در طول چند روز گذشته شاهد انتشار مطلبی انتقادی از جانب آقای محمدرضا نیکفر، تحت عنوان «ناسیونالیسم، حق تعیین سرنوشت و فدرالیسم» بودیم. هرچند از ایشان با توجه به سوابق علمی و مطالب پیشترش انتظار میرفت نگاه انتقادیاش را به جای آنچه وی صراحت و مستقیم گویی مینامد، بر نمونههای تاریخ و رهیافتی نظری سوار میکرد.
هسته اصلی نوشته آقای نیکفر نقدی است که وی بر مفهوم «حق تعیین سرنوشت» دارد و متعاقب آن سعی دارد نتایج نقدش به حاشیه راندن، بی اهمیت جلوه دادن و جنگ طلبانه بودن این «حق» منجر شود. اشاره تاریخی و انضمامی نیکفر برای تشریح شکست تز حق تعیین سرنوشت، ارجاع به شعار لنینی “حق ملل در تعیین سرنوشت خویش تا حد جدایی” است. اما با تورق متون علمی و تاریخی و حقوقی میتوان به این امر پی برد که حق تعیین سرنوشت عمرش به حقوق طبیعی باز میگردد. تقلیل دادن این حق به نظرات لنینی میتواند به تحریف و نادیده انگاشتن آن منجر شود. در همین راستا و برای تنویر افکار مخاطبان، نگارنده سعی میکند در سه سطح به مسئله حق تعیین سرنوشت بپردازد.
هستیشناسی حق تعیین سرنوشت
اگر بخواهیم نظری گذرا بر نظریه حقوقی روم باستان به عنوان یکی از آبشخورهای مکاتب حقوقی رومی ژرمن و کامنلا و حتی بخشی از آنچه اسلامی مینامند، بیافکنیم میتوان سه شاخه نظری حقوق در میان حقوقدانان روم باستان را برشمرد: قانون عمومی، قانون طبیعی و قانون مدنی. قانون مدنی وابسته به حکم حقوق عرفی دولت خاصی است که امروزه آن را با عنوان حقوق مدنی یا حقوق موضوعه میشناسیم. اما حقوقدان رومی میان قانون طبیعی و قانون عمومی قائل به تفاوتی آنچنانی نبوده بجز یک مورد که قانون طبیعی را شامل کلیه جانداران میپنداشتند و قانون عمومی را شمول مردم و یا انسانها میدانستند. در هر صورت آنچه در این سه وجه از قانون مهم بود این امر بود که بنیاد قانون عمومی و موضوعه را به سرمنشأ الهی، انسانی و جهانی نسبت میدادند بطوریکه قانون طبیعی معیار درستی و نادرستی دیگر قوانین بود.
قانون طبیعی از منظر حقوقدانان رومی به معنای برابری در پیشگاه قانون، ایمان به تعهد (وفا به عهد)، رفتار عادلانه یا انصاف، حمایت از وابستگان و شناخت ادعاهای مبتنی بر روابط خونی یا قرابت نسبی بود. بنا به ادعای حقوقدانان رومی شهروندان رومی منشأ نهایی اقتدار سیاسی هستند البته بدون آنکه بگویند آیا مردم سهمی در اداره امپراتوری دارند یا نه. اما آنچه مهم و قابل توجه بود این است که حقوقدانان روم نظریهای را درباره قدرت سیاسی بیان کردند که مفهوم دولت در سدههای میانه و مفاهیم بعدی مربوطه از آن بر میآید. حقوق دانان رومی بر این باور بودند که اراده امپراتور قانون است اما قانون مبتنی بر خواست مردم. شاید ادعای مبتنی بودن قانون بر اساس اراده مردم در آنزمان گزارهای مجرد، انتزاعی و مبهم بوده باشد ولی چنین بحث مبهم و مجردی باعث شد، امر اراده و نقش مردم گسترش بیشتری یابد و دو مزیت سترگ و مهم را با خود پدید آورد: یکی پیریزی مفهوم ” رضایت مردم” که در کنار مفهوم “قرارداد اجتماعی” به یکی از بنیانهای دمکراسی خواهی در غرب تبدیل شد. دوم باب جمهوری خواهی را گشود که بعدها در نظریات “سیسرو” جمهوری خواهی همچون امری قابل توجه و محوری انعکاس یافت و بنای سیستمهای حکومتی پارلمانی را نیز از این منظر نهادند که در قرنهای بعدی به یکی از روزنههای امید بخش دمکراسی خواهی تبدیل شد.
حقوق طبیعی یکی از منابع پایهای منشور حقوق بشر و دمکراسی در غرب است. حق تعیین سرنوشت یکی از اصول پایه شناخته شده طی نیم قرن اخیر است بطوریکه بسیاری آن را به مثابه عناصر اساسی مشروعیت تلقی مینمایند. این اصل یکی از عالیترین و در عین حال مبهمترین اندیشههای حقوق بین الملل نوین به حساب میآید. در حالی که بسیاری از اندیشمندان معتقد به وجود چنین حقی هستند برخی دیگر ارزشمندی آنرا به دلیل مبهم بودنش نفی میکنند. برخی دیگر بدلیل اثر مخرب آن بر تمامیت ارضی دولتها خواستار تفسیر محدودی از این حق هستند. حق تعیین سرنوشت دارای دو جنبه است: جنبه بیرونی که شامل حق مردم در قبال وضعیت خود در سطح بین المللی میشود و جنبه درونی که حق مردم در انتخاب سیستم حکومتی، مشارکت در تصمیم گیری جامعه و حفظ حقوق اقلیتها را در بر میگیرد. دیوان دادگستری این اصل را به عنوان یکی از اصول اساسی و پایه حقوق بین الملل معاصر شناخته است. این اصل که با خطابه ویلسون در جلسه ۱۱ فوریه ۱۹۱۸ کنگره آمریکا به وجود آمد و چندین بار در چهارده اصل معروف ویلسون تکرار شده است. البته در آنزمان برداشت کلی که از این اصل میشد توجیه تجزیه امپراتوریهای شکست خورده در جنگ جهانی اول بود. این اصل سپس در اسناد دیگری چون منشور آتلانتیک و اعلامیه یالتا خصوصا در بخش مربوط به اروپا تأکید گردید. با این وصف در این دوره این مفهوم از دامنه محدودی برخوردار بود، در آنزمان جنبه حقوقی حق تعیین سرنوشت به وسیله دو کمیته کارشناسان جامعه ملل (در ارتباط با جزایر اولاند) مورد بررسی قرار گرفت و هر دو کمیته به این نتیجه رسیدند که این اصل یک قاعده الزام آور حقوق بین الملل به حساب نمیآید. آنها همچنین نظر مخالف خود را درباره هرگونه حق تجزیه طلبی مورد تأکید قرار دادند.
