بهمن شعله‌ور – عمو جلال کمی پس از کفن و دفن اسکندر از پست دولتیش کناره‌گیری کرد. هیچکس نمی‌دانست آیا از نظر شاه افتاد، یا اینکه مرگ اسکندر هویت دوگانه‌اش را دستخوش بحران دیگری کرد که اجازه نمی‌داد زندگیش را بنا بر معمول ادامه دهد، یا اینکه موقع را برای آغاز حرفه بازرگانی که مدت‌ها پیش در نظر گرفته بود مساعد دید.

اما یک بار دیگر نبوغ خود را در وقت‌شناسی و استعداد خود را در ابقاء و جستن از خطر نشان داد. با علم به اینکه شانس هیچ کسی در یک دیوان‌سالاری فاسد برای ابد نمی‌پاید، سال‌ها شرکت‌های ظاهراً مستقل، به ریاست نوچه‌های خود تأسیس کرده بود، ارتباطات و اعتبارنامه‌های لازم را برایشان فراهم کرده بود تا بتوانند مناقصه‌های دولتی دلخواه را به‌دست آورند، و دوستانش را در پست‌های حساس دولتی جا داده بود تا بتوانند همه امکانات لازم را برای داد و ستدهای او را فراهم کنند. وقتی پستش را‌‌ رها کرد برای خودش یک امپراطوری کوچک تجاری و مالی به‌وجود آورده بود.

اندکی پس از آن خودش و شرکت‌هایش نماینده‌های اختصاصی و شرکای شرکت‌های عظیم بین‌المللی شده بودند. توانائی و تمایل آن را داشت که در هر زمانی، در هنگام جنگ یا صلح، قحطی و یا سیل، تحریم اقتصادی یا شورش و انقلاب، برای کارمزد ناچیز ده در صد، در هر کجای دنیا، هر کالایی را از هر کسی بخرد و به هر کسی بفروشد.

گاهی پس از آنکه یک داد و ستد از خط زنجیر شرکت‌های او و از مرزهای گوناگون گذشته بود، کارمزد او بالغ بر چند صد درصد اصل داد و ستد می‌شد، و قیمت هر چه بود که می‌شد حساب کرد، به اضافه رشوه‌ای که به مأموران دولت‌های گوناگون در سرتاسر دنیا داده شده بود، و همه چیز قانونی‌تر از فروختن سیب کنار خیابان. هرگز هیچکسی به‌خاطر کاری که عمو جلال کرده بود به زندان نمی‌رفت. خیالت از این بابت راحت بود.

حالا او آن سوی پرچین بود. یک مأمور فاسد دولت نبود، بلکه نیرویی بود که همه دولت‌ها را فاسد می‌کرد. تماس‌ها و نفوذش مرز و مملکت نمی‌شناخت. بیش از پیش در خارج زندگی می‌کرد، در قصر‌ها و خانه‌های مجلل و مستحکمی که در همه جای دنیا داشت، اما بیشتر در ساحل جنوب فرانسه. با جت شخصی یا یات شخصی خودش سفر می‌کرد. تلفن‌هایش ممکن بود از هر کجای دنیا بیاید: پاریس، لندن، سن موریس، کان، ونیس. از توی لیموزینش که از کنار خانه آدم رد می‌شد، از هواپیمایش توی هوا، از یات دویست متریش توی دریا. یک نهاد بین‌المللی شده بود که به هیچ کشور تنهایی تعلق نداشت. خط زنجیر شرکت‌هایش حالا دیگر از خود شاه و امپراتوری او بزرگ‌تر بودند. حالا دیگر عمو جلال بود که شاه و یک مشت شاهزاده و شاهزاده خانم تاجرپیشه را در معاملات بین‌المللی خود شریک می‌کرد و به‌شان کارمزد می‌داد.

شایعات مربوط به او همه جا را پر کرده بود، که در قدس‌الاقداس فراماسون‌هاست، که یکی از ایلومیناتی (illuminati) است، که یکی از شوالیه‌های مالتاست، که عضو کمیسیون سه‌جانبه است، که از اسلحه‌فروشان سنگین‌وزن بین‌المللی است، که از بزرگان سیا است و شرکت‌هایش مجرایی هستند برای توزیع پول سیا در سراسر دنیا. هیچکس میزان دقیق ثروتش را نمی‌دانست. گاهی می‌شنیدی که کسی را که «پز صد میلیون دلار رقت‌بارش را می‌داد» مسخره می‌کند.

