مقدمهی مترجم: آنچه این مطلب به ما میآموزد، اول ضرورت بازاندیشی در توان محدود نیروهای «رهاییبخش، منتقد و…» در مقابل نیروهای سیاسی قدرتمند و موثر در شرایط کنونی یعنی دو جریان اصلی براندازان و مدافعان شرایط و دوم ضرورت فراتر رفتن نیروهای منتقد از حوزهی محدود خود و اتحاد ایجابی در راستای خواستهای مشترک است. بسیاری از کنشگران حوزههای مختلف همچون محیط زیست، فمینیسم، فعالان معلمان و کارگران در شرایط کنونی که ستم، استثمار و نابرابری در سطوح ملی، منطقهای و جهانی به برهنهترین شکل خود را نمایان ساخته است، از یک سو به ناتوانی خود در تغییر تمام و کمال و درست شرایط پی بردهاند و به این باور رسیدهاند که به تنهایی به رهایی نخواهند رسید، و از سوی دیگر در فهم ضرورت پیوستن ایجابی به یکدیگر به دنبال راهکار هستند. تمام تلاشهایی که در این مقاله و مقالات مشابه و حتی در پیوند دادن عملی جنبشها انجام شده است، نشاندهندهی همین ضرورت است.
چنانچه در مقاله هم آمده است، سرمایهداری این توان را دارد در مواقع بحرانی، با تغییر شرایط به نفع خود تغییر شکل داده و در قالبی دیگر استثمار انسانها را ادامه دهد. اینگونه شکل گرفته و اینگونه بقا خواهد یافت. اگر بخواهیم در مورد این گزاره به صورت انضمامی فکتی بیاوریم میتوانیم به مصادره شدن نیروهای منتقد توسط دو جریان غالب اشاره کنیم. کلیّت حرکت، خواسته و انرژی جریانهای منتقد توسط نیروهای غالب به براندازی و یا دفاع از نظام سیاسی حاکم تقلیل داده میشود. در این تقلیل هر حرکتی از سوی جریانهای منتقد با هر خواستهای یا به دست براندازان (و عموما به دست براندازان) به مخالفت با «ج.ا» تعبیر میشود و یا به دست مدافعان به مخالفت با «غرب» انگاشته میشود. گویی تمام نیروها باید ذهن، توان و انرژی خود را معطوف به پرداختن به این دوگانه و پیوستن به یک طرف این جدال بکنند. این در حالی است که هیچ طبقه، دولت یا نظام اقتصادی با هیچ عنوان و پرچمی و ذیل هیچ شعاری دیگر نمیتواند وضعیت کنونی را انکار و یا به نفع خود مصادره کند. در سادهترین و روشنترین مثال، نه جمهوری خلق چین و نه ایالات متحده آمریکا دیگر نمیتوانند توجیهگر استثمار نیروی کار، توسعهی قدرتهای انحصاری و دامنزدن به فرودستی، نه ذیل مفهوم سوسیالیسم و عدالتخواهی نه ذیل مفهوم دموکراسی و آزادیخواهی باشند و نه دیگر حتی میتوانند در دیپلماسی تخریب یکدیگر هژمونیک شوند.
تکبعدیاندیشی جنبشها (توجه تام به صرف زنان، محیط زیست، اقلیتهای نژادی و یا حتی ترکیب دو یا سه مورد از آنها) از یک سو ناکامی، استیصال، یاس و وادادگی به شرایط برایشان به همراه خواهد داشت و از سوی دیگر در نگاه سلبی هریک از این گروهها به یکدیگر و یا در بهترین شرایط ائتلاف سلبی این گروهها با یکدیگر (که تاکتیک براندازی در شرایط فعلی است) مانع از شکلگیری اتحادی ایجابی میشود.
