مصاحبه زیر به دعوت نشریه “میهن” صورت گرفته و زیر عنوان “توصیه به گفتوگو” در شماره دوم دوره جدید این نشریه (فروردین ۱۳۹۴) منتشر شده است.
الف- آیا برای گذار به دموکراسی در ایران نیازمند مباحث نظری و فرهنگی هستیم؟
مسلّم است. گذار به دموکراسی یک امر ناب سیاسی نیست؛ در نهایت، یعنی در بلندمدت یک رخداد فرهنگی است، به این اعتبار یک مبحث فرهنگی است و بحث درباره آن بحث درباره فرهنگ است. منظور از فرهنگ آن مجموعه کُدها و نمادهایی است که جهان انسانی ما را میسازند، مایی که همسرنوشت هستیم، یا خاطرهای از باهمبودی و همسرنوشتی را با خود همراه داریم، هر جا که باشیم. کافی است تکهای از میهن فرهنگی را در جایی بیابیم، این یافتن بازیافتن میشود، گرد آن یک جهان متبلور میشود، این جهان افقی میشود برای جهانی که در آن به سر میبریم یا یک مرجع معنایی برای آن جهان غالب میشود، برای مقایسه، برای گشودن زاویههای تازه. جهان فرهنگی پر از شکاف و تضاد است و نیروهایی را در خود جا میدهد که احیانا در ستیز با هماند. اما آنان همدیگر را میفهمند، که اگر نمیفهمیدند، آنسان با هم نمیستیزیدند، که اکنون میستیزند.
اگر من آنانی را که در ایران کنونی حکومت میکنند، نمیشناختم، یعنی نمیفهمیدم، یعنی این احساس وجودی را نداشتم که با آنان در یک خانه به سر میبرم، بسیار آسوده میشدم؛ نگرانی من از وجود آنان نگرانی در حد واکنش به هر خبر بدی بود که هر روز در مورد اینجا یا آنجای جهان میشنوم. اما من اکنون نگرانم، فرش ایرانی هم مرا نگران میکند، دیوان حافظِ قرار گرفته کنار گوته و شکسپیر هم مرا نگران میکند، مزه قرمهسبزی هم غمگینم میکند.
دین و فرهنگ. زمانی این دو یکی بودهاند. البته همواره دو دین وجود داشته، دین مرکز دینی، دین متخصصان، دین ارباب دین، و دین مردم، که همان آداب زندگیشان بوده، همان فرهنگشان بوده. در خلق و خوی مادر من فرقی ایجاد نمیشد، اگر زرتشتی یا مسیحی میبود. اسلام به عنوان دینی مشخص را به عنوان مجموعهای از اسطورهها میفهمید که به سادگی میتوانستند نامهایی زرتشتی، بودایی یا مسیحی بیابند، و نیز به عنوان مجموعهای از اوراد که معنایشان را نمیفهمید، اما به آنها قدرتی جادویی نسبت میداد. مردم ده زادگاهم نیز این گونه بودند. آنان مسلمان بودند، اما در واقع دین خودشان را داشتند، دینی که نه “اسلام” بود، نه “زرتشتی” یا “مانوی”. “مسلمان” شده بودند، پس از آنکه ده دارای جاده و اتوبوس و در پی آن آخوند شده بود. دقیقتر بگوییم آنان با جاده و اتوبوس و آخوند صادر شده از قم از نو مسلمان شدند. پس از انقلاب یک بار دیگر مسلمان شدند؛ به آنان گفته شد که به اندازه کافی مسلمان نیستند، برای آنکه مسلمان راستین باشند، باید پیرو ولایت فقیه باشند، به جمکران بروند، و رهبر را خیلی دوست داشته باشند.
پیش از انقلاب به آنان میگفتند که شاه را باید دوست داشته باشند. اندکی پیش از انقلاب، شاه حزب رستاخیز را تشکیل داده بود، فرمان داده بود همه عضو آن شود و آریامهر را خیلی خیلی دوست داشته باشند. همه ولیان امر در ایران این حس دارند که ولایت به اندازه کافی در اذهان مردم فرو نرفته و باید بر روی آن تأکید ویژهای شود. موجهای مسلمانسازی، موجهای تشدید اعمال ولایت دینی هستند، و موجهای تشدید استبداد شاهی، موجهای تشدید اعمال ولایت سلطانی. استدلال در این باره سخت نیست که این دو همریشهاند، از یک جنس هستند، اگر چه ممکن است ستیزنده با هم بنمایند و این بیاید جای آن را بگیرد. اگر ادعای همریشه بودن این دو را بپذیریم، دیگر ناچاریم برای توضیح مسئله “ولایت” به فرهنگ رجوع کنیم و ببینیم که چرا ما ولایتپذیر هستیم. در این رابطه، سرنوشت مجاهدین خلق عبرتانگیز است. مخالف ولایت سلطان بودند، با ولایت امام جنگیدند، و به ولایت دیگری تن دادند.
پس باید بحث کنیم، درباره ولایت و ولایتپذیری. برای گذار به دموکراسی به این بحث نیاز داریم.
ب- آیا در روند دموکراتیزاسیون به اصلاح دینی نیاز وجود دارد؟ چه ارزیابی از موقعیت کنونی نواندیشان دینی و فعالان سیاسی این طیف دارید.
− پاره نخست پرسش:
منظورتان از اصلاح دینی چیست؟ آیا مصلحان نیز میخواهند مردم را از نو مسلمان کنند؟ میخواهند یک موج جدید اسلامیسازی به راه اندازند؟ به نظر من وقتی ادعا میکنند آناناند که میدانند اسلام “راستین” چیست، متوجه نیستند که دارند داستان اسلامیسازی را تکرار میکنند در حالی که اصلاح دینی واقعی پایان دادن به این داستان است. اگر دشمن و آفت دموکراتیزاسیون، ولایت باشد، پس معنای اصلاحِ دینیِ دموکراسیپذیر نقد و طرد ولایت در شکلهای شناختهشده تاریخی آن میشود، نه برقراری ولایت تازهای که سخت نیست درک این که نسخه رقیقشده نوع کهنهای از ولایت است. میگویم: نقد و طرد ولایت در شکلهای شناخته شده آن و نه نقد و طرد هر گونه ولایت، زیرا چنین چیزی نقد و طرد هر گونه مذهب است. بزرگترین مصلح دینی اندیشمند تاریخ، سورن کیرکهگور، در نهایت توکل میکند و به ولایت تن میدهد (بنگرید به تفسیر او از تعلیق اخلاق به نام ایمان در ماجرای ابراهیم)، که اگر تن نمیداد میتوانست فوئرباخ دیگری شود.
دوره اصلاح دینی به آن صورتی که در اروپا دیدیم، به سر آمده است. در ایران اصلاح دینی میبایست در قرن نوزدهم یا اوایل قرن بیستم صورت میگرفت؛ در آستانه مشروطیت، یا همراه با مشروطیت. شاید جنبش بابی گامی ناکام در این جهت بوده است. دوران پهلوی، دوران استاندارد شدن شیعه بود. در این دوره طولانی شیعه فرصت یافت که انتظام یابد. شیعه استاندارد خود شیعهای اصلاحشده بود، اصلاحشده در محافظهکارترین شکل خود. این شیعه با یک توپولوژی مشخص میشد: با قدرت و اعتبارمندیاش در حوزههای دینی، شهرهای مذهبی، الیت مذهبی، قشرهای سنتی. تیپولوژی آن تغییر میکرد، جایی که توپولوژی آن تغییر میکرد؛ پدیدهای که نمونه بارز آن حسینه ارشاد، شریعتی و مجاهدین خلق است.
اکنون ما شاهد تغییر رادیکال زمینههای تیپولوژیک دین هستیم. این دگرگونی به اصلاحگری روشنفکرانه دینی امکان محدودی میدهد برای آنکه یک تیپ (سنخ) مؤثر و قوی دینی را بسازد و توپوس (موضع، پهنه) خود را به جامعه تسری دهد، به بیان دقیقتر در توپوسهای مختلفی حضور داشته باشد. ما در آن موضعهای اجتماعیای که روشنفکری دینی قابلیت حضور دارد، تا حدی شاهد دور شدن از دین و تا حد بیشتری شاهد گرایش به دیزاین فردی دین هستیم. در این گرایش، افراد دیگر خود را بینیاز به اتوریته مفسر میدانند و برداشت آزاد خود را مبنا قرار میدهند. افراد دین خود را طراحی میکنند و ابایی ندارند که هر تکهاش را از جایی برگیرند. اصلاحگری روشنفکرانه نیز نوعی دیزاین است، اما با قید و بندهایی؛ مثل قصیدهسرایی است در حالی که ذوق عمومی دارد به سمت خواندن ترانههایی میرود که شاید سر و ته نداشته باشند، اما در لاقیدیشان بیان خواست آزادی هستند.
