برگرفته از تریبون زمانه *  

این یادداشت ابتدا در دوازدهمین شماره فصل‌نامه “آوای تبعید”  منتشر شده که ویژه‌‌نامه‌ای است برای نسیم خاکسار به مناسبت ۷۵ سالگی او. مجموعه را کوشیار پارسی فراهم آورده است.

نسیم خاکسار

برای نسیم خاکسار

در آغاز داستان “مُرائی کافر است” از «پوست» سخن می‌رود. محمد، راوی داستان، می‌گوید:

«باور نمی‌کردم پوست یک روز کار دستم بدهد. اما نه، تقصیر پوست نیست. پوست را همه دارند. من دارم. تو هم داری. همهٴ آدم‌ها و همه موجودات روی زمین و توی آب هم دارند. مال من هم با مال دیگران فرقی ندارد. اصلاً همین یکی بودن آن با مال دیگران است که مسئله است.»

نسیم خاکسار «مُرائی کافر است» را در سال ۱۳۶۵ نوشته و دو سال بعد در مجموعه‌ای به همین نام چاپ کرده است.[1] داستان، حکایت چند زندانی سیاسی در اوایل دهه ۱۳۶۰ در اوین است از زبان محمد که توبه کرده، اما توبه او را ظاهری می‌دانند و او را «مرائی» یعنی ریاکار می‌خوانند. محمد شرح می‌دهد که بر او چه گذشته، و پوستش نظام، زندان، شکنجه و «متافیزیک» شلاق را چگونه حس کرده است.

در داستان که حدود ۵۳۰۰ کلمه است، ۱۳ بار واژه «پوست» تکرار می‌شود. بنابر معرفی نقش پوست در آغاز قصه کاراکتر اصلی آن را می‌توان «پوست» دانست.

این یادداشت تأملی است بر «پوست» و ادراک جهان.

***

در پدیدارشناسی ادموند هوسرل، پدیداری اساسا پدیداری بر چشم است. جسمی را در مقابل خود می‌گذاریم، برآن می‌نگریم، افق پدیداری‌اش را با چشم اندرمی‌یابیم ، همچنین در ذهن می‌چرخانیمش و در میان همه حالت‌ها هسته ثابتی را “می‌بینیم”. اینجا نیز پای “دیدن” در میان است. “پدیدارشناسی روح” هگل با ادراک حسی آغاز می‌شود که سرنمون آن دیدن است، دیدن آن درختی که در برابر ماست. در تمثیل غار افلاطون هم پای دیدن در میان است. سردی و سختی زیستن در غار مطرح نیست، مطرح آن چیزی است که زندانی می‌بیند. تجربه ‌زندانی‌ای هم که از غار بیرون می‌آید، در دیدن خلاصه می‌شود: دیدن خورشید. به نظر می‌رسد کل فلسفه گرد چشم و نظر می‌گردد. در توصیف فلسفه سنتی به عنوان دانشی speculative، نکته، نظرِ نظرورز است، و نظر همان نگاه است که در سنت تصریح شده که نگاه جان یا خرد است، و همچنین چشم دل. ساحت قدسی و گوهر مابعدالطبیعی جهان در عرفان با «چشم دل» دیده می‌شود، چنانکه هاتف اصفهانی می‌گوید:

«چشم دل باز کن که جان بینی − آنچه نادیدنی است آن بینی»

اما درداستان “مُرائی کافر است” کشف امر مقدس از طریق پوست است آن هم به واسطه شلاق. راوی پدیدارشناسی خود را این گونه شرح می‌دهد:

«ماموران خمینی اصلاً اعتقاد به علم ندارند. آنها در شلاق نیرویی متافزیکی می‌بینند. نیروئی ماوراء قدرت بشر. برای آنها شلاق حکم معجزه را دارد. تمام تن زندانی باید آن را لمس کند تا معجزه رخ دهد. یعنی آدمی از موجودی نجس، حرام، قابل سوختن در آتش جهنم به درآید و به موجودی حلال و پاک و قابل رفتن به بهشت تبدیل شود. مقاومت زندانی در زیر شلاق در چشم حاج آقا حالت نوزادی را دارد که نمی‌خواهد از شکم مادرش بیرون بیاید. ما زندانی‌ها بارها این نظریه حکیمانه او را شنیده‌ایم. به نظر او نوزاد چون عادت به تاریکی شکم مادر دارد حاضر نیست به سادگی به جهان تازه پا بگذارد. اینطوری است که حاج آقا در نظر خودش تنها وظیفه یک ماما را انجام می‌دهد.»