نقطهی روشن در این بین آگاهیِ از این ناتوانی است. این آگاهی است که ضرورت همگرایی و نزدیکی این نیروها را پیش کشیده است. چالش اصلی دیگر نه ضرورت همگرایی بلکه شکل و مکانیزم آن برای تبدیلشدن به نیرویی تمامقد و قدرتمند برای ایجاد تغییر است. شکل این همگرایی چیست؟ خطرات آن کجاست؟ چگونه این نیروها میتوانند در نظر و عمل از مصادرهشدن به نفع یکی از نیروهایِ حاکم در رقابتشان برای پیادهکردن اشکال متعدد سلطه و استثمار پیشگیری کرده و خود را ورای آنها و در مقابلشان سازماندهی کنند؟ چگونه نیروهایِ رهاییبخش میتوانند در ارزیابی توان خود و در انتقاد از خود، از درماندگیِ تاریخی خود فراتر روند؟ فصل مشترکی که بتواند همه این نیروها را از زیر بارِ ادبیاتِ ناتوانشان بیرون ببرد و زبان و توان جدیدی به آنها ببخشد کدام است؟ اینها پرسشهایی است که هر حرکتی راستین در شرایط کنونی ناگزیر است پنهان و یا آشکار به آن پاسخی ایجابی بدهد.
*****
پدرسالاری به عنوان نظمی اجتماعی که مبتنی بر حفظ قدرت و منافع مردان است، نه تقدیر ما بلکه واقعیتی برساختهی اجتماع است، واقعیتی به غایت قدرتمند که در شیوهی اندیشیدن ما در فرهنگ، رفتار و مناسباتمان ریشه دوانده است. خشونت، گفتمان غالب و کلیشهها نیز آن را طبیعی جلوه میدهد و مناسبات نابرابر جنسیتی را در قانون، محیط کار و زندگی هر روزه توجیه میکنند. تقسیم جنسیتی کار نیز چه از نوع مزدی و چه از نوع کار خانگی یکی از شالودههای برساختن هویتهای جنسیتی است که افراد را وامیدارد با نقشهای از پیش تعیین شدهای همنوایی کنند که مانع آزادی و برابری واقعی هستند. به همین خاطر باور به برابری جنسیتی از طریق اصلاحات و قانون، هرچقدر هم که مترقی باشد، خیال خامی بیش نیست. تنها تغییر سیستماتیک ساختاری در کنار تحول عمیق فکری است که میتواند به درونی کردن فرودستی زنان در خدمت به منطق پدرسالاری خط بطلان بکشد. صرفا نباید از برابری بین «مرد» و «زن» و فراتر از آن، برابری بین هر انسان که خود نیازمند درک و بازسازی هویتهای جنسیتی است، دفاع کرد؛ بلکه باید به روابط بین آنها و دیگر مناسبات اجتماعی همچون نژاد، طبقه، شمال و جنوب و زیر سوال بردن ساختارهای قدرت نیز پرداخت. فمینیستها متوجه این قضیه شدهاند! بسیاری از آنها علاوه بر مبارزه با سکسیم و پدرسالاری، در مقابل نظام سلطهی دیگری که به همان میزان درونی و عادی شده میایستند: سرمایهداری.
سرکوب زنان پدیدهای تاریخی است و به صور مختلف طی قرون متمادی تجلی یافته. درک آن یک چیز و به پرسش کشیدنش، زمانی که تا این اندازه غیرطبیعی و ماندگار است، چیز دیگری است.
وقتی از تاثیر پدرسالاری بر سرکوب زنان آگاه شدیم، وقت آن است که از تاثیر سرمایهداری بر آن بگوییم. با وجود اینکه پدرسالاری پیش از سرمایهداری وجود داشت و در جوامع متعدد تقسیم جنسیتی کار، خشونت مبتنی بر جنسیت و هنجارهای جنسیتی به نفع مردان دیده میشد، اما سرمایهداری بیشک در نهادینه کردن کاهش ارزش زنان و کارشان سهم بسزایی داشته است. کار خانگیِ بیارزششده و بدون مزد و مفهوم «زن خانهدار» همراه با آن، در کنار تفکیک جنسیتی کار، ریشه در دوران سرمایهداری دارد، زمانی که به آرامی جایگزین نظام فئودالی شد. اینها همانطور که معمولا میشنویم، بقایای دوران سیاه و بربریت قرون وسطی نیستند، بلکه شالودههای اولین فاز انباشت سرمایهداریاند که منجر به سیر قهقرایی جایگاه زنان شدند. نقش و تصویر زنان به صورت تاریخی در رابطه با تحولات اقتصادی حاکم، بهخصوص در غرب اروپا، مهد سرمایهداری و حقوق بشر دگرگون شد. سرمایهداری و پدرسالاری از طریق دگرگونیهای اقتصادی و اجتماعی، دست آخر همدست و مقوم همدیگر شدند. سرمایهداری، تنها عامل نیست، بلکه با ایجاد روابط اجتماعی نابرابر (بهعنوان نتیجه و نه شرط وجودی)، صراحتا با تسهیل سرکوب زنان به پدرسالاری خدمت میکند. پدرسالاری هم از طرفی دیگر برای سرمایهداری مفید است، چراکه جمعیت خار و خفیفی را عرضه میکند که میتوان از آن بیشترین منفعت را کسب کرد.
