برگرفته از تریبون زمانه *  

مقدمه مترجمان: آلن بديو، فيلسوف برجسته فرانسوي، در سال ۲۰۰۸، چهل سال پس از وقوع بزرگ‌ترين جنبش دانشجويي تاريخ، پرسيد، چرا ۴۰ سال پس از آن واقعه اين همه جار‌و‌ جنجال سر آن به راه افتاده: اين همه مقاله، برنامه تلويزيوني، اين همه نشست و يادبود؟ او دو پاسخ محتمل را مي‌سنجد و مي‌آزمايد: يکي بدبينانه و ديگري اميدوارانه.

پاسخ بدبينانه: ما امروز ياد مه ۶۸ را گرامي مي‌داريم و سالروز وقوعش را جشن مي‌گيريم زيرا مطمئن شده‌ايم و خيال حافظان وضع موجود و نظم مستقر جهان‌گستر نيز جمع شده است که مه ۶۸ مرده است و پس از ۴۰ سال ديگر جاني در کالبدش نمانده است که تجديد خاطره‌اش براي صاحبان قدرت تهديدي باشد و حال که چنين است بگذاريد مراسم يادبود هرچه «باشکوه‌تر»، هر چه نظرگير‌تر، برگزار شود. اين را تنها مخالفان واقعه نمي‌گويند: کساني که روزگاري چهره‌هاي «سر‌شناس» آن جنبش/شورش کم‌نظير بودند نيز بعضاً بر اين باورند: کوهن بنديت، حالا که از جلد دانشجوي جواني سرکش بيرون آمده و به قالب سياستمدار/سياست‌ورزي سر به راه درآمده مي‌گويد: «مه ۶۸ را فراموش کنيد». چرا؟ چون ما در جهاني سراپا متفاوت زندگي مي‌کنيم، اوضاع زمين تا آسمان فرق کرده است، جهان بالکل «تغيير» کرده و بنابراين مي‌توانيم با وجداني آسوده ياد بهترين سال‌هاي عمرمان را گرامي بداريم. هيچ از آنچه در آن زمان روي داد براي ما معنا و دلالت عملي ندارد: آنچه مانده حسرت گذشته‌اي شورانگيز است و ياد ايام جواني و گاهي هم مطالعه فرهنگ عامه.
البته بديو گوشزد مي‌کند که پاسخ بدبينانه روايت تلخ‌تري هم دارد: ما از آن روي پس از ۴۰ سال چنين پر سر و صدا براي واقعه/وقايع مه ۶۸ يادبود مي‌گيريم که محصول واقعي و قهرمان واقعي مه ۶۸ خود سرمايه‌داري بوده است، آن هم سرمايه‌داري افسارگسيخته نئوليبرالي. از اين منظر، به لطف سرمايه‌داري پست‌مدرن و جهان پر زرق‌و‌برقِ انواع و اقسام مصرف‌گرايي‌اش، همه آزادي‌هايي که شورشيان ۶۸ در آرزويش مي‌سوختند اينک بدل به واقعيتي بالفعل شده است: شيوه زندگي تغيير کرده، فردگرايي ديگر حد‌و‌مرز نمي‌شناسد و محدوديتي براي کامجويي در کار نيست. و سر آخر اينکه خود سارکوزي محصول مه ۶۸ است و بزرگداشت مه ۶۸ هم چيزي نيست به جز بزرگداشت غرب نئوليبرالي که ارتش آمريکا با تمام قوا و با دلاوري تام از آن در برابر هجوم مردمان بي‌تمدن دفاع مي‌کند.
به نظر بديو، فرضيه خوشبينانه‌تري هم هست: اينکه بزرگداشت پر سر و صداي مه ۶۸ – حتي در وجه تجاري و رسمي و تحريف‌شده آن – در ‌‌نهايت سرپوشي است بر اين فکر گنگ و سردرگم که همچنان مي‌توان از امکان خلق يک عالم اجتماعي و سياسي متفاوت دم زد و اينکه ايده باعظمت تغيير ريشه‌اي که ۲۰۰ سال تمام به نام «انقلاب» شناخته مي‌شد هنوز چونان شبحي خاموش و رنگ‌باخته اينجا و آنجا پرسه مي‌زند و در کار تسخير اذهان است، هر قدر هم که قدرت‌ها و نهادهاي رسمي وانمود کنند که ديگر زمان آن به سر رسيده است.
سؤال اين است که در بازديدن مه ۶۸ از کجا بايد آغاز کرد. بديو معتقد است دليل اينکه بزرگداشت مه ۶۸ چنين پيچيده مي‌نمايد و به فرضيه‌هايي ضد و نقيض راه مي‌دهد اين است که خود مه ۶۸ «رخدادي» بس پيچيده بود: وقايع مه ۶۸ تشکيل کلاف سردرگمي داده‌اند که براي گشودنش ابتدا بايد سرِ رشته را پيدا کرد. نمي‌توان از مه ۶۸ تصويري يکپارچه ترسيم کرد و با خيال راحت تکليف آن را روشن ساخت. به زعم بديو، مه ۶۸ کثرتي ناهمگن است و نه کلي «بسيط» که قابل تجزيه نباشد.
بديو ادعا مي‌کند که ما نه با يک مه ۶۸ بلکه با چهار مه ۶۸ متفاوت روياروييم. و اين وجه مميز و شايد نقطه قوت و البته مايه پيچيدگي مه ۶۸ فرانسوي است که در آن چهار فرايند متفاوت به هم تابيدند، با هم آميختند و چونان تصويرهاي فيلمي سينمايي بر هم افتادند (superimposition): نکته اين است که چهار فرايند مورد نظر، در تحليل نهايي، کاملاً نامتجانس‌اند و به همين سبب است که تفسيرهاي اين واقعه تا بدين‌پايه متفاوت و بعضاً متباين يا حتي متناقض‌اند: در تفسيرهاي رايج، معمولاً يک جنبه/يک فرايند لحاظ مي‌شود و تماميت پيچيده و تودرتوي رخداد ۶۸ از نظر مي‌افتد، يعني‌‌ همان چيزي که مه ۶۸ را واقعه‌اي به راستي بي‌نظير ساخته است. اين مقاله بخشي از کتاب «فرضيه کمونيسم» است که از سوي نگارندگان در دست ترجمه است.

