برگرفته از تریبون زمانه *  

«رقص چنگیز کوهن» با عنوان «شبح سرگردان» در سال ۱۳۶۳ به ترجمه ناصر زاعتی و ابراهیم مشعری توسط انتشارات نیلوفر منتشر شد. این کتاب اکنون تجدید چاپ شده با یک تغییر چشمگیر و حیرت‌انگیز: به دستور وزارت ارشاد اسلامی نام ناصر زراعتی را به عنوان یکی از دو مترجم کتاب حذف کرده‌اند. مقدمه ناصر زراعتی بر چاپ نخست این رمان را می‌خوانید:

رومن گاری، نویسنده، فیلمنامه‌نویس و کارگردان فرانسوی
رومن گاری، نویسنده، فیلمنامه‌نویس و کارگردان فرانسوی

رومن کاسیو ـ که بعد‌ها نامِ «گاری» (واژه‌ای روسی به معنایِ آتش را برایِ خود برمی‌گزیند و به «رومن گاری» مشهور می‌شود) به سالِ ۱۹۱۴ در لیتوانی متولد شد. مادرش ـ زنی از خانواده‌ای نیمه‌اشرافی ـ در «تئاترِ فرانسوی مُسکو» بازیگر بود. او که شیفتۀ فرانسه بود، به هنگام بارداری، به قصد پاریس از روسیه راه افتاد تا فرزندش را در پایتخت فرانسه به دنیا آورد. اما در میانۀ راه، پسری‌ زاده شد که تا چهارده سالگی در ویلنو (لهستان) همراه مادر زیست و بالید. از آن پس به فرانسه رفت و تحصیلاتش را در شهرِ نیس ادامه داد. آن‌گاه در پاریس درسِ حقوق خواند و در سال ۱۹۳۷ برای خدمت سربازی در نیروی هوایی فرانسه نام نوشت و پس از مدتی در مدرسۀ هواپیمایی، مربی تیراندازی شد. در سالِ ۱۹۴۰ ـ در سنِ بیست و شش سالگی ـ زمانی که سرزمینِ فرانسه در اشغالِ آلمانِ نازی بود، به «فرانسۀ آزاد» پیوست و همراهِ ژنرال دوگُل و آندره مالرو، علیهِ فاشیسمِ هیتلری جنگید. تا سالِ ۱۹۴۴، با درجۀ سروانی در گُردانِ هواییِ لورن، در نبردهایِ آفریقا و حبشه و لیبی و نُرماندی شرکت کرد. نشان‌هایِ «صلیبِ آزادی» و «صلیبِ جنگ» و لقبِ «شوالیه لژیون دونور» را در همین دوران به دست آوَرد.

در همین سال‌ها بود که نخستین رُمانش ـ «تربیتِ اروپایی» ـ را نوشت. در انتهایِ کتاب این جمله آمده است: «به هنگامِ عملیّات با لورن ـ اسکادرانِ نیرویِ هواییِ فرانسۀ آزاد ـ انگلستان، ۱۹۴۳.»

چاپ اول «شبح سرگردان» رومن گاری با نام هر دو مترجم
چاپ اول «شبح سرگردان» رومن گاری با نام هر دو مترجم

«تربیتِ اروپایی» اوّل‌بار در سالِ ۱۹۴۶ چاپ شد و «جایزۀ منتقدان» به آن تعلق گرفت. بعد‌ها، به چهارده زبان ترجمه شد و آوازه‌ای جهانی به دست آوَرد تا آنکه خودِ نویسنده ـ در سالِ ۱۹۵۹ ـ آن را به انگلیسی بازنوشت.

نویسندۀ جوان و تازه‌کار در این رُمان، به شرحِ زندگیِ یانگ ـ پسرکی چهارده‌ساله ـ پرداخته است که از رویِ ناچاری، به توصیه و اصرارِ پدر، در جنگل به سر می‌بَرَد و با پارتیزان‌ها آشنا می‌شود. لهستان در اشغالِ نازی‌هاست و پارتیزان‌ها در کوه‌ها و جنگل‌ها علیهِ اشغالگران می‌جنگند.

نویسنده به شرحِ مبارزات و زندگیِ دشوارِ پارتیزان‌ها می‌پردازد و همراهِ آن، داستانِ آشنایی و عشقِ یانگ و زوسیا را حکایت می‌کند؛ دخترِ جوانی که برایِ کمک به پارتیزان‌ها و کسبِ اطلاعات برایِ آنان، حتا به همخوابگی با سربازانِ نازی هم تن می‌دهد. داستانِ عشقی معصومانه، پُرشور، سرشار از اندوه و امید و زیبایی…

رومن گاری در این کتاب نویسنده‌ای است خوش‌بین و دارایِ آرمان. او و اندیشه‌ها و دیدگاه‌هایش را نسبت به جهان و زندگی، هم در شخصیّتِ یانگِ نوجوان می‌توان بازشناخت و هم در شخصیّتِ دوبرانسکی: نویسنده و شاعری که میانِ پارتیزان‌هاست.

