در بخش پیشین دیدیم که جیمز براون کوشید تا با استفاده از آزمایشهای ذهنی افلاطونی وجود قوانین طبیعت را توضیح دهد. البته او فقط به این مدعای وجودشناسانه بسنده نکرد و به نحو معرفت شناسانه توجیه قوانین طبیعت از طریق آزمایشهای ذهنی را نیز در دستور کار قرار داد. براون به پیروی از آرمسترانگ و درتسکی نشان داد که خاصیت پیشینی و غیرتجربی بودن آزمایشهای ذهنی راه را برای حصول قوانین طبیعت هموار میکند. در بحث از قوانین طبیعت، براون بار دیگر وفاداری خود به افلاطونیگرایی را ثابت کرد و به نقد دیدگاه تجربه گرایی دیوید هیوم پرداخت. اگر هیوم قوانین طبیعت را چیزی جز انتظام و یکنواختی مقارن نمیدید، براون قوانین طبیعت را ارتباط میان کلیها میداند. کلیهایی که گویی به شکل ثابتهای افلاطونی در جایی حاضراند و خود را به ما عرضه میکنند. در این بخش براون تلاش میکند تا به انتقادات ممکن بر نظریه افلاطونیگرایی پاسخ دهد. سپس بحث از آزمایشهای ذهنی را به بحث از پارادایمهای کوون و استدلال جهانهای ممکن پیوند میزند.
اعتراضات و پاسخها
بسیاری از اعتراضاتی که به ذهن متبادر میشود درست شبیه اعتراضاتی است که به افلاطونیگرایی ریاضیاتی[1] نیز وارد است. من در این کتاب فصل مجزایی را به تفکر ریاضیاتی اختصاص دادم، بدان امید که از گزند آن گونه اعتراضات در امان بمانم و راه را برای فصل حاضر هموار کنم. البته ناگفته نماند که هضم افلاطونیگرایی در ریاضیات آسان تر از فیزیک پیشینی است.
نیازی نیست که به تفصیل به هریک از این اعتراضات بپردازیم. من فقط میخواهم به اختصار هر چه تمام تر دو نمونه مثال را بیان کنم. آن دسته از افرادی که مایل هستند میتوانند اعتراضات دیگر را دوباره صورت بندی کرده، برای آنها نیز پاسخی بیابند.
اعتراض نخست: قوانین طبیعت، حتی اگر به شیوۀ افلاطونی کلمه موجود باشند، شناخت ناپذیرند. به تعبیر دیگر، برای شناخت x، ما باید به گونه ای با x برخورد فیزیکی داشته باشیم. اما این موضوع نمیتواند درباره اشیاء انتزاعی ای که بیرون از زمان و مکاناند صادق باشد.
پاسخ: در آزمایش EPR برساختۀ بل، ما درباره نتیجۀ اندازهگیری از راه دور معرفت داریم. پس هیچ گونه روابط علّی فیزیکی ای در میان نیست. با این حساب، روابط علّی فیزیکی برای معرفت بخش بودن ضروری نمینماید.
اعتراض دوم: تشابه موجود میان ادراک فیزیکی و شهود اشیاء انتزاعی تشابهی فقیر و ضعیف است؛ چراکه ادراک حسی رایج، آن هنگام که ادراک حسی قوانین طبیعت یک امر کاملاً رازآلود است، به خوبی فهمیده می شود.
پاسخ: این ادعا که ما ادراک حسی رایج را درک می کنیم ادعایی فریبکارانه است. در بهترین حالت، ما قسمتی از آن را درک میکنیم؛ مثل فرآیند فیزیکی که با ساطع شدن فوتونها از یک شیء آغاز می شود و با فعالیت عصبی در قسمت بینایی مغز به پایان میرسد. از قسمت بینایی در مغز تا باور به شیء دیده شده هنوز یک راز کامل است. ادراک قوانین انتزاعی طبیعت یقیناً رازآلودتر از آن نیست. علاوه بر این، حتی اگر ما اصلاً هیچ ایدهای دربارۀ اینکه ادراک فیزیکی رایج چگونه کار میکند نداشته باشیم (به یاد داشته باشید که ایده نیاکان ما یقیناً نادرست بوده است)؛ هنوز باور به وجود اشیاء فیزیکی، به مثابۀ اشیائی که ما حقیقتاً مشاهده میکنیم، میتواند موجه باشد. درست مشابه همین، ما در باور به وجود واقعی قوانین طبیعت، به عنوان اموری که شهود کرده ایم، توجیه هستیم.
همان گونه که در بالا ذکر کردم، من در فصل پیشین با امیدواری به استقبال بسیاری از اعتراضات عمده تلقی افلاطونی از آزمایشهای ذهنی رفتم؛ اگرچه هنوز مطلب دیگری هست که من میخواهم به آن بپردازم.
تلقی افلاطونی از آزمایشهای ذهنی با هر آن چیزی که یک تجربهگرا محترم و ارزشمند میشمارد آشکارا به مخالفت میپردازد.