بعد از جنگ جهانی دوم، رسمیترین متنی که این اصل را در خود گنجانده، بند ۲ از ماده ۱”منشور ملل متحد” است که اصل مزبور را از اهداف ” سازمان ملل متحد” تلقی نموده و از آن چنین یاد کرده است:
“توسعه روابط دوستانه میان ملل بر مبنای احترام به اصل تساوی حقوق مردم و حق ایشان در تعیین سرنوشتشان…”
ماده نخست میثاقین حقوق بشر نیز در نخستین بند خود چنین آورده است:
“همه مردم اختیار تعیین سرنوشت خویش را دارا هستند و بنابراین مختارند نظام سیاسی خویش را معین نموده و آزادانه به توسعه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خویش همت گمارند.”
این اصل در واقع ناظر به حفاظت از حقوق فردی و حقوق جمعی شهروندان است و حکومت منبعث شده از اصل حق تعیین سرنوشت، قراردادی است که انسانهای آزاد برای تنظیم امور خود منعقد میکنند و حکومت نیز مجاز نیست آن اصل را نقض کند.
بخشی از هستی شناسی اصل تعیین سرنوشت به این مبحث مربوط میشود که آیا این اصل با اراده آزاد انسانهای یک اقلیم یا سرزمین خاص گزینش و به اجرا گذاشته شده یا اینکه ساختار بین الملل و شرایط محیطی و منطقهای این اصل را بر عدهای تحمیل نموده است. چنین به نظر میرسد در بسیاری از مناطق مغرب زمین حق تعیین سرنوشت بوسیله هستی شناسی هابزی قابل تعریف و ارائه است و در مناطق خاورمیانه و شرق هستی شناسی حق تعیین سرنوشت از نوع ساختارگرایانه اش میباشد.
در ایران نیز برخلاف اظهار نظرها و برخی نوشتارهای تنگ نظرانه اساسا از بودن مسئله حق تعیین سرنوشت و متعاقب آن اقلیتهای ملی/قومی خودداری میشود و آگاهانه از این مسئله خود را بر حذر میدارند. اما واقعیت این است که انکار این مسئله انکار هستی شناسی است. زیرا این بحران با خود تبعاتی داشته و ارادههایی معطوف به هدف تولید کرده است. و در مواقعی نیز در هیبت حاکمیتی مبتنی بر پایگاهی اجتماعی ظاهر میشود. همچنین حداقل در حوزه جغرافیایی خاصی به مثابه کارگزاران رهایی قلمداد میشوند.
معرفتشناسی حق تعیین سرنوشت
درک بخشی از معرفت شناسی یا اپیستمولوژی حق تعیین سرنوشت مستلزم برخورداری از نگاهی تاریخی و به ویژه تاریخ تحلیلی است که از حواشی و پیش فرضهای تاریخ سیاسی صرف بدور باشد. حق تعیین سرنوشت همچون یکی از مفاهیم غامض و پیچیده غربی در ایران تاریخ طولانی ندارد وبسط و گسترش این مفهوم با مصلحت اندیشیهای سیاسی گوناگونی در آمیخته است. ایران همچون سایر کشورهای خاورمیانه در هنگامه تلاش برای برپایی دولت مدرن در اواخر قرن بیستم، مدل فرانسوی ملتسازی و دولتسازی را سر لوحه خویش قرار داده، امری که تاکنون نیز سعی بر تکمیل آن از جانب جناحهای حکومتی و روشنفکران مستقل و ارگانیک وجود دارد. مدل فرانسوی ملت و دولتسازی معمولا چهارچوب سیاسی، نهادهای تشکیل دهنده دولت و سرزمین مشخصی که دولت در آن استقرار مییابد بر مردم و دموگرافی جمعیتی تقدم دارد. به عبارتی دیگر در این مدل همه تنوعات و گوناگونیهای ملی، قومی و حتی جنسی نیز فدای نهاد دولت و چهارچوب سرزمینی آن میشوند بدون آنکه آنها مستقیما در اتخاذ نوع مدل سهیم باشند. در این مدل همه تنوعات با استفاده از راههای گوناگون همچون زور، اقناع، رسانه، جامعهپذیری و جامعهپذیری سیاسی به سمت پذیرش یک مدل همسان سوق داده میشوند. مدلی که همه مجبور به فراگیری زبانی خاص و بسط فرهنگی واحد میشوند. در این مدل چهارچوب ارضی، منافع ملی، منافع حکومتی، حقوق اقلیتها، حقوق شهروندی تعریف مشخص و عینی نداشته و کلیه مختصات شان متأثر از یکسان سازی است.
پس از روی کار آمدن رضا شاه پهلوی تلاش گستردهای جهت تحمیل این مدل بر ایران صورت گرفت. در واقع برای شناخت این مفهوم باید به بستر تاریخی و سیاسی و شأن و نزول اش دقت کرد.
از سویی شکل گیری دولت مدرن در ایران متأثر از تهدیدات و رقابتهای خارجی بوده و از سویی تلاش برای بنیان نهادن دولت مدرن از اراده ملی همه جانبهای نشأت نگرفته است و بیشتر ریشه در ارادهی نخبه گرایانه دارد.
در واقع حق تعیین سرنوشت با دولت سازی مدرن رابطهای دو سویه دارد و دولت بر اساس حق تعیین سرنوشت شکل گرفته است. پس در ایران نیز جهت شناخت این مفهوم و درک زوایای آن باید به تاریخ برپایی دولت مدرن و نهادهای هر چند نصف و نیمه آن بازگشت و چند و چون حق تعیین سرنوشت را با توجه به مختصات دولت مردن بررسی کرد.
حق تعیین سرنوشت در ایران همچون سایر مفاهیم دیگر غربی ناقص و نصف و نیمه مفهومسازی شده است و در شرایطی این مفهوم در ایران رشد یافته که پایههای دولت مدرن بر اساس ویژگیهای کلی جمعیتی و فرهنگی و سیاسی جامعه ایرانی بنا نهاده نشده و نمیتوان آن را به همه ایرانیها تعمیم داد. و در چنین شرایطی است که زائدههای پروسهای ناقص همچون تأکید بیش از حد و کورکورانه مفهوم تمامیت ارضی در حد یک تابو زایش مییابند و سبب تولید گروههای مختلف فکری، روشنفکری، فرهنگی و سیاسی متفاوت ومخالف شده است. بطوریکه تابوی تمامیت ارضی بصورت غیر دمکراتیک و نامعقول چنان بر ذهن فعالان سیاسی سیطره مییابد که شبح تجزیه طلبی را نیز مدام بازتولید میکند.