− پاره دوم پرسش:
ارزیابی از موقعیت کنونی نواندیشان دینی و فعالان سیاسی این طیف: وضعشان خراب است! شاید برو بیایی داشته باشند یا در آینده بازارشان رونق بیشتری یابد، اما این برمیگردد به این که “دینی” هستند نه اینکه “نواندیش”اند، برمیگردد به اینکه از سرمایه نمادین دینی برخوردارند، و این سرمایه پس از پایان حکومت دینی موجود هم معتبر خواهد بود، به ویژه اگر سکههایش نو باشند و برق بزنند. دین به سادگی از سکه نمیافتد، و میتوان حدس زد که در شکل سکه نو آینده خوبی خواهد داشت.
اما چرا میگویم که اصلاحطلبان دینی با وجود رونق نسبی کارشان و چشمانداز امتیازوری بیشترشان در آینده وضع خرابی دارند؟ خرابی وضعشان به این برمیگردد که روشنفکر رادیکالی چون کیرکهگور ندارند که بپرسد: آیا من هم رانتخوار هستم؟ آیا وقتی میگویم روشنفکر دینیام، دارم رانت دینداری را میخورم؟ آیا دینداری من هم نوعی دارایی است؟ اگر روشنفکر مؤمنی در تراز کیرکهگور داشتیم، کتابی مینوشت از سنخ “یا این – یا آن” و در آن با خود درمیافتاد.
و باز درباره خرابی وضع روشنفکران دینی ایرانی: به اصلاح دینی فکر میکنند، اما هنوز یک کتاب یا حتا مقاله جدی درباره مفهوم “اصلاح دینی” و تاریخ آن ننوشتهاند. به گمانم با جریان پروتستانتیسم و همچنین روشنگری یهودی آشنا نیستند و درنیافتهاند آنچه در زیر مفهوم “اصلاح” به دلیل رهاییبخشیاش ستایشبرانگیز شده است به پروتستانتیسم فرهنگی و در نهایت به روشنگری برمیگردد، نه به لوتریسم، زیرا لوتریسم یک موج مسیحیسازی دوباره بود، جنبشی بنیادگرا بود.
کار روشنفکران دینی ما شده است نکتهپرانی. در مورد موضوعی که نیاز به توضیح و استدلال کافی دارد، در یک سخنرانی یا مقاله نکتهای را میپرانند به صورتی مبهم؛ و سخن را ادامه نمیدهند. بین خودشان هم بحثی درنمیگیرد. روشنفکران غیرمذهبی هم با آنان بحث نمیکنند؛ شاید کرده باشند اما چون پاسخی نگرفتهاند، یا درشتخویی دیدهاند، از خیر بحث با آنان گذاشتهاند.
با قطعیت میگویم: در مورد هیچ کدام از مسائل اصلیای که لازمه ادعای “اصلاح دینی” باشد، تا کنون یک کتاب جدی ننوشتهاند. اوج کارشان در دهه ۱۳۷۰ است؛ نوشتههای آن دوره هم آثار ضعیفی هستند. در آنها مثلا از هرمنوتیک سخن میرود، اما تا حد کتابهای مقدماتی در این باب مایه و دقت ندارند. برخی از آنها رونویسیهای ضعیفی از الاهیات پروتستان هستند. بهترینهایشان کارهایی هستند در نقد متقدمان، شریعتی و دیگران، و برخی مسائل در تاریخ شریعت.
یکی از اشکالات ثابت آثار روشنفکران دینی این است که بیشتر این آثار با رویکرد یا ادعایی آکادمیک به یک مسئله میپردازند، اما اسباب و ادوات این کار را ندارند. مثلا نویسنده مورخ نیست، اما درس تاریخ میدهد، زبانشناس نیست، اما بحث زبانشناسی میکند، فلسفه نخوانده، اما مدام گزارههای فلسفی ردیف میکند. اشکال کار آنان این است که فکر میکنند مشکلات موجود در کار دین به معرفت برمیگردد و وظیفه آنان این است که شناختی درست را به جای جهالت مسلط یا برداشتهای انحرافی بگذارند. پهنه ستیز اما نه عقل نظری، بلکه عقل عملی است. دین البته میتواند موضوع شناخت قرار گیرد؛ اما در جایی که شناخت مطرح است، ایمان مطرح نیست. اگر میخواهید پا به کارگاه شناخت بنهید، باید ایمانتان را پشت در بگذارید. پیشنهاد من به روشنفکران دینی این است که پروژه اصلاح را در حیطه عقل عملی پیش بردند، “اصلاح” در حیطه عقل نظری هیچ جایی ندارد.
نکته پایانی در این بحث: آنچه درباره خرابی وضع روشنفکران دینی گفتم، به این معنا نیست که وضع دیگران را بهتر میدانم. وضع همه ما خراب است. متناسب با عمق فاجعهای که گرفتار آن شدهایم، از خود تکاپو نشان نمیدهیم.
پ- وضعیت کنونی رابطه بین روشنفکران عرفی و مذهبی را چگونه می بینید و چه چشم انداز یا پیشنهاداتی در این رابطه دارید.
نسبت به گذشته بهتر شده، اما همچنان خوب نیست. عامل اصلی در بهبود نیافتن رابطه، وجود رانت مذهبی است. برخی از روشنفکران مذهبی حس میکنند که نزدیکی با روشنفکران غیرمذهبی ممکن است به نفعشان نباشد. میل ترکیبی خود را با قدرت، که از حوزه بهرهوری سیاسی از آن رانده شدهاند، بیشتر میبینند تا با کسانی که ظاهرا چشماندازی وجود ندارد برای آنکه در آینده، در قدرت مرکزی حضور سیاسی مستقیم داشته باشند. به دلیل این گونه حسابگری است که باور مذهبی بعضی افراد (نه همه!) شکل رانت را پیدا میکند.
اما لازم است که برای درک بهتر روابط به جریانها و اتفاقهای بنیادی در میان ایرانیان نظر دوزیم. مدتهاست که ما وارد یک دور از برآمد محافظهکاری شدهایم، هم در سطح جهانی هم در ایران. تعریف عمومی محافظهکاری تلاش برای حفظ وضع موجود یا احیای مناسبات کهن است. در ایران بهتر است آن را به صورت منفی تعریف کنیم: مقاومت در برابر تغییر در مناسبات ولایی در عرصههای طبقاتی، جنسیتی، فرهنگی و سیاسی؛ در یک بیان مقاومت در برابر تغییر امتیازوری از وضعیت موجود؛ و اگر ناامیدی سیاسی را هم لحاظ کنیم، میتوانیم تصور از آینده به عنوان بدتر در مقایسه با بد موجود را هم به عنوان فضاساز روانی محافظهکاری تلقی کنیم. و این همه در حالی است که نظام مستقر بحرانزده است و بحران در رهبری آن به زودی میتواند آن را با چالش بیسابقهای مواجه کند. جالب اینجاست که همه در عین محافظهکاری و حالت یأس، خواهان تغییر هستند. برآیند همه این عوامل گرانیگاه محافظهکاری عمومی ایرانی را در درون جریان اصلاحطلب قرار میدهد. به همین دلیل است که این جریان قدرت و رونق دارد. راست افراطی و محافظهکاری دینی حوزوی به آن میتازد، اما در مقابل، طبقه متوسط جدیدی که محصول خود جمهوری اسلامی است از آن پشتیبانی میکند. خوانندگان و مخاطبان اصلی آثار روشنفکران دینی معمولا از دل این طبقه متوسط جدید میآیند.
محافظهکاری در میان قشرهای غیرمذهبی هم وجود دارد، و در میان آن قشرها گروهی قوی از سرمایهداران و متخصصانی دیده میشود که از وضعیت فعلی چندان ناراضی نیستند؛ البته خواهان تغییر هستند اما چنان تغییری که با آن وقفهای در امتیازوری آنان پدید نیاید. آنان با وضعیت ساختهاند و تصور میکنند بهتر میتوانند بسازند اگر قدرت به دست اصلاحطلبان بیفتد و اینان بتوانند بحرانها را مهار کنند.
با این وصف، زمینه خوبی برای نظریهپردازی انتقادی جدی وجود ندارد، در میان مذهبیها و همچنین به شکل محسوس تأسفآوری در میان غیرمذهبیها. اگر نظریهپردازان جدی رادیکالی در میان مذهبیها و غیرمذهبیها داشتیم، میتوانستند با هم بسازند، زیرا میتوانستند یک اسلامیسم ژنریک را در پس جریانهای مختلف اسلامی، از جریان خمینی گرفته تا جریان دواعش، تشخیص دهند، هر کدام آن را به شیوه خویش تحلیل کنند و با وجود نرسیدن به نتایج یکسان، دریابند که این قصه سر دراز دارد و آنان لازم است در کنار هم قرار گیرند.
اما اکنون در یک حالت لختی به سر میبریم. شاید جامعه تکانی بخورد و روشنفکران هم تکانی بخورند. مهم این است که در حالت بحران چه کسانی در کنار هم قرار گیرند. اکنون توصیهای که میتوان کرد، با وجود مانعهای عینی و ذهنیای که به آنها اشاره شد، صحبت کردن با یکدیگر است. کسانی که از گفتوگو سر باز زنند در بهترین حالت “روشنفکران” یک فرقهاند، نه منتقدان اندیشمند حاضر در پهنه همگانی.
