بعد از انقلاب سه فاجعه بزرگ در ایران اتفاق افتاد که بدون هیچ تردیدی مسئولیت مستقیم این فجایع به عهده حکومت فعلی است. هر سه فاجعه نیز جنایت علیه بشریت محسوب میشود. اثبات این فجایع برای نهادهای بینالمللی نیاز به دلایل محکمهپسند دارد. اما بسیاری از ایرانیان فجایع را از نزدیک دیدهاند. آنها هم که ندیدهاند، با کمترین تلاش و اندکی پرس و جو میتوانند دهها شخص مطمئن را پیدا کنند که شاهد وقوع این فجایع بوده است.
در اینجا صحبت از نگرش مردمی است که هممیهنان آنها قربانی این فجایع شدهاند. مثلاً کسانی که به هر دلیلی دل خوشی از یهودیان ندارند، و هولوکاست را انکار و یا کماهمیت جلوه میدهند، به دشمنی و نفرتپراکنی و کینهورزی متهم خواهند شد. اما اگر یهودیان فرانسه با فاجعهای به نام هولوکاست آشنا نباشند، و یا به آن اهمیت ندهند، در خوشبینانهترین حالت این پدیده را باید “بیشرمی جمعی” یهودیان فرانسه نام نهاد. هر سه جنایت علیه بشریت رژیم ایران نیز با چنین سرنوشتی در باور عمومی ایرانیان مواجه شده است. بدون هیچ تعارفی باید آن را بیشرمی سهگانه ملی نام نهاد.
اولین فاجعه نابودی سازمانیافته جامعه بهائیان ایران بود. بعد از انقلاب چند صد هزار هممیهن بهائی را فقط به جرم اینکه بهائی بودند، از شهر و روستای خود آواره ساختند. زمینهای زراعی آنها را مصادره کردند. منازل مسکونی و مغازههای بهائیان را آتش زدند. تعدادی از آنها از جمله رهبران جامعه بهایی را اعدام کردند. حق ادامه تحصیل را از آنها سلب کردند. در نهایت شرایطی بهگونهای پیش رفت که اکنون مُرده بهائیها نیز برای بازماندگان آنها دردسرساز شد.
بهائیهای ایران به وطن خود تعلق خاطر مضاعف دارند. پیامبر آنها ایرانی و بخش بزرگی از میراث دینی بهائی به زبان فارسی است. ترک ایران برای بهائی آخرین گزینه است. در حال حاضر یکی از بزرگترین معضلات بهائیهایی که همچنان در ایران ماندهاند، کف و دفن و مراقبت از قبور درگذشتگان است. گوئی مرگ هم برای بهائی در سرزمین آبا و اجدادی ممنوع اعلام شده است.
این فاجعه طی چند دهه جلوی چشم ما اتفاق افتاده و همچنان ادامه دارد. اما هرگز در سطح جامعه به طور گستردهای انعکاس نیافته است. مردم حتی در میهمانیهای خصوصی خود هم درباره گرفتاری همسایههای بهائی خود حرف نمیزدند. بعضاً شایعات نظام سیاسی درباره بهاییها را هم باور کردند. کسانی حتی حوصله گوش کردن به درد دل بهائیها را هم نداشتند و هنوز این وضعیت ادامه دارد. از خودم مثال میزنم.
مثل هر ایرانی دیگر دلم میخواهد اندکی از دوران نکبتبار احمدینژاد فاصله بگیریم و کم و بیش اوضاع کشور به روال عادی برگردد. در ابتدای شکلگیری دولت حسن روحانی وقتی در شبکههای اجتماعی مطالب فعالان بهائی را میخواندم که سوابق حجتیهای و ضد بهائی بعضی دولتمردان دولت حسن روحانی را منتشر میکردند، با خود میگفتم اینها چرا به این مسئله چسبیدهاند و چرا این قدر از حجتیه کینه دارند؟ همین گفتوشنود شخصی هم شرمآور است. اعضاء انجمن نکبتی که بهطور سازمانیافته هممیهن بهائی را آواره میکرد، اکنون در دولت اعتدال حضور دارند. از تنها چیزی هم که نگران نیستند، افشای سوابق ضد بهائی آنهاست. به راستی این همه فراموشی و بیخیالی فراگیر، چیزی جز بیشرمی ملی نام دارد؟
دومین فاجعه، کشتار گسترده زندانیان سیاسی در سال ۶۷ بود که در روز روشن اتفاق افتاد. پیروان خمینی با سبعیت تمام همه زندانیان سیاسی بیپناه را که مطابق قوانین قرون وسطایی همین رژیم به زندان محکوم شده بودند، و بعضاً دوران محکومیت آنها هم سپری شده بود، اعدام کردند و جنازه آنها را هم به خانوادههایشان تحویل ندادند. خانوادهها اجازه عزاداری هم نیافتند. در اطراف منزل همه قربانیان هم برای چند روز مأمور گذاشتند تا مراجعین را شناسایی کنند. حتی استالین هم با تبعیدشدگان به سیبری چنین رفتاری نکرده بود و اجازه میداد در همان تبعید بمیرند.