سه دیدگاه، تجزیه و تحلیل فمینیستی از پیوندهای بین سرمایهداری و پدرسالاری را شکل میدهد:
اولی جنسیت و روابط جنسی را خودمختار میداند و همان را برای روابط نژادی و طبقاتی به کار میگیرد. از آنجایی که پدرسالاری پیش از سرمایهداری وجود داشته و همچنان با آن به پیش تاخته است، میتواند خودش را بازتولید کند. با این حال، این فرض امکان اینکه دو نظام بتوانند بر همدیگر تاثیر بگذارند را نادیده نمیانگارد: سرمایهداری گاهی به کار پدرسالاری میآید و گاهی هم عکس آن صادق است. این جریان نظریِ متاثر از مارکسیسم سرکوب زنان را با توجه به همان روششناسی سرکوب طبقاتی تحلیل میکند: یعنی زنان را تشکیلدهندهی طبقهی پدرسالاری میداند که توسط طبقهی مسلط مردان سفیدپوست استثمار میشوند. فرق این نظریه با نظریات دیگر که معتقدند تمام زنان بیتوجه به پایگاه طبقاتیشان قربانی سرکوبند در این است که اهمیت اقتصاد نادیده گرفته نمیشود. به این معنا که زن خانهدار مهاجر با زن طبقه متوسط شهری به صورت یکسان تحت ستم قرار نمیگیرند. مدافعان نظریهی مارکسیستی بر آنند که مبارزات ضدپدرسالاری و سرمایهداری میتوانند در جهان چیره شوند، چراکه وحدت بیشتری میان کلیهی زنان و «مردان» طبقهی کارگر ایجاد میکنند. تمام اعضای یک «طبقهی به اصطلاح پدرسالار» تجربهی زیستهی یکسانی ندارند و نمیتوانند با همدیگر به ائتلاف برسند. نمیتوان تجربهی زن مهاجر «طبقهی کارگر» را با زنی از طبقهی مرفه یکی دانست، چراکه دومی حتی توان استثمار اولی را نیز دارد. در جا زدن در «طبقهی جنسیت» و نادیدهانگاری جنبههای اجتماعی-اقتصادی نهفته در سرمایهداری فهم پدرسالاری را چنانچه هست در هالهای از ابهام فرو میبرد و حتی به بقای آن دامن میزند.
فرض دوم گفتمان نئولیبرال، سرمایهداری را بیربط با پدرسالاری میداند که حتی موجب انقراض آن هم شده است: آنها مدعیاند که به لطف سرمایهداری، زنان از میزانی آزادی از طریق برخورداری کار مزدی، اعتبار و مصرف بهرهمند شدهاند. در این نظریات که عمدتا فمینیستهای لیبرال مطرح میکنند، سرمایهداری میتواند بدون سرکوب زنان نیز به پیش برود، چراکه بازار نسبت به هویت اعضایش بیتفاوت است. با این حال مشخص است که سرمایهداری از خدمات بازتولیدی زنان بهره میجوید. حتی از اینکه بخشی از جمعیت بیارزش شدهاند (و انعطاف بیشتری به خرج میدهند و خرج کمتری هم دارند) نیز سود میبرد. این نظریه معتقد است که سرمایهداری نه تنها میتواند از پدرسالاری مجزا باشد، بلکه حتی وقتی نوبت به برابری جنسیتی میرسد شایان تقدیر نیز هست! اینکه پدرسالاری را پسماندی بدانیم که با سرمایهداری محو هم شده، خطایی اساسی است که برای امکان آزادی زنان خطرناک است.