***

۱. مه ۶۸ در درجه اول قيام و شورش دانشجويان جوان دانشگاه‌ها و دانش‌آموزان مدرسه‌ها بود. اين تماشايي‌ترين و معروف‌ترين وجه مه ۶۸ بود، آن وجهي که قوي‌ترين تصاوير را بر جاي نهاده است، تصاويري که اخيراً از نو شاهدشان بوده‌ايم: راهپيمايي‌هاي توده‌اي، سنگربندي‌هاي خياباني، زد و خورد با نيروهاي پليس، و غيره. به گمانم از بطن اين تصاوير جوش‌و‌خروش و خشونت سرکوب بايد سه ويژگي را استخراج کنيم. نخست، اين قيام در آن زمان پديده‌اي جهان‌گير بود (مکزيک، آلمان، چين، ايتاليا، آمريکا و…) و بنابراين مختص فرانسه نبود. دوم، بايد به ياد داشت که دانشجويان و دانش‌آموزان اقليتي از جوانان را تشکيل مي‌دادند. در دهه ۱۹۶۰، ۱۰ تا ۱۵ درصد گروه سني جوانان در امتحان نهايي براي ورود به دانشگاه شرکت مي‌کردند. وقتي از «دانشجويان و دانش‌آموزان» سخن مي‌گوييم، بخش کوچکي از جوانان مد نظرمان است، بخشي که در آن زمان با توده‌هاي وسيع جوانان طبقه کارگر هيچ ارتباطي نداشتند. سوم اينکه عناصر جديد در قالب دو مقوله رخ نمودند. از يک‌سو: نيروي خارق‌العاده ايد‌ئولوژي، نماد‌ها، واژگان مارکسيستي و ايده انقلاب. از سوي ديگر، پذيرش خشونتي که هر چند تدافعي و براي مقابله با سرکوب بود ولي به هر حال خشونت بود. رنگ‌و‌بوي خاص قيام از همين جا نشأت مي‌گرفت. همه اين‌ها تشکيل‌دهنده نخستين مه۶۸بود.

۲. مه ۶۸ دوم و بس متفاوت بزرگ‌ترين اعتصاب عمومي در کل تاريخ فرانسه بود که از بسياري جهات يک اعتصاب عمومي کلاسيک محصوب مي‌شد. محور اصلي اعتصاب کارخانه‌هاي بزرگ و سازمان‌دهنده‌اش عمدتاً اتحاديه‌ها و به ويژه کنفدراسيون عمومي کارگران (CGT) بود. اين اعتصاب از واپسين اعتصاب بزرگ از اين نوع خط مي‌گرفت، يعني اعتصاب پيش از پيروزي جبهه خلق در انتخابات ۱۹۳۶. مي‌توان گفت اعتصاب سال ۶۸، با توجه به ابعاد و خصوصيات عامش، به لحاظ تاريخي، در بستري بس متفاوت از قيام جوانان روي داد. اين اعتصاب به بستري تعلق دارد که مي‌توان آن را به «چپ» کلاسيک نزديک‌تر دانست. با اين حال، اين اعتصاب نيز ملهم از عناصري اساساً بديع بود. از سه عنصر مي‌شود ياد کرد.

نخست آنکه فراخوان و تصميم به اعتصاب، در کل، ربط چنداني به نهادهاي رسمي طبقه کارگر نداشت. در بيشتر موارد، آغازگر حرکت کارگران جواني بودند که عضو اتحاديه‌هاي بزرگ نبودند، هر چند اين اتحاديه‌ها بعداً به اين حرکت پيوستند، بعضاً با هدف مهارکردن آن. پس در مه ۶۸ کارگران نيز عنصري از شورش بود که باز به جوانان تعلق داشت. اين کارگران جوان دست به عملي يازيدند که غالباً «اعتصاب‌هاي خودسرانه» توصيف مي‌شد تا از «اعتصاب‌هاي رسمي» سنتي اتحاديه‌ها متمايز گردد. بايد متذکر شد که اين اعتصاب‌هاي خودسرانه پيش‌تر در ۱۹۶۷آغاز شدند و اينکه مه ۶۸ کارگران صرفاً يکي از نتايج مه ۶۸ دانشجويان نبود، زيرا زمينه‌ساز آن محسوب مي‌شد. اين پيوند زماني و تاريخي ميان جنبشي سازمان‌يافته به دست جوانان تحصيل‌کرده و جنبشي کارگري کاملاً غيرمعمول است. اما دومين عنصر راديکال استفاده نظام‌مند از اشغال کارخانه‌ها بود. اين امر بي‌ترديد ميراث اعتصاب‌هاي بزرگ۱۹۳۶ و ۱۹۴۷ بود، ولي اين‌بار در مقياسي وسيع‌تر. تقريباً تمامي کارخانه‌ها به اشغال درآمدند و با پرچم‌هاي سرخ آذين شدند. و چه تصوير باشکوهي! بايد مي‌بوديد و مي‌ديديد اين کشور چه هيأتي داشت وقتي پرچم‌هاي سرخ بر فراز همه کارخانه‌ها در اهتزاز بودند. هر کس آن را ديده باشد هرگز از يادش نخواهد برد. و سپس نوبت به سومين عنصر مي‌رسد که از قضا ماهيتي «افراطي» دارد: اين مقطع و سال‌هاي پس از آن شاهد گروگان‌گيري منظم رؤسا و زدوخوردهاي پيراموني با «نيروهاي امنيتي» (CRS) بود. اين بدان معناست که نکته‌اي که هم‌اينک درباره‌اش صحبت کردم، يعني قسمي پذيرش خشونت، نه فقط در محدوده جنبش جوانان دانشجو و دانش‌آموز بلکه در بطن جنبش کارگران نيز حضور داشت. و دست آخر، به منظور خاتمه‌دادن به مبحث مه ۶۸ دوم، بايد يادآور شد که، با در نظر داشتن همه اين عناصر، اين پرسش که جنبش را بايد تا چه زماني ادامه داد و چگونه بايد مهارش کرد مسأله‌اي حاد شده بود. تناقضي وجود داشت ميان خواست CGT براي به‌دست‌گرفتن مهار جنبش و کنش‌هايي سرشار از «نافرماني طبقه کارگر» به تعبير خاوير وينياي مورخ. حتي در بطن خود جنبش اعتصاب هم درگيري‌هايي در کار بود که مي‌توانستند بسيار شديد شوند. حتي امروزه نيز مخالفت کارگران رنو-بيانکور با توافقات گرنل (Grenelle) بيان نماديني از همين درگيري‌هاست. چيزي درون نهضت کارگران در مه ۶۸ بود که در برابر تلاش‌ها براي رسيدن به توافقي مبتني بر مذاکره و خاتمه‌دادن به اعتصاب عمومي مقاومت مي‌کرد.