تنها یک منبع وجود دارد که از آن اطلاعات مربوط به آزمایشهای ذهنی به دست میآید. از این اطلاعات چیزهایی را میتوان استخراج کرد که ما از قبل آنها را از راه یک استدلالِ قابل شناسایی به دست آورده بودیم. هر چند شاید آن استدلال به شکل آزمایش ذهنی به تفصیل بیان نشود. بدیل این دیدگاه فرض میگیرد که آزمایشهای ذهنی امور جدید و حتی بعضاً رازآلود را برای معرفت فیزیکی جهان پیرامون فراهم میکنند. بر این مبنا، براون (۱۹۸۶، ص۱۲-۱۳) استدلال میکند که آزمایشهای ذهنی پنجرهای هستند که از طریق آن ما میتوانیم تلقی کلیهای قوانین فیزیکی، مانند تلقی آرمسترانگ، را فراچنگ آوریم. من هیچ گونه مزیتی در پذیرش یک تلقی رازآلود از آزمایشهای ذهنی نمیبینم. چرا که همه آزمایشهای ذهنی ای که من با آنها سر و کار دارم (و در جای دیگر دیده شدهاند) در فیزیک جدید میتوانند به آسانی به عنوان استدلال بازسازی شوند. (نورتن، در دست چاپ)
شیوۀ اعتراض نورتن برای جلوه دادن آزمایشهای ذهنی به عنوان تنها طریق کسب معرفت یادآور اعتراض بناسراف و دیگران به شهودهای ریاضیاتی گودل است. هر ادعایی که یک پیشنهاد مخصوص به خود را در بر دارد، به تعبیری «رازآلود» است و بدین خاطر دارای نوعی بازسازی[2] بدون مناقشه است؛ یعنی یک اقتباس رسمی[3] از اصول ریاضیاتی و یک اقتباس رسمی از مقدمات تجربی در آزمایشهای ذهنی. این بازسازی پیامد مشابهی را به عنوان شهود ریاضیاتی یا آزمایش ذهنی ـ بدون مشکلات معرفت شناسانه- به بار میآورد.
شاید تمایز بسیار خوبی که میان «مقام گردآوری[4]» و «مقام داوری[5]» مطرح شده است تلویحاً در پس پشت باور نورتن قرار داشته باشد و آن این است که هر آنچه به طور واقعی رخ می دهد استدلالی بازسازی شده است. این امر هم چنین در چالشی که بناسراف در مورد افلاطونیگرایی ریاضیاتی ایجاد کرد نهفته است.
مقام گردآوری در برابر مقام داوری
به واقع گمان میکنم که این تمایز در پس پشت ذهن هر کسی که نقش جدی شهودها را در ریاضیات یا آزمایشهای ذهنی را در فیزیک رد میکند وجود دارد. عموم نقادان در پی آناند که برای هر یک از آنها (گردآوری و داوری) نقش روان شناختی در نظر بگیرند، اما هنگامی که به مقوله داوری میرسند- یعنی بحث از گواه واقعی یا مبنای عقلانی برای باور- فقط سخن از چیزی که بازسازی نامیده می شود به میان میآورند. (ممکن است بناسراف بگوید) این بازسازی شاید همان اقتباس رسمی ای باشد که برهان واقعی[6] قضیۀ ریاضیاتی است؛ یا (شاید نورتن بگوید) این بازسازی از نوع تجربهگرایانه است، که گواه واقعی[7] تئوری فیزیکی است. این یقیناً دیدگاه کارل همپل است:
کارکرد اکتشافی [در واقع] مساعدت در گردآوری روابط منظم است… ولی، البته آزمایشهای شهودی را، که در قوه خیال شکل میگیرند، به هیچ وجه نمیتوان بدیلی برای مجموعه دادۀ تجربی، که به وسیلۀ آزمایشهای واقعی یا رویههای مشاهدتی حاصل میشوند، دانست. (۱۹۶۵، ۱۶۵)
تمایز میان گردآوری و داوری با مثالهایی نظیر رویای مشهور ککوله به خوبی هماهنگی دارد. یعنی همان رویایی که ماری دم خویش را گاز میگیرد؛ و ککوله را متوجه این می سازد که مولکول بنزن مدور است. ولی این تمایز برای مثالهایی که در زیر میآید کاربردی ندارد.
برای اینکه بحث را به طور روشنی پی بگیریم، نخست تصور کنید که گالیله در کنفرانسی حضور دارد و عنوان میکند که همۀ اجسام با سرعتی مشابه سقوط میکنند. از او گواه تجربی این ادعا خواسته میشود، گالیله می پذیرد که چنین گواهی ندارد، ولی در عوض آزمایش ذهنی خویش را توصیف می کند. در مرحله دوم، تصور کنید کاشفِپوشاندن [صفحه شطرنج] (که در فصل دوم درباره آن بحث شد)[8] نتیجه آن را در کنفرانسی اعلام کند. وقتی که از او درباره اقتباس رسمی سوال میشود، میپذیرد که هیچ نوعی از آن را ندارد، ولی در عوض «برهان کوتاه» را ارائه میدهد. حال تصور کنید ککوله نیز در یک چنین کنفرانسی حاضر شود. او ادعا می کند که مولکول بنزن حالتی مدور دارد. وقتی که از او دربارۀ گواه تجربی پرسش می شود، بیان می کند که او هم چنین گواه تجربی ای ندارد؛ ولی بدون هیچ نگرانی ای دارای رویایی مهم درباره یک مار است.
آیا این مثالها واقعاً در وضعیتی برابر قرار دارند؟ آن چیزی که در این جا مدخلیت دارد این است که «برهان کوتاه» قضیه پوشاندن[9] [کامل صفحه شطرنج] گواهی برای وجود اقتباس رسمی است؛ و آزمایش ذهنی گواهی برای امکان یک بازسازی تجربهگرایانه است. ولی از طرف دیگر، رویای ککوله گواهی بر این مطلب نیست که تایید و تصدیق تجربی به سهولت فراچنگ میآید. آنچه در حال حاضر میخواهم بر آن تاکید کنم این واقعیت آشکار است که: گواه تجربی امری متغیر است.[10] اگر P گواهی برای Q باشد و همچنین Q گواهی برای R باشد، در این صورت P گواهی برای R خواهد بود. بنابراین، اگر «برهان کوتاه» گواهی برای وجود اقتباس رسمی باشد و همچنین اقتباس رسمی گواهی برای قضیه به شمار آید، در نتیجه «برهان کوتاه» گواهی برای قضیه محسوب میشود. بر همین سیاق، آزمایش ذهنی گالیله (بازسازی نشده) گواهی برای مدعای اوست که همگی اجسام با سرعتی مشابه سقوط میکنند.