 حالا او، عمو جلال آن سوی پرچین بود. یک مأمور فاسد دولت نبود، بلکه نیرویی بود که همه دولت‌ها را فاسد می‌کرد

روز‌به‌روز کمتر دست کسی، حتی فامیل، به دامنش می‌رسید، اما نشانه‌های حضورش در همه جا بود: یک سبد حجیم میوه یا یک تاج گل بسیار بزرگ، یک درخت تزئینی غول‌آسا که از بزرگی توی خانه نمی‌رفت، برای کریسمس، یا نوروز، یا سال نوی فرنگی، یا سال نوی یهودی، یا سال نوی چینی، بسته به ترکیب فامیل در آن سال. هیچ کیک تولدی را پیش از ورود هدیه عمو جلال، که معمولاً در آخرین لحظه وارد می‌شد، نمی‌بریدند.

کی می‌دانست، شاید از توی جعبه کوچک هدیه یک الماس یک قیراطی در می‌آمد. و وقتی در نمی‌آمد، چه دلشکستگی بزرگی! افتخار واقعی آن بود که عمو جلال خودش تلفن کند. هدیه‌ها را «بر و بچه‌های» او می‌فرستادند. ولی اگر تلفن می‌کرد یعنی که به‌یاد آورده بود، یا کسی به‌یادش آورده بود که به‌یاد بیاورد. اگر کسی ازدواج می‌کرد بزرگ‌ترین مایه تفکر و تعمق آن بود که عمو جلال چه هدیه‌ای می‌فرستد. عروسی‌ها برای عمو جلال خیلی اهمیت داشتند. اهمیتشان برای زن‌عمو جلال، شازده، حتی بیشتر بود. اگر او از تو خوشش می‌آمد، عمو جلال هدیه بهتری بهت می‌داد. اما اگر او را دلخور کرده بودی، بهتر بود که کل قضیه را فراموش کنی.

اگر کسی عمل جراحی کرده بود، همیشه یک سبد بسیار بزرگ گل در اتاق بهبودی انتظارش را می‌کشید. برای بچه‌ها عمو جلال همیشه عروسک‌ها و حیوانات پارچه‌ای غول‌آسا می‌فرستاد. اگر بچه‌ای یک‌بار هدیه‌ای از عمو جلال گرفته بود، دیگر به هیچ شگردی نمی‌شد راضیش کرد. هر چیزی که تو بهش می‌دادی در مقایسه مفت نمی‌ارزید. هدیه‌های عمو جلال از دور معلوم بودند. احتیاج نبود آدم کارتشان را بخواند. به هر حال کارت چیزی نمی‌گفت و هیچوقت هم به خط خود او، یا زن‌عمو سارا، یا شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، نبود. جان کلام اینکه، عمو جلال مثل خدا شده بود. هیچ کجا نبود، اما نشانه‌های حضور و کراماتش همه جا بود. «برو بچه»‌های عمو جلال با کفایت‌ترین بروبچه‌های دنیا بودند.
 

عمو جلال هیچ خبر نداشت که چطور روی زندگی قوم و خویش‌ها و دوست و آشنا‌هایش اثر می‌گذارد. مردم عادت کرده بودند که زندگی‌هاشان را دور عمو جلال متشکل کنند. اگر داشت وارد شهر می‌شد، خبر ورودش دهن به دهن می‌گشت. مردم زندگی‌هاشان را زیر و زبر می‌کردند، قرارهای قبلیشان را به هم می‌زدند، دعوت به مهمانی‌ها را رد می‌کردند، به عروسی‌ها نمی‌رفتند، به عزا‌ها نمی‌رفتند، تاریخ مرخصیشان را عوض می‌کردند تا در فرودگاه حاضر باشند و تقلا کنند که در صف مستقبلین نفر اول باشند، تا به او، یا به زن‌عمو سارا، یا به شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، خوش‌آمد بگویند.