۳. مه ۶۸ سومي نيز وجود دارد که به همين اندازه ناهمگون است. من آن را مه اختيارگرا يا ليبرتارين وصف خواهم کرد. مه سوم مربوط به مسأله تغيير جوّ اخلاقي است، مسأله تغيير روابط جنسي و مسأله آزادي فردي. اين پرسش زمينه‌ساز ظهور جنبش زنان و سپس جنبش رهايي و دفاع از حقوق همجنس‌خواهان شد. و همچنين بر فضاي فرهنگي تاثير گذاشت، با طرح ايده تئاتري جديد، صور جديدي از بيان آراء و عقايد سياسي، سبکي جديد در کنش جمعي، با ترويج هپنينگ‌ها و بديهه‌سازي، و تشکيل اِتا ژِنرِو دو سينما. اين نيز يکي از مؤلفه‌هاي متمايزکننده مه ۶۸ به شمار مي‌آيد که مي‌توان آن را مؤلفه ايدئولوژيکي آن وصف کرد که به رغم سقوط گاه و بيگاهش در ورطه نوعي آنارشيسم افاده‌اي و اهل مهمان‌بازي و خوش‌گذراني، هنوز هم با جوّ کلي آن رخداد همساز بود. کافي است به قدرت گرافيکي پوسترهايي بينديشيم که در ماه مه در آتليه‌هاي مدرسه هنرهاي زيباي پاريس طراحي شدند.

نبايد از ياد برد که اين سه مؤلفه، به رغم همپوشاني‌هاي اساسي، متمايز ماندند. وقوع ستيزهاي معنادار بين آن‌ها ممکن بود. و درگيري‌هايي واقعي نيز ميان چپ جديد فرانسه (gauchisme) و چپ کلاسيک روي داد، و همين‌طور ميان چپ نوي سياسي (که تروتسکيست‌ها و مائوئيست‌ها نماينده‌اش بودند) و چپ نوي فرهنگي که به آنارشيسم گرايش داشت. همه اين‌ها به اتفاق هم تصويري از مه ۶۸ ارائه مي‌کند که شباهتي به جشنواره‌اي يکپارچه نداشت بلکه فوراني از تناقض‌ها بود. در مه ۶۸، حيات سياسي فشرده و پرتنش بود و در ميانه کثيري از تناقض‌ها تجربه مي‌شد.
اين سه مؤلفه در سه عرصه نمادين عظيم بازتاب يافتند: سوربن اشغال‌شده براي دانشجويان؛ کارخانه‌هاي بزرگ خودروسازي (و به ويژه بيانکور) براي کارگران؛ و تئا‌تر اُدئون اشغال‌شده براي مشارکان اختيارگراي مه ۶۸.
سه مؤلفه، سه عرصه، سه نوع نمادگان و گفتار و در نتيجه، چهل سال پس از آن رخداد، سه برآورد متفاوت. وقتي امروز درباره مه ۶۸ سخن مي‌گوييم از چه سخن مي‌گوييم؟ درباره کل آن رخداد، يا درباره يکي از مؤلفه‌هاي مجزاي آن؟

مايلم استدلال کنم هيچ‌يک از اين سه مهم‌ترين مؤلفه نيست، زيرا مه ۶۸ چهارمي در کار بود. اين مه چهارم حياتي بود، و هنوز که هنوز است نسخه‌اي است براي آنچه آينده به بار خواهد آورد. قرائت آن دشوار‌تر است زيرا پس از ماه مبارک مه آمد، و سال‌هايي سرشار از شور و تنش سياسي در پي آورد. هر چند اگر به اوضاع و احوال آغازين بچسبيم درک آن دشوار خواهد بود، مه ۶۸ چهارم بر دوره ميان ۱۹۶۸ و ۱۹۷۸ سايه افکند، و سپس با پيروزي اتحاد چپ و ذلت «سال‌هاي ميتران» سرکوب و مستحيل شد. پس بهتر آن است که از «دهه ۶۸» سخن بگوييم تا از «مه ۶۸».

