هواداران دونالد ترامپ، موافقین خروج انگلستان از اتحادیهی اروپا یا اطرافیان ماری لوپن در فرانسه، دریک نکته با هم مشترکاند: خیلی از آنها در شمار بازندگان روند جهانی شدن هستند.
«پاولا هپ»و «جوئل کو» با هم ۴۶۰۰ کیلومتر فاصله دارند، همدیگر را نمیشناسند، اما خشمی که احساس میکنند از یک جنس است.
یکیشان به نفع خروج از اتحادیهی اروپا رأی داده و آن دیگری میخواهد در نوامبر امسال به دونالد ترامپ رأی بدهد. اولی از پرستون میآید، شهری در شمال غربی انگلستان که از نابودی صنعت نساجی هنوز هم زخمهایی بر تن دارد. دومی آمریکایی ست و اهل ولایتی کوچک در شمال تنسی به نام رد بویلینگ. کارگاه نساجی او جزو آخرین کارگاههایی از این نوع در این منطقه است.
پاولا هپ موضوع را اینطور میبیند: جهانی شدن (گلوبالیزه شدن) برندگان و بازندگان فراوانی داشته و شهر او پرستون در شمار بازندگان است. میگوید اتحادیهی اروپا، یک نوع امپراتوری ست که شاید بتواند همه را ساکت کند، ولی نتوانسته رفاه به وجود بیاورد. او از این همه مهاجر عصبانی ست، میگوید فشار بیشتری روی بازار کار و سیستم بیمهی بهداشتی میگذارد «ما میخواهیم کنترل مهاجران را در دست بگیریم.»
هپ مشاور ادارهی کار است و شعارش «بازگشت به بریتانیای کبیر» است. قول چیزی شبیه این را ترامپ هم به آمریکاییها داده «عظمت آمریکا را برمیگردانیم.»
جوئل کو یکی از طرفداران ترامپ، قرارداد تجارت آزاد امریکای شمالی را مقصر میداند که امکانات شغلی در رشتهی او از تنسی به مکزیکو منتقل شده است. صدای چرخهای خیاطی آمریکا، از همانها که در کارگاه او در حرکتند و پنجاه زن پشت آنها نشستهاند و برای ارتش، کاپشن و شلوار میدوزند، هر ساله خاموش و خاموشتر میشوند.
کو تصمیم دارد به ترامپ رأی بدهد، برای اینکه او «هیچوقت سیاستمدار نبوده»، برعکس هیلاری کلینتون که اعتقاد دارد «فاسد است و کنسرن های بزرگ او را خریدهاند.» اگر ترامپ نبود، امکان داشت «رایش را به برتی سندرز بدهد. هر دوی این کاندیدا علیه سیستم عمل میکنند.»
در رابطه با بریتانیای کبیر چیز زیادی نمیداند، اما عقیده دارد که رأی انگلیسیها علیه اتحاد اروپا، با مبارزهی خودش بیربط نیست. او میگوید «این خوب است که انگلیسیها اتحادیهی اروپا را ترک میکنند. هر کشوری هویت خاص خودش را دارد.»
پدیدهای که در حال حاضر بر دمکراسی غربی حاکم شده:رأی دهندگان خشمگین است. خشمی که متوجهی برگزیدگان سیاسی و اقتصادی، فرهنگ غالب بر مطبوعات، بازار آزاد، احزاب جا افتاده و طبیعتاً مهاجرین است. بسیاری از طرفداران خروج انگلیس از همین گروه خشمگین هستند، درست مثل طرفداران ترامپ در آمریکا و هواداران ماری لوپن در فرانسه.
«به دست آوردن دوبارهی کنترل»، شعار طرفداران برکسیت بود. این میتواند صدای کمک خواهی رأی دهندگان خشمگین در تمام جهان باشد. در عصری که مرتب قراردادهای هر چه پیچیدهتر تجارت آزاد بسته میشود و کمیسرهای ناشناس اتحادیهی اروپا در رابطه با شرایط زندگی مردم تصمیم میگیرند، آنها آرزوی مرزهای مشخص، قوانین ملی و اقتصاد بسته را دارند.
این پدیده البته مربوط به امروز و فردا نیست. اما خشم در سال اخیر به دلیل بحران اقتصادی، بحران اروپا، به هم خوردن ثبات در خاورمیانه و به دنبال آن، موج مهاجرین به نقطهی جوش رسیده. در کنار آن باید صعود چین و صنعتی شدن آن در دههی اخیر را هم در نظر گرفت. اینترنت هم باعث شد که این خشم به سرعت رشد کند و گسترش یابد.
