در تعریف از زندان، که اینجا زندانهای سیاسی منظور است، میتوان گفت جائی یا ابزاری است که حکومتهای استبدادی از آن استفاده میکنند؛ نه تنها برای سانسور اندیشه، بلکه در بند و حصار گذاشتن فیزیک یا تن اندیشمند و کسی که میاندیشد و فکری انتقادی دارد. و هم میتوان، با نظر داشتن به نگاه فوکو، زندان را جائی دید برای شناخت ساز و کار قدرتهای سیاسی و سیستم قضائی و کیفری آنها در شکلگیری نحوه رفتار با زندانیان.
به هر حال زندان چون یک موضوع برای پژوهش تا وقتی از آن نوشته نشود و حقایق درون آن به درستی و با ریزهکاریها، برابر نگاه همگان نیاید، محیط دربستهای است که نه انگیزه برای فکرکردن به موجودیت و حوادث درون آن در جامعه ایجاد میشود، و نه میتوان درباره آن درست اندیشید. با آن که در دوره رژیم گذشته زندانی کم نداشتهایم و در همین مجلس هم بیشک چند تنی از آنها حضور دارند، اما یادداشتهای زندان و خاطرات زندان از آن دوره چندان زیاد نیست و به گستره کتابهای خاطرات زندان که بعد از انقلاب و بعد از استقرار حکومت جمهوری اسلامی نوشته شده، نمیرسد. میتوان به نمونههائی از کتابهای آن دوره اشاره کرد، مثل: پنجاه و سه نفر از علوی، ایام محبس علی دشتی و بعد، خاطرات یا نامههای سرگرد وکیلی و مهمانان این آقایان به آذین و چند داستان از بزرگ علوی و داستان بلند و بسیار قوی و موثر رضا دانشور به نام نماز میت و چند تائی دیگر… اما همین کارها نیز به دلیل حضور سانسور که باعث میشد نقدی از آنها در نشریهها نوشته نشود، سبب شد که تا پیش از انقلاب، زندان چون مقولهای مهم در ساز و کار قدرت، در جامعه روشنفکری به بحث و نظر گذاشته نشود. فکر کردن بعدی جامعه روشنفکری به این موضوع در سالهای بعد از انقلاب جنبههای گوناگون داشت. بخشی از این تاملها محدود میشد به بحث و نظر و داوری درباره رفتار خشن کارگزاران حکومت در زندانها و محکوم کردن آن، و بخشی دیگر به شرح وقایعی که درون زندان میگذشت و واکنشهای گوناگون زندانیان در برابر شکنجه و شرایط دشوار زندان و مفاهیمی که از این گونه واکنشها خلق میشد:. مثل مفهوم مقاومت. قهرمانیها. منفعل شدن و بریدن در زندان. پدیده تواب و اجبار به اعتراف در رسانههای عمومی.
فوکو در نوشتههایش از زندان، با بررسی ساز و کار قدرت، تاثیر آن را در شکلگیری نظام حاکم بر زندانها و رفتاری که زندانبانها در زندان با زندانیان دارند نشان میدهد. و از این طریق مقایسه میکند سیستمهای قضائی حکومتها را در دورههای متفاوت زمانی و به این نظر و پرسش میرسد که چطور سیستمهای شکنجه در جوامع ماقبل مدرن و دورههای قرون وسطا میتوانند در دولتهای مدرن نیز، بکار روند.
در دوره حکومت شاه چرخ ماشین قدرت در زندانها بر سیستم شکنجه زندانی میگردید و در دوره کنونی نیز بر همین قاعده میچرخد. در این نوع سیستم یک طرف شکنجهگر است و ابزار شکنجه، و طرف دیگر زندانی است و تناش که یا مقاومت میکند در برابر شکنجه یا میشکند و تسلیم میشود. مفاهیمی مانند بریده، و تواب و قهرمان و مقاوم، از توی این چرخ گوشتی بیرون میآید. مفاهیمی گاه تعریف ناشده و مبهم که باید دقیق و روشن تعریف شوند.
چاپ و انتشار خاطرات زندان و وقایع درون زندان از سوی زندانیان بعد از انقلاب، سبب شده که ذهنیت بسیاری از ما در برخورد با مفاهیم سنت شده و پذیرفته شده عمومی در جامعه، در پیوند با شناخت از زندان، دگرگونی یابد. برای نمونه:
۱- محکوم کردن شکنجهگر و سیستم شکنجه، به جای طرد کسانی که زیر شکنجه مجبور به اعترافهای تلویزیونی میشوند و یا تواب و منفعل شدهاند.