روش شناسی حق تعیین سرنوشت
حق تعیین سرنوشت همچون سایر پدیدههای اجتماعی دیگر در خور به کارگیری روش مشخص و هر چند متفاوتی است. بسته به اینکه چه رهیافتی به حق تعیین سرنوشت داشته باشیم یا اینکه بر اساس چه معیار و روشی دادههای خود را در باب حق تعیین سرنوشت جهت رسیدن به نتیجهای مشخص در کنار هم قرار دهیم، میتوان حق تعیین سرنوشت را بررسی کرد.
اساسا بحث در مورد حق تعیین سرنوشت در ایران میتواند با استفاده از رهیافتهایی همچون رهیافت هنجاری، تجویزی، قوم محورانه، کیفی، پوزیتیویستی و… صورت گیرد. اما بیشتر تحلیلها و اظهار نظرهای نویسندگان و فعالان سیاسی ایرانی بیشتر بر مبنای رهیافت هنجاری/تجویزی/ قوم محورانه بوده و کمتر از رهیافت پوزیتویستی و کیفی- انتقادی بهره گیری شده است.
مفهوم حق تعیین سرنوشت یک مفهومی ذهنی و مجرد است که پیدا کردن مصادیق اش در ایران نمیتواند با استفاده از پارامترها و متغییرهای ذهنی صورت گیرد. در این زمینه بیش از هر چیزی نیاز به تحقیقی میدانی احساس میشود که با در پیش گرفتن رهیافتی کیفی انتقادی تکمیل میشود.
وجه متافیزیکال دمکراسی در دیدگاه نیکفر
هیچ شکی در حسن نیت آقای نیکفر برای تحقق دمکراسی در خاورمیانه و احقاق حقوق همه ملیتها وبه تعبیر ایشان قومیتها در چهارچوب پارادیم یا کلان روایت «دمکراسی» وجود ندارد. اما آنچه که در متن ایشان غایب است، عدم تشریح چگونگی دستیابی به دمکراسی است همچنین نوع دمکراسی است که اقلیتها در آن حقوقشان محقق شود.
دمکراسی متافیزیکال و تعریف نشده مدنظر آقای نیکفر هم میتواند تمامی ویژگیهای بد ناسیونالیسم را که وی درنوشتارش آورده در خود داشته باشد. دمکراسی وی مانند حکومت پرولتاریای مارکس فاقد قبض و بسط عملی است. بدین معنا که دمکراسی مدنظر وی همانند مفهوم حکومت پرولتاریا میتواند مورد استفاده حاملان همان ناسیونالیستهای تکفیری مد نظر وی قرار گیرد. اساسا همین وجه تعریف نشده ومتافیزیکال دمکراسی میتواند آنرا به ایدئولوژی به مراتب ارتجاعیتر و یا همسان با ناسیونالیسم تبدیل کند. حتی اگر نظر آقای نیکفر را در مورد تعبیه دمکراسی مطمح نظر وی بپذیریم، از منظر «جامعهپذیری سیاسی» اقلیتها بدون وجود یک سیستم عدم تمرکز همچون فدرالیسم، دچار تاخر و بازتولید تبعیضهای بیشتر میشوند زیرا آنها کماکان از حقوق برابر فرهنگی و زبانی برخودار نیستند و در ادامه فرایند جامعه پذیری مبتنی بر فرهنگ غالب در آن ادغام میشوند و از بین میروند.
به عبارتی ساده تر تا زمان تحقق دمکراسی استعلایی مدنظر نیکفر در ایران به علت فرایند جامعه پذیری سیاسی اثری از اقلیتهای ملی باقی نمیماند چون در فرهنگ رسمی و قوم مسلط (فارس) ادغام شدهاند.
فدرالیسم جبران حق تضیع شده
نقد جدی که بر نظر آقای نیکفر در باب فدرالیسم وارد است خلط مفهومی میان دمکراسی و فدرالیسم است. آنطور که ایشان در مورد فدرالیسم نکاتی را برشمرده، انگار فدرالیسم مفهومی است در مقابل دمکراسی تعریف شده است در حالیکه تحول مفهومی فدرالیسم را کاملا عکس این ادعا را ثابت میکند. اساسا فدرالیسم در ذیل دمکراسی قرار میگیرد. فدرالیسم با تمامی تفاوتهایش و یا هر گونه سیستم عدم تمرکز راه عملی و منطقی برای نزدیک شدن به شرایط دمکراتیک است. اتفاقا خلاء اصلی نظریه آقای نیکفر در مورد دمکراسی و مسئله اقلیتها در همین مورد است که راه حل عملی برای دمکراتیزه کردن جامعه ایرانی ارائه نمیدهد. فراموش نکنیم دمکراسی بخودی خود یک نظام سیاسی نیست. دمکراسی شیوه زیستن است. دمکراسی تنها با وجود یک سیستم سیاسی دمکراتیک قابل تعبیه و اجراست.
فراموش نکنیم مسئله اقلیتهای ملی در ایران، در درجه اول سیاسی است. مسئله سیاسی حاد تنها در صورتی قابل حل است که بصورت نهادی خواستههای سیاسی طرفین روی میز گفتگو قرار گیرد و بصورت نسبی این خواستهها پیگیری شود. پر واضح است در ایران اقلیتها چه توسط روشنفکرانشان و چه توسط هر قشر دیگری رهبری شوند، خواسته سیاسی اصلیشان مشارکت و سهم خواهی در قدرت است. آقای نیکفر در مطلبشان سهوا یا عمدا از این موضوع میگذرد. وی بدون اشاره به نقش حکومتهای مرکزی حاکم بر ایران در پدید آوردن وضعیت کنونی، سعی دارد با کلی گویی و مغالطه گویی همچون «ناب نبودن تاریخ درون مرزی»، تقصیرات را بین طرفین مساوی تقسیم کند.
معنا و قدرت در زبان
در بخش دیگری از نوشتار آقای نیکفر به نقش زبان در جنبشهای ناسیونالیستی پرداخته شده است. وی ادعا میکند که در جهان امروز رابطه زبان و قدرت توسعه و رفاه معنادار نیست و مدعی است زبانها امروزه دارای امکانات زیادی برای بروز یافتن هستند و بهمین دلیل نتیجه میگیرد، جنبشهای ناسیونالیستی در تلاشی بیهوده برای حفظ ارتباط زبان و توسعه اقتصادی هستند. در این زمینه مطالعات گستردهای صورت گرفته است. تغییر و تحول در مفهوم قدرت معلول تحول در بنیانهای اساسی فلسفه و معرفتشناسی از نگرش مکانیکی- اپیستمولوژیک به دیدگاهی پدیدارشناسانه- آنتالوژیک است. در این تحول نیز دو عنصر “زبان” و “زندگی روزمره” نقش اساسی و کلیدی دارند. البته این تحول تنها به فلسفه قارهای محدود نمیشود بلکه فلسفه تحلیلی نیز بدین سمت کشیده شده است.
