برگرفته از تریبون زمانه *  

مصاحبه زیر به دعوت نشریه “میهن” صورت گرفته و زیر عنوان “توصیه به گفت‌وگو” در شماره دوم دوره جدید این نشریه (فروردین ۱۳۹۴) منتشر شده است.

نشریه میهن

الف- آیا برای  گذار به دموکراسی در ایران نیازمند مباحث نظری و فرهنگی هستیم؟

مسلّم است. گذار به دموکراسی یک امر ناب سیاسی نیست؛ در نهایت، یعنی در بلندمدت یک رخداد فرهنگی است، به این اعتبار یک مبحث فرهنگی است و بحث درباره آن بحث درباره فرهنگ است. منظور از فرهنگ آن مجموعه کُدها و نمادهایی است که جهان انسانی ما را می‌سازند، مایی که همسرنوشت هستیم، یا خاطره‌ای از باهم‌بودی و همسرنوشتی را با خود همراه داریم، هر جا که باشیم. کافی است تکه‌ای از میهن فرهنگی را در جایی بیابیم، این یافتن بازیافتن می‌شود، گرد آن یک جهان متبلور می‌شود، این جهان افقی می‌شود برای جهانی که در آن به سر می‌بریم یا یک مرجع معنایی برای آن جهان غالب می‌شود، برای مقایسه، برای گشودن زاویه‌های تازه. جهان فرهنگی پر از شکاف و تضاد است و نیروهایی را در خود جا می‌دهد که احیانا در ستیز با هم‌اند. اما آنان همدیگر را می‌فهمند، که اگر نمی‌فهمیدند، آنسان با هم نمی‌ستیزیدند، که اکنون می‌ستیزند.

اگر من آنانی را که در ایران کنونی حکومت می‌کنند، نمی‌شناختم، یعنی نمی‌فهمیدم، یعنی این احساس وجودی را نداشتم که با آنان در یک خانه به سر می‌برم، بسیار آسوده می‌شدم؛ نگرانی من از وجود آنان نگرانی در حد واکنش به هر خبر بدی بود که هر روز در مورد اینجا یا آنجای جهان می‌شنوم. اما من اکنون نگرانم، فرش ایرانی هم مرا نگران می‌کند، دیوان حافظِ قرار گرفته کنار گوته و شکسپیر هم مرا نگران می‌کند، مزه قرمه‌سبزی هم غمگینم می‌کند.

دین و فرهنگ. زمانی این دو یکی بوده‌اند. البته همواره دو دین وجود داشته، دین مرکز دینی، دین متخصصان، دین ارباب دین، و دین مردم، که همان آداب زندگی‌شان بوده، همان فرهنگشان بوده. در خلق و خوی مادر من فرقی ایجاد نمی‌شد، اگر زرتشتی یا مسیحی می‌بود. اسلام به عنوان دینی مشخص را به عنوان مجموعه‌ای از اسطوره‌ها می‌فهمید که به سادگی می‌توانستند نام‌هایی زرتشتی، بودایی یا مسیحی بیابند، و نیز به عنوان مجموعه‌ای از اوراد که معنایشان را نمی‌فهمید، اما به آنها قدرتی جادویی نسبت می‌داد. مردم ده زادگاهم نیز این گونه بودند. آنان مسلمان بودند، اما در واقع دین خودشان را داشتند، دینی که نه “اسلام” بود، نه “زرتشتی” یا “مانوی”. “مسلمان” شده بودند، پس از آنکه ده دارای جاده و اتوبوس و در پی آن آخوند شده بود. دقیق‌تر بگوییم آنان با جاده و اتوبوس و آخوند صادر شده از قم از نو مسلمان شدند. پس از انقلاب یک بار دیگر مسلمان شدند؛ به آنان گفته شد که به اندازه کافی مسلمان نیستند، برای آنکه مسلمان راستین باشند، باید پیرو ولایت فقیه باشند، به جمکران بروند، و رهبر را خیلی دوست داشته باشند.