خواننده به هنگامِ خواندنِ «تربیتِ اروپایی» ـ جابه‌جا ـ چه از قولِ نویسنده و چه از زبانِ شخصیّت‌ها، با ستایشِ عشق و امید و آزادی و مبارزه روبرو می‌شود:

«همیشه آزادی است که آخرین تیر را در تَرکش دارد.» ۱

«آزادی! عشق! این‌ها چیزهایی هستند که هرگز نمی‌میرند…» ۲

[یانگ:] «… زوسیا! بالاخره یک روزی می‌رسد که دیگر ناامیدی نباشد، دیگر نفرت نباشد. یک روز می‌رسد که گرسنگی از بین برود و دیگر کسی از سرما و گرسنگی نمی‌رد.» ۳

[دوبرانسکی:] «… لحظاتِ دشواری در تاریخ هست… در این لحظات، انسان باید هرچه را که برایش مقدّس و زیباست و هرچه را که به خاطرش می‌جنگد ـ مثلِ امید، عشق، ایمان و آزادی ـ در گوشه‌ای پنهان کند. و درست به خاطرِ همین است که انسان‌ها آن‌ها را در ترانه‌ها و آواز‌ها، در موسیقی، در شعر، و در کتاب مخفی می‌کنند. هنرمندِ واقعی هرگز خود را به دستِ یأس و ناامیدی‌‌ رها نمی‌کند. البته مگر اینکه از استعدادِ کافی برخوردار نباشد… یأس و ناامیدی قدیمی‌ترین و بد‌ترین دشمن انسان است… یأس و ناامیدی دشمنِ همیشگیِ ماست…» ۴

رومن گاری که خود برایِ آزادیِ (فرانسه) علیهِ فاشیسم جنگیده است، در این رُمان ـ و به‌ویژه در داستان‌هایِ کوتاه و شاعرانه‌ای که دوبرانسکی می‌نویسد و برایِ همرزمانش می‌خوانَد ـ به ستایش از مردم ۵، از «روحِ انسان» ۶ و از استالینگراد و پایداری در برابرِ فاشیسم می‌پردازد و «فردا» را روشن می‌بیند.

سخنانِ دوبرانسکی هنگامِ مرگ در گفت‌وگویی با یانگ ـ در پایانِ کتاب ـ شاید به گونه‌ای بیانگر برخی اندیشه‌هایِ نویسنده باشد:

«یانگ! طولی نمی‌کشد که دیگر هرگز جنگی اتفاق نیفتد… هرگز!»

«حتماً حتماً…»

«فقط موسیقی و کتاب می‌مانَد؛ و نان برایِ همه و محبّت و آغوشِ گرمِ برادری.»

«حتماً، حتماً.»

«دنیایِ کاملاً تازه‌ای از وَرایِ تیرگی‌ها ظاهر خواهد شد؛ دنیایی متحد و آزاد. کینه و نفرت دیگر وجود نخواهد داشت و جنگ هم… جهانی نو… در جُست‌وجویِ شادمانی… آغوش‌هایِ گشوده… انسان‌ها به دنیا می‌آیند تا آزاد باشند… معتقدم که… این عصرِ عظمت خواهد بود. ما دنیا را از طریقِ تعلیم و تربیت و آزادی دگرگون می‌کنیم…» ۷

امّا یانگ با خود می‌گوید: «باز هم چنین جنگ‌هایی را از سر می‌گیرند.» ۸

این تردید ـ و به تعبیری بدبینی، یا اگر بخواهیم درست‌تر گفته باشیم واقع‌بینی ـ بعد‌ها، در بیشترِ آثارِ رومن گاری، حتا به شکلِ اغراق‌شده‌ای رُخ می‌نماید.

رومن گاری نیز چون یانگ «تربیت‌یافتۀ اروپا» ست؛ او همسن و سالِ یانگ (چهارده‌ساله) بود که پا به فرانسه گذاشت.

[یانگ:] «… ما را در مدرسۀ خوبی گذاشته‌اند و من همیشه شاگردِ خوبی بوده‌ام. خیلی خوب ما را تربیت می‌کنند… تربیتِ اروپایی… وقتی پدرت را می‌کُشند، وقتی تو کسی را می‌کُشی یا از گرسنگی و سرما می‌میری، در این مدرسه چیز یاد می‌گیری. مدرسۀ خوبیست…» ۹

حذف نام ناصر زراعتی از روی جلد رمان «شبح سرگردان» رومن گاری (انتشارات نیلوفر)
حذف نام ناصر زراعتی از روی جلد رمان «شبح سرگردان» رومن گاری (انتشارات نیلوفر)

رومن گاری از زبانِ یکی از شخصیّت‌هایِ رُمان ـ تادک شمورا ـ «تربیتِ اروپایی» را با طنز و ظرافت، این‌گونه تعریف می‌کند:

«… اروپا همیشه بهترین و قدیمی‌ترین دانشگاه‌ها را داشته. این دانشگاه‌ها عظیم‌ترین کتاب‌ها و عقاید را به جهان عرضه کرده‌اند: عقایدِ والایی دربارۀ آزادی، شأن و شرفِ انسانی و برابری. دانشگاه‌هایِ اروپا مهدِ تمدّنِ بشری به حساب می‌آیند. با وجودِ این، حاصلِ تربیتِ اروپایی چیزی نیست مگر اتاق‌هایِ گاز، تجاوز به حقوقِ دیگران، بردگی و جوخه‌هایِ اعدامِ دَمِ صبح.» ۱۰