۴. فرايند چهارمين مه ۶۸دو وجه دارد. وجه نخست اين اعتقاد است که ما از دهه ۱۹۶۰ به بعد شاهد پايان‌گرفتن تصوري قديمي از سياست بوديم و در پي آن جست‌و‌جويي ناپيوسته براي کشف تصوري جديد از سياست را در سراسر دهه ۱۹۷۰ تجربه کرديم. تفاوت ميان اين عنصر چهارم و سه‌تاي نخست آن است که اين عنصر دغدغه‌اي جز اين پرسش نداشت: «سياست چيست؟» اين پرسش در آنِ واحد بسيار نظري و بسيار دشوار بود، ولي در عين حال محصول آزمون‌هاي بي‌واسطه بسياري بود که افراد با شور‌و‌شوق فراوان به آن‌ها دست يازيدند.

آن تصور قديمي که در اين دوره مي‌کوشيديم از آن بگسليم مبتني بر اين فکر مسلط بود که قسمي عامل يا فاعل تاريخي در کار است که امکاني براي رهايي عرضه مي‌دارد (فکري مشترک ميان فعالان همه گروه‌ها و در اين معنا مقبول همگان در اردوي «انقلاب»). اين فاعل با نام‌هاي گوناگوني مانند طبقه کارگر، پرولتاريا و گه‌گاه مردم يا خلق شناخته مي‌شد، و اگرچه ترکيب و اندازه آن محل اختلاف بود، کسي در وجود آن شک نداشت. اين اعتقاد مشترک که فاعلي «عيني» در بطن واقعيت اجتماعي تعبيه شده است که رهايي را ممکن مي‌سازد احتمالاً بزرگ‌ترين تفاوت ميان آن دوره و اکنون است. در فاصله ميان اين دو، دهه غم‌بار ۱۹۸۰ را از سر گذرانده‌ايم. در آن زمان، فرض ما اين بود که سياست رهايي نه يک ايده محض يا نوعي بيان اراده است و نه دستوري اخلاقي، بلکه امري است تعبيه‌شده در واقعيت اجتماعي و تاريخي و تقريباً برنامه‌ريزي شده توسط آن. يکي از نتايج منطقي آن اعتقاد آن بود که اين فاعل عيني بايد به قدرتي سوبژکتيو استحاله يابد و اين پديده اجتماعي بايد بازيگري آگاه گردد. براي تحقق اين خواسته، اين فاعل مي‌بايست توسط سازماني خاص نمايندگي شود، و اين دقيقاً‌‌ همان چيزي بود که حزب، حزب طبقه کارگر يا حزب مردم، نام داشت. اين حزب مي‌بايست هرجا عرصه‌اي براي مداخله يا نبرد قدرت در کار بود حاضر باشد. بي‌شک بحث‌هاي گسترده‌اي در باب ماهيت اين حزب در مي‌گرفت. آيا حزب پيشاپيش وجود داشت يا بايد آفريده و از نو آفريده مي‌شد؟ مي‌بايست به چه شکل درآيد؟ و از اين قبيل. اما توافقي اصولي در کار بود که فاعلي تاريخي وجود دارد و اين فاعل مي‌بايست سازمان‌دهي شود. و اينکه اين سازمان سياسي آشکارا واجد پايگاهي اجتماعي در سازمان‌هاي توده‌اي است که در واقعيت بي‌واسطه اجتماعي ريشه داشتند. و نيز به کل به پرسش نقش اتحاديه‌هاي کارگري دامن مي‌زد، پرسش رابطه آن‌ها با حزب، و معناي واقعي اتحاديه‌هاي مبتني بر مبارزه طبقاتي.

حاصل اين همه چيزي است که هنوز هم با ماست: اين تصور که کنش سياسي رهايي‌بخش دو وجه دارد. نخست، جنبش‌هاي اجتماعي که با مطالبات خاص گره خورده‌اند و اتحاديه‌ها شکل طبيعي سازمان‌دهي آنهايند. وجه دوم‌‌ همان عنصر حزب است که چيزي نيست جز حاضر‌بودن در همه عرصه‌هاي ممکن قدرت و، به تعبيري، انتقال نيرو و محتواي جنبش‌هاي اجتماعي به اين عرصه‌ها.

اين را مي‌توان تصور کلاسيک از سياست رهايي ناميد. در مه ۶۸، تمام کنشگران تا حد زيادي در اين تصور شريک بودند و همه به زباني واحد سخن مي‌گفتند. همگان، خواه کنشگراني در نهادهاي مسلط بودند خواه معترض به آن نهاد‌ها، خواه کمونيست‌هاي سنتي بودند خواه چپ‌هاي نو، مائوئيست بودند يا تروتسکيست، جملگي از واژگاني يکسان بهره مي‌جستند: طبقات، مبارزه طبقاتي، رهبري پرولتري مبارزات، سازمان‌هاي توده‌اي و حزب. البته اختلاف‌هاي حادي بر سر مشروعيت و اهميت اين جنبش‌ها وجود داشت. اما همگان به زباني واحد سخن مي‌گفتند و پرچم سرخ نماد همه بود. تأکيد دارم که مه ۶۸، به رغم تناقض‌هاي شديدش، زير لواي پرچم سرخ بر فراز روستا‌ها و کارخانه‌ها و محله‌ها در اهتزاز بود. امروزه، ما به ندرت جرأت برافراشتن آن را داريم. در اواخر ماه مه سال ۱۹۶۸، مي‌شد حتي پرچم سرخ را ديد که بيرون پنجره آپارتمان‌هاي بخشي از بورژوازي در باد تکان مي‌خورد.