پیش از انقلاب به آنان می‌گفتند که شاه را باید دوست داشته باشند. اندکی پیش از انقلاب، شاه حزب رستاخیز را تشکیل داده بود، فرمان داده بود همه عضو آن شود و آریامهر را خیلی خیلی دوست داشته باشند. همه ولیان امر در ایران این حس دارند که ولایت به اندازه کافی در اذهان مردم فرو نرفته و باید بر روی آن تأکید ویژه‌ای شود. موج‌های مسلمان‌سازی، موج‌های تشدید اعمال ولایت دینی هستند، و موج‌های تشدید استبداد شاهی، موج‌های تشدید اعمال ولایت سلطانی. استدلال در این باره سخت نیست که این دو هم‌ریشه‌اند، از یک جنس هستند، اگر چه ممکن است ستیزنده با هم بنمایند و این بیاید جای آن را بگیرد. اگر ادعای هم‌ریشه بودن این دو را بپذیریم، دیگر ناچاریم برای توضیح مسئله “ولایت” به فرهنگ رجوع کنیم و ببینیم که چرا ما ولایت‌پذیر هستیم. در این رابطه، سرنوشت مجاهدین خلق عبرت‌انگیز است. مخالف ولایت سلطان بودند، با ولایت امام جنگیدند، و به ولایت دیگری تن دادند.

پس باید بحث کنیم، درباره ولایت و ولایت‌پذیری. برای گذار به دموکراسی به این بحث نیاز داریم.

ب- آیا در روند دموکراتیزاسیون به اصلاح دینی نیاز وجود دارد؟ چه ارزیابی از موقعیت کنونی نواندیشان دینی و فعالان سیاسی این  طیف دارید.

− پاره نخست پرسش:

منظورتان از اصلاح دینی چیست؟ آیا مصلحان نیز می‌خواهند مردم را از نو مسلمان کنند؟ می‌خواهند یک موج جدید اسلامی‌سازی به راه اندازند؟ به نظر من وقتی ادعا می‌کنند آنان‌اند که می‌دانند اسلام “راستین” چیست، متوجه نیستند که دارند داستان اسلامی‌سازی را تکرار می‌کنند در حالی که اصلاح دینی واقعی پایان دادن به این داستان است. اگر دشمن و آفت دموکراتیزاسیون، ولایت باشد، پس معنای اصلاحِ دینیِ دموکراسی‌پذیر نقد و طرد ولایت در شکل‌های شناخته‌شده تاریخی آن می‌شود، نه برقراری ولایت تازه‌ای که سخت نیست درک این که نسخه رقیق‌شده نوع کهنه‌ای از ولایت است. می‌گویم: نقد و طرد ولایت در شکل‌های شناخته شده آن و نه نقد و طرد هر گونه ولایت، زیرا چنین چیزی نقد و طرد هر گونه مذهب است. بزرگترین مصلح دینی اندیشمند تاریخ، سورن کیرکه‌گور، در نهایت توکل می‌کند و به ولایت تن می‌دهد (بنگرید به تفسیر او از تعلیق اخلاق به نام ایمان در ماجرای ابراهیم)، که اگر تن نمی‌داد می‌توانست فوئرباخ دیگری شود.

دوره اصلاح دینی به آن صورتی که در اروپا دیدیم، به سر آمده است. در ایران اصلاح دینی می‌بایست در قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم صورت می‌گرفت؛ در آستانه مشروطیت، یا همراه با مشروطیت. شاید جنبش بابی گامی ناکام در این جهت بوده است. دوران پهلوی، دوران استاندارد شدن شیعه بود. در این دوره طولانی شیعه فرصت یافت که انتظام یابد. شیعه استاندارد خود شیعه‌ای اصلاح‌شده بود، اصلاح‌شده در محافظه‌کارترین شکل خود. این شیعه با یک توپولوژی مشخص می‌شد: با قدرت و اعتبارمندی‌اش در حوزه‌های دینی،‌ شهرهای مذهبی، الیت مذهبی، قشرهای سنتی. تیپولوژی آن تغییر می‌کرد، جایی که توپولوژی آن تغییر می‌کرد؛ پدیده‌ای که نمونه بارز آن حسینه ارشاد، شریعتی و مجاهدین خلق است.