رومن گاری در آن دوران ـ اگرچه چنین نظر و عقیده‌ای در موردِ اروپا و فرهنگِ اروپایی و حاصلِ آن دارد، امّا ـ بی‌درنگ از زبانِ‌‌ همان یانگ می‌افزاید: «… شکّی نیست که این تنها یک لحظۀ گذرایِ تیرگیست. بالاخره این دوره هم یک روز تمام می‌شود، بله، تمام می‌شود.» ۱۱

بعد‌ها ـ مثلاً در همین رُمانِ «رقصِ چنگیز کوهن» ـ بی‌رحمانه بر اروپا و فرهنگش می‌تازد، عظیم‌ترین کتاب‌ها، آثار و عقاید و شخصیّت‌هایش را به بادِ تمسخر می‌گیرد. با طنزی گزنده و بدبینانه و‌گاه حتا غیرِمنصفانه، تمامِ دستاوردهایِ تاریخی و مقدّساتِ آن را به کثافت می‌کشد؛ طنزی که همانندِ آن را کمتر می‌توان در ادبیاتِ داستانی سراغ گرفت؛ طنزی که‌گاه به هزل و هجو می‌گرایَد. شاید بتوان این رُمان را از نظرِ سیاه‌بینی و طنز و هزلِ کوبنده و بی‌رحمانه تا حدّی با «سفرنامۀ گالیور» اثرِ جاناتان سویفتِ انگلیسی برابر و همانند دانست.

ناصر زراعتی، نویسنده
ناصر زراعتی، نویسنده

رومن گاری که زمانی گفته بود: «یک قطره خونِ فرانسوی ندارم، امّا فرانسه در رگ‌هایم جاری است.» ۱۲ و سال‌ها برایِ آزادیِ این «میهنِ دوّم» ـ و در واقع میهنِ اصلی‌اش ـ جنگیده بود، بعد‌ها که دورانِ جوانی را پشتِ سر می‌گذارَد و واقعیّت‌هایِ تلخِ روزگار را به‌عینه می‌بیند و به‌تجربه درمی‌یابد که تمدّن و فرهنگِ غرب چه بر سرِ فرودستانِ خویش می‌آوَرَد، در «رقصِ چنگیز کوهن» و نیز در برخی دیگر از آثارش، لبۀ تیزِ شمشیرِ انتقاداتِ خود را به سویِ این سرزمین نشانه می‌رود؛ تا بدان‌جا که از یارِ دیرینه‌اش ژنرال دوگُل بار‌ها به کنایه و اشاره‌هایِ طنزآمیز و هزل‌گونه یاد می‌کند و فصلِ کوتاهی را به دیدارِ او از گورستان‌هایِ جمعیِ یهودیان در آلمان اختصاص می‌دهد و نیز جابه‌جا، «مادونایِ فرسکو و شاهزاده‌ خانمِ افسانه‌ای» ـ عبارتِ ستایش‌آمیزی که دوگُل دربارۀ فرانسه به کار بُرده ـ را دست می‌اندازد. حتا رفیقِ خویش آندره مالرو را هم ـ به‌رَغِم آن‌که مقالۀ ستایش‌آمیزی در رثایش نگاشته ۱۳ ـ بی‌نصیب نمی‌گذارد. چرا که فرانسۀ امروز دیگر فرانسه‌ای نیست که علیهِ فاشیسم و برایِ آزادی می‌جنگیده؛ فرانسه‌ای است که دست در دستِ قدرتمندان دارد و با کشورهایِ سرمایه‌سالار به همان‌گونه نردِ دوستی می‌بازد که با سرزمین‌هایِ سوسیالیستی و ضدِسرمایه‌سالاری. و در کشوری چون الجزایر چنان فجایعی به بار می‌آوَرَد که دستِکمی از جنایت‌هایِ نازی‌ها ندارد. اروپا هم دیگر اروپایِ مبارز علیهِ فاشیسم نیست. آمریکا هم همین‌طور. حکومتِ ایالاتِ متحده اکنون حکومتی است به‌ظاهر پایبندِ دمُکراسی، امّا در واقع فاشیستی که در سرزمینِ خود، سیاهان را سرکوب کرده، با ایشان چون بردگان رفتار می‌کند و در آن سویِ جهان، به بهانۀ دفاع از دمُکراسی، ویتنام را به خاک و خون می‌کشد و با تکنولوژیِ پیشرفته‌ای که زاییدۀ تمدّن و دانش و فرهنگِ عظیمِ غرب است و آن را از اروپا گرفته، سال‌ها بُمب بر سرِ ویتنامیان می‌ریزد و خانه‌هاشان را ویران می‌کند.