حالا یکباره به نظر میرسد که امکانات جدیدی به وجود آمده که قبلاً به نظر غیرممکن میآمد: بریتانیای کبیر از اتحادیهی اروپا خارج میشود؟ بریتانیاییها اینطور تصمیم گرفتند. دونالد ترامپ رئیس جمهور آمریکا خواهد شد؟ امکانش خیلی کم است، ولی اگر شد چه؟ ماری لوپن رئیس جمهور میشود؟ هرگز، و یا شاید هم بشود؟ اگر روزی هلند و اتریش هم تصمیم بگیرند برای خروج از اتحادیه اروپا رفراندوم بگذارند، چه خواهد شد؟
رأی دهندگان، غیرقابل پیشبینی شدهاند. خیلیها از احزاب سیاسی سنتی روبرمی گردانند و به جریانات سیاسی پوپولیستی جدید رو میآورند. خشم این رأی دهندگان معمولاً نه به طور روشن راست و نه چپ است. اما دمکراسی غرب را از درون به چالش میکشد، درست مثل ویروسی که سیستم امنیتی بدن را مختل کند.
جنبشی که از این خشم تغذیه میکند، معمولاً دیکتاتور منش، ضد بیگانه و ناسیونالیستی ست. مردمی که به ترامپ، برکسیت و لوپن اعتماد میکنند، معمولاً تحصیلات کمی دارند، مسنترند و مردمی هستند که در ولایات یا مناطق صنعتی در حال ورشکستگی، زندگی میکنند.
این ترکیب چیزهای زیادی را از دنیایی که در آن، ثروت از همیشه بیشتر انباشته شده ولی همه به یکسان از آن استفاده نکردهاند، به ما نشان میدهد. ویلیام گالستون، متفکر امور سیاسی آمریکا میگوید«مزایای جهانی شدن به یکسان بین طبقات تقسیم نشده است. به اقشار میانی و کارگران چیزی نرسیده»
درآمد سرانهی یک خانوادهی متوسط آمریکایی با پنج هزار دلار کاهش، از سال ۹۹ در سال ۲۰۱۴، به ۵۳۶۷۵ دلار رسیده است، اقتصاددانان برای این حالت اصطلاح تلخی دارند: ناباروری اقتصادی. رویای آمریکایی که در آن ادعا میشد، برای هر کسی امکان پیشرفت وجود دارد، حالا دیگر در مورد خیلیها صادق نیست. از سوی دیگر ۴۰۰ نفر از مردم آمریکا به اندازهی دوسوم مردم کشور سرمایه در دست دارند.
بر اساس همهپرسیهایی هفتهی اخیر ۷۱ درصد آمریکاییها عقیده دارند که سیستم اقتصادی به نفع اقشار معینی دستکاری میشود.«Riged» اصطلاحی ست که توسط برنی سندرز سوسیالیست در انتخابات استفاده و حالا ترامپ آن را مصادره کرده است. هفتهی گذشته وقتی در پنسیلوانیا محاسبه کرد که ارتباط تجاری با آسیا برای این ایالت به قیمت ۶۸۹۰۰ شغل تمام شده، مردم با شور و حرارت برایش دست زدند.
ترامپ، روز سه شنبه در سخنرانی برای هزاران هوادار گفت «این موج جهانی شدن، طبقهی متوسط ما را کاملاً از میان برده است.» جملهای که میتوانست به همین ترتیب از دهان سندرز، ماری لوپن و یا خیلی از طرفداران برکسیت بیرون بیاید.
ترامپ با جمهوری خواهان در یکی از مسائل اساسی اختلاف دارد. او علیه تجارت آزاد با امریکای شمالی و قرارداد هنوز امضا نشدهی تجارت آزاد با آسیا و اروپاست. عقیده دارد که بهاینترتیب کنسرن های بزرگ به بازارهای بیگانه، دست رسی پیدا میکنند، اما برای بسیاری از کارگران به معنای از دست دادن شغلشان خواهد بود. به نظر گالستون فقط عضویت چین در بازار جهانی تجارت در اواخر سال ۲۰۰۱ «راه را برای همه نوع صادرات» به سوی غرب گشود. درست است که تجارت آزاد موجب افزایش ثروت میشود، ولی چهرهی دنیا را هم عوض کرده است.
از جوامع صنعتی اروپایی، جوامع پساصنعتی سر برآوردهاند، که ذخیرهی مالی و انسانیشان حالا در چین، مالزی و تایوان خوابیده. بر خط مونتاژ به جای کارگرانی از منچستر یا دیترول، افرادی از کولالامپور و «ووان» میبینیم.
