با شدت گرفتن آتش جنگ داخلی سوریه، هزاران کودک در حملات وحشیانه جان خود را از دست دادهاند، بسیاری دیگر زخمی و یا دچار ضربه روحی شدهاند یا مجبور به فرار از خانه هایشان گشتهاند. کشتار دختران و پسران، نقص عضو و شکنجه آنها هنوز ادامه دارد.
ما [سازمان نجات کودکان] با کودکان مقیم چادرهای پناهجویی واقع در مرزهای سوریه صحبت کردهایم. کودکانی که جنایت را تجربه کرده یا شاهد آن بوده اند. روایت های جمع آوری شده آنان، تلاشی است برای نشان دادن اینکه چطور این کودکان هنوز در سوریه رنج میکشند. این مجموعه شهادتهای کودکان و والدینشان تصویری آزارنده از وحشت کودکان در طول این مناقشه را به دست میدهد.
تقریبا هر کودکی که با او صحبت شده، شاهد قتل اعضای خانواده اش بوده است. بقیه از دستگیری همراه با قساوت، شاهد قتل عام بودن یا شکنجه شدن میگویند. آنها چیزهایی دیده و تجربه کردهاند که هیچ کودکی نباید ببیند و بسیاری از آنها در نتیجهی این حوادث دچار ضربهی روحی شدهاند. شهادتهای آنها با خشونتهایی که در ماههای اخیر توسط سازمان ملل، عفو بینالملل و دیده بان حقوق بشر مستند شدهاند مطابقت می کند. تمام اقدامات توصیف شده مداوم، تکراری و وحشتناک هستند.
مجموعهی شهادتها، صدای قربانیان خاموش جنگ داخلی امروز سوریه است.
حسن
چهارده ساله
آنها از کودکان یک سپر انسانی ساختند. چیزی که من به چشم خود دیدم.
اولین باری که صدای موشک را شنیدم، موشکهایی که قتل عام میکردند، در مراسم خاکسپاری بودم. فکر میکنم موشکها، مراسم خاکسپاری را هدف گرفته بودند. عمو و پسرعمویم آن روز مردند.
اجساد و زخمیها روی زمین پخش شده بودند. تکه پارههای بدن آدم ها را همه جا پیدا میکردم و وقتی به مسجد رسیدیم، در آنجا دهها و دهها جنازه یافتیم. نجات افرادی که [به کمک] نیاز داشتند را شروع کردیم.
تا دو روز بعد از شروع کشتار، سگها جنازه ها را میخوردند. هزاران نفر هم در مسجدها بودند. همه آنها مرده بودند. از خودم و از زندگیام متنفر شدم. عمو و پسر عمویم را گم کردم. من و پسرعمویم همیشه با هم بودیم. و من او را گم کردم، پسرعمویم که همیشه کنار من بود.
خانه ام در آتش سوخت و نابود شد. همه چیز از دست رفته بود. میخواستم به داخل خانه بدوم ولی نمیتوانستم، هنوز خیلی داغ بود. به اطرافم نگاه کردم و [دیدم] که همه آدمها ویران شده بودند. هیچ کس نمیتوانست به چهره دیگری نگاه کند. بچه های سوریه به کمک احتیاج دارند. به کمک احتیاج دارند چون شکنجه شدهاند، بمباران شدهاند، گلوله خوردهاند. آنها بچه ها را در مقابل خود میگرفتند. از بچهها یک سپر انسانی ساختند. میدانستند که مردم شهر به بچههای خودشان شلیک نمیکنند. من این را به چشم خودم دیدم.
من میخواهم بچه های سوریه فرار کنند. آنها باید فرار کنند که در بمباران کشته نشوند. از سوریه چه چیزی به خاطر میآورم؟ اینکه هر وقت بمباران میشد، ما به سمت پناهگاه میدویدیم. در پناهگاه، بچهها خیلی جیغ میزدند و گریه میکردند، خیلی ترسیده بودند. به خاطر میآورم که بچههای زیادی شکنجه شدند.
به خاطر اتفاقی که در سوریه میافتد، ما دیگر بازی نمیکنیم. دلم برای خانه ام تنگ شده، برای محلهام، برای فوتبال بازی کردن.
از سران [کشورهای] همه جهان میخواهم که کودکان سوریه را نجات دهند. آنها را از بمباران نجات دهند. بچه ها به پزشک احتیاج دارند. ما لباس و غذا میخواهیم. هر کودکی باید بازی کند و خوشحال باشد. من نگران آینده هستم. چه بر سرمان خواهد آمد؟ به کجا خواهیم رفت؟
امانی
سیزده ساله
یکبار ، وقتی در پناهگاه بودم از اینکه یکدفعه خشمگین شدم ، خیلی ترسیدم. خواهرم گفت که این یک جور از کار افتادگی عصبی بوده است.
اولش خشونت در این حد نبود. میشد با آن کنار آمد. ولی حالا ، آنها شروع به کشتن بچه ها کردهاند.
وقتی بمباران روستای ما را شروع کردند، ما مدت ده روز پیدرپی در زیرزمینمان گذراندیم.
درباره شکنجه و کشتار خیلی شنیدهام. خدا را شکر که خودم شاهد چنین چیزی نبودهام. ولی دیدهام که بعد از شکنجه چه اتفاقی میافتد. برادرم، حَمام ، را دیدم. هفت ماه پیش، آنها به خانه عمویم یورش بردند و برادرم را با باتوم کتک زدند. بعد به نوبت به پشت او پریدند. آنقدر کتک خورده که هنوز نمیتواند راه برود.
او را به هیچ بیمارستانی نمیشد برد. آنها از معالجه مردم سر باز میزنند. برای همین عمویم او را به خانه ما آورد. چه کار میتوانست بکند؟ اولین باری که برادرم را بعد از کتک خوردن دیدم به یاد میآورم. خیلی رنگ پریده بود و نمی توانست راه برود. فکر میکردم دارد میمیرد.
او را روی تخت گذاشتیم. هنوز همانجاست. وقتی به اینجا میآمدیم ، مجبور شدیم او را ترک کنیم.
موقع فرار وقت نداشتیم وسایلمان را درست و حسابی جمع کنیم، برای همین من هیچ کدام از وسایلم را همراهم ندارم. حتی چیزی ندارم که مرا یاد برادرم بیاندازد.
یکی از دوستانی که اینجا دارم، شاهد مرگ مادرش بوده که جلوی چشمانش مرده و از آن به بعد او عقلش را از دست داده است.
یکبار، وقتی در پناهگاه بودم از اینکه یکدفعه خشمگین شدم، خیلی ترسیدم. خواهرم گفت که این یک جور از کار افتادگی عصبی بوده است.
دیگر نمی خواهم چیزی بخورم. گرسنه نیستم. در طول چند ماه گذشته وزن زیادی از دست دادهام.
وقتی به [این] اتفاقات فکر میکنم، نمیتوانم جلوی گریه کردنم را بگیرم. همیشه گریه میکنم.
نمیدانم چقدر طول میکشد که حالمان خوب شود، شاید به اندازه همه عمرمان.
منبع اصلی: سایت حق کودکی
لینک مطلب در تریبون زمانه