه زده‌اید و تماشایم می‌کنید،…. همین!
من به نگاهش پاسخ می‌دادم و مطمئنش می‌کردم که این راز تا ابد بین ما باقی خواهد ماند.