فرض سوم که ما حامی آن هستیم، معتقد است که پدرسالاری نمیتواند به عنوان سیستمی مستقل انگاشته شود. زنان و فمینیستها از طریق خشونتهای متعدد ساختاری و جسمی که دیدهاند، به خوبی این نکته را درک کردهاند، با این حال تعداد کمی از فمینیستهای غربی به این مسئله پرداختهاند. هدف درک این است که چگونه انباشت سرمایه به تولید، بازتولید، دگرگونی، نوسازی و حفظ روابط سلسلهمراتبی و سرکوب کمک میکند. در این نظر ما به دنبال تحلیل و فهم سرکوب جنسیتی به شیوهای همهجانبه هستیم، بدون نادیده گرفتن تنوع مکانیسمهای آن و افتادن در دام سادهسازی مسئله که میتواند واقعیتهای مشخصی را حذف کند.
اتحاد تاریخی
باید بدانیم که بیارزشسازی زنان یک «اتفاق تاریخی» نیست و تقارن تغییر موقعیت آنها با فرآیند انباشت اتفاقی نبوده است. پیشرفت سرمایهداری نقش آنها را در خانواده و جامعه به شدت دگرگون کرده و سرکوب آنها را تسهیل کرده است. بسیاری از گفتمانها و کلیشههایی که ذکر آنها رفت، ریشه در مراحل تاریخی سرمایهداری دارند. وقتی سرمایهداری داشت جای نظام فئودالی را میگرفت، زمانی که جنس و جنسیت اولین حوزهی تبعیض نبودند، موجی از سلب مالکیت، خصوصیسازی و پولی کردن زندگی پایههای اساسی سلطهی مردان را چنانچه امروز شاهدش هستیم بنا کرد.
انباشت سرمایه با تاکید بر بدترین ویژگیهای حاشیهای فعلی زنان و همچنین ایجاد جایگاه «فرودست» برای برخی فعالیتها، جدایی کار تولیدی و بازتولیدی را رسمیت بخشیده است. کار خانگی تبدیل به مشغلهای زنانه شده، مشغلهای خصوصی که او را از بودن در جمع و دریافت پاداش و به رسمیت شناخته شدن دور میکند؛ اما با این حال برای زندگی، بهزیستی و بازتولید شرایط اجتماعی و در نهایت سرمایهداری ضروری و اساسی است. نخبگان این مسئله را فهمیدهاند: ایجاد تصویر زن خانهدار ایدهآل و فشار بر زنان مهر تاییدی است بر این کار.
کاهش ارزش زنان و کارشان، به معنای وسیع کلمه، مشابه استعمار، غارت منابع یا بردهداری است و صرفا نه نتیجه، بلکه شرط توسعهی سرمایهداری است، البته به معنای آن نیست که سرمایهداری در تعریف خود نیازمند سرکوب زنان است تا خود را بازتولید کند، بلکه، میتوانیم ببینیم که سرمایهداری بدون سرکوب جنسیتی اصلا وجود نداشته است. اینگونه است که امروز سرمایهداری و پدرسالاری از هم جداییناپذیرند: یکی روابط اجتماعی را بنا میکند که استثمار زنان را تسهیل کرده و دیگری آن را توجیه میکند.
بنابراین سرمایهداری در شکلی فعلیاش از لحاظ ساختاری پدرسالار است: اساسا نیاز به تملک زنان دارد (کارشان، بدنشان، دانششان و…) و همچنین دیگر گروهها را نیز در دوران طلایی گسترش خود فرودست میسازد (طبیعت، حیوانات، اقلیتهای نژادی و…) تا سود به دست آورد و در نهایت خود را بازتولید کند.
این سیستم به شدت پویا و فرصتطلب است که میتواند خود را با شرایط انطباق داده، شکافهایش را پیدا کرده و از آنها به عنوان فرصتهای جدیدی برای کسب سود استفاده کند. بحرانها هم آن را تغذیه کرده و روابط اجتماعی فعلی فرصتهایی را برای کالاییسازی و سود فراهم میکنند. سرمایهداری ذاتا نمیتواند موجب کاهش نابرابریها شود. فکر اینکه نابرابریهای جنسیتی بتوانند بدون مبارزه با سرمایهداری و دیگر روابط اجتماعی مربوط به آن همچون نژادپرستی و بهرهکشی به چالش کشیده شوند، تصور موهومی بیش نیست. اینها همه از جنس همدیگر بوده و خود را در واقعیتهای فعلی کار زنان جلوهگر میسازند.
منبع: بیدارزنی