این موضوع مهم تا پیش از انقلاب حالت عکس داشت و چون این پدیده، به درستی و در محیطی باز و بدون سانسور مورد نقد و بررسی قرار نگرفته بود، مردم معترض در همان جایگاه قرار میگرفتند که گفتمان قدرت تعیین میکرد. قدرت با استفاده از این درک و داوری عمومی، همچنان بر طبل نادم پروری و توابسازی میکوبید. اگر در جامعهی ما، فضای باز برای گفتکو درباره زندان و شکنجه و قربانی شکنجه و این اعترافگیریها بود، ما خیلی پیشتر متوجه این تناقض در رفتار خودمان میشدیم. خوشبختانه این نگاه مدتهاست که بین جامعه ایرانی عوض شده است. ( به نظر من دو اتفاق در بعد از انقلاب باعث این تکان بزرگ در ذهنیت جامعه ایرانی درباره تغییر معنای مفهوم بریدگی در زندان و و اینگونه اعترافها شد. یکی پدیده توابها و دیگری ماجرای بازداشت فرج سرکوهی و بعد، آوردن او به آن صورت ویران و شکسته در تلویزیون. به هر حال نمونههایی نظیر اینها، جامعه را برابر یک پرسش مهم قرار داد و این باور غلط پولادین بودن بدن انسان را شکست و این باور درست را ایجاد کرد که انسان از پوست و گوشت و استخوان ساخته شده و نمیتواند همیشه در برابر ضربات شلاق و شکنجهی مستمر و طولانی تاب بیاورد. و در نهایت به این فکر جهت داد که شلاق و شکنجهگر را باید محکوم کند و خوار بشمرد، نه قربانی شکنجه را، که خود این فکر زمینه ای میشود برای شکفتن و بالندگی اخلاقی تازه در جامعه و نگاهی نو و درست به انسان، که بحث اش طولانی میشود)
۲- دگرگونی همین نگاه در ادامه خود منجر به ایجاد پرسشهایی دیگری از جانب جامعه روشنفکری در ایران شد، برای مثال این پرسش که چرا حقیقت یک حکومت استبدادی، برای نمونه حقیقت حکومت جمهوری اسلامی، همواره در زندانها تجلی مییابد. و فرد چرا باید در زندان به حقیقت این حکومت برسد. و در نهایت این که مسئولیت کارهای این خدا، الله که آیتهایش به نام او و از سوی او در این حکومت اعمال شکنجه می کنند به عهده چه کسی است ؟( به نقل از حافظه از متنی از محمدرضا نیکفر)
۳- اندیشه کردن به زندان در داستان و رمان. موضوعی که بحث اصلی امروز من را شامل میشود. اما پیش از وارد شدن به این بحث به دو نمونه در کارهای خودم اشاره میکنم. ۱- مرائی کافر است، که به پدیده توابها در زندان میپردازد و گفتمان عمومی را درباره آن، زیر پرسش میگیرد. ۲ – داستان، چرم کف پای عدید، که سخن معروف بزرگ علوی را در کتاب ۵۳ نفر که گفته بود هنگام بازجوئی خنجری زیر گلوی توست و اگر آری بگوئی خنجر تا دسته در گلویت فرو میرود، زیر پرسش میگیرد. بزرگ علوی در این کتاب به نقل از ارانی میگوید زندانی سیاسی فقط یک راه دارد برای زنده ماندن و آن نه گفتن به بازجوست. در داستان من، شخصیت داستان چرم کف پای عدید، هنگام بازجویی و زیر شکنجه به مفهومی نو در این زمینه میرسد. و متوجه میشود راه حل تمثیلی بزرگ علوی، برای حفظ او و ادامه مقاومت در برابر شکنجههای بازجو کمک کننده نیست. به خودش میگوید این درست است که نمیتوانی سرت را پائین بیاوری اما میتوانی سرت را به این ور و اون ور بچرخانی. و با جعل داستهانهائی درباره کارهایش در بیرون، بی آن که تسلیم شکنجههای بازجو شود، فرصتهائی ایجاد میکند که بتواند مقاومتش را طولانی کند. او بعد از پشت سر گذاشتن دوره بازجوئی بی آن که کسی را لو بدهد به دوست هم سلولیاش در سلول به شوخی میگوید وقتی از زندان آزاد شود جزوهای مینویسد درباره این ور و اون ور کردن سر و با طنز میگوید. آقای بزرگ علوی این چه رهنمودی است که برای مقاومت هنگام بازجوئی به زندانی میدهی. با این حرکت، که من پیشنهاد میکنم نوک خنجر نه تنها فرو نمیرود در گلویت بلکه هیچ خراشی هم در گلویت ایجاد نمیکند.