در سالِ ۱۹۴۵، رومن گاری با درجۀ سرگردی، ارتشِ فرانسه را تَرک می‌گوید. جنگِ جهانیِ دوّم به پایان رسیده، فاشیسمِ هیتلری از میدان بیرون رانده شده و فرانسه بر سرنوشتِ خویش حاکم گشته است. نویسنده و مبارزِ جوان رایزنِ سفارتِ فرانسه در صوفیه و برن می‌شود. سال‌هایِ ۱۹۵۲ تا ۱۹۶۱، سخنگویِ دولتِ فرانسه در سازمانِ مللِ متحد و کاردارِ سفارتِ فرانسه در بولیوی و سرکنسولِ سفارت در لُس‌آنجلس است. ۱۹۶۱ سالی است که از فعالیّت‌هایِ رسمیِ سیاسی کناره می‌جوید و شش سال از سویِ نشریاتِ آمریکا به دورِ دنیا سفر می‌کند و برایشان مقاله می‌نویسد. در سالِ ۱۹۶۲، با جین سیبرگ ـ هنرپیشۀ مشهورِ آمریکایی ـ ازدواج می‌کند که این پیوند تا سالِ ۱۹۷۰ می‌پایَد.

«سگِ سفید» را در سالِ ۱۹۶۹ می‌نویسد: رُمانی گزارش‌گونه در بارۀ سیاهانِ آمریکا و کشمکش‌هایِ نژادی در آن سرزمین. او که سال‌ها در قلبِ آفریقا با سیاهان زیسته و حتا از می‌انِ ایشان همسری برگزیده بود، به‌خوبی با روحِ سیاه و جنبش‌هایِ آزادی‌خواهیِ آنان در آفریقا آشنایی دارد و داستانِ این جنبش‌ها و جریان‌ها را پیش از آن در رُمانی با نامِ «ریشه‌هایِ آسمان» روایت کرده است.

رومن گاری در «سگِ سفید»، خود راویِ داستان است. در کنارِ همسرش جین سیبرگ که همراه با سیاهان و به نفعِ ایشان مبارزه می‌کند و همزمان مشغولِ بازی در یک فیلم است. راوی ماجرا‌ها و ستم‌هایی را که بر سرِ سیاهانِ آمریکا می‌آید، همچون نظاره‌گری بی‌طرف می‌بیند و مستندوار و با دقت ثبت می‌کند. نویسنده اگرچه کوشیده تا بی‌طرف ـ صرفاً در حدِّ بیگانه‌ای ناظر ـ باقی بماند، امّا نتوانسته در همه جا، این بی‌طرفی را حفظ کند. هرچند کلامش سرشار از همدردی با سیاهان است، امّا‌گاه بر آنان نیز می‌تازد و به طرحِ مسائلِ خصوصیِ خویش با همسرش می‌پردازد؛ مسائلی که به‌خوبی پیداست بعد‌ها به جداییِ آن دو از همدیگر خواهد انجامید. حضورِ پیوستۀ «منِ» نویسنده در رُمان و خودستایی‌هایِ نه چندان اندکش سخت به چشم می‌زند. این‌گونه خودستایی‌ها را در فصلِ آخرِ همین رُمانِ «رقصِ چنگیز کوهن» نیز می‌بینیم که گویا پیش از «سگِ سفید» نوشته شده است.

رومن گاری در رُمانِ دیگری ـ «خداحافظ گاری کوپر» ـ دوباره به آمریکا (و نسلِ جوانِ آن) می‌پردازد. این رُمان که از نظرِ سبک و شیوۀ نگارش، شباهت‌هایی به آثارِ ارنست همینگوِی دارد، زندگیِ لِنی را بیان می‌کند: اسکی‌بازِ جوان و زیبایِ آمریکایی که از سرزمینِ خود گریخته و به کوهستان‌هایِ سوئیس پناه آورده است. او که از شهرهایِ متعفنِ آمریکا بیزار است و از میانِ تمامیِ تمدنِ آن تنها به گاری کوپر ـ نمادِ جسارت و راستی، مظهرِ آمریکایِ دیروز، مدافعِ بینوایان، پیوسته در حالِ نبرد با فرومایگان و ستمگران و قهرمانِ همیشه پیروز ـ دلبسته است، اوجِ کوهستان‌هایِ پاک و پُربرف را برایِ زندگی برگزیده است. امّا با سپری شدنِ زمستان و فرارسیدنِ تابستان، به‌ناچار به شهر روی می‌آوَرَد و همرنگِ جماعت می‌شود.

رومن گاری در زمینۀ هنرِ سینما نیز کار کرده است: دو فیلم ساخته به نام‌هایِ «پرندگان می‌روند در پِرو می‌میرند» (۱۹۶۸) و «بُکس» (۱۹۷۲).

فیلمِ اوّل بر پایۀ داستانِ کوتاهی به همین نام ـ که از زیبا‌ترین آثارِ او و داستانِ کوتاهِ درخشانی است ـ ساخته شده.