اما حقيقت مخفي، که به تدريج عيان گشت، آن است که اين زبان مشترک و نماد آن، پرچم سرخ، به واقع رو به مرگ بود. مه ۶۸ با نوعي دوپهلويي اساسي همراه بود: زباني که همه با آن حرف مي‌زدند در سراشيب زوال افتاده بود. قسمي فقدان موقت تمايز ميان آنچه آغاز مي‌شود و آنچه به پايان مي‌رسد در کار است و همين فقدان است که مايه تنش رازآميز مه ۶۸ است.
اين زبان، در عمل، رو به مرگ بود زيرا مه ۶۸ و، حتي بيش از آن، سال‌هاي متعاقبش چالشي بس عظيم پيش روي مشروعيت سازمان‌هاي تاريخي چپ نهاد، پيش روي اتحاديه‌ها و حزب‌ها و رهبران سر‌شناس. حتي در کارخانه‌ها هم انضباط، شکل معمول اعتصاب‌ها، سلسله‌مراتب نيروي کار و اقتدار اتحاديه‌ها در نسبت با جنبش‌ها جملگي به چالش کشيده شدند. کنش کارگري يا خلقي مي‌توانست در هر لحظه از چارچوب عادي‌اش بيرون آيد و به شکلي ظاهر شود که در آن زمان آشوبگرانه يا خودسرانه تلقي مي‌شد. و شايد از اين هم مهم‌تر، نقد ريشه‌اي دموکراسي مبتني بر نمايندگي بود، نقد چارچوب پارلماني و انتخاباتي، و نقد «دموکراسي» در شکل دولتي، نهادي و قانوني‌اش. سرانجام نبايد از ياد برد که آخرين شعار مه ۶۸ اين بود: «انتخابات کلاه‌برداري است». و اين صرفاً تبي ايدئولوژيکي نبود. دلايل مشخصي براي اين خصومت با دموکراسي نمايندگي وجود داشت. پس از يک ماه مبارزه دانشجويي و در پي آن بسيج بي‌سابقه طبقه کارگر و نيروهاي مردمي، دولت موفق به برگزاري انتخابات شد، و نتيجه آن ارتجاعي‌ترين مجلس نمايندگاني بود که تا آن زمان ديده بوديم. آنگاه بر همگان معلوم شد که دستگاه و بينش (dispositif) انتخابات صرفاً يا حتي اساساً دستگاه و بينشي مبتني بر نمايندگي نيست: بلکه همچنين دستگاه و بينشي است که جنبش‌ها و هر چيز نو را سرکوب مي‌کند، در واقع هر چيزي را که بکوشد از آن بگسلد.

همه اين‌ها – همه آن «نقد سترگ»، به تعبير انقلابيان چيني، که اساساً سلبي هم بود – به ترسيم تصوري نو کمک کرد، تصويري از سياست که مي‌کوشيد خود را از چنگ تصوير قديمي‌‌ رها سازد. اين کوشش‌‌ همان چيزي است که من چهارمين مه ۶۸ مي‌نامم. مه ۶۸ چهارم در جست‌و‌جوي آن چيزي است که مي‌تواند در وراي مرزهاي انقلابي‌گري کلاسيک وجود داشته باشد. اين جست‌و‌جويي کورکورانه است زيرا از زباني سود مي‌جويد که‌‌ همان زبان مسلط بر تصور قديمي است، تصوري که مه ۶۸ چهارم مي‌کوشيد از آن‌‌ رها گردد. اين است ريشه مضمون‌هاي (آشکارا نارساي) «خيانت» يا «پشت کردن»: سازمان‌هاي سنتي علي‌الظاهر سرگرم خيانت‌کردن به زبان خويش بودند. و يا – با استفاده دوباره از زبان زيبا و جاندار انقلابيون چيني – آن‌ها سرگرم «برافراشتن پرچم سرخ براي جنگيدن با پرچم سرخ» بودند. دليل اينکه ما مائوئيست‌ها حزب کمونيست فرانسه و اقمارش را «تجديدنظرطلب» ناميديم آن است که فکر مي‌کرديم، همانطور که لنين درباره برنشتاين و کائوتسکي سوسيال دموکرات فکر مي‌کرد، اين سازمان‌ها داشتند زباني مارکسيستي را که ظاهراً زبان خودشان بود به ضد خويش بدل مي‌ساختند. چيزي که در آن دوره از ديدنش عاجز مانديم اين بود که خود اين زبان بايد تحول يابد، ليکن اين‌بار به مفهومي ايجابي. همه اين تصوير‌ها از امکان پيوند‌زدن وجوه متفاوت مه ۶۸ مرکز ثقل جست‌و‌جوي کورکورانه ما بود. مه چهارم‌‌ همان خط قطري است که سه‌تاي ديگر را به هم وصل مي‌کند. همه آن ابداع‌ها و ابتکارهايي که به ما رخصت مي‌داد ميان اين سه جنبش ناهمگون، و به ويژه ميان جنبش دانشجويان و جنبش کارگران، در گردش باشيم در حکم گنجينه ما بودند.

در اين نقطه، به زباني غني‌تر و سرزنده‌تر نياز داريم.