اگر زن‌عمو سارا یا شازده خانوم‌ها تنها هم می‌آمدند، همین بساط برقرار بود. دسترسی به آن‌ها بیشتر بود. کار کمتری داشتند. آن همه معامله نداشتند که بکنند. تنها کاری که داشتند این بود که به سفر بروند، و خرید کنند. به هر حال خشنود کردن زن‌عمو سارا مهم‌تر از خشنود کردن عمو جلال بود. و خشنود کردن شازده خانوم‌ها مهم‌تر از خشنود کردن زن‌عمو سارا. یا بهتر است بگوئیم ناخشنود نکردن زن‌عمو سارا مهم‌تر بود از ناخشنود نکردن عمو جلال، و ناخشنود نکردن شازده خانوم‌ها مهم‌تر بود از ناخشنود نکردن زن‌عمو سارا. عمو جلال از زن‌عمو سارا می‌ترسید، اما شازده خانوم‌ها چشم و چراغش بودند.

 عمو جلال هیچ خبر نداشت که چطور روی زندگی قوم و خویش‌ها و دوست و آشنا‌هایش اثر می‌گذارد. مردم عادت کرده بودند که زندگی‌هاشان را دور عمو جلال متشکل کنند.

اما کوشش برای خشنود کردن شازده خانم‌ها، شنگول و منگول، هیچ کمکی به هیچ چیز نمی‌کرد. آن‌ها انقدر به کوشش همه برای خشنود کردنشان عادت کرده بودند که دیگر حتی متوجه آن هم نمی‌شدند. اما اگر سعی نمی‌کردی که خشنودشان کنی، یا اگر کاری می‌کردی که ناخشنودشان کند، و تقریباً هر کاری ناخشنودشان می‌کرد، متوجه آن می‌شدند. بعد چیزی یواشکی زیر گوش باباجونشان می‌گفتند، یا اینکه ساعت دو بعداز نصفه شب یک تلفن راه دور به آن سر دنیا می‌کردند تا به باباجونشان بگویند که تو سعی کافی برای خشنود کردن آن‌ها نکرده بودی، یا اینکه سعی کرده بودی که ناخشنودشان کنی، یا اینکه فلان چیز را گفته بودی، یا فلان کار را کرده بودی، یا فلان چیز را نگفته بودی، یا فلان کار را نکرده بودی. بعد از باباجونشان می‌خواستند که او هم ناخشنود شود، و دیگر برای تو «مثمر ثمری» نباشد. البته هیچ خبر نداشتند که بابا جونشان برای تو مثمر چه ثمری بوده، یا اصلاً برای تو مثمر ثمری بوده یا نه. این از اصول دینشان بود که باباجونشان برای تمام عالم مثمر ثمری بوده. وگرنه چرا مرتب دور دنیا سفر می‌کرد؟ و هر کاری که باباجونشان کرده بود، آن‌ها کرده بودند.

اگر در حبشه قحطی بود مطمئن بودند که بابا جونشان در آنجا مثمر ثمری بوده. اگر مردم با قایق از کمبوجیه فرار کرده بودند، باباجونشان حتماً در کمبوجیه مثمر ثمری بوده. اگر در ال سالوادور جنگ بود، حتماً باباجونشان در ال سالوادور مثمر ثمری بوده. اگر در نیکاراگوا انقلاب شده بود، بابا جونشان حتماً در نیکاراگوا مثمر ثمری بوده. اگر در کس‌تاریکا سیل آمده بود بابا جونشان حتماً در کس‌تاریکا مثمر ثمری بوده. اگر در لهستان تظاهرات بود، حتماً باباجونشان در لهستان مثمر ثمری بوده. و اگر آدم جسارتاً می‌پرسید که باباجونشان مثمر چه ثمری بوده، و برای چی، و برای کی، و برای کدام طرف دعوا، و علیه کدام طرف دعوا، این ناخشنودشان می‌کرد. مفهوم ضمنی این سئوال آن بود که بابا جونشان ممکن بود طرف ناحق را گرفته باشد، که طرفی که باباجونشان گرفته بود خود‌به‌خود طرف حق نبود، که باباجونشان نمی‌توانست همه طرف‌ها را با هم بگیرد. این یعنی اینکه شاید باباجونشان نمی‌دانست دارد چکار می‌کند، یا اینکه آن‌ها نمی‌دانستند چی دارند می‌گویند. بعد به بابا جونشان می‌گفتند که تو سعی کافی برای خشنود کردن آن‌ها نکرده بودی. و این را باباجونشان هرگز نه می‌بخشید و نه فراموش می‌کرد.