دست کم این که هویات انتزاعی باورهای ما را، به عنوان اموری که بر مبنای گواه اولیه (بازسازی نشده) قرار دارند، تبیین میکنند و همچنین باور زائد[11] ما را، به مثابه امری که باید «گواه واقعی» باشد. رویای ککوله را باید به طریقی کاملاً متفاوت تبیین کرد.
پارادیمهای کوون
آزمایشهای ذهنی افلاطونی فقط مواردی برای رویت دادۀ تجربی قدیمی به شیوهای جدید نیستند؛ به تعبیر دیگر، چنین دیدگاهی ضرورتاً متعلق به کوهن است.[12] او در مقالۀ بینهایت جذاب و خردمندانه خود دربارۀ آزمایشهای ذهنی (کوون، ۱۹۶۴)، به هیچ عنوان اصطلاح «پارادایمها» و«تغییرهای گشتالتی[13]» را، که در ساختار انقلابهای علمی[14] بنیان کرده بود، به کار نبرد؛ با اینکه ایدههای هر دو مطلب یکی بودند. آزمایشهای ذهنی مسائل را در قالبی کهنه به ما نشان میدهند. این قالبها مستوجب بحران میشوند و، همان طور که کوهن میگوید، این موضوع به ما مدد میرساند تا دادۀ قدیمی را به طریقی جدید ببینیم- یعنی در حالتی که دوباره مفهومسازی شده است. یک آزمایش ذهنی پارادایم جدیدی را به ارمغان می آورد. کوون با دیدگاهی که، میان فلاسفه به عنوان دیدگاه سنتی شناخته میشد تا حدودی بر سر مهر بود. او این دیدگاه را این گونه توصیف میکند:
از آنجا که یک آزمایش ذهنی هیچ اطلاع جدیدی دربارۀ جهان پیرامون به دست نمیدهد، نمیتواند چیزی را بیاموزد که قبلاً شناخته شده نبود. یا اینکه به جای آن باید گفت نمیتواند هیچ چیزی را دربارۀ جهان بیاموزد. ولی، در عوض، [آزمایشهای ذهنی] دربارۀ دستگاه ذهنی عالمان به آنها چیزهایی می آموزد. کارکرد این [آزمایشها] محدود به تصحیح خطاهای مفهومی قبلی است. (کوون، ۲۵۲، ۱۹۶۴)
کوون، به جای آنکه در جهت اصلاح دیدگاه خویش بکوشد، خیلی زود آن را با اظهار این نکته به تصویر کشید که: «عموم آدمیان از آزمایشهای ذهنی مفاهیم و [مطالبی درباره] جهان پیرامونشان میآموزند» (۲۵۳، ۱۹۶۴). معنایی که ما با آن میتوانیم چیزهایی دربارۀ جهان پیرامونمان بیاموزیم باید با تصحیح «خطاهای» مفهومی پیشین، به ویژخ برخی مفاهیم مرکزی، همراه باشد. با این حال کوهن تاکید می کند که:
من گمان میکنم ما نمیتوانیم هیچ گونه کاستی ذاتی ای در مفاهیم را، فی حد نفسه، بیابیم. کاستیها مبتنی بر سازگاری منطقی میان آنها نیستند ولی ناکامی آنها برای متناسب شدن با ساختار شایسته جهان امری است که انتظار میرود به کار گرفته شود. این مطلب همان چیزی است که بیان می کند چرا آموختن برای شناختن کاستیها ضرورتاً همان آموختن دربارۀ جهان و همچنین آموختن دربارۀ مفاهیم است. (۲۵۸، ۱۹۶۴)
به یاد داشته باشید که در نظر کوهن اساساً جهان مستقل از هرگونه مفهومسازی ای که ممکن است ما آن را فرض کنیم، وجود ندارد. جهان ما امری پارادایم محور[15] (مبتنی بر پارادایم) است. کوهن در یکی از مدعیات جالب خود مطرح میکند که «به معنایی که من از توضیح و تفسیر بیشتر آن ناتوانم [باید بگویم] طرفداران پارادایمهای رقیب در جهانهای متفاوتی سیر می کنند» (۱۵۰، ۱۹۷۰). بنابراین، معنایی که ما دربارۀ جهان میآموزیم باید از شایستهترین آن باشد.
اگر چه دیدگاه کوون در بسیاری از امور قابل قبول است، ولی درباره آزمایشهای ذهنی نهایتاً متقاعد کننده نیست. برای این موضوع چند دلیل وجود دارد. برای شروع باید گفت که آزمایشهای ذهنی ای وجود دارند که برای گشودن گره مشکلات، با تئوری قدیمی کاری نمیکنند (برای مثال، آزمایش ذهنی سطوح شیب دار استیون یا آزمایش سطل نیوتن).
به نظر کوون، در تغییر پارادایمها، هیچ پارادایم جدیدی وجود ندارد که بتوان گفت قطعاً و منحصراً باید همانی باشد که اتخاذ میشود. ولی با این حال به نظر میآید تئوری گالیله، مبنی بر اینکه اجسام با سرعتی یکسان سقوط میکنند، همان باور منحصری است که باید بعد از تخریب کامل تئوری ارسطو به وسیلۀ آزمایش ذهنی پذیرفته شود.
