“افسانه پدران ما” رمانی درباره سویههای پنهان زندگی و تاریخ است. درباره فروتنی قهرمانان واقعی اما گمنام از یک طرف و مدعیان دروغین و پرهیاهو از طرف دیگر.
“افسانه پدران ما” رمانی کوچک اما بسیار عمیق و دلنشین است. داستان دو بخش دارد. در بخش اول راوی از زندگی خودش میگوید. نقطه شروع داستان مراسم خاکسپاری پدرش است. پدری که قبل از جنگ کارمند بیمه بوده. در شهر “لیل” در شمال فرانسه و نزدیک مرز بلژیک. لیل از اولین شهرهای فرانسه است که در جنگ جهانی دوم به تصرف آلمانیها درآمد. پدر راوی از نخستین کسانی است که بعد از اشغال فرانسه به نهضت مقاومت پیوستند. او عضو گروهی به نام گروه “انتقام”، یکی از دو گروه پارتیزانی شهر لیل است. شبکه گروه انتقام شبکهای گسترده و فعال است که بعد از چهار سال فعالیت و انجام صدها عملیات کوچک و بزرگ بر علیه اشغالگران، در آوریل ۱۹۴۴ در هم میشکند. رهبرانش تیرباران میشوند و ۷۹۳ نفر از دستگیرشدگان را به اردوگاههای مرگ یعنی “آشویتس” و “بوخنوالد” میفرستند. از این عده ۳۸۹ نفر در اردوگاههای مرگ و یا هنگام انتقال، در واگنهای حمل حیوانات، از گرسنگی و بیماری میمیرند و ۱۶ نفر هم ناپدید میشوند. پدر او با آخرین بازماندگان، و مدتها پس از فرونشستن شور شادمانی پیروزی به وطن بازمیگردد. اما انگار کسی دیگر آنان را به خاطر ندارد. میوهچینان و مدعیان مبارزه انقلابی قبل از آنها رسیده و مدالها و افتخارات را بین خودشان تقسیم کردهاند. دیگر کسی نه آن ۲۱ نفری را که در هنگام عملیات گوناگون درجا کشته شدند و نه آن ۹۶ نفری را که تیرباران شدند ونه ۳۸۹ نفری را که در فرانسه از دام مرگ جستند تا سرنوشتشان در اردوگاههای مرگ رقم بخورد، به یاد نمیآورد.
پدر راوی آدمی بیادعا و فروتن است. او از سخنرانی کردن و مورد احترامات فائقه و رفتارهای قدرشناسانه قرار گرفتن بیزار است. او مثل بسیاری از مبارزانی که همه ما میشناسیم درباره گذشته خود خاموش است. چیزهای اندکی که راوی از پدرش میداند از لابلای گفتوگوها و شوخیهای پدرش با دوستان دوره مقاومت دریافته است. اشاراتی پراکنده به شجاعت و فداکاری و زیرکی او. اما خود او هیچگاه خاطرهای را نقل نکرده است. به همین دلیل وقتی میمیرد حسرتی جانکاه در دل پسرش باقی میگذارد. حسرت گفتوگو درباره گذشته و آنچه در آن سالها تجربه کرده. راوی حس دوگانهای نسبت به پدرش دارد. گاهی احساس میکند پدرش او را آنقدر دوست نداشته که حرفهای ناگفتهاش را به او بگوید اما اغلب پدر را به خاطرفروتنیاش و به خاطر تمام آنچه بوده است ستایش میکند.
بخش دیگر این داستان نوزده سال بعد آغاز میشود. زمانی که راوی روزنامهنگاری را رها کرده و برای کسانی که مایل هستند خاطرات و تجربیاتشان را برای نسل بعد به یادگار بگذارند، زندگینامه مینویسد. شغل غریبی است. اما او میگوید من فقط آنچه آنان بر زبان میآورند و مایلاند درباره آن حرف بزنند را در شکل و شمایلی مرتب درمیآورم و کمی جملات و واژهها را بهتر میکنم. او برای اینکار در روزنامهها آگهی میدهد. یکی از مراجعین دختر جوان و زیباییست که پیش از این او را در مراسم خاکسپاری پدرش و در جشنهای سالگرد پیروزی دیده است. همراه پدری که همیشه کمی دورتر و در حاشیه مراسم میایستد.
پدر دختر جوان “بوزابوک” نام دارد و کارگر بازنشسته راه آهن است. بوزابوک وقتی دخترش به دبستان میرفته متوجه نگاه ستایشگر او به قهرمانان جنگ میشود. و داستانهایی درباره دوران مقاومت برای دختر تعریف میکند. او در ذهن دخترش یکی ازمبارزان نهضت مقاومت است. اکنون دختر جوان که پزشک جراح است تصمیم دارد برای هدیه سالگرد تولد پدرش خاطرات او را در به صورت کتاب درآورد و به همین دلیل به راوی مراجعه میکند. راوی کار را میپذیرد و جلسات گفتوگو و نگارش آنها آغاز میشود اما به تدریج تناقضگوییها و دروغهای او آشکار میشود. راوی فرزند یک مبارز بوده و رفتار و نگرش یک مبارز واقعی را میشناسد و متوجه فریبکاری بوزابوک میشود. بوزابوک در تمام دوران جنگ نظارهگری بیاعتنا بیش نبوده و جراحتش هم بر اثر حادثهای در کارگاه اتفاق افتاده. اما همه این سالها در پشت آن نقاب دروغین خود را پنهان کرده و مثل اعضای واقعی نهضت مقاومت در جشنها و خاکسپاریها شرکت میکند.
ماجرای این رمان ماجرای کسانی است که در بسیاری از جنبشها و انقلابها و جنگها بار اصلی را به دوش داشتند اما با کمال فروتنی سهمی طلب نکردند و از جلوه فروشی و… اجتناب داشتند. و البته ماجرای کسانی که در هنگام خطر در سرپناهی امن جاخوش کردند اما با در رسیدن روز پیروزی در لباسی دیگر به میدان آمدند و بیهیچگونه شرمی دروغ گفتند و افتخاراتی را به خود منتسب کردند و بر سر خوان پیروزی نشستند.
رمان “افسانه پدران ما” نثری موجز و زیبا دارد. و بعضی از بخشهای آن به شعر پهلو میزند: “من گذاشته بودم پدرم برود. پاپای من. کوچکمرد من. بیشور و حال من. شباویز کودکیام در پشت عینک ته استکانیاش. نه آن یکی که مرا به بستر میبرد، گونهاش را به گونهام میچسباند و مارا با نگاه و پوست بدنش دوست داشت. بلی پدرم، ولی آن دیگری، آن قهرمان بیفروغ در سایه، آن ناشناخته، آن سرباز، آن ساکن اردوگاههای مرگ برود. آن مبارز، آن گوشهگیر از خودنمایی گریزان یرود. او به آزادی بازگشته بود، همانطور که آدم به سکوت باز میگردد…. در پرسش کردن از او، در درو کردن محصولات خاطرات او تأخیر کرده بودم. در حرفه پسری کوتاهی کرده بودم.”
یرگردان این رمان زیبا، دستکار مترجم فرهیخته و با سابقه آقای مرتضی کلانتریان است. عمرشان دراز باد.
مشخصات کتاب:
“افسانه پدران ما” نوشته: سورژ شالاندن، ترجمه: مرتضی کلانتریان، نشر آگاه