با توجه به همین دو نمونه و نمونههائی که در بعد میآورم میتوان گفت، ادبیات داستانی جدا از بازتاب حوادث درون زندان و کشتار زندانیان سیاسی در زندانهای ایران به ویژه در سالهای ۶۰ و ۶۷ و بعد از آن، از جنبهها و زاویههای گوناگون هم، برای این که این فاجعههای بشری بار دیگر تکرار نشوند خویشکاری و مسئولیتهائی را به عهده گرفته است. از جمله این خویشکاریها میتوان به این چند نمونه اشاره کرد:
۱-جلوگیری از فراموشی و گسل در حافظهی مردمی که استبداد و سانسور در طی تاریخ همیشه ایجاد کننده اصلی آن بوده است. گسلی که سبب شده ما به بسیاری از وقایع تاریخی و اثرگذار بر وجود و ذهنمان دسترسی نداشته باشیم و آنها را به مرور زمان از یاد ببریم. و با از یادبردن آنها صورت نادرستی از آنها را در حافظه ثبت کنیم. صورت نادرستی که بر نقش زدن بر رفتار جمعی ما اثرگذار بوده است. (شرح بسیاری از وقایع تاریخی ما سانسور شده و یا ابتر و ناقص به دست ما رسیده. متاسفانه این جا وقت چندانی برای گشودن این حرف نیست)
۲- زنده کردن وقایع و بازآفرینی آنها. داستان با روشن کردن ابعاد واقعیت زندان و بازآفرینی آن در قالبی دیگر زمینهای فراهم میکند برای خلق نگاهی تازه و گفتمانی نو در جامعه. برای مثال کاری که داستان مرائی کافر میکند. هم موضوع تواب را در عرصهای دیگر به نمایش میگذارد و هم گفتمان کهنه درباره تواب را به نقد میکشد. و به جای طرد تواب، شکنجهگر و شلاق را محکوم میکند.
۳- کمک به تداوم مبارزه برای دستیابی به آزادی و حق انسانی و ایجاد همبستگی در روح یک ملت و کمک به فهم یکدیگر. کاری که “داستان نیست” اکبر سردوزامی میکند. راوی این داستان یک جمله از زنی شنیده و آنرا در طی داستان برای خودش تکرار میکند. زن گفته است: “من هرروز صبح به خاطر یک شیشه شیر که برای بچهام بگیرم به بازجویم سلام میکردم. ” این داستان میخواهد تراژدی شکسته شدن غرور مادر را در زندان با همان یک جمله و تکرار آن در زبان راوی در یک روز برفی، از نو خلق کند. در پایان این داستان راوی میگوید: “من از تمام دانههای بی شمار برفی که بر زمین مینشیند یا بر بام خانهها یا بر سر و روی عابران فقط یک بخش ناچیزی از آن را میبینم. ” سردوزامی داستان دیگری هم در همین مجموعه داستان دارد به نام “فرج سرکوهی منم، عزیز منم” این داستان درباره شکنجه شدن فرج سرکوهی است در زندان و بازجوئی او و آوردنش به تلویزیون برای یک مصاحبه و شکستن او. داستان با شرح تکه تکه شدن تن فرج سرکوهی، تن او را در تن همه ما تکثیر میکند. راوی این داستان برای آن که مردم جهان را از این واقعه دردناک آگاه کند که بدانند بر سر روشنفکر و انسان ایرانی چه میگذرد، تصمیم میگیرد خبر را به روزنامهای دانمارکی بدهد. وقتی به اداره روزنامه میرود نمیداند چگونه اخبار وطناش را برای ویراستار روزنامه دانمارکی گزارش کند. چیزهائی که او میداند و میخواهد بگوید به نظر ویراستار روزنامه برای خوانندگانش جالب نیست. هر دو داستان سردوزامی روایت شکست است. روایت شکست راویها و روایت شکست خوردن داستان از به سرانجام رساندن هدفی که در دل داشته است.
