شعر و داستان زمانه

 

در «زمانه»، در ادامه سنت سالیان پیش، صفحه‌ای گشوده‌ایم که به ادبیات خلاق اختصاص دارد.

از نویسندگان و شاعران دعوت می‌کنیم یکی از اشعار/ یا داستانی کوتاه یا فرازی از یک داستان بلندشان را به انتخاب خودشان برای انتشار در این صفحه در اختیار ما قرار دهند. بسی نیکوست که اثر را با صدای آفریننده آن بشنویم. پس خواهش می‌کنیم در صورت امکان متن با فایل صوتی همراه گردد.

در این مورد لطفا با بخش فرهنگ زمانه تماس بگیرید.
culture (at) radiozamaneh.com

صبا که منتظر بحرانی جنجالی بود سعی ‌کرد خونسردی‌اش را حفظ کند. به آستانه اتاق نشیمن برگشت و با...

کدهای جهان مجازی نام تو را تیک می‌زند در طومار برده‌گان این بازی، در زمخت زشت زمانه‌ی سروری سرمایه،...

لا‌بلای اتفاقات سیاسی و اجتماعی جهان پیدایت کردم، فوری بخشیدمت مثل مردی که خودش را به پتیاره‌های خیابانی...

یکی از همین روزها ذهن‌ام را خانه‌تکانی خواهم کرد،کلیشه‌های به جا مانده از گورستان باورها را، مدال سینه‌ی کسانی...

مردُم خوابند. پشت فرمان می‌­نشینم. عینک آفتابی­ را روی موهایم جا می­‌دهم. دُم اسبی­‌شان کرده‌­ام. همان­طور که دوست داشتی....

دو روز پس از خاکسپاری سیامک به خانه‌ام آمد. قبل از آمدن تلفن کرد و گفت، شما مرا نمی‌شناسید....

شهراده سمرقندی – رمان «تنیده در هزارتوی زمان» نوشته فیروزه فرجادنیا روایتی است از کشاکش درونی زنی که میل...

یکبار در دریاچه‌ی ارومیه شنا کردم همراه با خواهر چارده‌ساله‌ام. در آنجا می‌شد صفی‌الدین ارمویِ عودزن شد و به...

و از شعله قلبت‌ گرما می‌گرفتی‌. و با دسته‌گل‌ بنفشه‌ای‌ در دست‌، وقتی‌ آفتاب‌ بر نیزه بلند خود...

ﺗﺎ ﭼﺸﻢ ﮐﺎر ﻣﯽﮐﺮد وﯾﺮانهﺑﻮد. آفتاب داغ نیمروزی، ﺑﺎﻻ رﻓﺘﻦ از شیب تند اﻧﺒﺎﺷﺘﻪ از ﺧﺎک و...

سبز در سبز. همه‌ی این رؤیا سبزست ــ منتها سبزهایی که با سایه/ روشن‌هایی متفاوت، خودِ سبزها، تبدیل می‌شوند...

مینا هرگز آن شب را فراموش نکرد. شبی که او و مهناز مسیر سفرشان را از برازجان به شمال...

شاعری که روزی بی‌قراری‌هایش در کافه‌های تهران زبانزد بود، درگذشت. او بر آن بود که اگر شاعران نبودند، ظالمان...

دریا را از وقتی شناختم که قایق شکسته‌ای را به ساحل آورد و مردم آن شهر ساحلی را...

دسته‌ای نظامی، ابتدای خیابان کارگر جنوبی در یک خط. سربازی سرش را روی نرده‌ها گذاشته و چشم به...

دو تایی تا کمر از پنجره خم شده بودیم. به پیراهن قرمزش نگاه می‌کردیم که طبقه‌ ۱۸ را...

همینگوی به دست‌های خودش نگاه کرد، تعجب و بغض هر دو باهم توطئه کردند و گلویش را گرفتند، دست‌هاش...

گره کرواتم را محکم می‌کنم و می‌گویم دست از این بچه‌بازی‌ها بردار چند بار بگویم من را وارد این...

مرد سینه‌اش بی‌حرکت بود. ته سیگاری در حدقۀ چشم راستش نشانده بودند، انگار در جاسیگاریِ شَستیِ صندلیِ هواپیما. نیمرخش...

برای آقا فیروز انقلاب اسلامی در ایران از روز پنجم نوامبر ۱۹۷۸ آغاز شد. روزی که پسرش همایون به...