«پرندگان…» به گونه‌ای وصفِ حالِ خودِ رومن گاری است. شخصیّتِ اصلیِ این داستانِ کوتاه ـ که آغاز و پایانی بسیار زیبا دارد و در آن، به شیوه‌ای هنرمندانه و ظریف، تمثیل به کار گرفته شده ـ ژاک رینه مردی چهل و هفت ساله است که «امید» او را از میدان‌هایِ جنگ در اسپانیا تا نهان‌گاه‌هایِ مراکزِ نهضتِ مقاومتِ فرانسه و کوه‌هایِ سیه‌رامادره در کوبا کشانده، جنگیده، مبارزه کرده،‌گاه پیروز شده و‌ گاه طعمِ تلخِ شکست را چشیده، با دو سه زن آشنا شده و درگیرِ عشق گشته و پستی و بلندی‌هایِ بسیاری را از سر گذرانده است. سرآخر، تنها و با این اندیشه که آن «امید» امیدی واهی بوده، ولی او وظیفه‌اش را به‌خوبی انجام داده، به «انتهایِ جهان»، به ساحلی در پرو پناه آورده است؛ قهوه‌خانۀ کوچکی بر پا کرده و هر صبح و شام، تماشاگرِ پرندگانی است که از دوردست‌ها می‌آیند تا پیشِ رویِ او، بر ساحل بیفتند و بمیرند.

داستان این‌گونه آغاز می‌شود:

«بیرون آمد، رویِ ایوان ایستاد و دوباره مالکِ تنهاییِ خود شد: تپّه‌هایِ شنی، اقیانوس، هزاران پرندۀ مُرده در ماسه، یک زورق، یک تورِ ماهیگیری زنگزده، و گاهی چند علامتِ تازه: استخوان‌بندیِ یک نهنگِ به خشکی اُفتاده، جایِ پا‌ها، یک رَج قایقِ ماهیگیری در دوردست…» ۱۴

ژاک که از هرگونه امیدی دست شُسسته و در خلوتِ تنهاییِ خویش پناه جُسته است و ـ همچون همۀ «آن پرندگان که مأموریتشان را در این دنیا انجام داده‌اند» ـ چشم به راهِ «مرگ» دارد، زنی اثیری و زیبا را می‌بیند که می‌خواهد خودش را در دریا غرق کند. او را نجات می‌دهد و به قهوه‌خانه می‌آوَرَد. با دیدن و لمسِ آن‌همه زیبایی، با خود می‌اندیشد که «عشقی بزرگ» توانِ سر و سامان دادن به همه چیز را دارد. امید در دلش جوانه می‌زند. او که «عشق‌هایِ بزرگ»ی را تجربه کرده و از سر گذرانده است، بارِ دیگر دلش از تصوّرِ عشق به لرزه درمی‌آید. امیدِ شکفته در جانش امّا به هنگامِ رودررویی با واقعیّتِ تلخ، می‌پژمُرَد و فرومی‌میرد. زنِ اثیری همسرِ زیاده‌جویِ مردِ انگلیسیِ پولداری است که شویِ پُرحوصله گِردِ جهان می‌گردانَدَش تا شاید به «رضایتِ خاطر» دست یابد. این‌هم از امیدِ آخرین! از ژاک رنیه دیگر چه می‌مانَد؟

داستان ـ که در لحظاتی به شعر نزدیک می‌شود ـ چنین پایان می‌یابد:

«آن‌ها دور شدند. رویِ تپّه که رسیدند، پیش از آن‌که ناپدید شوند، زن ایستاد، مُردد ماند، واپس نگریست. امّا مرد [ژاک] آن‌جا نبود. هیچ‌کس نبود. قهوه‌خانه خالی بود.» ۱۵

رومن گاری در «رقصِ چنگیز کوهن»، «ژاک رنیه»‌ای است که به واهی بودنِ آخرین امیدِ زندگی‌اش آگاهی یافته، امّا به جایِ آن‌که «قهوه‌خانه» را خالی بگذارد و همچون پرندگانِ به ساحل رسیده تمامِ مأموریت‌ها و وظایف را انجام‌ یافته بپندارد و تن به نیستی سپارَد، با نیشِ قلمی توانا و به یاریِ ذهنی ـ اگرچه تیره و بدبین، امّا ـ تیز و روشن‌نگر، به تصویر کردن و ثبتِ اندیشه‌هایش دربارۀ جهان و ارزش‌هایِ آن می‌پردازد. این‌هم مأموریتی است که می‌باید به انجامش برسانَد؛ مأموریتی که هیچ دستِکمی از مأموریت‌هایِ دورانِ جوانی‌اش ندارد. این‌هم گونه‌ای نبرد است: گیرم نه علیهِ فاشیسم و برایِ کسبِ آزادی یا جامۀ عمل پوشاندن به آرمان‌هایِ انسانی و سوسیالیستی، که نبرد در راهِ افشا کردنِ ناراستی‌ها و دروغ‌ها و فریب‌هایِ رایجِ دنیایِ امروز؛ گونه‌ای شهادت دادن است بر آن‌چه شاهدِ آن بوده و هست. او که فراز و نشیب‌هایِ فراوانی را از سر گذرانده و در بسیاری میدان‌هایِ نبرد رزمیده و تکیه بر مسند و مقام‌هایِ رسمی و سیاسیِ زیادی زده، اکنون چه سلاحی بُرّنده‌تر از «طنز» در اختیار دارد؟ طنزی گزنده و نیشدار که از ذهنی دقیق و شکّاک مایه می‌گیرد.