این تغییر در ساختار موجب شد که در غرب نیروهای کار به تخصصهای جدیدی نیاز پیدا کنند. دیگرنه کارگران صنعتی که دههها ستون فقرات اقتصاد غرب را تشکیل میدادند، بلکه افراد تحصیلکرده و برنامهریز که با سیستمهای رسانهای به هم مربوط هستند و دنیارا به خوبی میشناسند، خریدار دارند. همینها هم در بریتانیا به طور عمده به ماندن در اتحادیهی اروپا رأی دادند.
به همین دلیل است که مرزهای اختلاف سیاسی، امروزه نه براساس جهان بینی، بلکه برپایه ی برندگان مدرنیزه شدن و بازندگان این فرآیند تعیین میشود. دنیا تقسیم شده به دوگروه. آنها که از باز شدن درها و برداشته شده دیوارهای میان کشورها بهره بردهاند و آنها که گمان میکنند، به حال خود رها گشتهاند.
جنبش برکسیت توانست همدلی مردم سرخوردهی بریتانیا را به دست بیاورد. رفراندوم اتحادیهی اروپا اختلاف میان لندن ثروتمند و حاشیهنشینان فقیر انگلیس را به نمایش گذاشت، تفاوت میان پایتخت مالی و حواشی را. طبقهی کارگر موجودیت خود را در خطر میبیند، او دارد کارش را از دست میدهد.
در فرانسه هم فرونت ناسیونال (جبههی ملی) مدتهاست که تبدیل به بزرگترین حزب کارگری شده است. آن هم حسرت بازگشت به گذشتهی فرانسه را نمایندگی میکند، کشوری با تعداد کمتر مهاجر و اقتصادی که سررشتهاش در درست خود دولت باشد. حزب با شعار «حمایت از تولید داخلی»، سراب بازگشت به دههی شصت را به مردم میفروشد.
ماری لوپن با علاقهی فراوان در مورد «فراموش شدگان» حرف میزند. آنها موتور محرکهی او هستند. فرونت ناسیونال، بیشترین نیرویش را مدتهاست در، شمال، مرکز صنعتی سابق فرانسه و در جنوب که از نظر ساختاری ضعیف هستند، دارد. اما حالا دیگر لایهی میانی طبقهی متوسط هم خود را در خطر دیده و بیشترتحت تأثیر تبلیغات پوپولیست ها قرار میگیرد.
یکی از جامعه شناسان فرانسه به نام (christophe Guiluy) در کتابش به نام (Franktures francaises) می نویسد که فرونت ناسیونال بیش از همه در میان حاشیه نشینان قدرت گرفته است. مناطقی دور دست که با مشکلات منطقهای دست و پنجه نرم میکنند و از نظر اقتصادی بیش از همه بازنده هستند.
او مینویسد که طبقهی حاکم هنوز هم نفهمیده که چه درهی عمیق فرهنگی و ایدئولوژیک میان آنها و مردم معمولی به وجود آمده است. یعنی با اینکه هنوز هم بسیاری از فرانسویها اعتقاد دارند که باید آپارتمانهای دولتی برای طبقات کم در آمد ساخته شود، اما چون میدانند که مهاجرین در این آپارتمانها ساکن خواهند شد، با آن از در مخالفت در میآیند.
رأی دهندگان خشمگین همهی کشورها، مهاجرین را تهدیدی برای خود می بیینند. آنها میتوانند همین شغلهای باقیمانده را هم از چنگشان در آورند. درست برعکس طبقات تحصیل کرده و متخصص. سفیدپوستهای فقیر آمریکایی در همان حال که فکر میکنند مکزیکیها برایشان خطرناکاند، از مهاجرین پولدار که باعث رشد اقتصادی میشوند، استقبال میکنند.
این احساس که سیاستمداران آنها را از یاد بردهاند، در میان همهی رأی دهندگان خشمگین مشترک است. تفاوتی نمیکند که کدام حزب و یا گروه بر سرقدرت باشد. گالستون میگوید «در سالهای گذشته و در دمکراسیهای غربی تفاوتی میان دولتهای چپ میانه و راست میانه وجود نداشت. همهشان این فرصت را که در رابطه با نتایج گلوبالیزه شدن، واکنش درستی نشان دهند، از دست دادند.»