اکنون ما شاهد تغییر رادیکال زمینه‌های تیپولوژیک دین هستیم. این دگرگونی به اصلاح‌گری روشنفکرانه دینی امکان محدودی می‌دهد برای آنکه یک تیپ (سنخ) مؤثر و قوی دینی را بسازد و توپوس (موضع، پهنه) خود را به جامعه تسری دهد، به بیان دقیق‌تر در توپوس‌های مختلفی حضور داشته باشد. ما در آن موضع‌های اجتماعی‌ای که روشنفکری دینی قابلیت حضور دارد، تا حدی شاهد دور شدن از دین و تا حد بیشتری شاهد گرایش به دیزاین فردی دین هستیم. در این گرایش، افراد دیگر خود را بی‌نیاز به اتوریته مفسر می‌دانند و برداشت آزاد خود را مبنا قرار می‌دهند. افراد دین خود را طراحی می‌کنند و ابایی ندارند که هر تکه‌اش را از جایی برگیرند. اصلاح‌گری روشنفکرانه نیز نوعی دیزاین است، اما با قید و بندهایی؛ مثل قصیده‌سرایی است در حالی که ذوق عمومی دارد به سمت خواندن ترانه‌هایی می‌رود که شاید سر و ته نداشته باشند، اما در لاقیدی‌شان بیان خواست آزادی هستند.

− پاره دوم پرسش:

ارزیابی از موقعیت کنونی نواندیشان دینی و فعالان سیاسی این طیف: وضعشان خراب است! شاید برو بیایی داشته باشند یا در آینده بازارشان رونق بیشتری یابد، اما این برمی‌گردد به این که “دینی” هستند نه اینکه “نواندیش”اند، برمی‌گردد به اینکه از سرمایه نمادین دینی برخوردارند، و این سرمایه پس از پایان حکومت دینی موجود هم معتبر خواهد بود، به ویژه اگر سکه‌هایش نو باشند و برق بزنند. دین به سادگی از سکه نمی‌افتد، و می‌توان حدس زد که در شکل سکه نو آینده خوبی خواهد داشت.

اما چرا می‌گویم که اصلاح‌طلبان دینی با وجود رونق نسبی کارشان و چشم‌انداز امتیازوری بیشترشان در آینده وضع خرابی دارند؟ خرابی وضع‌شان به این برمی‌گردد که روشنفکر رادیکالی چون کیرکه‌گور ندارند که بپرسد: آیا من هم رانت‌خوار هستم؟ آیا وقتی می‌گویم روشنفکر دینی‌ام، دارم رانت دینداری را می‌خورم؟ آیا دین‌داری من هم نوعی دارایی است؟ اگر روشنفکر مؤمنی در تراز کیرکه‌گور داشتیم، کتابی می‌نوشت از سنخ “یا این – یا آن” و در آن با خود درمی‌افتاد.

و باز درباره خرابی وضع روشنفکران دینی ایرانی: به اصلاح دینی فکر می‌کنند، اما هنوز یک کتاب یا حتا مقاله جدی درباره مفهوم “اصلاح دینی” و تاریخ آن ننوشته‌اند. به گمانم با جریان پروتستانتیسم و همچنین روشنگری یهودی آشنا نیستند و درنیافته‌اند آنچه در زیر مفهوم “اصلاح” به دلیل رهایی‌بخشی‌اش ستایش‌برانگیز شده است به پروتستانتیسم فرهنگی و در نهایت به روشنگری برمی‌گردد، نه به لوتریسم، زیرا لوتریسم یک موج مسیحی‌سازی دوباره بود، جنبشی بنیادگرا بود.