برخی تکّه‌هایِ داستانِ کوتاهِ «پرندگان…» عیناً در «رقصِ چنگیز کوهن» تکرار شده است. «انگلیسی»‌گاه یادآوَرِ «بارون» است و «مردِ لباسِ گاوبازی بر تن» بهنوعی «فلوریان» را در خاطر زنده می‌کند. و روشن‌تر از همه «زن» که انگار خودِ «لیلی» است.

رومن گاری در «رقص چنگیز کوهن» امّا پا از مرزهایِ اشاره و تمثیل فرا‌تر می‌نهد و از «نماد» نیز بسیار بهره می‌جوید. این داستانِ به ظاهر فانتزی، رفته رفته، ابعادی گسترده به خود می‌گیرد. این ویژگیِ داستانهایِ آخری است که رومن گاری ـ با نامِ خود یا نامهایِ مستعار ـ نوشته است. نویسنده مرزهایِ واقعیّت و قرارداد‌ها را طوری ماهرانه و با ظرافت از میان برمی‌دارد که خواننده، به ناگاه، خود را با گستره‌ای عظیم رو در رو می‌یابد؛ گستره‌ای که اساطیر و عظمت آن را فرایاد می‌آوَرَد. پس عبارتی را که آندره مالرو دربارۀ این رُمان نوشته، نباید تعارف و اغراق به حساب آوَرد:

«یکی از نادر‌ترین و جالبِ توجه‌ترین نوشته‌هایِ زمانۀ ما؛ هم در گسترۀ اسطوره‌شناسی و هم در زمینۀ ادبیاتِ بزرگِ کمدی.»

یکی از مضمون‌ها و مسائلی که رومن گاری از‌‌ همان نخستین رُمانش ـ «تربیتِ اروپایی» ـ به آن پرداخته و بعد‌ها نیز در برخی از آثارش به چشم می‌خورَد، مسألۀ یهودیگری و یهودیان است: ستمی که در دورانِ هیتلر به دستِ نژادپرستانِ فاشیست بر این قوم رفته، سکوت و پذیرشِ ستم از سویِ ایشان و نیز هراسِ بیمارگونه‌ای که سایه بر سرشان انداخته بوده و سرانجام، شش میلیون قربانیِ اُردوگاه‌هایِ مرگ و اتاق‌هایِ گاز…

رومن گاری‌‌ همان زمان که در «تربیتِ اروپایی»، پسرکِ یهودیِ ویُلُن‌نواز را با آن دقّت و ظرافت تصویر می‌کند که درمانده و ضعیف و بی‌پناه است و در عینِ حال عاشقِ موسیقی، و با همدردیِ بسیار صحنۀ مرگِ او را که ویُلُن در بغل جان می‌سپارَد۱۶، می‌نویسد و از یهودیانِ مبارزی که به پارتیزان‌ها پیوسته‌اند به نیکی یاد می‌کند و پایداری و مبارزه را اینگونه به آنان یادآور می‌شود: «… اگر در این روز و روزگار یهودی باشی، نباید دست به خودکشی بزنی. دستِکم باید بکُشی و کُشته شوی. مگر اینکه یک خُرده‌بورژوایِ کوفتیِ یهودی باشی.» ۱۷، با لحنی طنزآمیز به جَزم‌هایِ مذهبیِ ایشان نیز می‌تازد۱۸؛ جَزم‌هایی که پافشاری و تعصب ورزیدن بر آن‌ها بهانه‌ای می‌شود برایِ آنکه گروهی از همین قومِ ستمدیده و قربانی‌داده از سراسرِ جهان گِردِ هم آیند و به یاریِ امپریالیست‌ها و زیرِ لَوایِ مَرامِ ساختگیِ «صهیونیسم» ـ که چندان ربطی به مذهبِ یهود ندارد ـ به فلسطین یورش بَرَند و مردمانش را آواره و دربه در کنند و جاپایِ محکمی برایِ سرمایه‌سالاری و امپریالیسمِ غرب در خاورمیانه به وجود آورند و نامش را بگذارند: اسرائیل!