دکارت ذهن را آیینه عین میدانست بدین معنا که ذهن ما توانایی انعکاس هرآنچه درجهان هست را دارد اما کانت ادعا کرد که ذهن چنین توانایی را ندارد، ذهن انسان آیینه نیست بلکه ذهن ما ساختاری است که احساسات حسی در آنجای میگیرد و عقل آنرا به بیرون رسوخ میدهد، این ساختار ذهن ما نیست که چیزها را میسازد بلکه ذهن ما نقشهای میسازد و به جهان نسبت میدهد. این استدلال مبنایی شد که تا قرنها همه بر این امر استوار باشند که رابطه “من” با جهان را “ذهن” تعیین میکند. ذهنی که خود به امور عینی و انسانی شکل و ساختار میبخشد.
اما در قرن بیستم فرگه زبان را واسط “من” و جهان قرار دهد.
با مطرح شدن عنصر زبان در فلسفه توسط فرگه، نقطه عطفی پدید آمد تا نگاهها از ذهن و سوژه انسانی به سمت زبان و تاثیرات اجتماعی سیاسیاش برگردد و از آگاهی و سوژه انسانی مرکزیت زدایی شود به طوریکه انگار زبان جای آگاهی را میخواهد بگیرد.
برخلاف کسانی که معتقدند زبان مولد قدرت است باید اشاره نمود که تازمانی که اجباری محسوس و غیر محسوس از جانب دستگاه فکری و ایدئولوژیک حاکمیت در جهت تعبیه و فراگیری زبانی خاص برای کسانی که به آن زبان تکلم نکردهاند یا متفاوت از زبان مادریشان باشد، صورت نپذیرد چنین زبان نمیتواند مولد قدرتی پایدار و دمکراتیک باشد بلکه مرتب تمامی دستاوردهای حاکمیت به چالش کشیده میشود. همچنین ادامه عدم آموزش به زبان مادری وعدم احترام نهادن به آن در صف زبانهای دیگر کشور، میتواند بستری باشد برای بروز کنشهای سیاسی و اجتماعی ساختارشکن اعم از فاشیسم، شوونیسم، بنیادگرایی مذهبی و….
برخلاف آنانکه معتقدند معنا در زبان پدید میآید و متعاقب آن زبان قدرت است، باید گفت که زبان معنا را ایجاد نمیکند بلکه معنا و قدرت “در زبان” به وجود میآید بدین معنا که رابطه در “زبان بودگی” میان قدرت و زبان وجود دارد نه رابطه “برزبان بودگی”. زیرا معنا و قدرت در زبان با توجه به موقعیتهای مختلف و سیال به وجود میآید و تمامی این موقعیتها تحت تاثیرروابط قدرت خلق میشود. روابط قدرتی که ترجمان منحصر دستگاه حکومتی نیست بلکه ترجمان کلیه روابط اجتماعی و سیاسی است و در تمامی عرصهها منتشر و جریان دارد و اتفاقا همین ویژگی جوامع دمکراتیک است که همه زبانها در آن جریان دارند و رسمیت دارند، قوام و پایداری میبخشد. ممنوعیت ارتقاء و آموزش زبان مادری ناشی از نگاهی است که قدرت را مکانیکی و زبان را مولد قدرت میداند. چنین نگاهی در دنیای امروز تنها به از هم گسیختگی و ایجاد انشقاقات سیاسی و سرزمینی میانجامد.
برخلاف کسانی که معتقدند زبان مولد قدرت است باید اشاره نمود که تازمانی که اجباری محسوس و غیر محسوس از جانب دستگاه فکری و ایدئولوژیک حاکمیت در جهت تعبیه و فراگیری زبانی خاص برای کسانی که به آن زبان تکلم نکردهاند یا متفاوت از زبان مادریشان باشد، صورت نپذیرد چنین زبان نمیتواند مولد قدرتی پایدار و دمکراتیک باشد بلکه مرتب تمامی دستاوردهای حاکمیت به چالش کشیده میشود. همچنین ادامه عدم آموزش به زبان مادری وعدم احترام نهادن به آن در صف زبانهای دیگر کشور، میتواند بستری باشد برای بروز کنشهای سیاسی و اجتماعی ساختارشکن اعم از فاشیسم، شوونیسم، بنیادگرایی مذهبی و….
برخلاف آنانکه معتقدند معنا در زبان پدید میآید و متعاقب آن زبان قدرت است، باید گفت که زبان معنا را ایجاد نمیکند بلکه معنا و قدرت “در زبان” به وجود میآید بدین معنا که رابطه در “زبان بودگی” میان قدرت و زبان وجود دارد نه رابطه “برزبان بودگی”. زیرا معنا و قدرت در زبان با توجه به موقعیتهای مختلف و سیال به وجود میآید و تمامی این موقعیتها تحت تاثیرروابط قدرت خلق میشود. روابط قدرتی که ترجمان منحصر دستگاه حکومتی نیست بلکه ترجمان کلیه روابط اجتماعی و سیاسی است و در تمامی عرصهها منتشر و جریان دارد و اتفاقا همین ویژگی جوامع دمکراتیک است که همه زبانها در آن جریان دارند و رسمیت دارند، قوام و پایداری میبخشد. ممنوعیت ارتقاء و آموزش زبان مادری ناشی از نگاهی است که قدرت را مکانیکی و زبان را مولد قدرت میداند. چنین نگاهی در دنیای امروز تنها به از هم گسیختگی و ایجاد انشقاقات سیاسی و سرزمینی میانجامد.
دولت همچنان مهمترین بازیگر
آقای نیکفر در ادامه نوشتارش به نقد طرح مسئله دولت سازی از جانب اقلیتها میپردازد. وی این نگاه را مولود غلبه ایدئولوژی ناسیونالیستی در گذشته میداند و پیگیری این امر از جانب اقلیتها را منشاء درگیری، پیچیدگی و خونریزی در آینده میداند. وی با نگاهی تقلیلگرایانه راه حل را در به زیر کشیدن و امحا خواست دولت سازی (حتی اگر محق باشد) و برجسته کردن مفهوم انتزاعی و کلی تبعیض میداند. همچنین راه حل عملی را در مفاهمه جامعه مدنی میداند. هر چند نقد و تشریح این مفاهیم در چهاچوب این نوشتار نمیگنجد ولی ذکر چند نکته اجمالی لازم است. بنظر میرسد برجسته کردن پروژه «دولت سازی» به عنوان یک تهدید برای ایران آینده مد نظر آقای نیکفر نیست بلکه طرح مسئله رفراندوم دراقلیم کردستان است که بررسی زوایای این امر مدنظر نگارنده نیست. حتی اگر فرض بر این باشد که این خواسته کنونی اقلیتها در ایران نیز باشد نباید با انکار یا تهدید جلوه دادن آن سعی بر اقناع یک طرفه داشت. حق تشکیل دولت برای اقلیتی همچون کرد، حقی اساسی ست که به دلیل تأخر تاریخی و ژئوپولتیک از کردها گرفته شده است.