جورج مونبیوت، روزنامهنگار چپ انگلیسی در گاردین، رفراندوم انگلیس را فوران آتشفشان خشم فقرا و فراموش شدگانی میداند که براثر الیگارشی اقتصادی زخم خوردهاند. «این فریاد خشمگینی علیه سطوح بالا، بیگانگی و از دست دادن قدرت است.» و به همین دلیل شعار (Take back control) اینقدر خوب عمل گرد. اگر چپها نتوانند با این وضعیت کار کنند، پس به چه دردی میخورند؟
وقتی که مردم گمان کنند جهان آشنایشان در حال فروپاشی ست، تبدیل به طعمهای آسان برای آنهایی میشوند که بدون دلیل و با سروصدا و تبلیغات غلط، مهاجرین را مقصر قلمداد میکنند. دیوید بروکس در نیویورک تایمز مینویسد «طبقهی ممتاز جامعه، زیاده طلب بودند و حالا همه چیز دارد در جهت عکس پیش میرود. آدمهای کم سواد، تصویر دیگری از آینده در سر دارند، تصویر بستهتر، اشتراکیتر و محفوظتر و قسمت بندی شده تر»
حتی توماس فریدمن، روزنامهنگار آمریکایی و موافق روند جهانی شدن هم به نتایجی نظیر همین میرسد«مردم دچار ترس عمیقی شدهاند، ما تجارت و صنعت را جهانی کردیم، روباتها و دستگاههای هوشمند ساختیم، اما بسیاری از مردم به همین دلیل دچار سرگیجه شده و احساس میکنند که به حال خود رها شدهاند.» و به این دلیل که سیاست، جوابی برای نگرانیهای همین تودهی غیر متخصص پیدا نکرده، خیلی هاشان با پشت کردن به طبقهی ممتاز و رادیکالیزه شدن عکسالعمل نشان میدهند. این فرصت درخشانی برای نیروهایی ست که پیش از این حتی نمیتوانستند به قدرت نزدیک شوند و با رفراندوم و صندوق رأی در سیاست تأثیرگذار باشند.
متفکر معروف فرانسوی (Michael Wieviorka) به تازگی کتابی منتشر کرده و وارد مقولهی دیگری شده،فرضیهی سیاسی.
)Le seisme) یا همان زلزله در روز دوشنبه هشتم ماه مه سال ۲۰۱۷ آغاز میشود، غروب روز قبل ماری لوپن، رهبر فرونت ناسیونال با ۵۱ درصد رأی فرانسویان، به مقام ریاست جمهوری رسیده. نویسنده تصور میکند که لوپن چطور در این شب برفراز میدان کنکورد میایستد و در کنارش بریژیت به اردو که از هواداران وفادار این حزب است، ایستاده. خانم رئیس جمهور به احساسات پرشور مردم پاسخ میگوید. نویسنده امیدوار است که تصاویر کتاب هیچ وقت به واقعیت نپیوندد. اما واقعیت ترسناک این است که انگلیسیها با برکسیت، به این بازی ذهنی، به شکلی وهم انگیز، مشروعیت بخشیدهاند.
او به تازگی اعتراف کرد که دیگر در رأی گیریها شرکت نمیکند: حزبی وجود ندارد که به او اعتماد کنم، چیزی که آدم از جامعه شناس معروفی چون او انتظار نمیرود. ویویروکا که مدتها خود را به نام «یکی از همراهان جنبش چپ» معرفی میکرد، حالا اعتقاد دارد که «چپ فرانسه مرده است». بحران چپ، فروپاشی سیستم سیاسی فرانسه را سرعت بخشید.
خیلی از فرانسویها خشمگیناند. از دست رفتن اعتماد میان شهروندان و دولتمردان هیچوقت به این اندازه نبوده است. برجایماندگان، بالاترین توانایی بالقوهی خشم را با خود حمل میکنند و به همین دلیل هم بالقوه جزو نیروهای هوادار جنبشهای پوپولیستی فرانسه به حساب میآیند، که ماری لوپن نه تنها نماینده، بلکه معروفترین آنهاست.
لوپن، برای فرونت ناسیونال یک برنامهی ضد لیبرال اقتصادی نوشت که در آن حمایت از تولید داخلی و ضدیت با تجارت آزاد در نظر گرفته شده است. او به طبقات ممتاز جامعه به شدت انتقاد میکند، میخواهد جلوی موج مهاجرت بایستد و راه فرانسویان را به بازار کار هموار نماید. حزب در سایهی رهبری کاریزاماتیک او به سومین نیروی سیاسی در فرانسه، کشوری که همیشه دو حزبی اداره میشد، تبدیل گشت.
وحشت از سقوط، یا حداقل طی کردن آرام سیر نزولی، گریبانگیر طبقهی متوسط هم هست. «ما میدانیم که فرزندانمان، زندگی بهتری از ما نخواهند داشت. برعکس، حالا دیگر بسیاری از والدین به بچههای بزرگسال خود هم کمک میکنند، به آنها پول میدهند تا بتوانند باحقوق ناچیزشان به زندگی ادامه دهند و یا اجاره خانهشان را میپردازند.»