ژان پل سارتر در یکی از کتابهایش، ادبیات متعهد را ادبیات شکست نامیده است. ادبیاتی که به شکست خوردگان تعلق دارد. به کسانی که در قلمرو قدرت راه ندارند. با کمی بیشتر فکر کردن به این حرف میتوان به این نظر رسید که ادبیاتی که میخواهد مدافع محرومان از حقوق انسانی در جامعه باشد، همیشه در ذات خود شکست خورده است. و چه بسا راز دشوار نزدیک شدن به واقعیت هولناکی که کلمه توان بازگوئی آنرا ندارد در همین نکته خفته است. نکتهای که سبب شده آدرنو بعد از برخورد با فاجعه بزرگی بشری در جنگ جهانی دوم و قتل عام میلیونها انسان به این حرف برسد که بعد از آشویتس از ادبیات دیگر کاری ساخته نیست. و یا مارکز را وادار کند که بعد از کودتای شیلی علیه آلنده و کشتار مردم که پس از آن راه افتاد به اعتراض اعلام کند از آن به بعد دیگر چیزی نمینویسد. سکوتی که البته بعد از چند سال آن را شکست. ادبیات در همین ذات شکست خوردهاش هست که از کاروان شکست خوردگان در طول تاریخ انسانی دفاع کرده است. سوفوکل در نمایشنامهاش، زبان رسای آنتیگونه، زنی میشود که مویه کنان برابر کروئون ایستاده است تا علیرغم حکم او، جسد برادر به خاک بسپارد
۴- بازآفرینی وضعیت فکری و روانی خانواده زندانیان سیاسی و تاثیری که دستگیری و بازداشت آنها روی خانوادهها داشته است. برای نمونه داستان” تابستان سال ۶۷” از امیر حسن چهلتن. سال انتشار ۱۳۶۹ در مجله آدینه. این داستان سعی میکند با روایت زندگی پدر و مادری که پسرشان در زندان اعدام شده استیصال و درماندگی آنها را نشان دهد و همزمان از عشق آنها نیز بگوید و از نیروی توانمندشان در حفظ و نگهداری یکدیگر و سپس به خلق و آفرینش وجودی آنهائی برسد که در آن سال به قتل رسیدند.
” توی خیابان، زمان گم میشد. زمان گُم میشد و او همچنان که برگشته بود تا به زندگیش نگاه کند یکباره خودش را روی نیمکت پارک میدید. روی همان نیمکتی که همیشه مینشست. مینشست و مینشست تا دلشوره یکهو از جای میکندش. نکند فریبرز تلفن کند و یا…. یا این که قناریها آب و دانه دارند؟
قناریها البته روز پیش مرده بودند. کف قفس افتاده بودند و مرده بودند و امروز صبح مدتها بالای سر قفس خالی ایستاد و منتظر کسی بود تا عاقبت خبر مرگ ناغافل قناریها را اعلام کند. (. چهل تن. تابستان سال ۶۷)
هوشنگ گلشیری هم در سالهای پیش از انقلاب داستانی دارد به نام”عروسک چینی من”. گلشیری در این داستان واقعیت زندان را در گفتگو و بازی دختر کوچکی با عروسکش خلق میکند. دختر کوچک همراه مادر و پدر و بزرگش به ملاقات پدر به زندان رفته و آنچه را که دیده و شنیده است در گفتگوی خود با عروسک میآورد: “مامان میگه، میآد. میدونم که نمیآد. اگه میاومد که مامان گریه نمیکرد. میکرد؟ کاش میدیدی. نه کاش من هم نمیدیدم. حالا تو، یعنی مامان. چه کار کنم که موهای تو بوره؟ ببین، مامان این طور نشسته بود. پاهاتو جمع کن. دساتو هم هم بذار به پیشونیت. تو که نمیتونی. شونههاش تکون میخورد. این طوری. روزنومه جلوش بود. رو زمین. من که نمیتونم مث مامان گریه کنم. “
۵- نشان دادن تاثیر شکنجه زندانیان سیاسی روی شکنجهگرها و بر مناسبات خانوادگی آنها. برای نمونه داستان ” ارواح اجسام” از شهریار ماندنی پور که در گاهنامه ادبی و فرهنگی باران در سوئد چاپ شده است. این داستان، فاجعه قتل عام زندانیان سیاسی را در زندانهای رژیم جمهوری اسلامی از زبان زنی روایت میکند که شوهرش در زندان طناب دار را دور گردن زندانیان میانداخته و آنها را اعدام میکرده. شوهر او بعدها دچار ترس روحی و اضطراب شده و به زنش و به همه چیز مشکوک میشود. تاکید این داستان در واقع روی این حرف است که اعمال جنایت فقط در یک جا محدود نمیشود و در وجود آنها که جنایت میکنند به خانهشان و بسترشان میرود و رابطهی آنها را با زن و افراد خانوادهشان زیر تاثیر خود میگیرد.
فکر درون این داستان ادامه همان فکری است که آلبر ممی نویسنده فرانسوی در کتاب “چهره استعمارگر و استعمارزده” مطرح کرده است. در این کتاب آلبرممی خطاب به جامعه و مردم فرانسه میگوید فکر نکنید جنایات سربازان و ارتش ما در الجزیره به همان جا ختم میشود. آنها خشونت را چون رفتاری عادی و نهادینه شده در وجودشان با خود به فرانسه میآورند بعد همان خشونت را در همین جا تکثیر میکنند. و همان عملی را که در آنجا انجام دادند در همین جامعه با شهروندان همین جامعه انجام خواهند داد.