همه ما از نزدیک شاهد این فاجعه بودیم. میشنیدیم و میدیدیم که همسایهای عزیزی را در زندان از دست داده است. اما جز خانوادههای قربانیان، روزنامهنگاران و فعالان شناخته شده، عموم مردم این موضوع را فراموش کردند. کاری به جایی رسید که یک طنزنویس بیپرنسیب در یک رسانه پرمخاطب و رو به دوربین با بیشرمی تمام گفت: «۶۷ را ولش کن، تمام شد.» او کمافیالسابق به کار خود ادامه داد و منتقدان را هم همچون همیشه به عدم درک اوضاع فعلی ایران متهم ساخت. اگر جنایت ۶۷ در باور عمومی ایرانیان جایگاه محکمی داشت، آن طنزنویس حتی اگر جزو جانیان هم بود به طور علنی چنین مضحکهای به پا نمیکرد. او بیهیچ واهمهای به ریش خانواده قربانیان خندید و گفت همه چیز تمام شده است. اگر این وضعیت بیشرمی ملی نیست، پس چیست؟
سومین فاجعه، بحران و جنگ داخلی سوریه است. بعد از بهار عربی در امنیتیترین کشور منطقه هم مردم به پا خواستند و به مدنیترین شکل ممکن اعتراض خود به حکومت سوریه و فقدان آزادی و دمکراسی در این کشور را نشان دادند. در ابتدا بشار اسد سردرگم بود و در هر تظاهراتی چند معترض را میکشت. مردم سه هزار شهید دادند. آنها هر جمعه بعد از نماز، شهدا را تشیع میکردند و مقاومت مدنی همچنان ادامه داشت. در اینجا بود که آواره کننده بهائیها، جانیان ۶۷، سرکوبگران جنبش سبز و مزدوران آنها در لبنان، حزبالله، تعارف را به کناری گذاشتند و کشتار، ویرانی و آوارگی وسیع مردم بی پناه سوریه شروع شد و شد آنچه نباید میشد.
اکنون بخش مهمی از سوریه دست آدمخواران داعشی است که اتفاقاً حکومت هیچ کاری به کار آنها و مردم تحت سیطره آنها ندارد. اما وقتی شهری و یا روستایی به دست سایر مخالفان سقوط میکند، انتقام مخالفان مسلح را با بمب بشکهای از مردم شهر میگیرد تا مناطق دیگر درس عبرت بگیرند. نتیجه چنین سیاست وحشیانهای صدها هزار کشته و میلیونها آواره و ویرانی اغلب شهرها بوده است.
همه میدانند که حامی مالی و نظامی رژیم سوریه حکومت ایران است. اما بخش مهمی از مردم، فعالان سیاسی و روزنامهنگاران ایرانی قاسم سلمیانی جلاد مردم سوریه را سردار “عارف” میدانند و او را تشویق هم میکنند. به بهانه داعش و صد البته با ملیگرائی مضحک و شرمآور خود که هیچ نسبتی با حب وطن ندارد، بدبختیهای یک ملت را به هیچ گرفته و مشوق حکومت در ادامه این کشتار هستند.
فاجعه اینجاست که برعکس آن دو جنایت دیگر، این بار مردم در میهمانیهای خود از این موضوع صحبت هم میکنند. حتی سوریه مشکل بعضی چهرههای معروف با نظام سیاسی حاکم را هم حل کرده است. معروفترین رماننویس ایرانی میگوید که قاسم سلیمانی را لازم داریم. این قاسم سلیمانی همانی است که در جریان کوی دانشگاه برای مردم خط و نشان میکشید. بسیاری در جنبش سبز باور داشتند که مزدوران لبنانی، حزبالله، همین قاسم سلیمانی مردم را در خیابان به گلوله میبستند. وقتی ساندیسخورها شعار مرگ بر امریکا میدانند، مردم معترض مرگ بر روسیه میگفتند که حامی اصلی سرکوبگران بود. این اتفاقات مربوط به قرون گذشته نیست، همین چند سال پیش اتفاق افتاد. اما اکنون روسیه ولادیمیر پوتین و همین سردار تروریست محبوب دل خیلیها شده است. اگر اسم این فاجعه بیشرمی ملی نیست، چه چیز را میتوان نشانه و نماد بیشرمی ملی دانست.
