همیشه دلم می خواست از گرایشم با خانواده ام صحبت کنم. اولین بار که متوجه یک سری تفاوت های خودم با بقیه دوستان و اطرافیانم شده بودم یک آشکارسازی اشتباه و بی موقع داشتم که با شکست مواجه شد و به هیچ عنوان خوشایند نبود.
سه چهار سالی بعد از اون تجربه ی دلنچسب تصمیم گرفتم از راه دیگری با خانواده وارد بحث بشوم. اصولا با مادرم بیش از پدرم احساس راحتی می کنم اما یک روز از سر کنجکاوی خواستم واکنش پدرم را نسبت به این موضوع بسنجم، در واقع فقط قصد داشتم فضا را برآورد کنم برای همین یک جلد از یک کتاب روانشناسی را که فصلی تحت عنوان هوموسکسوالیتی داشت از کتابخانه ی دانشگاه قرض گرفتم و جایی در دسترس پدرم قرار دادم. مطابق نقشه ی من پدرم چشمش به کتاب خورد، آن را برداشت، ورق زد و به فصل مربوطه رسید، کمی مطالعه کرد و چند ساعتی به فکر فرو رفت. ظهر روز بعد دیدم مادرم می گوید قضیه ی اون کتاب چه بوده؟ من هم پاسخ دادم برای درسم لازم داشتم، او گفت من که می دانم اما نمی دانم پدرت در آن کتاب چه دیده است که به من می گوید نکنه باز این بچه یاد گذشته هاش افتاده (اشاره به آشکارسازی ای که قبلا کرده بودم داشت).
بعد از این ماجرا متوجه شدم احتمالا پدرم حالا حالا ها توان پذیرش و مواجهه با این موضوع را ندارد.
حدود یک سال بعد،احساس کردم رابطه ام با مادرم به حدی خوب هست که یک چیزهایی را با او در میان بگذارم اما نمی خواستم مستقیما با خودم شروع کنم بلکه قصد داشتم نخست دیدش را نسبت به انواع گرایش های جنسی باز کنم و از افراد مشهور و موفقی که همجنسگرا هستند برایش صحبت بکنم و بعد اگر اوضاع مناسب بود از خودم بگویم. از این رو در فرصت های مناسب همیشه به او می گفتم راستی میدانی که فلان خواننده یا هنرپیشه یا مجری محبوبت همجنسگرا هستند؟ می توانستم تعجب را در چشم هایش ببینم. در جواب می گفت تو و هم سن و سال هایت وقتی می دانید فردی گی هست به او احساس بدی پیدا نمی کنید؟ و من می گفتم خیر، چرا باید اینطور باشد، این یک گرایش نرمال است و ضمنا به کسی هم مربوط نیست، جامعه ی ما درک وپذیرش پایینی دارد اما به واقع گرایشات جنسی به دگرجنسگرایی محدود نیست و طیفی را دربرمی گیرد.
اینها گذشت و چند هفته بعد با هم برنامه ای را می دیدیم در ارتباط با همین موضوع که بابی شد برای صحبت های دوباره ی ما پیرامون همجنسگرایی.
برنامه که تمام شد برای مادرم چند کتاب راجع به این مسئله آوردم و گفتم شاید خودت هم در میانه ی طیف گرایشات جنسی قرار داشته باشی و اگر اطلاعات بیشتری در این زمینه داشتی شاید هم اکنون اوضاعت متفاوت می بود. او تایید کرد و گفت کم سن و سال تر که بودم فکر می کردم چقدر خوب می شد اگر با زنی دیگر زندگی می کردم و شاید به همین دلیل هست که به مردها علاقه ی چندانی ندارم، من هم فرصت را مغتنم شمردم و گفتم تو و فلان دوست صمیمیت اگر دید روشنی داشتید و مثل خیلی از هم نسلانتان همجنسگرایی را تابو نمی پنداشتید، قطعا سرنوشت دیگر و چه بسا بهتری برایتان رقم می خورد پس وظیفه داریم که آگاهی و درکمان را بالا ببریم که مبادا نسل های بعدی قربانی نادانی ما شوند.
کمی به فکر فرو رفت و سری به نشانه ی تاکید تکان داد و جمله ای کلیدی را به من گفت : آیا دوستانت هم از این موضوع اطلاعی دارند؟ در پس این جمله مفهوم دیگری نهفته بود که یعنی «آره من متوجه همه چیز شدم» . اینجا بود که احساس کردم یکی از مهم ترین کارهای زندگیم را انجام دادم و برای مادرم یک آشکارسازی توام با موفقیت و رضایت دوطرفه را داشتم.
منبع اصلی: شش رنگ
لینک مطلب در تریبون زمانه