اسفند ۱۳۹۳
[email protected]
مقدمه
“سفير ايران در مسکو در فيسبوک خود از رفتوآمد مقامات روسی و ايرانی در روزهای آخر فروردين ۹۴ در راستای گسترش هرچهبيشتر روابط تهران- روسيه خبر داد. مهدی سنايی نوشت: آندری فورسنکو، دستيار رئيسجمهور روسيه در امور علمی و فناوری وارد تهران و همزمان علاءالدين بروجردی، رئيس کميسيون امنيت ملی مجلس شورای اسلامی نيز وارد مسکو شد. امروز نيز علی شمخانی، دبير شورایعالی امنيت ملی به دعوت همتای روس خويش وارد مسکو خواهد شد. چهارشنبه اين هفته نيز يک مقام عالیرتبه نظامی برای شرکت در اجلاس امنيتی روسيه و ديدار با همتای خويش به مسکو سفر خواهد کرد.” (خبرگزاری ايسنا).
اين خبر در کنار تداوم بحران ديپلماتيک بين ايران با سه کشور عمده بلوک غرب (امريکا، انگليس و کانادا) گويای واقعيتی تلخ در عدم تعادل در مناسبات بين المللی ايران و سنگينی بی سر و صدای وزنه روسيه در مناسبات بين المللی ايران و بيانگر جنبه پنهان نفوذ روسوفيل ها در جمهوری اسلامی است که با شعار “نه شرقی – نه غربی” شکل گرفت و به مرور تبديل به متحد روسيه و زائده ای در افت و خيز سياستهای بين المللی مسکو شد.
مقاله زير متن سخنرانی دکتر علی فراستی در دانشگاه کاليفرنيا در لس آنجلس است که در پانلی با عنوان «مناسبات ايران و روسيه و پيوندهای روشنفکری» قرائت شد. اين پانل توسط مرکز مطالعات خاور نزديک وابسته به دانشگاه کاليفرنيا در لس آنجلس برگزار گرديد.
ژئوپوليتيک مناسبات ايران و روسيه از منظر تاريخی
اگر از هر فرد ايرانی، جوان يا پير، سؤال کنيد که در تاريخ معاصر ايران، چه قدرت بيگانه ای نقش استعمارگرانه بيشتری در ايران داشته است، اول از همه و بيش از همه از انگليس نام می برند به نحوی که داستان زيبای “دائی جان ناپلئون” را به ياد می آورد که آن داستان نيز ناظر بر چنين روانکاوی اجتماعی نگاشته شده بود. ولی شايد تعجب کنيد اگر اين جانب مدعی شوم که اصلی ترين استعمارگر خارجی در ايران همواره روسيه (با نظامهای گوناگون سياسی) بوده است که بعنوان يک عامل بيرونی (جدای از عوامل درونی و داخلی) بيش از هر عامل خارجی ديگر باعث مصائب و عقب ماندگی عمومی جامعه ايران بوده است. با اينحال همواره انگشت اتهام بسوی انگليس و سپس آمريکا نشانه رفته است.
علت اين ضعف نگرش و يا بعبارتی، تحريف عمدی يا غير عمدی تاريخ معاصر ايران، تاريخ نويسانی هستند که اغلب از چپ گرايان و يا متأثر و مرعوب جريانات فکری چپ بوده اند که از نظريه پردازان روس تغذيه می کردند. علت ديگر آن آشنائی بيشتر ايرانيان به زبانهای غربی (انگليسی – فرانسوی – المانی) و بهره وروی بيشتر از منابع تاريخی منتشر شده در اروپا و آمريکا بوده است. طبعا تمايل کمتر ايرانيان به فراگيری زبان روسی و در دسترس نبودن منابع و اسناد حکومتهای روس (به آن حد که در ممالک اروپای غربی رايج است) باعث کنکاش کمتر در زمينه تأثير واقعی سياستهای روسيه بر جامعه ايران شده است.
در تاريخ معاصر ايران همواره از پرتقالی ها، هلندی ها، انگليسی ها که به خليج فارس آمدند سخن رفته است. آن ممالک صرفا با هدف حفاظت از منافع اقتصادی خود می آمدند و يکروز هم می بايست ميرفتند، کما اينکه در رقابت با يکديگر بالاخره رفتند. ولی همسايه شمالی ما همچون رطوبت عمل کرده است، آنقدر می ماند تا مملکت مورد هدفش را غرق کند؛ و چنين بود که مدت ۳۰۰ سال بر سرزمينهای تاريخی ايران در آسيای مرکزی و قفقاز مسلط شد و از هيچ تلاشی برای ضميمه کردن مابقی سرزمين ايران به اميراطوری خود دريغ نورزيد.
در نقطه مقابل ورود انگليس به صحنه سياست داخلی ايران نيز اساسا برای ممانعت روسيه از اشغال ايران و حفط منافع بلند مدت آنها در هندوستان بود. بواقع اگر نقش بازدارنده و متعادل کننده انگليس در دوران قاجاريه نبود، ما هم اکنون بزبان روسی آشنائی داشته و به خط سيرليک نگارش می کرديم همانگونه که هموطنان سابق ما در آذربايجان و ترکمنستان و تاجيکستان و ساير مستعمرات سابق روسيه چنين سرنوشتی داشتند.
نگاهی گذرا به تاريخ کشور گشائی امپراطور روسيه به سمت جنوب
گسترش امپراطوری نوپای روسيه از منطقه ای کوچک در حاشيه رودخانه ولگا به سمت غرب (اروپا) ساده نبوده و همواره با موانع جدی و مقاومت مردم و قدرتهای اروپائی مواجه می شد. در سمت شرق تقريبا مانع جدی وجود نداشت و اين امپراطوری توانست به مرور به اقيانوس ارام و حتی بخشی از قاره آمريکا (آلاسکا) دست يابد. ولی اين گسترش در جهات شرق و غرب به آبهای گرم و نواحی ثروتمند جنوبی منجر نمی شد و لذا سياست توسعه طلبی به سمت جنوب در اولويت روس ها قرار گرفت.
سياست گسترش به جنوب با ضميمه کردن پادشاهی خزر و از ميان بردن هويت اين قوم آغاز شد. با رسيدن به دريای مازندران (که به اشتباه از آن با عنوان دريای خزر نام برده می شود) در قرن شانزدهم ميلادی، ارتباطات تجاری روسيه و ايران از طريق دريا برقرار شده و از آن طريق روس ها به شناسائی راههای ضميمه کردن بخش هائی از سرزمين ايران پرداختند.
به واقع هرگاه روسها در پيشروی به سمت غرب با مانع جدی مواجه می شدند، متوجه جنوب می گرديدند و اين سياست همواره در طول تاريخ و تا امروز مشاهده شده است.
پطر اول در وصيت نامه اش چنين نوشت: : “هر چه بيشتر به قسطنطنيه و هندوستان نزديک شويد. آنکس که بر آن نواحی حاکم شود، بطور بالقوه حاکم جهان خواهد بود. هر از گاهی ترک ها و ايرانی ها را تحريک به جنگ با يکديگر کنيد. خود را در سواحل دريای سياه مستقر سازيد و بتدريج آنرا و همچنين سواحل دريای بالتيک را از آن خود سازيد، چرا که اين دو نقاط عامل موفقيت مضاعف ما هستند. اضمحلال ايران را تسريع بخشيد و تا خليج فارس نفوذ کنيد. حتی اگر لازم است از طريق سوريه و راه بازرگانی سابق شرقٍ مديترانه در آن نفوذ نمائيد و همزمان تا هند پيشروی کنيد که آنجا انبار جهان است. با رسيدن به آنجا ما می توانيم به گنجينه طلای انگليس چنگ بيندازيم” و در قسمت ديگری از همان وصيت نامه چنين می آيد: «سرزمين قفقاز رگ حساس ايران است. همين که نوک نيشتر استيلای روسيه به آن رگ برسد، فوراً خون ضعف از دلِ ايران بيرون خواهد رفت و چنان ناتوان خواهد شد که هيچ پزشک حاذقی نتواند آن را بهبود بخشد…»
اگرچه می گويند اين وصيت نامه با خط پطر اول نبوده و بنام او نگاشته شده است، ولی محتوای سياست خارجی سه قرن اخير روسيه مطابقت رفتار دولتمردان اين کشور با اين وصيت نامه را عيان می کند.
تا زمان آغا محمد خان قاجار تلاش های مکرر روسيه برای اشغال قفقاز هر بار با ناکامی مواجه می شد بطوری که آغا محمد خان قاجار خود در جنگ عليه پادشاه ياغی گرجستان، که تحت الحمايه ايران بود و بوسيله روس ها تحريک شده بود، شرکت کرد و همانجا به قتل رسيد.