همچنین ارجاع این موضوع به جامعه مدنی نصف و نیمه و مرکزگرای ایرانی بعید است. بیگمان آقای نیکفر اذعان دارند که گفتارهای موجود در جامعه مدنی ایرانی همان گفتارهای مرسوم مرکزگرا و حتی شهرگراست. بسیاری از این گفتارها از جانب لایههای حکومتی شبه اپوزسیون کانالیزه میشود. آقای نیکفر اذعان دارند روزانه کولبرها در کردستان جان میدهند بدون کوچکترین واکنشی از جانب جامعه مدنی ایرانی در مرکز. آقای نیکفرمیداند که در مناطق عرب نشین ایران روزانه افراد زیادی جان میدهند بدون همدردی جامعه مدنی ایرانی. همچنین جامعه مدنی سالهاست در قبال عدم تفویض اختیارات سیاسی به اقلیتها و نبود آموزش به زبان مادری سکوت کرده و گاهی هم سیاستهای موجود را توجیه میکند. انتظار از چنین جامعه مدنی برای حل مسئله اقلیتها ساده لوحی ست.
همچنین در عرصه روابط بین الملل با وجود اهمیت یافتن نقش سازمانهای بین المللی و نهادهای مختلف کماکان مهمترین بازیگر «واحدهای دولتی» هستند. حتی طرح مباحثی همچون «جهانی شدن» و «پایان تاریخ» هم نتوانست از اهمیت واحدهای دولتی بکاهد.
حتی اگر پیگیری حق دولت سازی توسط اقلیتها آینده خونینی را متصور گرداند بلحاظ اخلاقی و حقوقی نباید از اساس آن را انکار وتقبیح کرد.
غیاب پراگماتیسم و اولویت زندگی بر فلسفه
بحث حق تعیین سرنوشت و راههای نیل به آن همچون فدرالیسم، در ایران از سویی از مباحثی است که در دایره سانسور و لایههای زیرین نهادهای امنیتی و اطلاعاتی قرار دارد و از سوی دیگر نیز روشنفکران و محافل فکری به سبب آنچه حفظ امنیت ملی و تمامیت ارضی مینامند کمتر بحث حق تعیین سرنوشت را به مناقشه، گفتگو و تحقیق میگذارند. اما در واقع ستیزه جویی قومی، دینی، نژادی یا منطقهای را به منزله خردگریزی و شیوههای فرسوده و فطری در نظر نمیگیرند که باید سرکوبشان کرد یا از آنها فراتر رفت، جنونی که باید به آن بی اعتنا بود یا جهلی که باید نادیده گرفت، بلکه بسان هر مسئله اجتماعی دیگری مانند برابری، آزادی، توسعه و یا سوء استفاده از قدرت واقعیتی است که باید با آن روبرو شد، بنحوی که با آن کنار آمد، آن را تنظیم و به توافق وادار کرد.
مسائل ملی/قومی در ایران یکی از پیچیدهترین و عمیقترین بحرانهایی است که در صد سال اخیر حاکمیتهای ایرانی با آن روبرو بودهاند و تاکنون قادر به حل این مسئله نبودهاند. و در مواقع حساس تاریخی دوباره به معضلی جدی تبدیل میشود. از سویی اقلیتهای ملی/قومی با استفاده از عنوان حق تعیین سرنوشت خود را در رسیدن به خواسته هایشان محق میدانند و فدرالیسم را جهت حل این بحران پیشنهاد میکنند. در طرف مقابل نیز آنچه مرکزگرایان مینامند، بدون اشاره به حق تعیین سرنوشت، حقوق شهروندی را راه حل و چاره میدانند. همچنین در دو طرف این بحران جریانات تندرو و فاشیستی وجود دارند که یکی بر طبل جدایی میکوبد و دیگری نیز بر انکار و یکسان سازی تحقیر آمیز بیشتر تأکید دارد.
آنچه در این میان بیشتر از هر امر دیگری مهم و قابل توجه است سیطره گفتمان ایده آلیستی اقلیت تندرو و شبه شوونیستی مرکزگرایان برذهن فعالان سیاسی و روشنفکران ایرانی است که به سبب استیلای گفتمان ایدآلیستی که در تقابل با حقوق جمعی اقلیتها دارند برخی حسن نیتها را نیزجهت ارائه راه حلی که مورد توافق همگانی باشد تحت تأثیر قرار میدهد. از سوی دیگر فعالان اقلیتهای ملی/قومی نیز با موج تحریم و مارژینالیزه شدن توسط متولیان گفتمانهای سراسری خود را تنها میبینند و در برخی مواقع به اتخاذ راهکارهای رادیکال و ایذایی بر علیه آنچه برای مرکزگرایان تابو است، میپردازند. در نتیجه با عمومی شدن چنین فضای مسموم و مسدودی هر گونه دریچه گفتگو و توافقی مسدود میشود.
با توجه به شناخت قبلی که از نوشتههای آقای نیکفر داشتم، انتظار دیدگاهی سلبی از وی در قبال مسئله اقلیتها نمیرفت. دیدگاه وی در این مورد هر چند غیر مستقیم، پیمودن همان راهی است که سیاستگزاران و روشنفکران ایرانی از دوره رضاخان تا کنون پیمودهاند. انتظار از روشنفکرانی مانند وی این است که با قبول واقعیات و نقد اساسی از طرفین به راه حلی عملی بیندیشند. شاید عملیترین راه حل، به رسمیت شناختن سقف منافع و ساختههایی همچون تشکیل دولت و جدایی برای اقلیتها و حفظ تامیت ارضی برای حکومت مرکزی و متعاقب آن نشستن پشتِ «پردهی نخستینِ جان رالزی»، بدون حمل منافع و خواستهها جهت رسیدن به توافق باشد.
آقای امین سرخابی می نویسند: [حق تعیین سرنوشت یعنی] “همه مردم اختیار تعیین سرنوشت خویش را دارا هستند و بنابراین مختارند نظام سیاسی خویش را معین نموده و آزادانه به توسعه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی خویش همت گمارند.”
آقای امین سرخابی! مگر “جامعه مدنی نصف و نیمه” ایران با هزاران کشته و زندانی و مضروب و مجروح درنزدیک به چهل سال گذشته حرفش غیر از “حق تعیین سرنوشت” ایرانی در مبارزه بر علیه حکومت ولایت فقیه است؟
در ادامه می نویسند: “مفهوم حق تعیین سرنوشت یک مفهومی ذهنی و مجرد است …” خیلی ممنون!
آقای امین سرخابی می نویسند: “حق تشکیل دولت برای اقلیتی همچون کرد، حقی اساسی ست که به دلیل تأخر تاریخی و ژئوپولتیک از کردها گرفته شده است.”