کار با چوب، اثر نسیم خاکسار

در این توصیف ترکیدن پوست با ضربه شلاق جای «چشم جان» را می‌گیرد.

ژاک دریدا می‌گوید که کل فلسفه لوگوس‌محور است، و دغدغه‌اش «حضور» است. اگر حضور را قرار داشتن در برابر چشم و لوگوس را چشم جان یا خرد بخوانیم، رواست که بگوییم کل تاریخ فلسفه اندیشه بر پدیداری جهان بر چشم است. فلسفه چشم‌محور است. موریس مرلوپونتی کوشید پدیدارشناسی ادراک را از محدود شدن به نگاه بافاصله برهاند و پیکرمندی ادراک کننده و حرکتی را که پیکر دارد، در تحلیل پدیدارشناختی وارد کند. این گامی مهم بود، اما یک انقلاب فکری برنینگیخت، یعنی منجر به تغییر پاردایم چشم‌محور نشد. تغییر به سادگی ممکن نیست. کل سنت فرهنگی، چشم را عزیز و پوست را خوار می‌دارد.

مولوی در دفتر اول مثنوی می‌گوید:

«آدمی دیدست و باقی پوست است – دید آن است آن که دید دوست است»

پوست در اینجا نماینده کل پیکرمندی ماست. دید این شرف را دارد که می‌تواند «دید دوست» بشود. آن «دوست» را می‌توان با چشم جان «دید»، اما نمی‌توان لمس کرد، چون پوست جان نداریم، پوست در تقابل با جان است. پوست ذاتاً دوزخی است. عذاب دوزخ  بیشتر عذابی است که بر پوست می‌رود. نگاه را می‌توان از زمین برگرفت و به بالا خیره شد، یا چشم فروبست و به درون نگریست. اما پوست؟ پوست پوسته‌است، ظاهری است که باید آن را ترک کرد. خویشاوندی‌ای وجود دارد میان پوست و مرگ، چیزی که میان چشم و مرگ دیده نمی‌شود. چشم بر جهان فرو می‌بندیم و انگار با این فروبستن چشم نمرده بلکه پلک برهم نهاده. اما پوست؟ پوست می‌پوسد.

اما تحولی در دو قرن گذشته رخ داده که باعث شده سرنمون فکری چشم‌محور آن نقش قبلی را نداشته باشد: ادراک اجبار. قبلا اجبار به صورت اجبار منطقی و تا حدی اجبار سیاسی دیده می‌شد. اجبار منطقی کشف ارسطو در مورد زور نهفته در استدلال درست است. اجبار سیاسی در رساله‌های سیاسی بررسی شده اما نه در حد نزدیک شدن به موضوع شکنجه و قتل و غارت. عصر جدید است که خشونت را به عنوان خشونت می‌بیند و اندیشه بر آن را می‌آغازد. اندیشه بر گرسنگی و بهره‌کشی هم در این عصر آغاز می‌شود. پیشتر اینها را از حوزه اندیشه می‌راندند یا با شگردهای تفسیری به اموری دیگر برمی‌گرداندند تا حدی که مطرح نباشند. شاخص هرمنوتیک عصر جدید، استعداد مقاومت در برابر تفسیر زداینده است.

لودویگ فویرباخ، چهره‌ کلاسیک ماتریالیسم مدرن، بر واقعیتی دست گذاشت که تفسیر آن در کل تاریخ اندیشه، با زدایش مسئله آن همراه بود؛ اندیشه گریزان از طرح آن بود: شما باید غذا بخورید، تا بتوانید فکر کنید. تاریخ بشر تاریخ گرسنگی است، در عین حال تاریخ گریز از طرح مسئله. عجیب نیست؟ گرسنگی مسئله جسم است که پوست معرف آن است. پوسته ظاهر به آب و غذا بند است. تحقیر پوست و مقاومت در برابر اندیشه بر گرسنگی در پیوند با هم‌اند. پوستِ اشراف لطیف است. انگار مادی نیست. مادی، پوست دست برده و دهقان و کارگر است. طبقات پایین با ماده در تماس‌اند. آنها مادی‌اند، آنها پست‌اند.