علاوه بر آن، حتی اگر به طور کلی کوهن درباره دشواریهای قیاس کردن پارادایمهای متفاوت برحق باشد، به نظر نمیرسد که قیاسناپذیری مسائل درباره گالیله وجود داشته باشد. هیچ گونه تغییری در معنای واژههای «سبک»، «سنگین» و «سریع تر» رخ نداده است. گالیله و رقیبان ارسطویی او در طی انجام آزمایش ذهنی مطلبی را از یکدیگر نقل نمیکردند. در واقع، این امر از آن حیث بود که منظور آنها همان چیزهایی بود که [در میان عموم] مصطلح بود.
ایان هکینگ اشاره میکند که در تلقی کوون حق ویژگیهای دیگر آزمایشهای ذهنی به خوبی ادا نشده است. این مطلب باید تاحدی به وسیله پژوهشی بدون پایان[16] درباره آنها روشن شود. مثال معروف دو برابر مجذور، [17] در رسالۀ منو[18] افلاطون، باردیگر خوانندگان مدرن را تحت تاثیر قرار میدهد ـ هرچند ما ۲۵۰۰ سال با افلاطون فاصله داریم. این موضوع برای بسیاری از آزمایشهای ذهنی دیگر نیز صادق است. با برقراری اتصال بسیار محکمی میان آزمایشهای ذهنی (همان طور که کوهن انجام داد) و اقبال طرحهای مفهومی جزئی، که اغلب به مدت طولانی جداافتاده از هماند، گونهای از امر رازآلود پدید میآید که هنوز هم قدرت اثرگذاری عمیق را بر روی ما دارد.
در بسیاری از موارد، دیدگاه کوون با دیدگاه من مشابه است. هر دوی ما بر این باوریم که چیزهای زیادی را می توان از آزمایشهای ذهنی آموخت و نمیتوان آنها را به این دلیل که بیضرر هستند حذف کرد. (یعنی استدلالی مثل نورتن). تفاوت میان ما این است که: کوهن بر این باور است که ما از طرح مفهومی (و به نحو منتج شده از آن، تنها از جهان) چیزی یاد میگیریم، در صورتی که من گمان می کنم ما از جهان (و به نحو تبعی و ثانوی از طرح مفهومی خودمان) چیزی را فرا میگیریم.
مخلص کلام آنکه من، برخلاف کوون، یک رویکرد واقع گرایانه را به آزمایشهای ذهنی بر میگزینم.[19]
امر پیشینی ولی کاذب؟
در سرتاسر کتاب حاضر بر این نکته پافشاری کردم که استدلال پیشینی امری خطاپذیر است. به تازگی پیامد آزمایش ذهنی گالیله به چالش کشیده شده است و، طبق یافتههای بل، نتیجۀ آزمایش EPR، قریب یه یقین نادرست بوده است. اجازه دهید فرض کنیم استدلال هر دوی این آزمایشهای ذهنی شگفت انگیز در واقع یافتههایی درست با پیامد نادرست بوده است. با این حساب، من چگونه میتوانم به نحو عقلانی ادعا کنم کسی که آزمایش ذهنی را انجام میدهد (آزمایشکنندۀ ذهنی) میتواند هویات انتزاعی مربوط را فراچنگ آورد یا قانون طبیعت جزئی مورد بحث را مشاهده کند؟ در چنین مواردی نه این گونه هویات به چنگ میآیند و نه این گونه قوانین طبیعت مشاهده میشوند. شاید کوهن بر حق باشد که می گفت برای این جهان چیزی بیشتر از اموری که به وسیلۀ طرح مفهومی ما خلق میشود وجود ندارد و به همین خاطر آزمایشهای ذهنی در واقع دربارۀ این قبیل طرحها با ما سخن میگوید و نه درباره یک جهان مستقل از پارادیم.
صادقانه باید بگویم من هیچ پاسخی برای این سوال، که از مهمترین سوالات فلسفه علم است، ندارم. این موضوع مسئلهای نیست که فقط در نگاه من عجیب جلوه نماید؛ بلکه در حقیقت مسئله واقع نمایی[20] است که برای چندین سال مایۀ هلاکت فلسفۀ علم بوده است. مسئله این جاست که به راستی چگونهمیشود یک جهان (فیزیکال)، که در محتوای خود هیچ نوعی از فلوژیستون[21] (یا همان مایه آتش)، کالری (امور مربوط به کالری) یا اتر[22] (یا همان اثیر) را ندارد، بتواند تا حدی برای وقوع تئوری های فلوژیستون، کالری یا اتر مسئول باشد؟ هر چند ما در حال حاضر اغلب چنین تئوریهایی را خندهدار می دانیم، ولی درحقیقت این تئوریها تا اندازهای در زمان خودشان، از سوی افراد معقول، مقبول واقع شده بودند. (ماکسول یک بار گفته بود که تئوری اتر بهترین تئوری ای است که در تمام علوم تایید شده است.) جهان فیزیکال یا برخی چیزهای دیگر تاحدی در پیدایی چنین باورهای عقلانی، ولی ناصحیح، کمک میکنند. به نظر عادلانه میرسد که این گونه باورها را به مثابه گامهایی در بهتر و بهتر شدن تئوریهایی درباره جهان در نظر بگیریم. البته آنها ناصحیحاند و«پیوندی با واقعیت» ندارند؛ ولی تماماً هم از جهان پیرامون منفصل نیستند.
دقیقاً به همین معنا، میخواهم ادعا کنم که آزمایش ذهنی گالیله و EPR در پی تحصیل واقعیت انتزاعی هستند، اگر چه نمیتوان آن را از پیوندهایش جدا کرد. علاوه براین، هر چند آزمایش کننده ذهنی اشیاء را به روشنی و وضوح ادراک نمیکند، با این وجود قلمرو انتراعیات مسبب پذیرفتن باوری میشوند. خطاپذیری امر پیشینی مسائل بیشتری را نسبت به خطاپذیری تجربی مطرح نمیکند. خطاها گونهای راز هستند که در هر جایی برای موضوعی خاص رخ میدهند، از این رو باید آنها را به رسمیت شناخت.