وقتي مه ۶۸ در جريان بود، من مدرسي در دانگاه رِم (Reime) بودم. کل دانشگاه (که به واقع مرکز دانشگاهي کوچکي بود که تنها واحدهاي درسي‌اش واحدهاي سال اول يک دوره پايه بود) اعتصاب کرد. پس يک روز به سوي کارخانه شوسون، که بزرگ‌ترين کارخانه در حال اعتصاب در رِم بود، راهپيمايي کرديم. در آن روز آفتابي، ما در صفي فشرده و طولاني به سوي کارخانه روان شديم. خودمان هم نمي‌دانستيم قرار است پس از رسيدن به آنجا چه کنيم، اما تصور مبهمي داشتيم که شورش دانشجويي و اعتصاب کارگران بايد متحد شود، آن‌هم بدون وساطت سازمان‌هاي کلاسيک. ما به سنگر دور کارخانه که مزين به پرچم‌هاي سرخ بود نزديک شديم. صفي از فعالان اتحاديه کارگران بيرون دروازه‌اي استاده بودند که پيش‌تر با جوشکاري بسته شده بود. آنان با آميزه‌اي از خصومت و سوءظن به ما نگريستند. چند کارگر جوان نزد ما آمدند و سپس تعدادي بيشتر و باز هم بيشتر. بحث‌هايي غيررسمي به راه افتاد. نوعي امتزاج محلي در حال وقوع بود. توافق کرديم براي سازماندهي جلسات مشترک در شهر گرد هم آييم. اين جلسات برگزار شد و به چارچوبي براي ايجاد «صندوق همبستگي با شوسون» بدل گشت. اين پديده‌اي کاملاً جديد بود و پيوندهايي هم با اتحاد کمونيست‌هاي مارکسيست-لنينيست فرانسه (UCFml) داشت، سازماني مائوئيستي که در اواخر ۱۹۶۹ به دست ناتاشا ميشل، سيلون لازاروس، من و شماري از جوانان تأسيس شد.

آنچه جلوي دروازه کارخانه شوسون روي داد يک هفته قبل از آن تاريخ کاملاً نامحتمل يا حتي تصورناکردني بود. دستگاه سفت‌و‌سخت حزب و اتحاديه معمولاً کارگران، جوانان و روشنفکران را در سازمان‌هاي خاص خودشان جدا از هم نگاه مي‌داشتند. يگانه ميانجيْ رهبري محلي يا ملي بود. ما خود را در وضعيتي يافتيم که در آن همين دستگاه درست در برابر چشمانمان فرو مي‌ريخت. اين امري کاملا نو بود و ما در آنِ واحد بازيگران بي‌واسطه و هم تماشاگران بهت‌زده و حيران آن بوديم. اين رخدادي به مفهوم فلسفي کلمه بود: چيزي داشت روي مي‌داد اما محاسبه پيامد‌هايش ممکن نبود. پيامدهاي آن طي ده «سال سرخ» ميان ۱۹۶۸ و ۱۹۷۸ چه بود؟ هزاران دانشجو، دانش‌آموز، کارگر، زناني از شهرستان‌ها و پرولترهايي از آفريقا جملگي جوياي سياستي جديد شدند. آن شکل از کنش سياسي که نمي‌خواهد همه‌کس را سر جاي خود نگه دارد چه خواهد بود؟ شکلي از کنش سياسي که به مسيرهاي نو، مواجهه‌هاي محال، و ديدارهاي ميان مردماني که معمولاً با هم سخن نمي‌گويند تن مي‌سپارد؟ در آن لحظه، متوجه شديم، بي‌آنکه به راستي درکش کنيم، که نوعي سياست رهايي‌بخش جديد اگر ممکن شود، طبقه‌بندي‌هاي اجتماعي را زير‌و‌رو خواهد کرد. اين سياست نه سازماندهي همه کس در مکان‌هايي که هستند، بلکه سازماندهي جابه‌جايي‌هاي برق‌آسا خواهد بود، حال چه جابه‌جايي‌هاي مادي چه ذهني.

آنچه هم‌اکنون حکايت کردم داستان قسمي جابه‌جايي کورکورانه بود. الهام‌بخش ما اين اعتقاد راسخ بود که بايد جا و مکان را کنار بگذاريم. اين است عام‌ترين معناي کلمه «کمونيسم»: جامعه‌اي استوار بر برابري که، با انگيزش دروني خود، ديوار‌ها و مانع‌ها را پايين مي‌آورد؛ جامعه‌اي چندارزي، با مسير‌ها و مدارهاي متغير، چه در کار و چه در زندگي. اما «کمونيسم» در ضمن به معناي شکل‌هايي از سازماندهي سياسي است که مبتني بر الگوي سلسله‌مراتب مکان‌ها نيست. مه ۶۸چهارم همين بود: همه آن آزمون‌ها گواهي بود بر اين واقعيت که خيزشي ناممکن روي مي‌داد. اينک تعويض مکان‌ها به لحاظ سياسي ممکن بود، آن هم به لطف نوع جديدي از سخن‌راندن و جست‌و‌جوي توأم با آزمون و خطاي شکل‌هايي از سازماندهي که در خور نو بودن رخداد باشد.

ده سال بعد، فرايند اتحاد چپ و انتخاب ميتران به رياست جمهوري همه اين‌ها را تا حدي سرکوب کرد و ظاهراً همه را به بازگشت به الگوي کلاسيک واداشت. و ما باز به دستور «هر کس سر جاي خود» بازگشتيم که ويژگي بارز آن الگوست: حزب‌هاي چپ‌گرا هر زمان که توانستند حکومت کنند، اتحاديه‌ها مطالباتي مطرح کنند، روشنفکران کار روشنفکري کنند، کارگران در کارخانه‌ها باشند و از اين قبيل. همچون در همه موارد بازگشت به نظم، بدبياري‌هاي جناح چپي که به واقع پيشاپيش مرده بود درست در آغاز دهه ۸۰، در فاصله ۱۹۸۰ تا ۱۹۸۳، به توهمي کوتاه‌مدت در ميان بخش‌هاي وسيعي از مردم دامن زد. چپ نمي‌توانست از نو به سياست رمق بخشد؛ چپ خود شبحي بيش نبود و بوي تند کپک‌زدگي مي‌داد. ما در سياست‌هاي «رياضتي» سال‌هاي ۱۹۸۲ تا ۱۹۸۳ به روشني شاهد اين قضيه بوديم، يعني زماني که کارگران اعتصابي تالبوت را تروريست‌هاي شيعي ناميدند، مراکز بازداشت موقت به راه افتاد، قانون‌هايي براي خاتمه‌دادن به مهاجرت‌هاي خانوادگي تصويب شد، و نخست‌وزير پير برگوا [نخست‌وزير مي‌تران از۱۹۹۲ تا ۱۹۹۳] سياست‌هاي تعديل مالي بي‌سابقه‌اي به راه انداخت که فقط شروعش تبديل فرانسه به بخشي از يک سرمايه‌داري جهاني‌شده هار بود.