البته بر این اساس می توان نوشت: حق تشکیل دولت برای اقلیتی همچون لر، عرب، ترک، بلوچ، یهود، آسوری، زرتشتی، ارامنه و دیگر اقوام و طوایف ایرانی ، حقی اساسی ست که به دلیل تأخر تاریخی و ژئوپولتیک از ایشان گرفته شده است.” جز رشتی و اصفهانی و مهاجرین به تهران که ماند؟
آقای امین سرخابی! این حق را کی از شما گرفته است؟
آقای امین سرخابی در ادامه می نویسند: “تا زمان تحقق دمکراسی استعلایی مدنظر نیکفر در ایران به علت فرایند جامعه پذیری سیاسی اثری از اقلیتهای ملی باقی نمیماند.” ایشان توجه ندارند که با تحقق رای و نظر ایشان و با نظر به تبعات آن و “به علت فرایند جامعه پذیری سیاسی” اثری از مملکتی به اسم ایران باقی نمی ماند.
آقای سرخابی عزیز! فکر نمی کنید “قوم فارس” ساخته ذهن شماست؟ خمینی، خامنه ای، خلخالی، موسوی اردبیلی، آذری قمی، علی مشکینی اردبیلی و خیل بزرگی از این قبیل افراد “قوم فارس” است؟ سلطان محمود غزنوی “قوم فارس” است؟ طغرل سلجوقی “قوم فارس” است؟ مغول “قوم فارس” است؟ طایفۀ ایلخانیان “قوم فارس” است؟ تیمور “قوم فارس” است؟ صفوی “قوم فارس” است؟ طایفه افشار”قوم فارس” است؟ زندیه “قوم فارس” است؟ آق قویونلو “قوم فارس” است؟ قره قویونلو “قوم فارس” است؟ حکومت قاجار “قوم فارس” است؟
شما بهتر نیست پیش از تدارک بلوای جنگ مبانی نظری آرا و عقاید خودتان را بهتر توضیح دهید؟ “قوم فارس” یعنی چه؟ از کجا می آورید؟ چرا نباید گفت که این تعبیر برساخته پارانویای ذهن شماست؟
با احترام
داود بهرنگ
بهرنگ / 17 August 2017
جناب بهرنگ ، کامنت خوبی نگاشتند، در آن لینک شبیه همین موراد است، کابر رادکان اتفاقا دارد در کامنتهایش همین سوال نویسنده مقاله پاسخ میدهد که چگونگی رسیدن به دموکراسی، که متضمن حقوق قومی (اتنکی) هم است. ولی جناب کاربر نادر، نمی پذیرد چون میگوید شرایط بوجود آمدن دموکراسی فدرال در سوئیس و آلمان متفاوت از ایران است و در مقابل مورد فرانسه مثال میزند که ادعای برتر بودن دموکراسی را دارد و اما حقوق اتنیک های بزرگی مثل کرسی ها و باسکی ها برای جدایی نادیده انگاشته شده!
ناخوشی / 18 August 2017
اینها پارادوکس در ظاهر هستند. اما اصل قضیه همین است: دموکراسی فدرال یک شیوه کلی -ذهنی ساخته است برخی تجارب مردم سالاری غیر متمرکز که اصلا هم شبیه هم نیستند ولی دارای اشتراکاتی هستند داستان هر کدام جداست.
برخی کشورهای بسیار پیشرفته مردم سالار همچو فرانسه حاضر نشدند تن به چنین کاری بدهند و با تمام قدرت اقدام به یکپارچه سازی ملی و توسعه زبان فرانسوی کردند به، گویا در عرض 150 سال اخیر فرانسوی زبان ها از اکثریت نسبی به اکثریت مطلق شدند! این حقایق در مورد یکسان سازی و یکپارچه سازی برای ساخت ملیت حتی آمریکا می بینیم، آنچه ما دموکراسی فدرال آمریکا میبینم، واحدها اداری ایالتی هستند و نه اتینکی، انگلوساکسونیسم در امریکا با شدت ادامه داشته. انگلیسی زبان و مسیحی کردن باقی مانده بومیان سرخپوست آمریکا طی دو قرن گذشته تقریبا کامل اجرا شده، این اقلیت های کوچک بیابان نشین آمرکیا، بیشتر جنبه ویترینی و دکور است که کاربردش بیشتر برای پز حقوق اتینک بومیان است. اینها دیگر قادر نیستند ملیت اجدادشان بزاسازی کنند.
ببیند این تئوری های به ظاهر زیبا در مهد جغرفیای غرب بوجود امدند ولی در همانجاها اجرا نشده! اسکاتلند یا کاتالان یا کبک، از اول کشور بودند که در اثر واقع سیاسی گاه خودخواسته مثل اسکاتلند یا ترجیحی مثل کاتلان و کبک با دیگر اتینک ها فدرالیسم ایجاد کردند مثل استان فدرالیسم امارات متحده عربی .
در واقع اینها فدرالیسم مصلحتی کشور-ملتهای و یا مستعمرات جدا از هم بوده اند و اصلا بحث دموکراسی نبوده. فدرالیسم اساسا برای نگه داشتن و ملت سازی ا ز کشور-ملت های جدا است و نه این که یک کشور-ملت موجود را چند پارچه کردن. این تفسیر جدیدی از فدرالیسم است. در واقع از ابزاری که برای کار دیگر است برای کرا دیگر استافده میشود! شاید جواب بدهد یا ندهد! د رمرود اقلیم کردستان و بقیه عراق که ظاهرا جواب نداده!
فدرالیسم اساسا برای این بوجود آمد تا کشور-ملت های جدا از هم ولی دارای اشتراک منافع ضمن حفط استقلال داخلی، از منافع یکی بودن کشور بهره ببرند!
ناخوشی / 18 August 2017
حق مردم در تعیین سرنوشت تا حد جدائی سخن درستی است . هم وطنی اجباری چرا ؟! وقتی یک نظام دیکتاتوری مردم را به خودی و غیرخودی تقسیم میکند و بدتر از آن تفکر ارتجاعی را در همه ابعاد تحمیل میکند چرا باید هم وطنی را تحمل کرد ؟! چرا هزاران نفر از ایران مهاجرت کردند ؟ بحث قوم و نژادو تبار و… نیست موضوع آزادی انتخاب و تعیین سرنوشت است . اگر شرایط جغرافیای اجازه جدا شدن را میداد حتی کسانی که طالب حکومت سکولار دموکرات هستند حق دارند از بقیه که میخواهند همچنان با حکومت دینی ادامه دهند جدا شوند . اصلی ترین خواسته بشر آزادی و عدالت است نه پرستش سرزمینی که در طول تاریخ همواره دستخوش تغییرات بوده . برای همین بسیاری از کسانی که به خارج رفتند حتی نام بومی خودرا تغییر دادند و دیگر به زبان مادری سخن نمی گویند چرا ؟ چون اصل زندگی در فضایی است که موجب رشد و شکوفایی استعداداست ( سعدیا حب وطن گرچه حدیثی است شریف / نتوان زیست به ذلت که من اینجا زادم )
bijan / 18 August 2017
جناب bijan بر فرض بعید، تضمین دادید که بدون جنگ و خونریزی و ویر انی و آوراگی، دولت مرکزی توتالیتر مذهبی حاضر باشد ایثران به دهها تیکه شود.