در کنار بحران اقتصادی، فرانسه، چون خیلی از کشورهای اروپایی با بحران هویت هم دست به گریبان است. جامعه به شدت دو قطبی شده و دیگر چون گذشته حاضر نیست حول محور ایدهی جمهوری خواهی گرد بیاید. ویویروکا عقیده دارد « فرانسه مدتهاست که دیگر از شکل یک جامعه خارج شده و حالا دیگر فقط یک دولت از آن به جا مانده است.»
در بریتانیا بسیاری از مردم بر این عقیدهاند که امپراتوری خود را از دست داده و دیگر راهی برای به دست آوردن عظمت پیدا نمیکنند. در ایالات متحده هم خیلیها فکر میکنند که اولین قدرت دنیا بودن دارد ارزشش را از دست میدهد. وحشت عمیقی که در مورد خیلی از کشورهای اروپایی هم صادق است.
رادیکالیزه شدن خیلی از شهروندان را میتوان پاسخی به سیاست دانست که نتوانست راه حلی برای سؤالات اصلی پیدا کند، در کنارش بسیاری از اروپاییان به این نتیجه رسیدهاند که احزاب کلاسیک از نظر ایدئولوٰژی تفاوت چندانی با هم ندارند و همهشان در یک راستا عمل میکنند. مخصوصاً به دلیل واحد پول برابر که همهی کشورهای اروپایی را به ریاضت اقتصادی و رفرم ناچار نموده است، سیاست تا حد زیادی بدون نبرد میان احزاب پیش میرود. آلترناتیوی وجود ندارد.
از این رادیکالیزه شدن بیش از همه چپهای اروپای غربی ضربه دیدهاند. آنها در فرانسه، بریتانیا یا امریکا بر سر اینکه در ربط با گلوبالیزه شدن چه واکنشی باید نشان داد، با هم در جدالند. به این دلیل که نیروهای پشتیبانشان تا حد زیادی به جبههی مخالف پیوستهاند. طبقهی کارگر کلاسیک که به جبههی بازندگان رانده شده و تحصیل کردگان لیبرالی که در صف برندگان هستند. همان اختلافی که حزب لیبرال انگلیس را به دو نیم کرده و در بین سوسیالیستهای فرانسه به شدت عمیق شده است.
مشکلی نظیر این را هیلاری کلینتون در آمریکا هم دارد. این شوهر او، بیل بوده که قرارداد تجارت آزاد امریکای شمالی را به قانون بدل کرد. خودش به عنوان یک دمکرات، نمایندهی بورژوازی ست و در حال حاضر آتیکتی بیشتر از نمایندگی بورژوازی در غرب، رمیدگی ایجاد نمیکند. به همین دلیل او به سختی توانست جنبش ضد بورژوازی برنی سندرز را شکست دهد و حالا هم ناچار است درست در همین جبهه با ترامپ بجنگد.
حالا او هم میگوید که مخالف بازشدن بازارهای آسیایی ست، او هم تلاش میکند که رأی دهندگان خشمگین را به سوی خود جلب کند، البته در حالی که آنها را به تصمیمگیری عاقلانه دعوت میکند. اگر ترامپ این همه نقطهی ضعف نداشت، میشد جدأ نگران دورنمای آیندهی کلینتون بود.
او با چالشهایی روبه روست که همهی سیاستمدارانی که علیه پوپولیسم میجنگند، درگیرش هستند:رأی دهندگان خشمگین به این دلیل که بند بند برنامهی آنها قانعشان کرده، به جبههی آنها نمیپیوندند، بلکه به این دلیل که انعکاس خشمشان را در ماری لوپن و ترامپ میبینند، به سوی آنها میروند. برای آنها اهمیتی ندارد، یا کلاً به را این باور نیستند که توقف تجارت آزاد یا خروج از اتحادیهی اروپا وضعشان را از الآن هم بدتر میکند، همین حالا خودشان را جزو محرومان جامعه میبینند.
دیواری که ترامپ میخواهد در مرز مکزیک بکشد، مشکل مشخصی را حل نخواهد کرد، اما یک سمبل نیرومند است. درست به همین معنا، هم همهی رأیدهندگان به برکسیت، بهراستی خواهان جدایی از اتحادیهی اروپا نبودند. آنها فقط میخواستند نشان دهند که: ما هم هستیم، مارا ببیند، کاری کنید. ما از دست شما به تنگ آمدهایم.
شاید عصر رأیدهندگان خشمگین، تازه شروع شده باشد.
منبع: اشپیگل