۶- استفاده از خبر و عکس از زندانها و پرورش و گسترش آن در خیال و واقعیت برای نوشتن داستانی از آن. کاری که داستان از زیر خاک، از نسیم خاکسار میکند و گزارشی که داستان درشتی از درویشیان از تیرباران کردن زندانیان میدهد.
دو داستانی که تکههائی از آنها را با توضیحهائی کوتاه برایتان میخوانم.
داستان “علی اشرف درویشیان ” به نام “درشتی” موضوع اش پیوند دارد با کشتار زندانیان سیاسی در ابتدای حکومت جمهوری اسلامی در ایران. داستان “در زیر خاک” که من نوشتم، درباره به خاک سپردن دسته جمعی اعدام شدگان مبارزان سیاسی سال ۶۷ در گورستان خاوران است.. هنگام خواندن پارههائی از این دو داستان مقایسهای میکنم بین این دو کار که یکی در ایران منتشر شده و دیگری در خارج و سپس به این سخن و یا حرف میرسم، در این وقت کوتاه، که ادبیات در جامعه ما و بطور کلی در جهان، تلاش میکند نگذارد در حافظه تاریخی یک ملت در هرجا که هست وقایع فراموش شوند و یا گسلی در آن به وجود بیاید. گسلی که عامل اصلی ایجاد آن در حافظه ی یک ملت و مردم جهان، حکومتهای استبدادی و نیروهای سانسور مذهبی و سیاسیاند.
نخست تکه داستانی از درویشیان به نام ” درشتی”. سال انتشار ۱۳۷۳ نشرچشمه .
پسرک تیغه چاقو را در ساقه بلند نی نشاند و روی دسته فشار آورد. چاقو هنوز در جان نی بود که برقی بر تیغه لغزید و بازتابش در چشم پسرک نشست. رعد غرید. ناگهان رگباری تند بر نیزار پاشیده شد و صورت صاف برکه را پرآبله کرد. باد در نی زار میتاخت و صدای خشک نی ها به هر سو می پیچید.
از غرش رعد، غوطه خورّک ها، به سوی نی زار پریدند.[کوچک ترین آن ها در آب غوطه خورد و دیگر روی برکه پیدا نشد]. باران، سرد بود و جان برکه را سوراخ سوراخ می کرد. [مه پایین می آمد و فضا از مه و رگبار، تیره و آشفته می شد.]پسرک نی ها را به تکه های کوچک تر برید. ته یکی از نی ها را روی چشم راست گذاشت و از سوراخش به آن سوی برکه نگاه کرد. در دایره مه آلود نی، ماشین هایی را در آن سوی نی زار دید. سه تا جیپ خاکی رنگ، آنجا ایستاده بودند و افرادی با بارانی های سیاه پیاده می شدند. کلاه های گل و گشاد بارانی ها، سرشان را پوشانده بود و رگبار و مه نمی گذاشت چهره شان دیده شود. پسرک با دلهره؛ اما به سبُکیِ تکه ای به جلو خزید و با چشمانی حیران از لابه لای توده های نی مشغول تماشا شد.
سیاه پوش ها، با صورت های هاشور خورده از رگبار، هشت نفر را از جیپ ها پیاده کردند. چشم های آنها را با نوارهای سفیدی بسته بودند و در پس رگبار، که دیوانه وار می بارید، با شتاب همه را کنار هم ردیف کردند. دست راست اولین نفر، باندپیچی شده بود و خون از زیر باند بیرون می زد. [سبیل های بور و نرمش با وزش باد تکان می خورد و قطره های زلال باران از دو طرفش می چکید. سیاه پوش ها با شتاب در آمد و رفت بودند و دامن بارانی های بلندشان به پاهاشان می پیچید. پسرک، خیس از باران، نی ها را در چنگ می فششرد. بی حرکت، در جا خشکش زده بود و به آن سوی برکه ماتش برده بود. گاه لرزشی سراپایش را تکان می داد. بارانِ شفاف، میله میله و تکه تکه، فضا را می برید و مه در بین تکه ها می لغزید.] سیاه پوش ها، تفنگ هاشان را از زیر بارانی ها درآوردند و زانو زدند. همه جا خیس بود و آب برکه بالا می آمد. یکی از آنها، از جیب بغلش کاغذی بیرون آورد و با زبان ناآشنایی که پسرک چیزی از آن نفهمید، خواند. تند و تند و با لکنت خواند. ورقه خیسید، وارفت و به دست مرد چسبید. مرد بازحمت ورق را از دست های خود کند و تکه تکه روی زمین انداخت؛ اما یکی از تکه ها به دامن بارانی اش چسبید و همان جا ماند.