مناطف کرمانج و مکرانی و سورانی و اردلانی و کرامشانی و فیلی و هم خودشان فعلا کرد میپندارند فردا کشور کردستان بزرگ شدند، بر فرض این همه مذاهب و ایین ها حاضر شدند زیر نظر حکومتهای تحاصل از تجزیه تن بدهد.
علی اباد کتول هم چون با گرگانی زبانش فرق میکند بین گند و گرگان و شاهرود و بجنور کشور بشود! شهرستان دارن هم گرجی زبان است در قلب زاگرس در کنار کشورهای چهار محال قشقایی و کشور بختیاری و کشو رلرستان و کشور لکستان بوجود بلیاد.
در قلب فلات مرکزی شهر بابک ترک زبان کرمان و یکی دو بخش ترک زبان قشقایی در قلب فارسستان باشد . بشاگرد آن طرف تر. بلوچ و سیستانی با هم کنار بیاند و با تقسیم زاهدان بین خود دو کشور بشوند!…
دعا دکنید که فردا بین همین کرد پندارها چنگ نشود مثلا کرمانج ها که اکثریت دارند داستن یوگسلاوی تکرا نکنند. کردهای که به چنیدن زبان صحبت میکنند و لاقل دو الفبا متفاوت دارند!
خوب دیگر سرنوشت تعیین شود، همه خوشبخت شندند، دیگر دیکتاتوری، ظلم، فساد، رانت، تبعیض.. نیست! اقتصاد شگوفا و شکاف طبقاتی برچیده میشودو بهشت برقرار میشود؟
اصلا دیگ برای نمی جوشد…
فقط میدانم من و تو و ماها این قدر عمر نیمکینم حتی یک مورد از ینها ببیند به خوشبختی برسند. داستان چنان کش پیدا یمکند نسلی بر باد مرود. البته اینها گفتم که نگویم الان وضع خوبست نه الان وضع واقعا بد است و جهنی است. ولی این جهنم میتواند سوزان تر شود. هر کراری میخوایهد بکنید ولی لاقل خودشان از اتش تجزیه دور نگه دارید.
منتشر / 18 August 2017
مقاله آقای امین سرخابی نمونهای است از شرکت در یک بحث بدون توجه به این که مسئله اصلی چه بوده است و طرف بحث چه گفته است.
نکته اصلی مقاله من این بود که آنچه زمانی به عنوان “حق تعیین سرنوشت ملل” تقریر شد، در دوره برساختن دولت-ملتها بوده و اکنون نیاز به تجدید نظر دارد، هم با در نظر گرفتن هنجارهای تازه (مثلا خودبنیادی حقوق بشر، خودبنیادی موضوع محیط زیست، و الزام حفظ صلح که همگی اصل پیشتر مطلق پنداشته خودفرمانی ملی را نسبی میکنند) و هم واقعیتهای مشخص کشوری و منطقهای. در این رابطه من به وضعیت ویژه ایران و منطقهای که در آن قرار گرفته اشاره کردم. این طرح مسئله در نوشته من کاملا مشخص است و اتهام “متافیزیکال” زدن به آن از بدفهمی مقاله و محتملا عدم آشنایی با نحوه درست کاربست صفت “متافیزیکال” برمیگردد.
لزوم تجدید نظر در تقریر کهنه “حق تعیین سرنوشت”، آنسان که من طرح کردهام، از انکار ستم و اعمال تبعیض بر اقلیتها و گروههای قومی و زبانی و دینی برنمیخیزد. بنیاد نظری آن سطح جدید بحث درباره خودفرمانی و خودتعینی است که امیدوارم در آینده فرصت کنم بیشتر در توضیح آن بکوشم. نکته محوری در این سطح جدید بحث در نظر گرفتن خودفرمانی و خودتعینی به عنوان یک فرآیند است نه یک اقدام معین (مثل اقدام جدایی) که هنجار حاکم بر آن این است که چگونه امکانهای مراوده و گفتوگوی مردم درگیر در موضوع گسترش یابد، نه این که محدود یا احیانا قطع شود. بر این قرار خودفرمانی و خودتعینی زیر پروسه برقراری دموکراسی و صلح درونکشوری و منطقهای قرار برمیگیرد. آلترناتیو این رویه، پندار خودفرمانی از طریق اقدام به گسست است که اختلالی اساسی در مراوده و گفتوگو ایجاد میکند و در منطقه ما بنابر تجربه با خطر جنگ همراه است. آن کسانی هم که گسست را پیش میبردند، ملت خود را خودفرمان نمیکنند، بلکه خودشان فرمانروا میشوند و اگر موفق شوند یک دیکتاتور فاسد تازه در کنار دیگر دیکتاتوریها تأسیس میکنند.
محمدرضا نیکفر / 18 August 2017
با سلام!
“اصلی ترین خواسته بشر آزادی و عدالت است.”
آقای بیژن عزیز برای این که دست کم خودتان را قانع کنید که اصلی ترین خواسته بشر “آزادی و عدالت” نیست می توانید درِ خانه تان را در نقطه ای فرضی در همین کردستان یا در میدانی در یکی از شهرهای اروپا باز کنید و از ده رهگذر که آنان را بشر می دانید بپرسید “اصلی ترین خواسته بشر چیست؟”
به شما خواهند گفت بستگی دارد به این که:
ـ این بشر که شما می گویید بچه باشد، بزرگ باشد، نوجوان باشد، جوان باشد، پیر باشد، مریض باشد، سالم باشد و … آنگاه بستگی دارد به این که زن باشد، مرد باشد یا هویت جنسی دیگری داشته باشد. آنگاه بستگی دارد به این که پدر باشد، مادر باشد، سرپرست خانواده باشد، بچه مریض یا معلول داشته باشد، بیماری مزمن داشته باشد یا نه و بستگی دارد به خیلی ویژگی های دیگری که یک بشر دارد.