در واقع تسخير قفقاز؛ مقدمه اشغال کامل ايران بود
آخرين تلاش روسها برای تسخير قفقاز طبق معمول با پيدا کردن يک بهانه، منجر به جنگ ۹ ساله روسيه و ايران در زمان فتحعلی شاه قاجار می شود که با شکست ايران و تحميل قرارداد گلستان در بيستم مهرماه سال ۱۱۹۲ شمسی (۱۲ اکتبر ۱۸۱۳ ميلادی)، بخشهای اعظم قفقاز شامل گرجستان، خانات قفقاز و اران از ايران جدا گرديده و مضافا ايران از داشتن کشتی جنگی و تجاری در دريای مازندران محروم می گردد.
مدتی بعد با بهانه تراشی های جديد، ايران به جنگ ديگری کشيده می شود که منجر به از دست رفتن تمامی نواحی شمال رود ارس، شامل ارمنستان، جلفا و نيمه شمالی طالش و تحميل قرارداد ترکمانچای در سال ۱۲۰۷ شمسی (۱۸۲۸ ميلادی) به ايران می شود.
در معاهده جديد، افزون بر ضميمه کردن اراضی بيشتر از سرزمين ايران، روسيه حق کاپيتولاسيون شهروندان روس در ايران، امتياز ماهيگيری و دريانوردی در دريای مازندران، امتياز احداث راهها، تلگراف، بانک و دهها امتياز تجاری ديگر را به طرف مغلوب (ايران) تحميل کرد. .
عهدنامه های گلستان و ترکمانچای شوم ترين معاهداتی است که در تاريخ ايران به امضا رسيده و اولين بنچاقی است که اوليای ايران از شدت بی خبری با يک دولت اروپايی بسته اند. به لحاظ جامعه شناسی اين شکست ها روحيه احساس حقارت در ميان ايرانيان نسبت به اروپاييان را بشدت تقويت کرد و آثار آن هنوز در جامعه مشهود است. جنبش های سياسی ضد استعماری ۱۵۰ سال اخير به درجاتی ريشه در همين احساس سرخوردگی داشته اند که به نوعی خود را در جنبش تنباکو – انقلاب مشروطيت – جنبش ملی شدن نفت – انقلاب ۵۷ – گروگانگيری سفارت آمريکا و آمريکا ستيزی کنونی در فرهنگ سياسی هيئت حاکمه خود را نشان داده است. از آن پس مناظره عمومی حول سنت و تجدد در ميان روشنفکران ايران آغاز گشت و کماکان پس از قريب به دويست سال اين مناظره ادامه دارد.
اگرچه اين جنگها در مرحله نخست ضعف نظامی ارتش و ساختار نظامی ايران را آشکار نمود ولی در کنار آن، ساير نهادهای قدرت (سلطنت و روحانيت) هم مورد سوال واقع شدند. در واقع اين شکست ها نه صرفا نظامی بلکه سياسی و اجتماعی شدند و سه رکن اصلی قدرت در کشور مورد بازخواست، تجديد نظر طلبی و اعتراض واقع شدند. عباس ميرزا به بازسازی ساختار نظامی توجه نمود، قائم مقام فراهانی به اصلاح ساختار ديوانسالاری و اقتصادی می انديشيد و حرکتهای تجديد نظرطلبانه در حوزه های علميه و در ميان روحانيون جوان همچون نهضت بابيه و بهايی گری از نمودهای شکسته شدن اقتدار بلامنازغ روحانيون پس از اعلام جهاد در جنگ عليه روسها بود.
شايد مهمترين بخش اين مواد تحميلی، بندهای مربوط به عوارض گمرکی است که تمام نظام و قوانين گمرکی ايران را به سود صادر کنندگان روس و به زيان واردکنندگان ايرانی تغيير می دهد. تا آن زمان تجارت خارجی ايران رونق فراوانی داشت و علت آن سياستهای باز گمرکی و تجاری ايران بود که تجار را برای تجارت با ممالک ديگر تشويق می کرد. ولی پس از اجرای مواد قرارداد ترکمانچای، سياستهای بازرگانی ايران با چالش های جدی مواجه شد و فقر و فلاکت اقتصادی چهره ايران را در خود کشيد. از آن پس و تحت تاثير قوانين گمرکی مندرج در معاهده ترکمانچای، روابط تجاری ايران با ديگر کشورهای جهان نيز دستخوش دگرگونی شده و همان بندهای معاهده بصورت عرف رايج مناسبات تجاری و گمرکی ايران تبديل شد و در نتيجه باعث افول اقتصاد کشور، ضعف حاکميت ملی و فقر روز افزون مردم ايران گرديد.
يکی از ننگين ترين شرايط معاهده گلستان تفويض حق حمايت از جانشين فتحعلی شاه به تزار روسيه بود که معنائی جزء پذيرش نوعی رابطه تحت الحمايگی نداشت. در اين معاهده بطور خاص نام روسيه در حمايت ازجانشين مورد نظر پادشاه وقت نام برده می شود. بدين ترتيب پای روسيه به درون دربار باز شد و بعنوان يک عامل تعيين کننده در تعيين جانشين پادشاه ايفای نقش نمود تا جايی که در واکنش به خلع محمد علی شاه به کشتار مشروطه طلبان و بمباران مجلس دست زد.
پس از کسب امتيازات بی سابقه بدنبال تحميل شرايط ضايعه بار در معاهده های گلستان و ترکمانچای رقابت دو قدرت خارجی در صحنه داخلی ايران به عرصه اجتماعی نيز گسترش يافت که منجر به حمايت يک قدرت از جنبش تنباکو و قدرت ديگر از انقلاب مشروطه گرديد تا جائی که مشروطه خواهان در هراس از تعقيب و خشونت قوای قزاق تحت امر روسيه در خاک ايران به کنسولگری های انگليس پناه می بردند.
تداوم اين تقابل قدرت منجر به عقد پنهانی قرارداد تقسيم ايران به مناطق نفوذ بين دو قدرت استعاری وقت در سال ۱۲۸۶ شمسی (۱۹۰۷ ميلادی) گرديد و ايران همچون تبت و افغانستان به دو منطقه نفوذ تقسيم گرديد. جالب اينکه پيش از عقد اين قرارداد، وزير ماليه روسيه اعلام کرده بود که «شمال ايران بطور طبيعی جزئی از امپراطوری روسيه محسوب می شود».
تا زمان اضمحلال امپراطوری تزاری اين کشور عملا نيمه شمالی ايران را جزئی از امپراطوری تزار ميدانست و تا زمان به قدرت رسيدن کمونيست ها در سال ۱۲۹۶ شمسی (۱۹۱۷ ميلادی) بزرگترين شريک تجاری ايران محسوب می شد و اکثر امور بانکی، مخابرات، راه های مواصلاتی بنادر شمال، بخش اعظمی از صنايع و گمرک ايران را در اختيار داشت و جزء امتيازات خويش محسوب می کرد. روابط ايران وروسيه بی شباهت به روابط آن کشور با ممالک تحت سلطه اش در قفقاز و آسيای ميانه نبود: قشون روسيه هرگاه ضروری می ديدند به خاک آيران وارد می شدند و با مخالفان خود برخورد نموده و موانع موجود را با شدت تمام از سر راه خود بر می داشتند.
هر جا که ارتش تزار نمی خواست و يا نمی بايست مستقيما دخالت کند، اين نقش به سپاه قزاق ايران سپرده می شد که مستقيما تحت فرماندهی روس ها بود و با هزينه دولت و مردم ايران منافع روسيه را تامين می کرد. شايد تنها تفاوت ايران برای روسيه در آن بود که اين کشور کماکان يک حکومت ظاهرا مستقل نيز داشت که در پناه حمايت و نقش متعادل کننده امپراطوری انگليس کماکان به حيات خود ادامه می داد.
لنين و تداوم سياست کشورگشايی به سمت جنوب
کشورگشائی روسيه همواره با جنگ و اشغال نظامی سرزمين های همجوار تحقق يافته است و نفوذ فرهنگی و اقتصادی نقش درجه دوم در بسط نفوذ روسيه بازی کرده است. يک علت آن ضعف نظام سرمايه داری روسيه و ضعف فن اوری آن در مقايسه با ديگر رقبای اروپائی بوده است. برای خروج از بحرانهای درونی، تزار به جنگهای کشورگشايانه متوسل می شد و هر از گاهی با فتوحات جديد تلاش می کرد به منابع خام و بازارهای انحصاری برای توليدات خود دست يابد تا از ديگر رقبای اروپائی عقب نماند. در اين ميان نقش کليسا اساسا تامين نيروی انسانی برای ارتش و همراهی با آن برای توسعه مذهب ارتودکس و بهره بردن از درآمدهای حاصل از کشورگشايی بوده است.