در عصر جدید سنت تحقیرِ پوست، در نژادپرستی انباشته شده و به شکل جدیدی درمی‌آید. جهان بر مبنای پوست تقسیم می‌شود. ژئوپولتیک، یعنی “جغرافیا-سیاست” تا حد زیادی “پوست-سیاست” است.

پوست حضور مقدمی دارد آنجایی که خشونت مطرح است، آنجایی که تبعیض مطرح است، آنجایی که بهره‌کشی مطرح است. در همه موضع‌های تجربه خشونت، تبعیض و استثمار، رنج جهان به میانجی پوست درک می‌شود.

تازیانه بر پوست می‌خورد و درد تا مغز استخوان می‌پیچد. به گفته محمد «باور کنید همین واژه ساده و روشن شلاق خوردن برای همه انواع شکنجه‌ها کافی است. اگر کسی باورم نمی‌کند، قدم بگذارد جلو و راست برود زیر دست حاج آقا لاجوردی تا بفهمد شلاق خوردن یعنی چه.» از نظر حاج آقا شلاق زدن نوعی مکالمه با زندانی است، آنچنان که نقل شد برای کشیدن او به درون جهان، همانند کاری که ماما در جریان زایمان می‌کند. شلاق در ادامه بازجویی است، اما کلام آخر است. حرف بازجو را می‌توان این گونه یا آن گونه تفسیر کرد، اما ضربه شلاق تفسیربردار نیست. تفسیربردار نیست، چون درد تفسیربردار نیست؛ چون از رنج نمی‌توان با فن تفسیر چیز دیگری ساخت. اما چنین کاری را می‌کنند، چنانکه شکنجه را تعزیر می‌خوانند که در لغت به معنای ادب کردن است و همان گونه که در داستان “مُرائی کافر است” آمده، شکنجه‌گر بزرگ، آن را در شکل شلاق زدن، عملی “حکیمانه” توصیف می‌کند. رویکرد تفسیری محمد کاملا در مقابل شکنجه‌گر است. او حتا لفظ شکنجه را مبهم می‌داند و می‌خواهد آن را به منتهای آن برگرداند تا تفسیربردار نباشد: «بعد از شلاق خوردن حس کردم باید واژه شکنجه را از توی کتابهای لغت برداشت. واژه شکنجه نارساست. مبهم است. واژه شلاق را که بسیار روشن واضح است چرا برمی داریم و یک اسم دیگر جاش میگذاریم تا بعد که خواستیم معناش کنیم بگوییم منظورمان: شلاق زدن، قپانی، سوزاندن، بیخوابی دادن، روی یک پا نگه داشتن، تجاوز، آویزان کردن، ناخن کشیدن، سلول مجرد انداختن، با آب جوش تنقیه کردن، شوک برق دادن، وزنه سنگین به تخم بستن، توی دهن شاشیدن، گُه آدم را به صورتش مالیدن، روزی دوبار جلو جوخهٴ آتش بستن و… خوب آدم واقعاً گیج می‌شود. اگر آدم این را بفهمد که اشرف شکنجه‌ها شلاق زدن است دیگر خودش را مجبور نمی‌کند که واژه مبهم شکنجه را بکار ببرد.»

محمد در اینجا تأویل ‌می‌کند که برگرداندن به اول است: اول از همه درد تازیانه قرار دارد. و این درد یا تو را به اطاعت وامی‌دارد، چنانکه به توصیف محمد شیر را هم که پوست کلفتی دارد رام می‌کند، یا تو می‌میری، و یا  اینکه طغیان می‌کنی. محمد رام می‌شود، به قول خودش می‌شود سگ: « یکباره احساس کردم سگ شدم. سگ نه به معنای حیوانی هار. نه! برعکس، حیوانی مطیع و بدبخت.» اما در آخر داستان طغیان می‌کند و معلوم می‌شود که «مرائی» است،  و «مرائی کافر است»: « لب از لب باز نمی‌کنم. شلاق سیمی در هوا ویژ می‌کند و فرود می‌آید. با پلک‌های روی هم خوابیده نزدیک شدن حاج آقا را به تخت احساس می‌کنم. آه چه لحظه‌ای. ضربه‌ها فرود می‌آیند. دندان بر دندان می‌سایم و لب از لب باز نمی‌کنم. کله حاج آقا نزدیک می‌شود. برادر جمشیدی یک جای پایم را هدف گرفته است. درد تا مغز استخوانم پیچیده است. نفس حاج آقا که روی گونه‌هایم ول می‌شود، دهان باز می‌کنم و خون و آب غلیظ مانده در دهانم را با نفرت به صورتش تف می‌کنم. تف! و دیگر چیزی نمی‌فهمم.»