با پشت سر گذاشتن اين مقطع، مي‌توان گفت که هنوز سرگرم کلنجار‌رفتن با پرسش‌هاي دشوار برخاسته از مه ۶۸‌ايم. ما از منظر سياست، تعريف سياست و آينده سازمان‌يافته سياست همچنان معاصر ۶۸‌ايم.

بنابراين کلمه «معاصر» را به قوي‌ترين مفهوم آن به کار مي‌برم. شکي نيست که جهان عوض شده و شکي نيست که مقولات عوض شده‌اند. مقولاتي چون «جوانان دانشجو»، «کارگران» و «دهقانان» اکنون معناي ديگر دارند، و سازمان‌هاي اتحاديه و حزب آن روز‌ها نيز ويران شده‌اند. اما ما با‌‌ همان مسأله روبه‌روييم، و معاصران‌‌ همان مسأله‌اي هستيم که مه ۶۸ عيان کرد: شکل کلاسيک سياست رهايي‌بخش مؤثر نبود. کساني از ميان ما که در دهه‌هاي ۶۰ و ۷۰ در سياست فعال بودند نيازي نداشتند اين را از فروپاشي اتحاد شوروي بياموزند. هم در نظريه و هم در عمل، چيزهاي جديد بي‌شماري به آزمون گذاشته شده‌اند و محک خورده‌اند که به وجهي ديالکتيکي با اين مسأله گره خورده‌اند. و اين جريان به لطف انرژي معدودي از فعالان و روشنفکران و کارگران – که هيچ تمايزي بينشان نمي‌گذاريم و فعاليتشان نيز ظاهراً جداي از هم است – همچنان ادامه دارد. آنان پاسداران آينده‌اند و در کار ساختن آينده‌اند. اما نمي‌توان گفت آن مسأله حل شده است: براي رويارويي با تخاصم‌هاي سياسي به چه شکل‌هاي جديدي از سازماندهي سياسي نياز داريم؟ همچون در علم، در اينجا نيز تا زماني که مسأله حل نشده است، انواع و اقسام اکتشاف‌هاي جديد روي مي‌دهد که محرکشان يافتن راهي براي حل مسأله اصلي است. گاهي وقت‌ها، درست به همين شکل، نظريه‌هايي نو يکجا متولد مي‌شوند، هر چند خود مسأله اصلي هنوز پابرجاست. مي‌توانيم معاصر بودنمان با مه ۶۸ را به همين ترتيب تعريف کنيم. اين شکل ديگري از حرف زدن درباره وفاداري‌مان به مه ۶۸ است.

مسأله تعيين‌کننده نياز به درآويختن به فرضيه تاريخي وجود جهاني است رها‌شده از يوغ قانون سود و منفعت خصوصي – هر چند که ما، در سطح بازنمايي فکري، هنوز زنداني اين باوريم که نمي‌توانيم آن را لغو کنيم، چرا که اين راه‌و‌رسم جهان است و هيچ سياست رهايي‌بخشي ممکن نيست. اين است آنچه من پيشنهاد مي‌کنم آن را فرضيه کمونيسم بناميم. اين فرضيه به واقع عمدتاً سلبي است زيرا مطمئن‌تر و مهم‌تر است که بگوييم جهان موجود ضرورينيست تا آنکه، در نبود هر حرفي ديگر، بگوييم جهاني متفاوت ممکن است. اين پرسشي است مربوط به منطق موجّهات: چگونه مي‌توانيم، در عرصه سياسي، از عدم ضرورت به امکان برسيم؟ زيرا، به زبان ساده، اگر بپذيريم که اقتصاد سرمايه‌داري مهارگسيخته و سياست پارلماني پشتيبان آن اجتناب‌ناپذيرند، آنگاه مسلماً نمي‌توانيم امکان‌هاي ديگري را ببينيم که خود جزئي از وضعيت کنوني ما هستند.

دوم، بايد بکوشيم کلمات زبان خود را حفظ کنيم، هر چند ديگر جرأت نداريم آن‌ها را به صداي بلند بر زبان آريم. در۶۸، اين‌ها‌‌ همان کلماتي بودند که همگان به کار مي‌بردند. ولي اکنون به ما مي‌گويند: «جهان عوض شده است، پس ديگر نمي‌توانيد آن کلمات را به کار بريد و حالا حتما فهميده‌ايد که آن زبان زبان اوهام و ارعاب بود». و ما پاسخ مي‌دهيم: «البته که مي‌توانيم! و بايد هم از آن‌ها استفاده کنيم!» مسأله هنوز پابرجاست و اين بدان معني است که بايد قادر باشيم آن کلمات را بر زبان آريم. بر ماست که آن‌ها را به نقد کشيم و معنايي تازه بدان‌ها دهيم. بايد قادر باشيم همچنان بگوييم «مردم»، «کارگران»، «الغاي مالکيت خصوصي» و از اين قبيل، بي‌آنکه منسوخ تلقي شويم و بي‌آنکه خود را منسوخ تلقي کنيم. بايد درباره کلمات در ميدان خودمان، در اردوگاه خودمان، بحث کنيم. بايد به آن تروريسم زباني که ما را دست‌بسته تحويل دشمنانمان مي‌دهد خاتمه دهيم. وانهادن مسأله زبان و تن‌دادن به ارعابي ذهني که ما را از اداي کلماتي بازمي‌دارد که حساسيت‌هاي طبقات مسلط را جريحه‌دار مي‌کند خود شکل تحمل‌ناپذيري از ستم است.