احتضار امپراطوری تزار در شکست نظامی اين کشور از ژاپن در جنگ ۱۲۸۴ شمسی (۱۹۰۵ ميلادی) عيان گشت. از آن زمان تا ۱۲ سال بعد التهاب اقتصادی و راه های برون رفت از عقب ماندگی صنعتی و علمی به مشغله اصلی روشنفکران و جنبش های اجتماعی روسيه بدل شد تا اينکه نظام سلطنتی روسيه سرنگون گرديد. در اين ميان جنگ جهانی اول و فشار اقتصادی و اجتماعی ناشی از آن نيز مزيد بر علت گشت و در چنين شرايطی بود که لنين توانست با کمک امپرازطوری های آلمان و اتريش خود را بعنوان منجی و نجان دهنده جامعه مصيبت زده روسيه عرضه کرده و با کودتائی برق اسا (که بعدا نام انقلاب بر آن نهادند) قدرت سياسی را بدست بگيرد و امپراطوری روسيه را تجديد سازمان دهد.
تا زمان انقلاب اکتبر روسيه ترقی خواهی در ايران در حمايت از انديشه های مدرنيستی اروپای غربی به شکل ليبراليسم و سکولاريسم و سوسياليزم متجلی می شد و گرايشات متمايل به حکومت تزاری روسيه مرتجع قلمداد می شدند. با انقلاب اکتبر ورق برگشت و از آن پس شعارهای عدالت طلبانه و برابری طلبی کمونيست های روسی ميان روشنفکران و تجدد طلبان ايرانی رونق گرفت. در آن دوران هر کس که روس گراتر بود مترقی محسوب می شد و گرايشات ليبراليستی از نوع رايج در اروپای غربی مذمون تلقی می گرديد.
سياست توسعه طلبی روسيه با روی کارآمدن لنين و تنها يک سال پس از انقلاب اکتبر مجددا احياء شد ولی اين بار در زرورق حمايت از زحمتکشان و ملل ستم ديده. ک. ترويانوسکی از تئوريسين های بلشويک و از نزديکان لنين در کتاب خود تحت عنوان “شرق و انقلاب” منتشره در سال ۱۲۹۷ شمسی (مصادف با ۱۹۱۸ ميلادی) چنين نوشت: «اهميت ايران برای ايجاد يک بين الملل کمونيستی در شرق غير قابل انکار است. اگر ايران مرزی است که بايد از آن عبور کرد و به دژهای انقلاب در شرق، يعنی هندوستان، دامن زد، پس ما بايد در گام نخست، انقلاب را در ايران بر پا کنيم . يک تحريک و انگيزش لازم است؛ يک کمک بيرونی نياز است؛ لذا ما محتاج يک تصميم گيری قاطع هستيم. اين انگيزش، اين ابتکار و اين قاطعيت می تواند توسط انقلابيون روس و با واسطگی مسلمانان روسيه تحقق يابد».
اين واسطه مسلمان روس فردی بود از اهالی تاتارستان روسيه به نام “مير سعيد سلطان قلی اف” که در غرب بنام سلطان گاليوف شناخته می شود. وی از نزديکان لنين، نظريه پرداز اسلام شناس که مبتکر نظريه ترکيب اسلام و کمونيسم برای پيشبرد اهداف توسعه طلبانه روسيه بود. نظريات او برای ايجاد حزب کمونيستی برای مسلمانان شوروی و تلاش او برای تشکيل جمهوری های خودمختار برای مسلمانان شوروی از جانب کميته مرکزی حزب کمونيست شوروی انحراف از برنامه های بلشويسم تلقی شد ولی همان نظريه ها برای تهييج مسلمانان کشورهای ديگر به منظور ابزاری برای صدور انقلاب و برپايی انقلابات مشابه تا زمان فروپاشی شوروی بکار رفت.
اولين آزمايشگاه اين نظريه جديد منطقه گيلان و جنبش جنگل به رهبری ميرزا کوچک خان بود که از سه سال قبل از انقلاب اکتبر شورش دهقانی خود عليه استبداد حاکم و حاميان خارجی اش شروع کرده بود. ميرزا کوچک خان که در جوانی طلبه بود و با احکام اسلامی آشنائی مکفی داشت جذب شعارهای عدالت طلبانه همسايه شمالی شد و بی توجه به (و شايد بی اطلاع از) رنج و عذابی که ديگر مسلمانان تحت سلطه بلشويک ها متحمل می شدند راه اجرای سياست نوين روسيه را هموار کرد و خود نيز قربانی همان سياست شد. لازم به ذکر است که ميرسيعد سلطان قلیاف پس از تحمل چندين دوره حبس و تبعيد در اردوگاههای کار اجباری، نهايتا به دستور استالين در سال ۱۹۴۰ اعدام شد.
مضافا مدت کوتاهی پس از جنگ جهانی اول،خطر گسترش کمونيسم بعنوان بزرگترين تهديد در مناطق عقب مانده آسيا نمايان شد و برای مقابله با آن، انگليس به نوسازی دولتهای ضعيف و بی اقتدار در حاشيه اتحاد جماهير شوروی دست زد و بدين ترتيب بود که از دولتهای مدرن و مقتدر در افغانستان و ايران و ترکيه حمايت نمود و به خروج اين ممالک از فقر و عقب ماندگی مساعدت کرد.
استالين و تلاش برای تصرف شمال ايران
با اينحال استراتژی توسعه طلبی روسيه به سمت جنوب و آبهای گرم و اشغال گام به گام ايران تا پس از جنگ جهانی دوم و تشکيل دولت های دست نشانده در آذربايجان و کردستان ادامه داشت. استالين همزمان با اشغال نيمه شمالی ايران، حزب کمونيست آذربايجان شوروی را مامور دامن زدن به تجزيه ايران و تشکيل حکومت های خودمختار در ساير استان های شمالی ايران کرد که اين بار با اولتيماتوم آمريکا (و انگليس در پشت صحنه) در زمان رياست جمهوری ترومن و تهديد به دخالت نظامی، مجبور به عقب نشينی و تخليه خاک ايران شد. جالب اينست که تنها انگليس از نيات توسعه طلبانه استالين آگاهی داشت و به همين دليل در اوايل جنگ جهانی دوم و در شرايطی که شوروی در ضعف قرار داشت معاهده ای را با اين کشور تحميل کرد که هر دو کشور متعهد شدند تا ۶ ماه پس از پايان جنگ خاک ايران را تخليه کنند. ولی استالين با پايان جنگ از اجرای اين تعهد سر باز زد و با تشکيل حکومتهای خودمختار، قصد ضميمه کردن نواحی شمالی ايران به امپراطوری روسيه را داشت.
با فشار انگليس و آمريکا، ارتش سرخ روسيه خاک ايران رادر اواسط آذرماه ۱۳۲۵ ترک کرد و قوای ايران از روستای شريف اباد قزوين گذشته و به پاکسازی آذربايجان و کردستان از عوامل تجزيه طلب و وابسته به بيگانه پرداخت. به واقع می توان گفت يکپارچگی مرزهای کنونی ايران مديون دخالت فعال غرب (امريکا و انگليس) در اين ماجرا بود وگرنه ارتش ضعيف ايران در برابر ارتش سرخ تاب هيچ واکنشی نداشت. و اگر اين دخالت عملی نمی شد روستای شريف اباد در ۲۰ کيلومتری بين قزوين و زنجان مرز کنونی ايران محسوب می شد و استانهای کنونی زنجان، کردستان، اردبيل، آذربايجان شرقی و غربی گيلان؛ مازندران؛ گلستان و خراسان شمالی به امپراطوری روسيه ضميمه شده و برای هميشه از مام وطن جدا می شدند، همانگونه که گرجستان و اران و ارمنستان و داغستان و ترکمنستان و ساير ولايات ايرانی از ايران جدا گرديدند.
برخی تاريخدانان معتقدند که جنگ سرد ميان دو بلوک شرق و غرب از ماجرای آذربايجان ايران شروع شد چون اولين موضوعی که شورای امنيت سازمان ملل (که تازه تاسيس شده بود) مورد بررسی قرار داد و اولين قطعنامه ای که صادر کرد در مورد لزوم تخليه خاک ايران از قوای روس بود.
استالين ضعف انگليس پس از ۵ سال جنگ کمرشکن را زمانی مناسب برای تحقق رويای رسيدن گام به گام به آبهای گرم و به هند ارزيابی کرده بود، در حاليکه انگليس با سپردن نقش خود به يک نيروی تازه نفس (آمريکا) رويای استالين را به کابوس تبديل نمود و با اولتيماتوم ترومن (رئيس جمهور وقت آمريکا) شوروی مجبور به تخليه خاک ايران گرديد.
با آغاز جنگ سرد، جهان به دو بلوک شرق و غرب تقسيم شد و جنگ بين کشورهای هر اردوگاه بطور نيابتی ادامه يافت. شاه در هراس از روسيه و تلاش هميشگی آن برای تجزيه و اشغال ايران، خود را در پشت سپر دفاعی انگليس و آمريکا قرار داد تا تجربه جنگ جهانی دوم تکرار نشود. از آن پس انگليس و هم پيمان قدرتمند آن (آمريکا) يکه تاز صحنه سياسی ايران گرديدند در حاليکه روسيه با سلاح ايدئولوژيک وارد شده و ضمن تغذيه توليدات فکری ايدئولوگ های مسکو، روشنفکران و گروههای چپ همچون حزب توده را برای تسخير قدرت سياسی آماده می کرد. نفوذ حزب توده در ارتش و کسب آمادگی برای کودتا عليه مصدق، در زمانيکه دولت دکتر مصدق به بن بست سياسی و اقتصادی رسيده بود، زمينه ساز پيشدستی غرب برای ساقط کردن دولت او شد.