و خواهند گفت:
ـ ما بشر در زمانه ای بسر می بریم که آدمی نیاز به در آمد دارد. نیاز به کار دارد. نیاز به تأمینات اجتماعی دارد. نیاز به خانه دارد. نیاز به آسایش روانی دارد. نیاز به بهداشت دارد. نیاز به درمان دارد. نیاز به امنیت دارد. نیاز به دکتر و درمان دارد. نیاز به مدرسه و کودکستان دارد. نیاز به فاضلاب دارد. آب لوله کشی هم می خواهد. برق هم می خواهد. آسفالت هم می خواهد. اتوبوس و تراموا هم می خواهد. برف که بیاید لازم است برف را پارو کنیم. جاده که بسته می شود لازم است راه را باز کنیم. سیل که بیاید لازم است نیروی کمکی داشته باشیم. بعضی مواقع آمبولاس لازم است. لباس گرم لازم است. کفش لازم است و … دبستان و دبیرستان و دانشگاه هم لازم است. کارگاه و کارخانه هم لازم است. این که چیزی می خریم و از کجا می خریم و این که چیزی می سازیم و باید بتوانیم بفروشیم هم محل اعتناست. این را هم می بینیم که دیگران توپ و تفنگ و سرباز هم دارند و بنابراین انگار در زمانه ای به سر می بریم که این ها هم لازم است و دهها و دهها مورد دیگر…
آقای بیژن عزیز! وقتی سخن از کردستان یا افغانستان یا ایران یا عراق یا بنگلادش در میان است موضوع سخن “آزادی و عدالت” نیست بلکه آن چیزهایی است که آن ده رهگذر به شما گفتند.
حرف شما مانند این است که سر جلسه امتحان فیزیک و مکانیک بنشینید و همین که ورقۀ سئوالات را به شما دادند زیرش بنویسد: معلوم است این ها به “فیزیک و مکانیک” مربوط است. آنگاه فوری زیرورقه را امضاء کنید و آن را تحویل دهید.
با احترام
بهرنگ
بهرنگ / 18 August 2017
(یک از دو)
با سلام و سپاس از آقای امین سرخابی که بحث مفیدی را آغاز کرده اند؛
من از وعدۀ عالیجناب نیکفر که امیدوارانه می گویند “فرصت کنم بیشتر در توضیح آن بکوشم” هم خرسند و هم شادم. و البته پیشاپیش سپاسگزارم. من این جا اما می خواهم وحشت خودم را در میان بگذارم. این وحشت من به مواردی مربوط است که کسی چون آقای امین سرخابی می نویسند: “به عبارتی ساده تر تا زمان تحقق دمکراسی استعلایی … اثری از اقلیتهای ملی [قومی] باقی نمیماند چون در فرهنگ رسمی و قوم مسلط (فارس) ادغام شدهاند.”
وحشت من به طور مشخص به عبارت “قوم مسلط (فارس)” در نوشتۀ آقای امین سرخابی مربوط است. ولی چرا؟
من بر این عقیده ام که رسالت عموم ادیان الهی هُل دادن بشر در طی روزگاران به سمت گذار از مرحلۀ “پیشاعقل” به “عقل” بوده است. گذار از “پیشاعقل” متضمن گذار از قومیت به ورای قومیت است. یک نمونه آن “مدل فرانسوی” است که “سرزمین مشخصی که دولت در آن استقرار مییابد بر مردم و دموگرافی جمعیتی تقدم دارد.” در این مدل “همه تنوعات و گوناگونیهای ملی، قومی و حتی جنسی” فدا نمی شوند بلکه به همزیستی مسالمت آمیز وقبول رسمیت و قانونیت این که این که “تنوعات و گوناگونیهای ملی، قومی و حتی جنسی” نباید به تبعیض بیانجامند فرا خوانده می شوند.
ادامه در (دو از دو)
بهرنگ / 18 August 2017
(دو از دو)
به نظر من اسلام در خاور میانه برخی اقوام را از “پیشاعقل” به “عقل” رهنمون شده است. ما در ایران اما در زمان ظهور اسلام در مرحلۀ “عقل” بسر می برده ایم و به سبب درک نادرست از “عقل” به “پیشاعقل” بازگشته ایم. حکومت غزنوی آغاز فاجعه و آغاز تحقق این بازگشت است. از این جا به بعد ما ایرانی ها مدام در نوسان میان “عقل” و “پیشاعقل” بسر می بریم. دستگاه وزارت ما مدام نمایندۀ “عقل” و دستگاه حکومت ما مدام نمایندۀ “پیشاعقل” است. ما اکنون باید ـ یک بار برای همیشه ـ بین این دو با قاطعیت یکی را برگزینیم. قومیت به نظر من بازگشت به “پیشاعقل” است.
این که آقای امین سرخابی ماترک امپراتوری ساسانی را “قوم فارس” می نامند و آن را ناخود آگاه رو در روی “قوم کرد” قرار می دهند و صحنه را برای جنگ اقوام می آرایند برای من در قرن 21 آژیر خطر و دهشتناک است. من وقتی کسی اسید به صورت زنان و دختران می پاشد آن را نشان بارز پیشاعقل می دانم. وقتی کسی می گوید زن شکلات است و باید بسته بندی شود آن را نشان بارز پیشاعقل می دانم. همینطور وقتی کسی ما را به جنگ اقوام و قبایل فرا می خواند آن را نشان بارز پیشاعقل می دانم.
ما تنها و تنها یک راه داریم. یا “عقل” یا “پیشاعقل” .
با احترام
داود بهرنگ
بهرنگ / 18 August 2017
اقای نیكفر هر چند من زیاد مایل نیستم اینجا بحث كنم اما چون شما اینجا نوشته ای من نیز به ناچار به ذكر نكاتی هستم . بیگمان مقصود از وجه متافیزیكال انگونه كه بیشتر به مباحث مذهبی به ماوراطبیعه تفسیر میشود٬ نیست بلکه بیشتر در فلسفه سیاسی به امری ارجاع داده میشود که در آن بدون در نظر گرفتن زیربناهای عینی و انظمامی٬ راهکار یا راهنمای عمل ارائه میدهد. بطوریکه نقد مارکس نیز به هگل در بحث وارونگی ذهن و عین همین بود هرچند خود مارکس نیز آنگونه که من در نوشته ام اشاره کرده ام در مبحث دیکتاتوری پرولتاریا یا انتقال از سوسیالیسم به کمونیسم در همین دام افتاد. نقد من نیز به شما در رابطه با دمکراسی پیشنهادیتان در همین چهارچوب بود. بدین معنا که وجهی متافیزیکال یا به عبارتی استعلایی(transcendental) و وارونه دارد.
امین سرخابی / 18 August 2017
در بخشِ «وجه متافیزیکال دمکراسی در دیدگاه نیکفر» اشاره به نابودیِ فرهنگ و زبانِ یک قومیت کردید. هیچگاه نفهمیدم شمایانی که ادعا دارید ناسیونالیست نیستید، چرا برایتان مهم است که یک فرهنگ از بین نرود؟ اگر از بین برود و همهی ما جذبِ جهانِ انگلیسیزبان بشویم، اشکالش چیست؟
مهران / 17 November 2022