هرمنوتیکی که آن را به عنوان “تاویل” در معنای بازگشت به یک “اول” تعبیرناپذیر معرفی کردیم، ما را در برابر یک انتخاب اخلاقی قرار می‌دهد. شکنجه‌گر از آن “اول” چیز دیگری می‌سازد، مثلا می‌گوید تعزیر است که ادب کردن است و رحمت است، اما محمد می‌گوید این مطلقی است که پوستش آن را تجربه کرده و این تجربه‌ای اصیل است، تجربه اصلی است و مبنای تعبیر جهان است. حق با کیست؟ ما در کجای جهان ایستاده‌ایم؟

با هر انتخابی به دو هرمنوتیک متفاوت می‌رسیم، به دو فلسفه مختلف، و نیز به دو گونه ادبیات. به همین سان می‌توانیم در موضع تبعیض و در موضع استثمار به دو گونه تعبیر مختلف از رنج برسیم.

این گونه “تأویل” را درگذشته می‌پسندیدند، آن زمانی که می‌شد از ادبیات متعهد حرف زد. امروزه اما هرمنوتیک چیره بر این اصل استوار است که اصلی در کار نیست، “اول” وجود ندارد؛ هر چه هست بازی و شیطنت واژه‌هاست. و این درست در روزگاری پر رنج است. رنج بزرگ روزگار این است که مسئله رنج اولویت آن نیست.


پانویس‌

[1] متن کامل داستان را می‌توانید بخوانید در سایت بیداران. منیره برادران شرحی خواندنی بر آن نوشته است: مرائی کافر است.


پی‌نوشت:

نسیم خاکسار عزیز، پس از خواندن لطف‌آمیز این یادداشت، دو مورد دیگر از حضور کاراکتر “پوست” در داستان‌هایش را ذکر کرده:

«… دقت کردم به داستانهای دیگرم که موضوع شان زندان بود. دیدم در داستانی که به سالهای اواخر دهه چهل برمی گردد − و این داستان همان وقت در جنگ ادبی لوح چاپ شد − باز پوست محور و مبدا نگاه من به وجود زندانی در زندان می شود. با این جمله ها داستانم را شروع می کنم: “باید پوست را خواب کرد. باید پوست را عادت داد به خواب رود تا توان پذیرایی از شلاقی که روی آن نوار می‌نهد بیاید. همیشه چیزی هست که بین تو- آن هستی امتزاج یافته آب و گیاه- و سلول، در ارتباط است. مثل بندناف. شریانی که به آفتاب و آب و باد و آنچه که آن سوی جسم توست، آن سوی تاریکی پیرامون توست، پیوندت می‌دهد. اندیشیدن به خط فاصل این تاریکی و آن نور گسترده‌ی عظیمی که کوچه‌های گلی، خیابانها، نخلستانها، شط و دستهای خواهنده‌ی استخوانی را سرشار کرده‌اند، مهارت خواب کردن پوستت را به تو یاد می‌دهد. مهارت یافتن حس شکستن قانون مطلق سیاره بر حکمت ازلی پوزه بندها، دواوین زرد، تسمه و قداره، آمد و شد پوتین، وارنیش[نام روغنی برای جلا دادن به فلز] لغزنده بر سیاه ترین فلز و معجونی ژلاتینی بر پوسته بی‌رونق ترین شب در سایش مداوم دندان و طناب.

عنوان داستانی که آن تکه را  از آغاز آن آوردم هست: دندان وطناب. سال نوشتن. ۱۳۴۹ ( این داستان در مجموعه  داستانهایی به نام ” گیاهک ” درسال  ۱۳۵۱ برای چاپ توسط انتشارات امیرکبیر به این انتشارتی سپرده شد و آماده انتشار بود ولی به دلیل مانع سانسور در سال ۱۳۵۸ توسط همین انتشاراتی منتشر شد.

داستان دوم: چرم کف پای عدید. سال انتشار ۱۳۵۸، داستانی از مجموعه داستانهای “روشنفکر کوچک”. چاپ اول توسط اننشارت ققنوس در تهران.»

لینک مطلب در تریبون زمانه


بیشتر بخوانید