هر سال انبوهی مقاله بمناسبت ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و ۱۳ آبان ۱۳۵۸ (سالگرد اشغال سفارت آمريکا) در ايران منتشر می شود ولی کمتر اشاره ای، تا حد يک خط به ۲۱ آذر ۱۳۲۵ (سالگرد نجات آذربايجان) می شود. علت بی توجهی به اين بخش مهم از تاريخ معاصر ايران را می توان به نفوذ عوامل روس گرا در نظام جمهوری اسلامی منتسب نمود.
استالين پس از شکست طرح ضميمه ساختن نيمه شمالی ايران از پا ننشست و با حمايت مالی، تبليغاتی و آموزشی به حزب توده تلاش نمود کشور را به آشوب کشيده و نهايتا زمينه را برای کوتای حزب توده و بلعيدن يکباره ايران و رسيدن به آبهای گرم فراهم نمايد. بلشويک ها نيز با شيوه ای مشابه در روسيه به قدرت رسيدند. همين سناريو در سالهای دهه ۱۳۵۰ خورشيدی در افغانستان پياده شد و حزب همزاد حزب توده ايران با حمايت کوماندوهای ارتش سرخ شوروی قدرت را در افغانستان بدست گرفتند و سپس بر اين کشور آن رفت که در ۴۰ سال اخير و تا هم اکنون شاهديم.
از آن پس ترويج انديشه های ضد غربی و ايدئولوژی کمونيستی بين روشنفکران و ناراضيان رژيم پهلوی که بطور مستقيم و پنهان توسط روسيه و هم پيمانان منطقه ای آن همچون المان شرقی؛ رومانی؛ عراق، يمن جنوبی، سوريه، ليبی، گروههای فلسطينی حمايت می شد، ادامه يافت. سياستهای غلط شاه بر دامنه نارضايتی ها افزود و جرقه های انقلاب ۵۷ با حضور فعال جريانات چپ (مذهبی و غير مذهبی) به انقلابی فراگير وهمگانی تبديل گشت وبا سقوط شاه، صحنه سياسی ايران از حضور يکه تازانه انگليس و آمريکا پس از ۶۲ سال خالی گرديد. با تغيير حکومت در ايران و با نفوذ تفکرات روس گرايانه در لايه های حکومتی و جهت گيری سياست ضد غربی، فضای سياسی برای پرکردن خلاء ژئوپوليتيکی در منطقه توسط شوروی فراهم گشت.
با سوء استفاده از فضای پرتنش زمان گروگانگيری ديپلماتهای آمريکايی در تهران و فضای ضد آمريکايی آن دوران، شوروی خاک افغانستان را اشغال نمود و بر آن کشور آن رفت که هم اکنون شاهديم. استقرار نيروهای ارتش سرخ در مرزهای پاکستان (هند سابق) تحقق ارزوی ديرينه تزار روسيه بود. اين در واقع نهايت کشورگشايی روسيه در تاريخ ۳۰۰ ساله کشورگشايی اين کشور بود.
شکی نيست که نقش آمريکا در کودتای ۲۸ مرداد و حمايت يک جانبه از سياستهای شاه محکوم بود ولی از جانب ديگر اگر نقش بازدارنده انگليس و آمريکا در مقابل ۲۰۰ سال توسعه طلبی روس ها نبود الان از ايران و ايرانی نامی نمانده بود. همزمان اگر واکنش مشترک انگليس و آمريکا و همراهی کشورهای مسلمان نبود، امکان شکست ارتش شوروی و بيرون راندن آن از خاک افغانستان فراهم نمی شد.
مجددا اگر هوشياری آمريکا و انگليس و دخالت فعال اين دو کشور نبود، پاکستان و بلوچستان ايران هدف بعدی در استراتژی کشورگشايانه روسيه می شدند. جالب اينست که صدام حسين که نزديک ترين متحد منطقه ای شوروی بود از هيچگونه مساعدت به شوروی برای تضعيف و تجزيه ايران کوتاهی نکرد. منجمله در بحبوحه جنگ عليه ايران و همزمان با اشغال افغانستان توسط شوروی، به زمرمه های تجزيه طلبی بلوچستان دامن زده و با ايجاد راديو و کمک نظامی، سياسی و مالی تلاش نمود جبهه جنگ ديگری در شرق ايران در بلوچستان براه بياندازد.
اگر سفارت شوروی هم همانند سفارت آمريکا به اشغال در می آمد و اسناد محرمانه آن منتشر می شد مردم از نقش شوروی در تهييج انقلاب و سپس دامن زدن به تنش های سياسی پس از انقلاب؛ اسامی کسانی که در دانشگاه “پاتريس لومومبا”ی مسکو آموزش ديده و بعنوان عامل کا. گ. ب. به ايران اعزام شده بودند؛ هدايت فکری و ايدئولوژيک گروههای سياسی و تجزيه طلب در کردستان؛ ترکمن صحرا؛ خوزستان و بلوچستان؛ پرداخت پول نقد در کيف های سامسونت به گروههای مسلح در تهران (منجمله به مجاهدين خلق) و تلاش برای ساقط کردن دولت بازرگان و صدها توطئه استعماری ديگر پرده بر ميداشت.
نئوتزاريسم و تداوم سياست کشورگشايی
سه قرن بعد از نگارش وصيت نامه پطر اول و ۷۶ سال پس کتاب ترويانسکی، رهبر حزب ليبرال- دموکرات روسيه، آقای ولاديمير ژيرينوفسکی، در سال ۱۳۷۳ (مصادف به ۱۹۹۴ ميلادی) تنها سه سال پس از فروپاشی اتحاد شوروی همان استراتژی توسعه طلبانه به سمت جنوب را با کلمات ديگری برای ترسيم خطوط سياست خارجی روسيه کنونی چنين بيان می کند:
“سياست خارجی روسيه بايد بطور همزمان هم انحرافی (گمراه کننده) باشد و هم توسعه طلبانه. اين دو مؤلفه ارتباط مستقيم به امنيت ملی همسايگان ما دارد. ملت روسيه برای ادامه حيات خود نيازمند پيشروی به سمت جنوب است که محدوده “فضای حياتی” روسيه را به نمايش گذاشته و بطور همزمان يک مرکز تمدن قديمی نيز هست. در پناه اين پيشروی، روسيه بايد در موقعيت های ژئوپوليتيکی زير مستقر شود: در شمال: اقيانوس قطب شمال، در شرق: اقيانوس ارام، در غرب: اقيانوس اطلس از طريق دريای سياه و مديترانه و نهايتا در جنوب: اقيانوس هند. در چنان شرايطی، روسيه بعنوان ابر قدرت اورو-آسيائی بايد مناسبات دوستانه با هند، چين و ژاپن برقرار نمايد ولی بر عکس، به کشورهای ترکيه، ايران، افغانستان و احتمالا پاکستان بايد عنوان “کشورهای تحت الحمايه و تحت اداره روسيه” را اعطاء نمود. قفقاز، آسيای ميانه و خاورميانه در کنار آن بعنوان نواحی بی ثبات پيش بينی می شوند که منبع جنگ جهانی سوم هستند و تنها با پيشروی روسيه ميتوان از چنين جنگی پيشگيری نمود. اين پيشروی بايد با اهرم نظامی، يعنی ارتش روسيه تحقق يابد. پيشروی فدراسيون روسيه به سمت جنوب يک رسالت تاريخی و يک امر حياتی برای ملت روسيه است. تحقق آن مشروط به بازسازی ارتش روسيه بوده و اين بازسازی تنها در پناه جنگ تامين خواهد شد. حقانيت اين اقدام را پس از قدرت گرفتن روسيه، متعاقب جنگ جهانی دوم شاهد بوديم. يکبار ديگر با پيشروی ارتش روسيه به سمت جنوب ميتوان آن فرضيه را ثابت کرد. بازسازی ارتش روسيه پس از دخالت نظامی آن در مولداوی، قفقاز و آسيای ميانه آغاز شده است.”
آقای ژيرينوفسکی معاون کنونی دومای روسيه، از حاميان سرسخت پوتين و مروج نظريه احياء امپراطوری نئوتزاری با توسل به قدرت نظامی است. اين گونه نظريه های استعماری در محافل حکومتی روسيه نفوذ داشته و به گونه ای بيانگر جنبه هائی از سياست خارجی اين کشور محسوب می شود. او پس از اشغال شبه جزيره کريمه و آغاز تهاجم پنهان روسيه به شرق اوکراين رسما پيشنهاد نمود که به ولاديمير پوتين لقب “تزار روسيه” اعطاء شود.