اگر می‌خواستی یک دو زاری به یک گدای سر خیابان بدهی می‌گفتند این کار را نکن. یارو باید کارش از کار گذشته باشد. اگر کاری می‌شد برای او کرد حتماً بابا جونشان تا آن وقت کرده بود.

 اگر در حبشه قحطی بود مطمئن بودند که بابا جونشان در آنجا مثمر ثمری بوده. اگر مردم با قایق از کمبوجیه فرار کرده بودند، باباجونشان حتماً در کمبوجیه مثمر ثمری بوده. اگر در ال سالوادور جنگ بود، حتماً باباجونشان در ال سالوادور مثمر ثمری بوده. اگر در نیکاراگوا انقلاب شده بود، بابا جونشان حتماً در نیکاراگوا مثمر ثمری بوده. اگر در کس‌تاریکا سیل آمده بود بابا جونشان حتماً در کس‌تاریکا مثمر ثمری بوده. 

اسکندر را نمونه بگیر. بعد از آن همه کار‌ها که باباجون برای او کرده بود، رفته بود و خودش را به کشتن داده بود. این برای بابا جون خیلی گران تمام شده بود. خیلی ناراحتش کرده بود. چیزی نمانده بود که بابا جون از چشم اعلیحضرت بیفتد. بابا جون جان خودش را برای اسکندر به خطر انداخته بود. اما اسکندر احمق‌تر از آن بود که حرف بابا جون را بشنود و جان خودش را نجات بدهد. از همه چیز گذشته اسکندر همه چیز را از بابا جون یاد گرفته بود، هر چی که می‌دانست، درباره انقلاب و مارکسیسم و کمونیسم و سوسیالیسم و همه چی. مگه نمی‌دونی، بابا جون دبیر اول کمیته ایالتی بود. و حالا اسکندر می‌خواست به بابا جون درس انقلاب بده! بابا جون رو خجالت بده که چرا قائم مقام نخست وزیره و دوست اعلیحضرته. و این بعد از اونکه بابا جون کلی مارکسیست را از زندان و شکنجه و مرگ نجات داده بود. بعد از اینکه به خیلی هاشون کمک کرده بود که وکیل و وزیر و پولدار بشن.

برای اسکندر هم همین کارو می‌خواست بکنه، اگه اسکندر انقدر کله‌شق نبود. کاری که با بابا جون کرد بخشش‌ناپذیر بود. می‌خواست بابا جون رو خجالت بده که چرا خیلی پولداره. انگار که خیلی پولدار بودن گناهه. همه باید خیلی پولدار باشن. این انقلابی‌ها، این‌ها مخالف این نیستن که کسی خیلی پولدار باشه. این‌ها فقط نمی‌خوان دیگران خیلی پولدار باشن. این‌ها می‌خوان همه بیان همه پولاشونو بدن به اونا. و اگه بابا جون انقدر پولدار نبود، چطوری می‌تونست برای این همه آدم مثمر ثمر باشه؟

فقط آن‌ها می‌توانستند اسکندر را این چنین قطعی و تا به این اندازه، احمق و نمک‌نشناس و بی‌ملاحظه نسبت به عمو جلال و مقام او ترسیم کنند، که آمده بود و خودش را قربانی شکنجه و مرگ کرده بود، پس از آنکه عمو جلال به او گفته بود که این‌کار را نکند؛ و اگر آدم یک کلمه در دفاع از اسکندر بیچاره به زبان می‌آورد، این بی‌‌‌نهایت ناخشنودشان می‌کرد، چون مفهوم ضمنی آن این بود که آن‌ها مارکسیسم را نمی‌فهمیدند، یعنی که باباجونشان هیچوقت دبیر اول کمیته ایالتی نبود، یا اینکه آن‌ها شاهزاده نبودند، که یعنی باباجونشان قائم مقام نخست وزیر نبود، یا آن‌ها خون شاهانه در رگ‌هایشان نداشتند، که یعنی که مامانشان نداشت، یا اینکه آن‌ها به حد کافی پولدار نبودند، یا اینکه خیلی پولدار بودند، یا اینکه آن‌ها به اندازه کافی احمق نبودند، یا اینکه خیلی احمق بودند. و آن‌وقت آن‌ها ناخشنود می‌شدند. و به باباجونشان می‌گفتند که او هم ناخشنود شود.