استدلال جهانهای ممکن؟
در سالهای اخیر توجه زیادی به بحث «جهانهای ممکن» شده است. (من این مطلب را موسعاً در چندین جای این کتاب آوردهام.) جهانهای ممکن ابزار دلالت شناسانهای هستند که هم در منطق موجهات[23] از آن استفادۀ زیادی میشود (منطق موجهات با اموری از قبیل ضرورت، امکان و دیگر مفاهیم جهت دار سر و کار دارد) و هم در تحلیل امور خلاف واقع[24] (به عنوان نمونه، گزارههای شرطی با چنین صورتی: اگر P برقرار باشد، در این صورت Q برقرار خواهد بود). توفیق در این حوزهها، طبیعتاً هر کسی را به این سمت هدایت میکند که گمان کند بحث از جهانهای ممکن نیز بر بحث آزمایشهای ذهنی سایه میافکند. به عنوان مثال، در جهان ما اساساً هیچ سطح بی اصطکاکی وجود ندارد؛ حال جهان ممکنی را تصور کنید که در آن چنین سطوحی وجود دارد و بعد از آن در نظر آورید که دستگاه زنجیرۀ استیون چگونه کار می کند. در این جهان کنونی هیچ کسی نیست که بتواند با سرعت نور بدود حال جهان ممکنی را در نظر آورید که آدمیان آن میتوانند چنین کنند از آنها بپرسید که چه چیزی را میبینند.
سخن گفتن از جهان های ممکن، با این سطح از ابهام، بیضرر است. در واقع، حتی به نحو اکتشافی مفید هم هست. اما من خیلی هم نسبت به فایدهمندی جهان های ممکن دل گرم نیستم، خصوصاً وقتی که آن را بشکافیم و وارد جزئیات شویم.
جهان های ممکن طرقی هستند که اشیاء میتوانند در آنها آن گونه باشند. آنها میتوانند کاملاً خیالی باشند: مثلاً انبوهی از اسبهای سخن گو، پروانههای جاودانه و اشیائی که، به سبب رنگهای گوناگونی که دارند، با سرعتهای مختلفی سقوط میکنند. با این همه یک چیز هست که هر جهان ممکنی باید از آن برخوردار باشد و آن سازگاری است. این همان چیزی است که جهانهای ممکن را برای تحلیل یک استدلال علمی بیکفایت می کند. نمونۀ روشن آن همین است که بسیاری از موقعیتهای آزمایشی ذهنی، مثلتئوریهای علمی مرتبط با آن، آشکارا ناسازگار است.
اجازه دهید برای لحظه ای مثال دیو ماکسول را در نظر آوریم و همچنین درصدد برآییم که بدانیم چگونه این دیو محل تقریبی مولکولهایی را که طبقهبندی شدهاند میداند.[25] پس دیو یا نادان است یا واقف به همه چیز (عالم مطلق): الف) اگر دیو در وهلۀ نخست نادان باشد، پس باید به گردآوری اطلاعات دربارۀ مکان و سرعت مولکول بپردازد. ممکن است این امر را با یک نور برق آسا یا پرتاب فوتونها به مولکولهای متفاوت انجام دهد. در این حالتی که دیو کار میکند، به نحو مستدل، از حالتی که حرارت از بدن سرد به بدن گرم انتقال داده شده چیز بیشتری کسب کرده است. در چنین حالتی آزمایش ذهنی بیمعنا و بیهوده جلوه میکند. یخچالها و فریزرهای خانگی هم پیش از این می توانستند چنین کنند؛ ب) اگر دیو واقف به همۀ امور باشد ـ مثل ابرمرد لاپلاس، که از پیش مکان اولیه و اندازۀ حرکت (مومنتوم[26]) هر مولکولی را می دانست- پس به نوعی موجود فراطبیعی[27] است؛ یعنی نوعی از نظام پویا (دینامیک)، که خود آن در معرض محدودیتهای ترمودینامیک نیست. به نظر میآید که دیو میتواند قوانینی را که میخواهند امری را روشن سازند زیر پا گذارد. من گمان میکنم این موضوع روشن است که ماکسول قصد دارد روایت دوم، یعنی همان واقف به همۀ امور بودن را برگزیند. هرچند تمامی موقعیتها تناقضآمیز اند، با این وجود آزمایش ذهنی هنوز موثر است. تخطی از قانون دوم ترمودینامیک فی حد نفسه تناقضآمیز نیست، اما این احتمال وجود دارد که، برای درک امکان آن قانون، موقعیتی تناقض آمیز به وجود آید.
باری، این درست است. نه تنها بسیاری از آزمایشهای ذهنی که نسبتاً قابل مشاهدهاند این گونهاند، بلکه بسیاری از استدلالهای علمی که معمولاً حالتی گفتاری دارند نیز به همین شکلاند. به عنوان نمونه، هر کسی که از علم الکترودینامیک کوانتومی استنتاجی را بگیرد در واقع با استفاده از مقدمات ناسازگار و متناقض استدلالی را صورت بندی کرده است.[28] این بدان معناست که بسیاری از استدلالهای علمی- و همین طور استدلالهای علمی معتبرـ در روح و روان ملکۀ سفید[29] قرار دارند:
آلیس: دیگر تلاش فایدهای ندارد، هیچ کسی نمیتواند امور غیرممکن را باور کند.