و بدینگونه است که تمامیِ ارزش‌هایِ انسانی و جهانی در هم ریخته می‌شود: فاشیست‌هایِ دیروز سیاستمداران و رئیس‌پلیس‌هایِ امروز می‌شوند و نئوفاشیست‌ها دستِ برادری به سویِ یهودیان ـ قربانیانِ دیروزیشان ـ دراز می‌کنند. آلمان که دستش به خون شش میلیون یهودیِ بی‌گناه ـ زن و مرد و کودک و پیر و جوان ـ آلوده است، حکومتِ کشورِ جدیدالاحداثِ اسرائیل را به رسمیّت می‌شناسد و با این کشورِ بی‌هویّت که به زور از چنگِ صاحبانِ بی‌پناهش بیرون کشیده شده، روابطِ سیاسی و فرهنگی برقرار می‌کند. برایِ جبرانِ چنان جنایتی که فرهنگ و تمدّنِ غرب در آن سهمِ تعیین‌کننده‌ای داشته، باید حیله‌ای اندیشید و به گونه‌ای آبرومندانه این لکّۀ ننگ را از دامنِ فرهنگِ کُهنسالِ اروپا پاک کرد. چه راهی بهتر از طرحِ «اَرضِ موعود»؟ قومِ آواره و بی‌پناهِ موسا باید به سرزمینِ اصلی و پدریِ خود بازگردد. افسانه‌ای دوهزارساله را از زیرِ آوار و گرد و غبارِ قرون بیرون می‌کشند و دلار و مارک و فرانک و لیره را پشتوانۀ آن می‌کنند و سیاست‌بازان به گُربه‌رقصانی‌هایِ مرسوم می‌پردازند. ملّتی زحمتکش را آرام آرام بی‌خانمان می‌کنند و جیره‌خواران را از اطراف و اکنافِ جهان فرامی‌خوانند تا جانشینشان شوند. ستم‌کشیدگانِ ناآگاهِ دیروز را دستچین می‌کنند تا به ستمگرانِ آگاهِ امروز بدل سازند. برایِ آنکه نام‌هایِ آشوویتس، بوخنوالد، تربلینکا و… از یاد‌ها برود و قتلِ‌عام‌ها و آدم‌سوزی‌ها و اتاق‌هایِ گاز فراموش شود و فرهنگِ غرب نامِ نیکِ گذشته را دیگربار به دست آوَرَد، می‌باید که «تَل زعتر»‌ها، «صبرا»‌ها، «شتیلا»‌ها و… را بر سرِ زبان‌ها بیندازند. مردمانی ستمدیده و آواره که برایِ آزادی و بازستاندنِ سرزمینِ اجدادیشان به مبارزه برخاسته‌اند و سال‌هاست در ارودگاه‌هایِ آوارگان، در دشوار‌ترین و غیرِانسانی‌ترین شرایط زندگی می‌کنند، «تروریست» خوانده می‌شوند و به بهانه‌هایِ ابلهانه ـ‌گاه به‌گاه ـ بر سرشان می‌ریزند و با سلاح‌هایِ محصولِ تکنولوژیِ متمدنانۀ غرب قتلِ‌عامشان می‌کنند.

رومن گاری در آخرین فصلِ «رقصِ چنگیز کوهن»، خود بر صحنه می‌آید و به قهرمانِ اصلیِ رُمانِ خود ـ موسا کوهن، معروف به چنگیز ـ که سی و نُه فصل راویِ داستان بوده و هر آنچه خواسته گفته و کرده، می‌گوید: دیگر کافی است. حکایتِ تو کهنه شده. حالا نوبتِ دیگران است. و از این «شبحِ سرگردانِ» یهودی که بازیگرِ کُمدیِ تئاترهایِ ییدیش است، می‌خواهد از صحنه خارج شود و جایِ خود را به نفر [و نفرهایِ] بعدی بدهد. چراکه دیگر نوبتِ دیگران است: سیاهان، ویتنامی‌ها، آفریقایی‌ها و…

افسوس که رومن گاری از فلسطینیان و اعراب نامی نمی‌بَرَد و یادی نمی‌کند. اگرچه بعد‌ها در یکی از بهترین رُمان‌هایش ـ «زندگی در پیشِ رو» ـ به گونه‌ای این نقیصه را جبران می‌کند، امّا جا داشت در همین «رقصِ چنگیز کوهن» چنین شهادتی از زبانِ شاهدی اینگونه تیزبین و ژرفنگر شنیده می‌شد.

رومن گاری زمانی گفته است: «نمی‌توان هم مردی کاملاً باشرف بود و هم نویسنده‌ای بزرگ.» ۱۹

آثار و زندگیِ این نویسنده دلیل و شاهدی است بر بزرگی و در عینِ حال شرافتِ او. شاید ما بیش از حد متوقعیم. یا شاید بایسته‌تر آن بود نویسنده‌ای چنین شریف و صادق که هیچگاه صورتکِ دروغ و فریب بر چهرۀ خود نزد ـ تا بدانجا که خودپسندی‌هایش را در برخی از آثارش به سادگی می‌توان بازشناخت ـ در پایانِ این رُمان هم سنگِ تمام می‌گذاشت؛ همچنانکه در «زندگی در پیشِ رو» از پسِ این مهم برآمده و چه خوش هم درخشیده است.

*

رومن گاری در سال‌هایِ آغازینِ دهۀ هفتاد [میلادی]، خسته از اینکه «آزادیِ لازم را برایِ نوشتن در اختیار ندارد»، تصمیم می‌گیرد با نامِ دیگری بنویسد.

نویسنده‌ای گُمنام به نامِ امیل آراژ (آراژ به روسی یعنی اخگر) در سالِ ۱۹۷۴، دست‌نویسِ رُمانی را برایِ ناشری در فرانسه می‌فرستد.

«زندگی در پیشِ رو» چاپ می‌شود و جایزۀ گنکور به آن تعلق می‌گیرد. این کتاب ـ که به نظرِ منتقدان «سَبکی قاطع و در عینِ حال نرم و لطیف» دارد ـ یکشبه رَهِ صدساله می‌رَوَد.

بعد‌ها روشن می‌شود که این رُمانِ زیبایِ بسیار استادانه نگاشته شده، اثرِ نویسنده‌ای تازه‌کار و گمنام نیست؛ کارِ رومن گاری است که در خلوتِ تنهایی آن را نوشته و برایِ چاپ فرستاده است. همچنان که پیش از آن ـ بنا به اجبارِ شغل‌هایِ سیاسی و بعد‌ها به دلایلِ دیگر ـ رُمان‌هایی با نامهایِ مستعار از او چاپ شده است.