به اعتبار باباجونشان خودشان را نخود هر آشی و داخل هر بحث و استدلالی می‌کردند و درباره همه چیز نظر می‌دادند. آن‌ها همه چیز را نه تنها درباره مارکسیسم و سوسیالیسم و ایده‌آلیسم و انقلاب، بلکه همچنین درباره علوم سیاسی، اقتصاد، فلسفه، ادبیات، موسیقی، مهندسی، نجوم، ستاره‌شناسی و پزشکی می‌دانستند. نه تنها برای آنکه بابا جون مارکس را خوانده بود و بوستان سعدی را کتاب‌نویسی کرده بود، بلکه به‌خاطر آنکه وقتی آدم برای دنیا مثمر ثمر است، همه چیز را درباره دنیا یاد می‌گیرد؛ و اگر کسی جرأت می‌کرد، اشاره بکند به اینکه ممکن بود که در یک رشته‌ای مجموعه‌ای متشکل از علم و دانش موجود باشد که احتیاج به تخصصی داشته باشد که باباجونشان ممکن بود نداشته باشد، یا اینکه آن‌ها ممکن بود نداشته باشند، خیلی ناخشنود می‌شدند. و وقتی کارت‌ها و تلفن‌ها و هدیه‌ها و چک‌ها بند می‌آمدند، آدم می‌فهمید که ناخشنودی به سرآب رسیده است.

و برای همه آن قوم و خویش‌ها و دوست و آشنا‌ها که زندگیشان را دور این کارت‌ها و تلفن‌ها و هدیه‌ها و چک‌ها متشکل کرده بودند، زندگی کردن به نحوی دیگر امکان‌پذیر نبود. مثلاً، اگر کسی عروسی کرده بود به این انتظار که شب عروسیش یک چک گنده از عمو جلال دریافت کند، به‌حساب آنکه عمو جلال با او هم به ‌همان نرخ حساب خواهد کرد که با برادر‌ها و خواهر‌هایش کرده بود، و شب عروسی خبری از چک نمی‌شد، چون ممکن بود چیزی گفته باشد که زن‌عمو سارا، یا شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، را ناخشنود کرده باشد، کار عروسی لنگ می‌شد.

یا اگر عمو جلال برای تحصیلات تو مثمر ثمر شده بود، و عمو جلال شیفته آن بود که برای تحصیلات آدم‌ها مثمر ثمر باشد، چون این به معنای آن بود که او آن‌ها را ساخته بود، یا به عبارت دیگر آن‌ها را خریده بود، و بعد از چک شهریه خبری نمی‌شد، چون که ممکن بود چیزی گفته باشی که شازده خانوم‌ها، شنگول و منگول، را ناخشنود کرده باشی، کار تحصیلاتت لنگ می‌شد.
 

یا اگر بیکار بودی و عادت کرده بودی دنبال کار نگردی، یا کار پیدا نکنی، به‌خصوص اگر این عادت را هم کرده بودی که شاهانه زندگی کنی، و از چک ماهانه خبری نمی‌شد، چون در روز معینی ریخت ماهت را در فرودگاهی نشان نداده بودی، یا یادت رفته بود که در موقع معینی کارتی یا دسته‌گلی بفرستی، یا در محفل معینی حرفی زده بودی یا کاری کرده بودی که سبب ناخشنودی شود، کار خوردنت دچار اشکال می‌شد.

و حالا که من هیچ کاری نکرده بودم که مرا پیش عمو جلال عزیز کند، یا مرا پیش زن‌عمو سارا عزیز کند، یا مرا پیش شازده‌خانوم‌ها، شنگول و منگول، عزیز کند، در واقع هر چه در توانائیم بود کرده بودم تا سبب ناخشنودی همه‌شان بشوم، چرا عمو جلال این چنین مشتاق بود که نگذارد من برگردم و، به‌قول او، خودم را با عجله به کشتن بدهم.
بالاخره گفت «تو هم عین اسکندری، کله شق، سمج، و در اشتباه.»
 

درست آن‌وقت بود که فهمیدم چرا عمو جلال نمی‌تواند بگذارد من برگردم و خودم را با عجله به کشتن بدهم. این قضیه خیلی او را به یاد اسکندر می‌انداخت. احساسات کهنه را دوباره در او برمی‌انگیخت. آن شکاف کهنه را دوباره بازمی‌کرد. تمامیت او، هویت او را مورد سئوال قرار می‌داد.

ادامه دارد 

طرح: رادیو زمانه