کار روشنفکران دینی ما شده است نکته‌پرانی. در مورد موضوعی که نیاز به توضیح و استدلال کافی دارد، در یک سخنرانی یا مقاله نکته‌ای را می‌پرانند به صورتی مبهم؛ و سخن را ادامه نمی‌دهند. بین خودشان هم بحثی درنمی‌گیرد. روشنفکران غیرمذهبی هم با آنان بحث نمی‌کنند؛ شاید کرده باشند اما چون پاسخی نگرفته‌اند، یا درشت‌خویی دیده‌اند، از خیر بحث با آنان گذاشته‌اند.

با قطعیت می‌گویم: در مورد هیچ کدام از مسائل اصلی‌ای که لازمه ادعای “اصلاح دینی” باشد، تا کنون یک کتاب جدی ننوشته‌اند. اوج کارشان در دهه ۱۳۷۰ است؛ نوشته‌های آن دوره هم آثار ضعیفی هستند. در آنها مثلا از هرمنوتیک سخن می‌رود، اما تا حد کتاب‌های مقدماتی در این باب مایه و دقت ندارند. برخی از آنها رونویسی‌های ضعیفی از الاهیات پروتستان هستند. بهترین‌‌هایشان کارهایی هستند در نقد متقدمان، شریعتی و دیگران، و برخی مسائل در تاریخ شریعت.

یکی از اشکالات ثابت آثار روشنفکران دینی این است که بیشتر این آثار با رویکرد یا ادعایی آکادمیک به یک مسئله می‌پردازند، اما اسباب و ادوات این کار را ندارند. مثلا نویسنده مورخ نیست، اما درس تاریخ می‌دهد، زبان‌شناس نیست، اما بحث زبان‌شناسی می‌کند، فلسفه نخوانده، اما مدام گزاره‌های فلسفی ردیف می‌کند. اشکال کار آنان این است که فکر می‌کنند مشکلات موجود در کار دین به معرفت برمی‌گردد و وظیفه آنان این است که شناختی درست را به جای جهالت مسلط یا برداشت‌های انحرافی بگذارند. پهنه ستیز اما نه عقل نظری، بلکه عقل عملی است. دین البته می‌تواند موضوع شناخت قرار گیرد؛ اما در جایی که شناخت مطرح است، ایمان مطرح نیست. اگر می‌خواهید پا به کارگاه شناخت بنهید، باید ایمانتان را پشت در بگذارید. پیشنهاد من به روشنفکران دینی این است که پروژه اصلاح را در حیطه عقل عملی پیش بردند، “اصلاح” در حیطه عقل نظری هیچ جایی ندارد.

نکته پایانی در این بحث: آنچه درباره خرابی وضع روشنفکران دینی گفتم، به این معنا نیست که وضع دیگران را بهتر می‌دانم. وضع همه ما خراب است. متناسب با عمق فاجعه‌‌ای که گرفتار آن شده‌ایم، از خود تکاپو نشان نمی‌دهیم.

پ- وضعیت کنونی رابطه بین روشنفکران عرفی و مذهبی را چگونه می بینید و چه چشم انداز یا پیشنهاداتی در این رابطه دارید.

نسبت به گذشته بهتر شده، اما همچنان خوب نیست. عامل اصلی در بهبود نیافتن رابطه، وجود رانت مذهبی است. برخی از روشنفکران مذهبی حس می‌کنند که نزدیکی با روشنفکران غیرمذهبی ممکن است به نفعشان نباشد. میل ترکیبی خود را با قدرت، که از حوزه بهره‌وری سیاسی از آن رانده شده‌اند، بیشتر می‌بینند تا با کسانی که ظاهرا چشم‌اندازی وجود ندارد برای آنکه در آینده، در قدرت مرکزی حضور سیاسی مستقیم داشته باشند. به دلیل این گونه حساب‌گری است که باور مذهبی بعضی افراد (نه همه!) شکل رانت را پیدا می‌کند.