قهرمانِ «زندگی در پیشِ رو» که داستانِ به ظاهر ساده ـ امّا در واقع عمیق و عظیم ـ کتاب از زبانِ او روایت می‌شود، پسرکی است الجزایری به نامِ محمّد که در یکی از محله‌هایِ فقیرنشین و غریب‌نشینِ پاریس، همراهِ بچه‌هایی از نوعِ خود ـ بی‌خانمان و روسپی‌زاده ـ نزدِ پیرزنِ یهودیِ دردمندی به نامِ روزا خانم زندگی می‌کند. محمّد دوستِ پیرمردِ مسلمانی دارد به نامِ هامیل که عاشقِ قرآن و ویکتور هوگو است. پیرزنِ یهودی ـ که به نوعی یادآورِ قهرمانِ داستانِ کوتاهِ شگفت‌انگیز و تکان‌دهندۀ «کهن‌ترین داستانِ جهان» ۲۰ است ـ سال‌ها در اردوگاه‌هایِ هیتلری به سر برده است. محمّد کشف می‌کند که او‌ گاه به‌گاه به زیرزمین می‌رود و تصویرِ هیتلر را که در صندوقی پنهان کرده، نگاه می‌کند. یعنی‌‌ همان کهن‌ترین داستانِ جهان!

محمّد روایتگرِ زندگیِ روزمره در آن محلۀ فقیرنشین ـ در قلبِ پاریس ـ و آدم‌هایِ پیرامونِ خویش است.

رُمان هیچگونه حادثه‌ای را بیان نمی‌کند مگر مرگِ روزا خانم که آن هم در پایانِ کتاب رُخ می‌دهد. امّا رومن گاری با استادی و چیره‌دستیِ قابلِ توجهی در سَبک و شیوۀ روایت و بیان و با جسارتِ بسیار در به‌هم‌ریختنِ قراردادهایِ مرسومِ داستان‌نویسی، چنان با ظرافت از مرزهایِ واقعیّتِ ساده و روزمره می‌گذرد و به پهنهای به عظمتِ تاریخ گام می‌نهد و خواننده را شگفت‌زده، در میانِ هزارتویی پیچیده و در عینِ حال روشن و دقیق از روابط ـ نه فقط شخصیّتهایِ داستان، که تمثیل‌ها و اسطوره‌هایی از یهودیّت و مسیحیّت و اسلام و غرب و شرق و… ـ‌‌ رها می‌کند که وقتی کتاب را به پایان می‌رسانی، تازه متوجه می‌شوی که چه رُمانِ کم‌نظیری خوانده‌ای.

*

رومن گاری در دوّمِ دسامبرِ ۱۹۸۰، با شلیکِ گلوله‌ای، به زندگیِ خود پایان داد.

آبانِ ۱۳۶۳

لینک مطلب در تریبون

پانویس‌‌ها:
۱. «تربیتِ اروپایی»، رومن گاری، ترجمۀ مهدی غبرایی، نیلوفر، چاپِ اول، ۱۳۶۳و ص ۱۲
۲. همان‌جا. ص ۱۶
۳. همان‌جا. ص ۹۶
۴. همان‌جا. صص ۸۷ و ۸۸
۵. همان‌جا. ص ۲۸۳
۶. همان‌جا. ص ۳۰۴
۷. همان‌جا. صص۳۲۰ و ۳۲۱
۸. همان‌جا. ص ۳۲۳
۹. همان‌جا. ص ۳۰۶
۱۰. همان‌جا. ص ۱۲۰
۱۱. همان‌جا. ص ۱۲۱
۱۲. نقل از مقدمۀ «خداحافظ گاری کوپر»، رومن گاری، ترجمۀ سروش حبیبی، امیرکبیر، چاپِ سوّم، ۱۳۵۶
۱۳. مقالۀ «آندره مالرو یا شرفِ انسان بودن» نوشتۀ رومن گاری، در کتابِ «افسانۀ شکستۀ مالرو»، مجموعه مقاله از نویسندگانِ مختلف، ترجمۀ حسین مُهری، نشرِ توس، ۱۳۵۷. صفحاتِ ۱۸۸ تا ۲۰۰.
۱۴. «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند»، رومن گاری، ترجمۀ ابوالحسن نجفی، نشرِ زمان، چاپِ اوّل، ۱۳۵۲. ص ۷.
۱۵. همان‌جا، ص ۲۸.
۱۶. نگاه شود به فصلِ ۲۶ «تربیتِ اروپایی»
۱۷. همانجا ص ۱۳۹
۱۸. نگاه شود به فصلِ ۲۲ «تربیتِ اروپایی»
۱۹. نقل از مقدمۀ «زندگی در پیشِ رو»، امیل آژار (رومن گاری)، ترجمۀ لیلی گلستان، امیرکبیر، چاپِ اوّل، ۱۳۵۹
۲۰. «پرندگان می‌روند در پرو می‌میرند»، صص ۵۷ تا۷۱

در همین زمینه:

حلول روح افسر نازی در سانسورچی وزارت ارشاد