ملکۀ سفید: من با جرات میگویم که تو به اندازۀ کافی تلاش نکردهای. وقتی که من به سن و سال تو بودم، پیوسته این امر را روزی نیم ساعت انجام میدادم. گاه میشد که پیش از صبحانه شش امر غیرممکن را باور کرده بودم.
(لوئیس کرول، از طریق آیینه[30])
بحث از جهانهای ممکن برای روشن سازی برخی مفاهیم دلالتشناسانه از قبیل معنا و صدق مطرح میشود. هنگام تلاش برای درک آزمایشهای ذهنی، که ما دل مشغول همراه بودن آن با معرفت شناسی بودیم، فهمیدیم که چندان هم نباید شگفت زده شویم، چرا که این دستگاه منطقی مفید فایده نمیافتد. به چه دلیل، به عنوان نمونه، ما باید فکر کنیم که استدلال دربارۀ هر جهان ممکنی به ما امر پراهمیتی را دربارۀ خودمان خواهد گفت؟ در وهلۀ نخست، باید مطلع شویم جهانی که ما دربارۀ آن می اندیشیم از هر حیث مشابه جهان خودمان (در تصور ما) است. و البته این چیزی است که ما آن را نمیدانیم و تلاش بسیار میکنیم تا آن را دریابیم.
ولی حتی هنگامی که، در [بحث از] فلسفۀ علم، در موضوعات کاملاً دلالت شناسانه منحصر میشویم، جهانهای ممکن از آن که باید باشند کمتر موثر واقع میشوند. برای مثال، دیوید لوئیس (۱۹۸۶) پیشنهاد میکند که جهانهای ممکن میتوانند تحلیل مناسبی از مفهوم واقع نمایی به دست دهند. هر کسی قبل از لوئیس این تلقی را که یک تئوری نسبت به تئوریهای دیگر به حقیقت نزدیکتر است میپذیرفت، هر چند شک دارم که تئوری لوئیس بهتر باشد. [او بیان می کند] برخی از جهانهای ممکن نسبت به باقی آنها به جهان واقعی نزدیک تر یا شبیهترند. لوئیس این مفهوم ابتدایی را از نزدیکی جهانها به کار می برد تا تحلیل اینکه T۱ به حقیقت نزدیک تر است تا T۲ به این شکل میسر کند: T۱ در جهان W۱ صادق است و T۲ در جهان W۲ و W۱ به جهان واقعی نزدیک تر است تا W۲.
چنین تحلیلی شاید به گذار در تاریخ علم عنایت شایانی کند؛ مثل گذار از فیزیک نیوتنی به فیزیک آینشتاینی. منتها ایدۀ واقع نمایی متضمن (ناسازواری)، که مطلوب هم هست، به حقیقت نزدیکتر است تا دو تئوری (سازوار) فرانکلین دربارۀ سیلانی بودن الکتریسته. وقتی که این ایده به سر وقت جهانهای ممکن می رود، آنچه مطلوب است و حقیقت است یا در هیچ جایی یافت نمیشود یا اینکه حقیقت است و در جهانی خیالی و ساختگی یافت میشود (جایی که تمام تناقضات کنار هم به مهربانی مینشینند)؛ یعنی جهانی که دورتر از همۀ جهانهای دیگر است.[31] از این رو، به نظر میرسد که تحلیل جهانهای ممکن از همانندی صدق[32] نمی تواند حق این تئوری و دیگر تئوریهای تناقض آلود را ادا کند- چرا که تاریخ اندیشه بدون این گونه تئوریها فقیر و علیل میشود. (۱۵)
گالیله به مثابه یک عقلگرا
دست نوشتههای گالیله بود که به مباحثات بیپایان دربارۀ نسبی بودن نقشهای عقل و تجربه دامن زد. یکی از موقعیت های متفاوتی که به نیکی بازگو شده است و الکساندر کویره، فیلسوف فرانسوی و مورخ علم، نیز از آن حمایت کرده است، آنجاست که گالیله در کسوت یک افلاطونیگرا ظاهر میشود؛ یعنی عقلگرایی برجسته که میداند «چگونه باید از آزمایشهای واقعی چشم پوشی کرد…» (۱۹۶۸، ۷۵).
کویره اذعان میکند که «فیزیک خوب فیزیکی است که امر پیشینی را تقویت کند و بسازد» (۱۹۶۸، ۸۸). از طرف دیگر، تفسیر تجربهگرایانه معقولی از گالیله که با جزئیات تمام، استیلمن دریک[33] (۱۹۷۸)، بسط پیدا کرده است، بیان می کند که گالیله آزمایشگر نابغهای بوده است که هیچ توجه و عنایتی به فلسفه نمیکرده است.