اما لازم است که برای درک بهتر روابط به جریان‌ها و اتفاق‌های بنیادی در میان ایرانیان نظر دوزیم. مدت‌هاست که ما وارد یک دور از برآمد محافظه‌کاری شده‌ایم، هم در سطح جهانی هم در ایران. تعریف عمومی محافظه‌کاری تلاش برای حفظ وضع موجود یا احیای مناسبات کهن است. در ایران بهتر است آن را به صورت منفی تعریف کنیم: مقاومت در برابر تغییر در مناسبات ولایی در عرصه‌های طبقاتی، جنسیتی، فرهنگی و سیاسی؛ در یک بیان مقاومت در برابر تغییر امتیازوری از وضعیت موجود؛ و اگر ناامیدی سیاسی را هم لحاظ کنیم، می‌توانیم تصور از آینده به عنوان بدتر در مقایسه با بد موجود را هم به عنوان فضاساز روانی محافظه‌کاری تلقی کنیم. و این همه در حالی است که نظام مستقر بحران‌زده است و بحران در رهبری آن به زودی می‌تواند آن را با چالش بی‌سابقه‌ای مواجه کند. جالب اینجاست که همه در عین محافظه‌کاری و حالت یأس، خواهان تغییر هستند. برآیند همه این عوامل گرانیگاه محافظه‌کاری عمومی ایرانی را در درون جریان اصلاح‌طلب قرار می‌دهد. به همین دلیل است که این جریان قدرت و رونق دارد. راست افراطی و محافظه‌کاری دینی حوزوی به آن می‌تازد، اما در مقابل، طبقه متوسط جدیدی که محصول خود جمهوری اسلامی است از آن پشتیبانی می‌کند. خوانندگان و مخاطبان اصلی آثار روشنفکران دینی معمولا از دل این طبقه متوسط جدید می‌آیند.

محافظه‌کاری در میان قشرهای غیرمذهبی هم وجود دارد، و در میان آن قشرها گروهی قوی از سرمایه‌داران و متخصصانی دیده می‌شود که از وضعیت فعلی چندان ناراضی نیستند؛ البته خواهان تغییر هستند اما چنان تغییری که با آن وقفه‌ای در امتیازوری آنان پدید نیاید. آنان با وضعیت ساخته‌اند و تصور می‌کنند بهتر می‌توانند بسازند اگر قدرت به دست اصلاح‌طلبان بیفتد و اینان بتوانند بحران‌ها را مهار کنند.

با این وصف، زمینه خوبی برای نظریه‌پردازی انتقادی جدی وجود ندارد، در میان مذهبی‌ها و همچنین به شکل محسوس تأسف‌آوری در میان غیرمذهبی‌ها. اگر نظریه‌پردازان جدی رادیکالی در میان مذهبی‌ها و غیرمذهبی‌ها داشتیم، می‌توانستند با هم بسازند، زیرا می‌توانستند یک اسلامیسم ژنریک را در پس جریان‌های مختلف اسلامی، از جریان خمینی گرفته تا جریان دواعش، تشخیص دهند، هر کدام آن را به شیوه خویش تحلیل کنند و با وجود نرسیدن به نتایج یکسان، دریابند که این قصه سر دراز دارد و آنان لازم است در کنار هم قرار گیرند.‌

اما اکنون در یک حالت لختی به سر می‌بریم. شاید جامعه تکانی بخورد و روشنفکران هم تکانی بخورند. مهم این است که در حالت بحران چه کسانی در کنار هم قرار گیرند. اکنون توصیه‌ای که می‌توان کرد، با وجود مانع‌های عینی و ذهنی‌ای که به آنها اشاره شد، صحبت کردن با یکدیگر است. کسانی که از گفت‌وگو سر باز زنند در بهترین حالت “روشنفکران” یک فرقه‌اند، نه منتقدان اندیشمند حاضر در پهنه همگانی.

اسفند ۱۳۹۳

لینک مطلب در تریبون زمانه