علم کردن نظريه “اروآسيا” توسط نظريه پردازانی همچون الکساندر دوگين آنهم به سفارش ارتش روسيه و حمايت کرملين، رونمايی از سياست تنش آفرينی جديد روسيه و تلاش برای اشغال مستعمرات سابق و تسلط سياسی و نظامی بر دو قاره اروپا و آسياست. شگفت انگير آنست که دولت جمهوری اسلامی ايران هم در اين بازی سياسی بور خورده و مبلًغ و تائيد کننده نظريه اروآسيا شده است و حتی موسسه باصطلاح پژوهشی با همين نام در تهران برای تغذيه فکری مسئولين سياسی و نظامی مملکت بشدت در حال فعاليت است.
يک زمانی روسيه خط سياسی خود را از طريق ايجاد احزاب کمونيستی پيش می برد حال با توجه به محدوديت فعاليت احزاب، خطوط سياسی و راهبردی خود را در قالب موسسات غير انتفاعی و باصطلاح «پژوهشی» دنبال ميکند و هزينه گردش امور آنها و سفرهای هدفدار به روسيه و بالعکس را سفارت اين کشور در تهران تامين ميکند. بيت المقدس روسوفيل های وطنی مسکوست چه با استالين چه بی استالين.
وقتی کمترين فعاليت نهادهای غير انتفاعی در ترويج گفتگوی تمدن ها، نقد نقض حقوق شهروندی و تلاش برای حقوق صنفی زير نورافکن قرار ميگيرد، عجيب است که فعاليت موسساتی که زير نظر و با حمايت همسايه شمالی در ايران فعاليت ميکنند، با نهايت مدارا برخورد می شود.
در شرايطی که روسيه با تجاوز به خاک اوکراين و اشغال بخشی از سرزمين های يک کشور مستقل، تمامی معاهدات و توافقات بين المللی را به چالش کشيده است؛ همزمان استفاده ابزاری از ايران برای بستن عقبه کشورگشايی خود به سمت جنوب (آسيای مرکزی و قفقاز) را در دستور خود قرار داده است. برای رسيدن به اين هدف از تشديد و تداوم تنش بين ايران و غرب استقبال خواهد کرده و کماکان ميکند. همراهی بی حد و مرز حکومت ايران با سياستهای روسيه عليه غرب از منظر کشورهای غربی به معنای فرورفتن ايران در حوزه نفوذ رقيب قديمی تعبير می شود که اينک با علم کردن تز “اورآسيا” در فکر احياء امپراطوری تزاری و در رويای تسلط بر اروپا و آسياست.
علی فراستی
عضو هيات علمی دانشگاه ايالتی کاليفرنيا
ali farassaty / 15 April 2015
من فکر میکنم ریشه های باز تولید استبداد در ایران و منطقه را باید در استبداد شرقی جستجو کرد. در فرهنگ ما احترام به آزادی فردی وجود ندارد و فرد موجودیتش را مدیون اطاعت است. مثال مجاهدین مثال بسیار خوبی است که آقای نیکفر زده اند. آنها به قدرت نرسیدند ولی برای ارائه مدینه فاضله خود یک نمونه بر پا کردند تا مردم بدانند چگونه حکومتی را آنها در نظر دارند.
زکریا رازی / 15 April 2015
کاش اقای نیکفر توضیحی در مورد رانت خواری روشنفکران دینی میدادند . اگر منظورشان از رانت اقبال مردم بویژه طبقه متوسط به انهاست ، این رانت را روشنفران ضد دین هم دارند ، هرچند به مراتب لاغر تر از رانت روشنفکران دینی . اشخاصی از قبیل اقای نیکفر نیز با استفاده از رانت “ضدیت با دین” مطرح هستند .
ناظر / 15 April 2015
خب آقای نیکفر آخرش که چی ؟؟؟ لب و لباب حرفهای شما چیه ؟ بزعم من شما خودتان هم نمیدانید که چه میخواهید بگویید . حالا من سعی میکنم برای شما اصل صحنه ( مسئله ) را ترسیم کنم .
1- اولین مسئله ما دمکراسی یه ( بمعنای پوپری کلمه . یعنی راحت
تغییردادن و نه فقط تثبیت راحت ) . خب ! حالا موانع چیه : دو مانع اصلی وجود داره ، مانع اول قدرت سیاسی یه و مانع دوم زمینه فرهنگی .
در زمینه فرهنگی مانعی وجود نداره ، یعنی اکثریت مردم خواهان ساقط شدن نظام سلطنت مطلقه فقیه هستند . ولی مانع اصلی قدرت خودکامه سیاسی است که مردم ایران را گروگان گرفته.
مردم ایران مطلقا حال و حوصله دادن هزینه انچنانی و انقلاب راندارند
و بهمین علت رویکرد تغییر گام بگام( اصلاح طلبی ) تنها گزینه ممکن و بلکه بهترین گزینه است . شخصا دست مریزاد میگویم
به صبوری و شجاعت روشنفکران و سیاستمدارانی مثل زیبا کلام روحانی
خاتمی و غیره که هنر راه رفتن روی لبه را بلدند و سعی دارند
در درون نظام ضد جمهوری ادمکش اسهالی ،
گام به گام اوضاع را به پیش ببرند .
2_ خب . برسیم به مسئله فرهنگی . آیامذهب رایج عوام الناس مانع
است ؟ بله ! و به این دلیل ساده که عاطفه و ایمان و احساس جای
عقلانیت را پر کرده است . و نیز به این دلیل که انسانها تنبلند و از آزادی
گریزانند ( بمعنای فرومی کلمه ) و نیز به این دلیل که انسانها جهان
سرد و بیروح و زمخت سکولار
( فلسفی) را دوست ندارند و دلایل دیگر … _ خب آقای نیکفر حالا تکلیف ما چیه ؟ آیا از فردا آتئیسم را سرلوحه فعالیتهای فرهنگی قراردهیم ؟ و یا دئیسم ( خداباوری بدون مذهب ) را ؟ ویا نواندیشی دینی را ؟ دقت کنید که محل نزاع عقل نظری صرفنیست ، بلکه ترکیب
عقل نظری و عقل پراگماتیک است . به زعم من از ترکیب این دو چیزی بهتر از نواندیشی در نمیاید . نواندیشی هم درذات خود چیزی
نیست جز دئیسم . لطفا تجاهل نورزید و تایید کنید که این نکته درست
است . البته من مخالف هیچگونه فعالیت فرهنگی خاصی حتا اتییستیک
نیستم ولی بحث من متمرکز است بر اکثریت جامعه و نه فقط
نخبگان
.3- و اما پاره ای از تناقضات واشکالات شما :
الف: نوشته اید که ” نواندیشان ادعا میکنند کهمیدانند اسلام “راستین”
چیست، متوجه نیستند که دارند داستاناسلامیسازی را تکرار میکنند در
حالی که اصلاح دینی واقعی پایان دادن به این داستان است.” اولا که
نواندیشان میگویند اسلام راستینی وجود ندارد و اسلام ها وجود دارد .
دوما پایان دادن به داستان مذهب ، همینجوری الکی و بزن دررویی نیست
که . شمافکر کردی دینی که هزاران سال با ژن و مم و فرهنگ و سنت
وهزاران چیز دیگر مردم قاطی شده ، با چهار کتاب داوکینز از بین میره ؟؟؟؟
این سم زدایی باید با حوصله و دقت انجام بشه . یعنی دقیقا همون کاری
که عبدالکریم سروش انجام میده .
از قبض وبسط به بسط تجربه نبوی و از انجا به طوطی و زنبور و از آنجا به
رویاها و از آنجا به ….؟ ضمنا خوب است که انصاف به خرج داده
اید و تایید کرده اید که : “ما در آن موضعهای اجتماعیای که روشنفکری دینی قابلیت حضور دارد، تا حدی شاهد دور شدن از دین
و تا حد بیشتری شاهد گرایش به دیزاین فردی دین هستیم.
در این گرایش، افراد دیگر خود را بینیاز به اتوریته مفسر میدانند
وبرداشت آزاد خود را مبنا قرار میدهند.
” ب : نوشته اید که : “روشنفکران دینی هنوز یک کتاب یا حتا مقاله جدی
درباره مفهوم
“اصلاح دینی” و تاریخ آن ننوشتهاند .” خب واقعا یعنی چی اینحرف ؟
مگر روشنفکران دینی مورخ اند ؟ و دوم انکه به تعبیرراسل فلسفه همان
است که فلاسفه بدان مشغولند و اصلاح دینی نیز همان است که نواندیشان بدان مشغولند .
ج : رانت دینداری دیگرچه صیغه ای است ؟ شاید منظور شما اینست که
امثال سروش بدلیل دینداری جامعه ایرانی مخاطب بیشتری دارند .