غرشی میله های بلورین باران را لرزاند. غوطه خورکها در نی زار پنهان شدند.اولی، آن که دستش باندپیچی شده بود، از جای خود تکان خورد. مشتهای گره کرده اش را به هم فشرد. فشار و ضربه گلوله ها، نفر سوم و چهارم را که نوجوان و لاغر و باریک بودند، اندکی به هوا پرت کرد. از دور چیزی ترکید و باران شدیدتر از پیش آوار شد.[ غوطه خورکِ هراسانی، از کنار پای پسرک گذشت و باشتاب سر خود را در پوشال های دامنه نی زار فرو برد؛ اما دُم و پاهای زرد رنگش با پره های گشوده، بیرون ماند. لرزشِ پره های پای پرنده آبی، پسرک را بیشتر ترساند]
پس از غرش گلولهها، همه جا خاموش شد. غوطه خورک، هراسیده، با زحمت از میان پوشال های نی بیرون آمد؛ اما از صدای انفجار گلوله هایی که در فاصله های معین، تک تک شلیک می شدند، در جای بی حرکت ماند. سر کوچک و ماهوتی رنگش، با هر شلیک تکان خورد. پشت کُرکی اش که قطره های باران بر آن می لغزید، با تلنگرهای نامرئی، هشت بار لغزید. با سرعت خود را در دل آب زد و فرو رفت.
پارهی اول داستانی از، نسیم خاکسار، به نام: از زیر خاک. سال نوشتن ۱۳۸۱
با یاد جانباختگان تابستان ۶۷
۱
زیر خاکم، اما نمردهام. نه، نمردهام. چهارده سال پیش وقتی با کامیون همراه دیگران بارمان کردند و ریختندمان توی چاله من خودم را کشاندم بیرون از خاک. یعنی دستم را کشیدم بیرون از خاک تا عابری که میگذرد ببیند ما اینجا هستیم. یک کشیش ارمنی من را دید و بعد همه فهمیدند.
یکی دو هفته بعد دوستان و آشنایان ما یکی یکی آمدند به دیدنمان. اوائل برایشان سخت بود. نمیگذاشتند. مادرم میآمد با خواهرم. آنطرفتر از آنها پدر پیری و پسرش. هی نگاه میکردند به اطراف. توی چشمانشان، هم نگرانی بود از رسیدن آنهائی که ما را زیر خاک کرده بودند و هم موجی از جستجو برای یافتن تکه لباسی و شیئی از ما در این یا آن گوشه خاک که به آنها بگوید ما اینجا هستیم. همان دو هفته اول چند لنگه کفش و یک آستین پیراهن و یک ساعت پیدا کردند و من هم که دستم را کشانده بودم بیرون از خاک.
من را زودتر از بقيه پيدا كردند. دستم كه بيرون بود از خاک، آسمان آبي را ميديد و پرندههائي را كه ميگذشتند و چند لكه ابر سفيد را و به بقيه ميگفت چه ديده است.
آنها، يعني دوستانم، خوششان ميآمد كه هرچه ميبينم برايشان بگويم. من هم چون طبع رمانتيكي داشتم همهاش به چيزهاي قشنگ طبيعت نگاه ميكردم. من اصلاً نميدانستم طبع رمانتيكي دارم. خيلي جوان بودم كه دستگيرم كرده بودند. پر از شر و شور بودم. فرصت نداشتم مثلاً به اين كلاغي كه روبرويم بر خاك نشسته بود نگاه كنم. به پرهاي سياهش كه باد زير آنها ميزد و كمي هواشان ميكرد و يا به سرش كه هي ميچرخيد به اطراف. بعد كه پيدايم كردند از طرف بچهها پيام خودمان را به ديداركنندههايمان دادم كه برايمان گل و سبزه بياوريد. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا كاج، و در همين نزديكيها بكاريد. آوردند. اما آنهائي كه قرار بود بياورند، نياوردند. يك راننده تاكسي آورد. نميدانم از كي شنيده بود. آمد نزديك من، من آنوقت ديگر زير خاك بودم، فقط استخوان يك بند انگشتم بيرون افتاده بود جائي روي خاك، قاطي خاك كه كسي نميديديش.
با همان يك بند كوچولوی انگشت ميتوانستم هرچه دلم ميخواست از بيرون را تماشا كنم. حالا ديگر البته ذرهاي شدهام كه ميچرخم. توي هوا. گاهي بر خاك مينشينم و سر برگها، گاهي با قطرههاي باران پائين ميآيم و روان ميشوم بر سطح خاك و دوباره با خشك شدن زمين با حركت بادي پرواز ميكنم.
سرگردانم و ميگردم، اما هستم. همين بيرون. و تماشاتان ميكنم. و گذارم اگر بيافتد به همان جائي كه روز اول چالمان كردند، ميچسبم به يكي دو نهالي اگر هنوز باشند و دور ميزنم همه آنروزهائي را كه در گوشهاي از آن، بر خاك افتاده بودم.