گمان میکنم عالمان بزرگی چون گالیله باید طاقت اینکه ما آنها را دوباره با ایماژ خودمان نمایش دهیم داشته باشند.[34] نیازی به گفتن نیست که من به دیدگاه کویره تمایل دارم. هیچ چیزی نمیتواند عقلگرایی گالیله را بهتر از فقرههایی که خود او در دهان سخنگویش، سالویاتی[35]، در دیالوگ، در ارتباط با برخی مشکلات تئوری کوپرنیکی، قرار داده است نشان دهد:
نه، سگریدو، شگفتی من با تو بسیار متفاوت است. تو از آن متعجبی که پیروان کمی برای فلسفۀ فیثاغوری وجود دارد، در حالی که من از آن متحیرم که در این روزگار اصلاً کسی هست که آن فلسفه را بپذیرد و از آن تبعیت کند. من به هیچ صورتی نمیتوانم، به قدر کفایت، هوش و فراستِ برجسته آنهایی را که این فلسفه را بر میگزینند و تلقی به قبول میکنند تحسین کنم؛ آنها با استفاده از نیروی عقل محض چنین خشونت و بی حرمتی ای را در حق احساسات خویش روا میدارند، از آن حیث که عقل به آنها می گوید که تجربه حسی به وضوح به تناقض کشیده میشود. (دیالوگ، f۳۲۷)
اینها دشواریهایی است که مرا در مقابل ارشمیدس و کوپرنیک به حیرت فرو میبرد. ایشان را، بدون آنکه قادر به رفع آن دشواریها باشند، نمیتوان یاری کرد تا بدان دشواریها ملتفت شوند؛ با این وجود آنها دلگرماند که هر آنچه عقل به آنها می گوید باید بر مبنای چندین مشاهده دیگر باشد. بنابراین آنها یقیناً تصریح می کنند که ساختار جهان نمیتوانست صورت دیگری، جز آنکه آنان توصیف کرده بودند، داشته باشد. (دیالوگ، f۳۳۵)
ما میتوانیم مشاهده کنیم که، همان طور که کوپرنیک بیان میکند، با عقل این موضوع تایید می شود که هر آنچه تجربۀ حسی است به نظر امری تناقضآلود میآید. من نمیتوانم حیرت خودم را در این جا به کناری نهم، از این رو که کوپرنیک دائماً میخواهد بر این گفته اصرار کند که ونوس میتواند به دور خورشید بچرخد و ممکن است هر دفعه بیش از شش برابر از ما دورتر باشد، و هنگامی که قاعدتاً چهل بار باید بزرگتر ظاهر شود، هنوز به همان اندازه دیده میشود. (دیالوگ، f۳۳۹)
منزلت تئوری
اغلب خالی از لطف نیست که از پرسشهای خود-ارجاع[36] گونه دربارۀ تئوریها جویا شویم. برای مثال بعضی افراد حدس میزنند که اشیاء دارای یک سری خصوصیات هستند. آیا خود مقوله حدس نیز دارای خصوصیتی است؟ گاه میشود که این قسم سوالات به مثابه ابزاری برای برانداختن تئوریهایی نظیر شکاکیت و مارکسیسم به کار برده میشوند: بنابر رای یک فرد شکاک، هیچ باوری موجه نمی باشد؛ بدین ترتیب، میتوان گفت شکاکیت هم خود موجه نیست. مارکس بر این رای است که باورهای سیاسی در واقع ایدئولوژیهایی هستند که بازتاب طبقهایاند که از طریق شیوۀ تولید، تعین پیدا میکند؛ بنابراین، مارکسیسم هم صرفاً نوعی ایدئولوژی است که به وسیلۀ عوامل مادی متعین شده است. البته چنین معرفی کوتاه و سریعی معمولاً ناعادلانه به نظر میرسد؛ و در مورد شکاکیت و مارکسیسم هم مطمئناً ناعادلانه است.
در این جا مورد بسیار جذابتری هم وجود دارد. کریپکی (۱۹۸۰) و پاتنم (c۱۹۷۵) هر دو استدلال میکنند که گونههای طبیعی ضرورتاً برخی خصوصیات خودشان را دارا هستند. به عنوان نمونه، اگر آب H۲O باشد، پس ضرورتاً H۲O است. یک گزاره دارای صدق ضروری [37]است اگر و تنها اگر در همۀ جهانهای ممکن صادق باشد. حال بیایید بپرسیم: آیا تئوری ضرورت کریپکی- پاتنم فی حد نفسه یک صدق ضروری است؟ جواب مثبت است؛ اگر همواره صادق باشد، پس ضرورتاً صادق است.
استدلال فوق ساده است. فرض کنید تئوری مذکور صادق باشد، ولی ضرورتاً صادق نباشد. اما از آنجا که این تئوری ضرورتاً صادق نیست، پس میتوان جهان ممکنی را تصور کرد که تئوری در آن کاذب باشد. برای اینکه تئوری فوق کاذب باشد، باید جهانی وجود داشته باشد که در آن مثال نقضی برای امری که دارای صدق ضروری است وجود داشته باشد؛ مثلاً همان آب که ضرورتاً H۲O است. ولی این امر که در جهان ممکنی آب ضرورتاً H۲O نیست با فرضیات تئوری ای که صادق است در تخالف میافتد. در نتیجه، تئوری کریپکی- پاتنم، اگر همواره صادق باشد، ضرورتاً صادق است. با این حساب این تئوری فلسفی یا باید در همه جا صادق باشد یا در هیچ جا صادق نباشد.
اما تلقی آزمایشهای ذهنی، که وصف آن آمد، چگونه است؟ شان آن چیست؟ من استدلال کردم که بعضی از معرفتهای ما نسبت به طبیعت پیشینی است. آیا تئوری من هم صادق است؟ اجازه دهید بحث را با نشان دادن تقابل میان دیدگاه من با معرفت شناسی دکارت پی بگیریم.
همان طور که میدانید، دکارت تصور میکرد که ما دارای معرفتی پیشینی نسبت به این جهان هستیم. علاوه بر این، خود این باور، فی حد نفسه، برای او به نحو پیشینی اتخاذ شده بود. حال سوال این جاست: او با شکی جهان شمول آغاز کرد؛ ولی نتوانست [در این امر] شک کند که او شک میکرده است؛ همان طور که خود او گفته بود: «من شک می کنم، پس هستم». به علاوه، دکارت برای وجود خدا برهان عرضه کرده بود و یقین داشت که خدا او را نمیفریبد، چرا که فریب دادن نوعی بیکمالی است؛ بنابراین او میتوانست به ایده های روشن و متمایز خودش اعتماد کند. از این رو، بر طبق گفتۀ دکارت، فقط معرفت ما نسبت به طبیعت پیشینی نیست، بلکه نحوۀ رسیدن به این تئوری معرفتشناسانه هم امری پیشینی است.