خب حالا که چی ؟ این اسمش رانت است ؟؟؟؟؟
د: نوشته اید که : ” کارروشنفکران دینی ما شده است نکتهپرانی” . عجب !!!! کار حضرت شما مثلا چی چی پرانی است ؟ حضرت شما در کجا
تاثیر گذاشته اید ؟ روشنفکران دینی عزیز ما مثل استاد ملکیان و استاد
سروش ضربه های جانانه خود را زده ا ند و از قضا آن ضربات بسیار کارگرافتاده .
جای شرح و بسط نیست ولی اکتفا میکنم به اینکه دکترسروش پارادایم سازی
کرد . یعنی تغییر پارادایم اسطوره ای به پارادایم تحلیلی – علمی .
و این فقط یکی از محاسن دکتر سروش است .
ر: نوشته اید که : ” با قطعیت میگویم: در مورد هیچ کداماز مسائل اصلیای که لازمه ادعای “اصلاح دینی” باشد، تا کنون یککتاب جدی ننوشتهاند.” و یا عجبا عجبا !!! مثلا قبض و بسط که نگاه درجه دوم به معارف درجه اول است و اساسا یک کتاب اپیستمولوژیک- هرمنتیک است جدی نیست ؟؟؟ و یا کتاب تفرج صنع که اساسادر حوزه
فلسفه علم است و در رد علم بومی و اسلامی ، جدی نیست ؟؟؟ و یا مقاله طوطی و زنبور و نظریه رویاها ، جدی نیست؟؟؟ آیا نفی
وحیانی بودن قرآن جدی نیست ؟؟؟ ایا حکم تکفیر جناب ابوالمکارم علیه سروش جدی نیست ؟؟؟ و یا عجبا عجبا !! ز : جناب نیکفر
بقول حضرت امام رمز پیروزی وحدت کلمه است . اما وحدت کلمه بمعنای
وحدت افعال نیست . روشنفکر سکولار باید در حوزه خودش فعالیت بورزد
و تاثیر بگذارد . روشنقکر دینی هم در حوزه خودش و قس علیهذا .. –
ما در جامعه بخشهای گوناگون داریم ونیروهای فرهنگی باید مکمل هم بوده و سطوح مختلف را کاور کنند . اگر دمکراسی و آزادی وعقلانیت محل توافق باشد ، تضاد عمده ای
بین روشنفکری دینی وسکولار وجود ندارد .
منوچهر / 15 April 2015
من یک پرسش از مسئولین تریبون زمانه دارم و آن اینکه مقاله اقای فراستی بسیار مقاله جامع و خوبی است، ولی چه ربطی به مصاحبه اقای نیکفر دارد؟
زکریا رازی / 15 April 2015
شاید بهتر بود اقای نیکفر تعریف فرهنگ را بیشتر میشکافت تا بتوان تفاوت بین فرهنگ و سنت را تشخیص داد. برای بسیاری از ایرانیان فرهنگ و سنت یک معنی دارند. برای بعضی ها فرهنگ در خوردن چلوکباب و دوغ آبعلی خلاصه میشود و برای بعضی دیگر در رقص قاسم ابادی و برای بعضی دیگر در رعایت ادب در برابر بزرگتر ها و برای خیلی ها در سوگواری های عاشورا و …. من فکر میکنم ما احتیاج به یک گفتمان جدی در رابطه فهنگ وتعریف دقیق از فرهنگ داریم.
زکریا رازی / 15 April 2015
جناب فراستی کامنت بسیار بسیار بلندی را زیر نوشتۀ آقای نیکفر قرارداده است که ابداً با موضوع نوشتۀ حاضر ارتباطی ندارد. نیکفر راجع به شعار نواندیشان دینی مبنی بر ادعای اصلاحات در اسلام سخن میگوید و فراستی بحث روسیۀ تزاری و غرب را در ایران مطرح کرده است. سؤال اینست که ایشان در کلاس درس هم همینطور خارج از موضوع مسائل رامطرح میکنند؟! دیگر اینکه ایشان حتماً فراموش کرده اند که ” کم گوی وگزیده گوی چون دُر/تازاندک تو جهان شود پُر.” ضمناً ایشان مشکلات دیگری هم در نویسندگی دارند که طرح آنها در حوصلۀ کامنت حاضر نیست. بماند…نظریۀ زیر را دربارۀ موضوع مقالۀ نیکفر در تربیون زمانه گذاشته ام که جهت ترویج دامنۀ روشنگری در اینجا نیز آنرا قرار میدهم. امیدوارم کارسازباشد.
درتحلیل و برخورد بااسلام از سوی منتقدین، یک اشتباه اساسی وجود دارد، و آن اشتباه اینست که مبنارا بر این اصل قرارمیدهند که اسلام یک دین است. درنتیجه، هنگامی که دراستدلال، پیش فرض اشتباه باشد، نتیجه نیز اشتباه خواهد بود. به همین سبب لازمست منتقدین با دیدِ ژرف تری با این مسأله برخورد کنند.
اسلام برمبنای قرآن بوجود آمده وقرآن مجموعه دستوراتی برای حکومت کردن مسلمین است. بنابراین، قانون اساسی اسلام نیز همین قرآن است. منتها، محمّد و خلفای راشدین، این قانون اساسی را در لفافۀ سخنان و دستورات الهی مطرح کرده اند تا ترویج اسلام آسانتر و حکومت بر مناطق تحت تصرف سهل تر باشد. همانطور که محمّد وخلفای راشدین در صدر اسلام اسلام عمل میکردند، سه راه درمقابل غیر مسلمانان قرار میدادند: یا باید اسلام را بدون هرگونه اما واگر از قبل می پذیرفتند یا به محمد وخلفاء جزیه (خراج) برای زنده ماندن خود می پرداختند ویا جنگ و کشته شدن وویرانی خانه وکاشانه هایشان را انتخاب میکردند، که از نظر فلسفی روشی غیر منطقی و مغلطه آمیز و چیزی جز توسل محمّد وخلفاء به روش ” آش کشک خالته، بخوری پاته، نخوری پاته” یا اینکه ” یا بیا بایزید بیعت کن، یابرو کندوان (منظور کوه سنگلاخ است) زراعت کن” نبوده است.
بر مبنای استدلال بالا، آیه ها وسوره های قرآن را میتوان به چهار بخش تقسیم کرد که کلیۀ اینها به نیابت از جانب اللّه صادرشده اند:
1- سوره ها وآیه های دیپلوماتیک وغیر جنگی، که اینها به نوبۀ خود به دو دسته تقسیم میشوند: الف – پند واندرز به نومسلمانان تا چگونه باهم رفتارکنند. ب – پیامهای صلح آمیز و دیپلوماتیک به مردمانی که سرزمین هایشان مورد هجوم قرارگرفته بود تا با نومسلمانان قبل از شروع به جنگیدن و بدون درگیری نظامی کنارآمده و سپس سیاست قبول اسلام توسط آنان یا پرداخت جزیه را به آنان تحمیل کنند.
2- دستورات سیاسی به نومسلمانان برای ادارۀ سرزمینهای متصرفی.
3- دستورات نظامی تا چگونه نافرمانان و گردن کشان و مردمی که تسلیم نومسلمانان نمیشدند، را قلع وقمع کرده وبه اطاعت وادارند.
4- توسل به قصص وافسانه های عهد عتیق به عنوان مثال.
در سه مورد پیش گفتۀ اولین، اللّه دارای دو چهرۀ متفاوت است: چهرۀ اول نشان از اللّه ای میکند که بسیارمهربان و دلسوز وبخشاینده است. چهرۀ دوّم اللّه نشان از اللّه ای دارد که خشن، بیرحم، غدّار، عصبانی و انتقامجو میباشد. دو چهرۀ بالا را مجتهدان و مفسرین قرآن به دودسته از سوره ها، به عنوان سوره های مکّی وسوره های مدنی، تقسیم کرده و استدلال کرده اند که سوره های مکّی قبل از هجرت (فرار محمّد) محمّد از مکه به یثرب (مدینه) بوده وسوره های مدنی بعد از فرار وی از مکه به مدینه از طرف اللّه نازل شده اند. ولی با تحلیل سوره های فوق الذکر میتوان عدم درستی ادعاهای مجتهدان ومفسران قرآن را به اثبات رساند. مضافاً به اینکه تاریخ اسلام قبل از دست اندازی نو مسلمانان به سرزمینهای خارج از شبه جزیرۀ عربی و وقایع مربوط به آن را که از جانب پژوهشگران غربی ناشناخته قلمداد شده اند، باید با تحلیل تاریخی آیه ها وسوره های قرآن روشن نمود. به عنوان مثال، سورۀ الطارق است که اینجانب در مقالۀ “مسلمانان اولیه چه کسانی بودند؟” نشان دادم که این سوره مربوط به چه دوران و به چه مکانهائی بوده است. یا به عنوان نمونه، روانکاوی محمّد درمورد علاقۀ بی حدّ او نسبت به برقراری رابطۀ جنسی بازنان از راه تحلیل آیه های 36 و37 و51 از احزاب و نیز آیه های 1 از تحریم و 50 از احزاب.
Sokhan-Rooz.blogspot.com
علی کبیری / 16 April 2015