هردوی این داستانها از دو عکس استفاده می کنند. این عکسها از دو صحنه در پیوند با دو واقعه گرفته شده اند، یکی عکسی زنده از صحنه تیرباران کردن تنی چند از مبارزان در کردستان در سال اول بعد از انقلاب. دومی، عکسی است از جسدی که بخشی از شانه و دست و صورتش بیرون از خاک مانده. شاهدی بر کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی در تابستان سال ۱۳۶۷. در داستان اول نویسنده با استفاده از عکس نخست یک شاهد عینی می سازد که با لکنت زبان، اشاره به سانسور حرف و اندیشه و بیان در ایران، واقعهای را که دیده گزارش میکند.
آهای… هاو… هاو… هاو!”
پسرک که صدایش می لرزید، با ذهنی درهم و گنگ پاسخ داد:
“های… هاو… هاو… هاو!”
لحظه ای بعد خالوسیاوَخش از لابهلای نی ها بیرون آمد. در برابر او ایستاد و سربند خیسش را باز کرد تا بچلاند:
“چه طوفانی! چه روز بدی! بی خود آمدیم.”
پسرک چشمان سنگین و بهتزده اش را از برکه گرفت:
“یکهو آمدند. با رگبار. اونجا.”
“حالا دیگه گذشته. تا اینجا آمده ایم. بهتر است کارمان را شروع کنیم.”
سرفه کرد و به سوی نی زار رفت. کفش های لاستیکی اش روی گل ها و پوشال های پوسیده، می سرید:
“قبل از هر چیز باید آتش روشن کنیم، آتش”
دور آتش نشستند و بخار از لباس هاشان بلند شد. خالو لبه چاقویش را بر پشت ناخن گذاشت. پسرک با دست های لرزانش، آن سوی برکه را نشان داد و ترس آلود گفت:
“اون جا، پشت نی زار…”
خالو به آن سو نگاه کرد.
“ها!چه شده اونجا؟”
“اونجا، شکاروان ها، خیلی کشتار کردن.”
خالو به چهره پسرک خیره شد:
“چرا رنگت شده مثل چِلوار. بیا نشانم بده. چه شده بِرارِم؟”
و بعد سرمشقهائی را که برای تکلیف درسی نوشته است نشان استادش می دهد
پسرک یک هفته در خانه ماند و در تب سوخت. حالش که جا آمد، همان طور که در رخت خواب دراز کشیده بود، مشق هایش را نوشت و همین که کارش تمام شد، پیش استاد رفت و مشق ها را به او داد. استاد با دیدن خط او، از تعجب دهانش باز ماند:
“غوغا کرده ای پسرم. این ها… این خط ها را تو نوشته ای؟!”
گوش های نازک پسرک به رنگ مرجان درآمد: “بله استاد.”
استاد که شگفت زده نگاهش روی کاغذ می دوید با اخم گفت:
“اما… این… آن… سرمشق هایی نیست که من داده ام. این ها را از کجا… ؟”
پسرک گفت:”تب داشتم. دست خودم نبود انگار… قلم درشتی خودش روی کاغذ می سُرید.”
استاد عینکش را روی بینی جا به جا کرد و چشم به نوشته پسرک دوخت:
“من هراسم م م م نیست ت ت ت…
اگر این ر ر ر خواب ب ب پریشان ن ن شبی ی ی ی می گذرد د د.
یا به هذیان ن ن ن تبی ی ی ی…
یا به چشمی بیدار ر ر…
یا به جانی مغموم م م”
و با چشمان غبارگرفته به صفحه نگاه کرد
“بارها ها ها ها به خو خونمان کشیدند.
به یاد آر ر ر آر ر ر آر
و و و و تنها دستاورد کشتار کشتار کشتار ر ر ر…
نان پاره ءءء بی قاتق ق ق ق سفره بی برکت ت ت ما ما ما بود د د.
که استاد یکهو از کوره در رفت:
“من به تو گفته بودم که هیچ وقت با تن تب دار خط ننویسی.”( داستان درشتی. علی اشرف درویشیان)
در این تکرار ررر ت ت ت هم توضیح نوشتن رسم الخط و تکلیف درسی پسرک آمده است و هم قطعه قطعه شدن کلمه و حروف به نشانه ای سانسور. در ضمن نویسنده با استفاده از شعری از شاملو که در رثای سعید سلطانپور که در تیرماه ۱۳۶۰ تیرباران شد،، نوشته شده و نخستین بار در یکی از دفترهای مفقود شده کانون نویسندگان در همان سال چاپ شد، واقعهای دیگر را گزارش میکند.