امیدوارم صداقت انتشار این نظر را داشته باشید:
معلوم است نویسنده متن فوق خودش هم با جانبداری ایدئولوژیک به داستان نگاه کرده است. فاجعه ای که مقدمه این سه فاجعه مذکور نویسنده بود و شاید او به دلیل سمت و سوی سیاسی از آن یاد نکرده فاجعه اعدام و کشتار مقامات و ارتشایان و وزرا و …حکومت پیشین ایران با قصاوت و سرعت و شدت بسیار بود که در آن زمان ما ش ین سرکوب و کشتار و بی رحمی را روشن و به حرکت واداشت در آن زمان بسیاری از قربانیان بعدی حکومت اسلامی در بیانیه ها و نوشته ها و سخنان خود موافق این اعدام ها و کشتارهای مقامات بودند و حتی از خمینی و دستگاه حکومتی اش می خواستند که به این اعدام ها شدت و حدت بیشتری دهد. این کشتارهای به قول ضرب المثل معروف و عامیانه فارسی کشتن “گربه دم حجله” بود که حساب و کتاب حکومت را با بقیه و در زمانهای بعدی روشن کرد
پرویز / 21 October 2015
بزرگتراز اين فجايع فاجعه اشغال آذربايجان جنوبي توسط شاه ملعون پهلويهاي لعنتي درسال 1325ميباشد وساقط كردن دولت مشروع وقانوني آذربايجان به رهبري مرحوم شهيدپيشه وري و هولوكاست آذربايجانيها توسط پانفارسيستها درهمان سال ميباشد كه هيچگاه ازحافظه ي تاريخي آذربايجانيهاي ترك خارج نشده ونخواهدشد ومحو سيستماتيك ودولتي پانفارسيستي وپان ايرانيستي زبان فرهنگ وارزشهاي آذربايجان (هولوكاست فرهنگي زباني آذربايجان توسط شوونيسم پليدفارس ) وچپاول معادن ومنابع آذربايجان وتركهاي آذربايجان وخشكاندن درياچه وطبيعت آذربايجان ومهاجرت دادن كردها توسط شوونيسم دولتي فارس به آذربايجان براي تغييرتركيب جمعيتي آذربايجان بنفع اكرادتروريست وجاني
وحيد آذراوغلو / 22 October 2015
این آقای وحید آذراغلو مثل اینکه*** کرده اند که میخواهند تاریخ بسازند حکومت پوشالی پیشه وری را که ارتش سرخ در زمان جنگ جهانی دوم به بخشی از خاک وطن تحمیل کرده بود حکومت قانونی میخواند و که میخواسته آذربایجان عزیز را از تن ایران جدا کند و فراموش کرده است که کسی وطن خود را اشغال نمیکند از وطن خود حراست مینماید و همان کاری که شاه و دولت ایران انجام داد و جنایت کاران خائن به وطن را مجبور به خروج از کشور کرد تا به دامان شوروی پدرخوانده خود بروند . این جدائی طلبان باید بدانند که آرزوی جدائی آذربایجان و کردستان و بلوچستان را به گور خواهند برد .
مهندس منوچهر کارگر / 23 October 2015
بنظر می رسد در لایه های زیرین روان ناخود آگاه جامعه ما٬بذرهای روبه رشد کینه و کینخواهی و درندگی به مناسبتهای مختلف جوانه زده و بتدریج رشد می کند!حاکمیت طولانی رژیم فعلی نیزمزیدبرمصیبت گشته همانندیک زمین حاصلخیزبه تکوین و ترویج این احساسات و گرایشات دامن زده است.نگاهی به مقاله مذبور و نظرات غیر مرتبط با آن که بجای نقد و تحلیل نظرات نگارنده٬مشغول شخم زدن تاریخ معاصر و نثار دشنام و سرزنش به یکدیگر هستند هر آدم منصفی را به وحشت می اندازد!
مرد نامراد! / 24 October 2015