دقیقاً اینجا همان جایی است که راه من از راه عقلگرایان سنتی جدا میشود. من هم، به سان دکارت، بر این باورم که بعضی از معرفتهای ما نسبت به طبیعت پیشینی است؛ اما، بر خلاف دکارت، رای من این است که این امر خود یک حدس است. من هیچ گونه دلیل پیشینی ای برای این مدعا ندارم. در عوض برای اینکه بتوانم پدیدۀ مشخصی را توصیف کنم، برای آن فرضیهسازی میکنم؛ یعنی همان استدلال به شیوه آزمایش ذهنی. بنابر رای من، قوانین طبیعت به نحو مستقلی وجود دارند و ما هم ظرفیتهای گوناگونی برای به چنگ آوردن آنها به مثابه بهترین توصیف از پدیدهها داریم.
یکی از مبانی ای که برای ارزیابی هر گونه حدسی وجود دارد مواجهه با قدرت تبیینی آن است؛ دیگری توانایی آن برای یکی کردن پدیدههای گوناگون است و آخرین آنها توفیق آن [حدس] برای ساختن پیشبینیهای بدیع است. به نظر نمیرسد آخرین مورد برای ارزیابی یک تئوری فلسفی مناسب باشد؛ زیرا به هر جهت من هم پیش بینی بدیعی برای ارائه نداشتم. ولی دو ویژگی دیگر را، هنگامی که دو فصل بعد را از نظر میگذرانید، حتماً در ذهن داشته باشید.
پایان
بخش نخست:
پانویسها
[1]mathematical platonism
[2]reconstruction
[3]formal derivation
[4]context of discovery
[5]context of justification
[6]real proof
[7]real evidence
[8]منظور نویسنده فصل سوم است که بحثی مستقل دربارۀ فلسفۀ ریاضی دارد.
[9]tiling theorem
[10]این مدعا محتاج توصیف بیشتری است. گواه تجربی احتمالی متغیر نیست. اگر چه اصل مربوطه برای مثالهای مذکور برقرار است.
[11]further belief
[12] تجربه گرایان با اغلبِ تزهای کوونی بر سر مهر نیستند، اما تز حاضر شاید نسبتاً جالب باشد، چرا که تلاش میکند تا این معضل را که «ما چگونه امور جدید را درباره طبیعت فرا میگیریم»، بدون هیچ مشاهده جدیدی، حل و فصل کند.
[13]gestalt shifts
[14]The Structure of Scientific Revolution
[15]paradigm dependent
[16]eternal appeal
[17]square-doubling، این مثال مربوط به قضیه فیثاغورث است (م).
[18]Meno
[19]در فصل آخر من تلاش میکنم هویات انتزاعی را به گونهای به کار ببرم که در تلقی من از نقش آزمایشات ذهنی در تفسیر جدیدی از مکانیک کوانتوم موثر باشند. تا زمانی که این تفسیر من کارگر بیفتد، نشانهای خواهد بود از واقعیت قوانین طبیعت، که هسته اصلی دیدگاه واقع گرایانه من است. همچنین گواه دیگری خواهد بود بر برتری تلقی من از آزمایشات ذهنی نسبت به دیدگاه کوون.
[20]verisimilitude
[21]phlogiston
[22]aether
[23]modal logic
[24]منظور همان شرطیه خلاف واقع یا شرطیه کاذبه المقدم است (م).
[25]من در این جا بسیار وام دار مقاله جان کالیر هستم، که در آینده چاپ میشود: «دو جنبۀ دیو ماکسول، که طبیعتِ برگشت ناپذیری را آشکار میکند».
[26]momenta
[27]supernatural
[28]بسیاری از فیزیک دانان از قبول اینکه علم الکترودینامیک کوانتومی (QED) ناسازگار است، سر باز میزنند؛ آنها ادعا میکنند که مسئلۀ نرمال سازی مجدد حل شده است. من نمیخواهم درباره این موضوع در این جا استدلالی ارائه دهم؛ اما همگان [فیزیکدانان] پذیرفتهاند که: پیش از اثر فاینمن، شوینگر و تومَنوگا، در اواخر دهه ۱۹۴۰، QED ناسازگار بود. همچنین، علم الکترودینامیک کلاسیک نیز همواره ناسازگار بود و ناسازگار باقی ماند. در هر دو مورد ما استدلال خود را از مقدمات ناسازگاری اقامه کردیم.
[29]White Queen
[30]Through the Looking Glass
[31]استالکنر ادعا کرده بود که یک جهان ناسازگار جایی است که در آن تناقض حفظ میشود. این تخیلِ سودمندی است، که البته بی شباهت به یک «نقطه در بی نهایت» هم نیست، و سبب میشود سیستم خطرناکی راحت و بیدردسر به کار خود ادامه دهد و حرکت کند. با این همه، این موضوع در این جا کمکی نمیکند، چرا که اولاً همه جهانهای سازگار به هم نزدیکاند و ثانیاً در هر گزارهای جهانها لحاظ میشوند، بنابراین، ما نمیتوانیم درباره آنها بگوییم که حقیقتاً پیش بینی «مشروع» QED چیست.
[32]truth-likeness
[33]Stillman Drake
[34]پل فایربند (۱۹۷۵)، از سوی دیگر، بیان میکند که گالیله یک آنارشیستِ معرفت شناختی است. طیف وسیعی از این نظرات را میتوان در مجموعه باتز و پیت (۱۹۸۷) پیدا کرد.
[35]Salviati
[36]self- reference
[37]necessary truth