در داستان دوم نویسنده، مستقیم از زبان کسی که به دست این رژیم کشته شده گزارش واقعه می دهد. در داستان اول با اشاره به رگبار و حرف مادر بزرگ از جوشش خون در نی ها که خون آن مبارزان راه آزادی به آنها پاشیده شده است حرف میزند و در داستان دوم که سخن و حرفش روشن است بی لکنت زبان از تداوم ستم و خونریزی حکومت بیداد جمهوری اسلامی و تدوام مبارزه مردم به شیوهای که در توانائی شان هست سخن می گوید.
زمين تا دور دستها خشك و خالي بود. كاجهائي را كه راننده آورده بود و كاشته بود چند نفر آمدند كندند و بردند. آن دورها يكرديف تير چراغ برق بود. گاهي كلاغها ميآمدند و رويشان مينشستند. چند ساختمان هم بود. با كندن و بردن كاجها همينها شده بود منظرههاي دور وبر. چند روز بعد دو زن آمدند آنجا و گشتي زدند و بعد پسري كه همراهشان بود عكسي ازشان گرفت. فكر ميكنم دنبال كاجها بودند. زنها موقع عكس گرفتن پشتشان را به دوربين كردند. رفتم توي فكر. حتماً يكجائي در عكس، من خيلي ريز پيدا بودم. و اگر اين رخ ميداد و عكس جائي چاپ ميشد و يا گيركميتهچيها یا زندانبانها میافتاد، برایشان دردسر درست میکردند. فکرکردم مخصوصاً میخواهند من در عکس باشم. خوشم آمد که مردم با هوش شدهاند.
با هوشی خوب است. با هوشی مثل همه چیز خوب دنیا خوب است. با هوشی مثل کار آن رفیق من در سلول بود. با آنکه خودش خیلی درد داشت توی این فکر بود چطور رفیقش را شاد کند. با هوشی شکل دستهای او بود روی زخمهای پایش. وقتی با هوش باشی میتوانی خوبتر بجنگی. اگر عینکش را آنوقت همراهم داشتم، میگذاشتم سر چشمانم و صورت زنها را میآوردم نزدیک، ببینم توی چشمانشان، وقتی رویشان را از دوربین برگرداندهاند، چه میگذرد. و یا حالت صورتشان چطوری است وقتی دستهایشان را هی از زیر چادرهای سیاهشان درمیآوردند. و بعد، میرفتم روی خود دستهاشان تا ببینم چه زاویهای با هم میسازند.
اجزاء تن آدمی وقتی حرکت دارد، وقتی آدم زنده است و میخندد یا فکر میکند، مثل خیلی چیزهای دیگر طبیعت تماشائی است.
بعد، نگاه کردم به لبه چادر زنها که باد تکانشان میداد.
آنوقت زنها نشستند روی خاک. نزدیک به من. و من خوب به چشمانشان که حالا خوب میتوانستم ببینمشان نگاه کردم. نمیدانم تا حالا شده به چشمهائی نگاه کنید و بعد سرتان را زیر بیاندازید. آنقدر درد و سئوال تویشان موج میزد که نمیشد زیاد به آنها نگاه کرد. مثل وقتی نبود که ایستاده بودند و داشتند به اطراف نگاه میکردند. نمیدانم چطور بگویم. کاش نقاش بودم. همه را میسپردم به دستهام و رنگها، تا خودشان بگویند چطور بود.
راستی نقاشی را کی میکشد؟ دستها و یا چشمها؟ (داستان از زیر خاک. نسیم خاکسار)
یکی از بیرون و از دید ناظری- کودکی که شاهد کشتار بوده- گزارش واقعه را میدهد و دیگری از درون، از زبان کسی که خود به دست این رژیم در زندان کشته شده است. و جالب است که گزارش درون در تبعید نوشته میشود و گزارش بیرون در داخل. در واقع تاریخ معاصر ادبیات داستانی ما این دو گزارش را به هم وصل میکند تا با وصل آن، هم تداوم بیدادی را که از این حکومت بر مردم ما رفته، جائی در دل خود ثبت کند و هم با این کار گسلهای ناشی از فراموشی را بین حافظه مردم که استبداد می کوشد ایجاد کند، از بین ببرد. این کاری است که ادبیات در قالبهای گوناگون و به ویژه ادبیات داستانی میکند و این حرفی است که من میخواستم اینجا بزنم. و از اهمیت این کار بگویم. و سخنم را با استفاده از شعری از محمود درویش، شاعر بزرگ فلسطینی پایان میدهم که: اگر گذشته مان تجربهای است فردا را به معنائی و رویائی بدل کنیم.
برگرفته از «آرش» ۱۱۰+۱