و سرانجام، بايد دريابيم که هر سياستي در گرو سازماندهي است و اينکه احتمالاً دشوار‌ترين پرسش آن است که ما به چه نوع از سازماندهي نياز داريم. مي‌توانيم از طريق آزمون‌هايي چندوجهي که در مه ۶۸ آغاز شدند به اين پرسش پاسخ گوييم. از ديدگاه دم‌و‌دستگاه حزب کلاسيک، و پايه‌هاي اجتماعي آن، مهم‌ترين «نبرد‌ها» به واقع نبردهاي انتخاباتي بود. اين آموزه‌اي است که هر چه در چنته داشت عرضه کرده است، آموزه‌اي که فرسوده گشته است و ديگر کار نمي‌کند، آن هم به‌رغم همه دستاوردهاي باشکوهي که توانست در فاصله ۱۹۰۰ تا ۱۹۶۰ عملاً تحقق بخشد يا مطرح کند.

ما بايد وفاداري خود را به مه ۶۸ در دو سطح به بحث بگذاريم. در سطح ايدئولوژيکي و تاريخي، بايد ترازنامه خود در قرن بيستم را تنظيم کنيم تا بتوانيم فرضيه رهايي را به زبان معاصر از نو صورت‌بندي کنيم، به ويژه در اين زمان که دولت‌هاي سوسياليستي شکست خورده‌اند. ما همچنين مي‌دانيم که نبردهاي سياسي و آزمون‌هاي محلي جديدي در جريان‌اند و اينکه آن‌ها زمينه‌ساز خلق شکل‌هاي تازه سازماندهي خواهند شد.
اين شکل از ترکيب پيچيده کار ايدئولوژيکي با کار تاريخي، و جمع‌آوري داده‌هاي نظري و عملي در مورد شکل‌هاي جديد سازماندهي سياسي، ويژگي تعيين‌کننده زمانه ماست که من به جرأت مي‌توانم آن را عصر صورت‌بندي مجدد فرضيه کمونيسم وصف کنم. با توجه به اين‌ها مهم‌ترين فضيلت نزد ما کدام است؟ مي‌دانيد که انقلابيان ۱۷۹۲-۹۴کلمه «فضيلت» را به کار مي‌بردند. سن ژوست اين پرسش حياتي را طرح کرد: «چه مي‌خواهند آنان که نه فضيلت و نه وحشت را مي‌خواهند؟» پاسخ وي اين بود: آنان فساد مي‌خواهند. و اين دقيقاً‌‌ همان چيزي است که جهان امروز از ما طلب مي‌کند: پذيرش فساد تمام‌عيار اذهان زير يوغ پول و کالا‌ها. مهم‌ترين فضيلت سياسي لازم براي نبرد با اين اوضاع شجاعت است. نه فقط شجاعت رودررو‌شدن با پليس – هر چند مسلما بدان نياز خواهيم داشت – بلکه شجاعت دفاع از ايده‌ها و اصولمان و عمل کردن به آن‌ها، شجاعت بر زبان‌راندن افکارمان، آمالمان و اعمالمان.

در يک کلام: بايد آنقدر جسور باشيم که ايده‌اي داشته باشيم، ايده‌اي سترگ. بايد خود را متقاعد سازيم که داشتن ايده‌اي سترگ هيچ رنگي از مضحکه يا جنايت ندارد. جهان سرمايه‌داري جهان‌گستر و گستاخي که در آن زندگي مي‌کنيم ما را به عقب به دهه ۱۸۴۰ و تولد سرمايه‌داري برمي‌گرداند. دستور اصلي آن عصر، به بيان گيزو، اين بود: «ثروتمند شويد!» امروزه مي‌توانيم آن دستور را چنين ترجمه کنيم: «بدون ايده زندگي کنيد!» و ما بايد بگوييم که نمي‌توانيم بدون ايده زندگي کنيم. بايد بگوييم: «شجاعت پشتيباني از ايده را داشته باشيد که البته فقط مي‌تواند ايده کمونيسم در معناي عامش باشد». به همين علت است که بايد معاصران مه ۶۸ بمانيم. اين رخداد، به شيوه خاص خود، به ما مي‌گويد زندگي‌کردن بدون ايده تحمل‌ناپذير است. و سپس دوره‌اي طولاني و مخوف از تسليم و کناره‌جويي برقرار شد. اکنون شمار بس زيادي از مردم گمان مي‌کنند جز زندگي کردن براي خويش و براي منافع خويش راه ديگري در کار نيست. بياييد شهامت اين را داشته باشيم که راه خود را از چنين کساني جدا سازيم. من يک فيلسوفم، پس اجازه دهيد چيزي به شما بگويم که از روزگار افلاطون بار‌ها و بار‌ها گفته شده است. حرفي بس ساده. در مقام يک فيلسوف به شما مي‌گويم که بايد با يک ايده زندگي کنيم و آنچه سزاوار نام سياست واقعي است با اين اعتقاد آغاز مي‌شود.