حدود یک سال پیش، از گوشه چشمم کودک سه ساله خود را دیدم که یک دسته بزرگ از نخ دندان را درآورده و آن را به دهان فرو برده است. تصویری از نخ دندان که در اطراف رودههای کوچک او پیچ خورده بود، در ذهنم چرخید. وقتی التماس کردم آن را تف کند، نبضم بالا رفته بود. وقتی بچه پوزخند زد و سرش را تکان داد، انگشتم را به دهانش فرو کردم تا فکهایش را باز کنم. نخ دندان را با خیال راحت در سطل آشغال انداختم و نفس راحتی کشیدم: «این کار را نکن عزیزم، جدی میگویم. این کار میتواند خیلی خطرناک باشد.» او گفت: «اما من نمیمیرم.» من گفتم: « اما ممکن است بمیری» و بلافاصله از گفتن این کلمات پشیمان شدم.
بحران ویروس کرونا و عواقب ناشی از آن این روزها همه ما را به فکر مرگ انداخته است. من به عنوان یک دکترای فلسفه که درباره اگزیستانسیالیسم مطالعه میکند، مدتی است به مرگ فکر میکنم. نیمی از دهه قبل زندگیام، پیش از آنکه مادر شوم، کتابهایی مانند «بودن و نیستی» و «هستی و زمان» را میخواندم. با اطمینان زیادی در مورد شکنندگی وضعیت انسان در برابر مرگ مینوشتم. اما حالا من یک بچه دارم و هیچ چیز، حتی دکترا در فلسفه، مرا برای این ترس فیزیکی و وجودی که برای محافظت از این موجود شکننده و جدید احساس میکنم، آماده نکرده است. در طول بارداری احساس اضطراب مداوم داشتم: «اگر معلول شود چه؟ اگر بارداریام به مرده زایی ختم شود چه میشود؟» وقتی دخترم نرم و صاف، با سر از بدن من بیرون آمد، ترس من از مرگ، از بدن خودم به بدن او منتقل شد. ناگهان وسایل روزمره – پتو، صندلی ماشین، قفسه کتاب، پله، انگور خرد نشده – همه به تهدید تبدیل شدند. «در خیابان ندو، ممکن است صدمه ببینی. روی پله ها عجله نکن، ممکن است صدمه ببینی. به استخر نزدیک نشو، ممکن است صدمه ببینی.» منظور من واقعاً این بود: «تو ممکن است بمیری. بدن نرم تو ممکن است از هزار طریق مختلف شکسته یا پاره شود و ممکن است هرگز بهبود پیدا نکنی.»
به نظر می رسد آشنا کردن یک کودک نوپا با مفهوم مرگ خودش قبل از اینکه حتی بتواند بند کفشهای خود را ببند، سخت و غیر منصفانه است. اما چگونه میتوان خطر را بدون مطرح کردن مفهوم مرگ برای یک کودک توضیح داد؟
فلاسفه اگزیستانسیالیست ادعا میكنند كه اگر بخواهیم كامل و اصیل زندگی كنیم، باید بپذیریم كه به قول مارتین هایدگر «به سوی مرگ میرویم». مرگ به زندگی ما معنا میبخشد و ما را مجبور میکند سوالاتی مانند «هدف و ارزش من چیست؟» یا «چگونه میخواهم وقت محدود خود را روی این زمین بگذرانم؟» از خود بپرسیم. با این حال، من در مطالعات خودم در فلسفه دانشگاهی، از تأمل درباره مشکلات اگزیستانسیالیستی والدین متعجب شدم. همانطور که سامانتا هانت، نویسنده در داستانی که در سال ۲۰۱۷ در نیویورکر منتشر کرد نوشته «وقتی مادر شدم، هیچ کس هیچ وقت به من نگفت هی، تو مرگ خلق کردهای. تو مرگ فرزندان خود را ساختهای.» مرگ برای همه ما، حتی فرزندمان رخ می دهد و هیچ کس نمیداند چه موقع از راه خواهد رسید. بنابراین وقتی مقاله خارقالعاده کلودیا دی را با عنوان «مادران، خالقان مرگ» را که در پاریس ریویو در سال ۲۰۱۸ منتشر شد، خواندم، یک معنای تازه برایم داشت. در آن مقاله صحبت از «مرگ ناگهانی خرد کننده روح مادر جدید» و تنهایی والدین در «غلبه سیاه ترین افکار» شد؛ موضوعاتی که که در مکالماتم با تازه مادرها غایب بودند و در کتابهای معروف بارداری و رنگهای صورتی روشن و آبی ذهن من وجود نداشتند.
در ذهن من، که پر از این تصاویر پر زرق و برق مادرانه بود، مادرانی که عمیقاً به مرگ فکر میکردند، بیمار بودند. از اینکه کلماتی پیدا کردم که بر این باور من که مادر بودن همراه است با اسرار تاریکی که در کتابهای پاستلی رنگ وجود ندارند، صحه میگذاشت، خیالم راحت شد. حالا بسیار سپاسگزارم که نه نخ دندان و نه کووید ۱۹ کودک من (یا خودم) را با مرگ زودرس با خود نبردهاند. اما هنوز درگیر این فکر هستم که این بچه نازی که من خلق کردهام با قلک ها و همه اسباببازیهایش، روزی مجبور است که با مرگ خود مواجه شود. حتی اگر او یک زندگی طولانی و شاد داشته باشد و سپس در ۹۵ سالگی در اتاقی غرق در آفتاب بمیرد، هنوز هم باید با آگاهی از مرگش و عدم قطعیت زمان رسیدن آن زندگی کند.
مرگ در سال گذشته زودتر از آنچه انتظار می رفت، رخ داده است و شاید با یادگیری پذیرفتن این که زندگی شکننده و نفیس است، بتوانیم بفهمیم دهیم که مرگ، همواره بخشی از معامله بوده است. قبل از شروع این بیماری همه گیر، و مدتها پس از پایان آن، والدین نه تنها به کودکان در راه رفتن و حرف زدن، که در زنده ماندن نیز کمک میکنند. آنها نه تنها با بطریها و پوشک ها، که با مفهوم مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکنند.
منبع: نیویورک تایمز
از آخرین مطالب بخش زندگی
چطور بیشتر از حباب دوستانمان در زمان همهگیری استفاده کنیم؟