مدرسه با محدود کردن فضاهای مختلف داخل و خارج مدرسه، تغییر و تحول در کلاسهای دانشآموزان و سایر ابزارهای تحت اختیارش، روی روابط بین بچهها تاثیر گذاشته است. گاهی هم این تاثیرات رخ داده ناخودآگاه بوده، اما موضع غالب معلمهای مدرسه باعث شده عمق تاثیرگذاری بر روی دانشآموزان زیاد باشد.
یک.
سال دومی است که در مدرسه به عنوان معلم کار میکنم. ساعت دوازده است و نشستهایم در اتاقی که برای استراحت معلمان در نظر گرفته شده. ناخواسته صحبتهای یکی از مشاوران پایه اول را که در میز کناری نشسته میشنوم. برای چند نفر از معلمهای پایه اول از نگرانیهایش بابت شکلگیری دوستی میان دو دانشآموز میگوید. معتقد است باید خانوادهها در جریان قرار بگیرند و کاری برایشان بکنند تا کار به جاهای باریک نکشیده. دبیر زیست پایه اول، به شوخی میگوید: «شما دو تا موش رو هم که سه هفته کنار هم بندازین، تمایلاتشون تغییر میکنه، چه برسه به آدمیزاد.»
کس دیگری چیزی نمیگوید. آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته و موهایشان را در کار معلمی سفید کردهاند، طوری وانمود میکنند که انگار چیزی نشنیدهاند. مشاور پایه اول حرفش را ادامه میدهد: «یکیشون پریروز اومده بود پیش من مشاوره. جوری شیفتهش شده بود که میگفت هر روز باید ببینَتِش و باهاش حرف بزنه. من فکر میکردم کلاساشون رو جدا کنم همهچی حل شه، ولی اینطوری که بوش میاد ماجرا جدیتر از این حرفهاست…»
مدرسه مجبور است برای انتخاب الگوی مناسب برای تک به تک بچهها برنامهریزی کند. همین هم باعث میشود به اجبار تا جای ممکن تنوع بین فارغالتحصیلانی که میخواهد به خدمت بگیرد، ایجاد کند.
دیگر من هم حرفهایش را نمیشنوم. اضافه میشوم به جمع آنهایی که سن و سالی ازشان گذشته و موهایشان را در کار معلمی سفید کردهاند. ذهنم میرود پیش آن دو دانشآموز که یکیشان آن سال شاگرد من است. دلم هم. چشمهایم را میبندم. خودم را میگذارم جای آنها. تصور میکنم وقتی بفهمند مشاور یا معلمشان درباره دوستی آنها چه میگویند، چه میکنند.
دو.
محمدرضا صاحب کافهای است که هر از چند گاهی به آن میروم. او هم مثل من چند سالی در مدرسهای که فارغالتحصیلش بوده، کار کرده است. چهار سال به بچههای راهنمایی مدرسهشان که در خیابان فرشته است، تئاتر و گرافیک و معماری درس داده.
محمدرضا میگوید، بچههایی که او به آنها درس داده، به خاطر شرایط سنیشان شدیدا دنبال الگو هستند. الگوهایی که در سن چهارده، پانزده سالگی جای هدف در زندگی نوجوانان مینشینند و تمام تلاش بچهها میشود شبیه شدن به الگوهایشان. چیزی که سیستم آموزشی مدرسهای که او دبیر و فارغالتحصیلش بوده است به خوبی میداند و از آن نهایت استفاده را میکند.
از تجربه دانشآموزیاش میگوید که وقتی در سال دوم راهنمایی معلمهای جوانی که خودشان فارغالتحصیلان سابق مدرسهاند، جای معلمهای پیر را میگیرند، چه تغییری در روابط آنها با محیط آموزشی ایجاد میشود. معلمهای جوان، میشوند رفیق بچهها و با آنها زمان زیادی، حتی در محیطی خارج از مدرسه میگذرانند. از کلهپزی گرفته تا خیابانگردی و سینما. معلمهایی که خیلی زود از رفیق تبدیل میشوند به الگوی آنها. الگوهایی که این بار مدرسه، و آن هم کاملا برنامهریزی شده، برای دانشآموزانش انتخاب کرده.
«شما تصور کن معلمت بهت بگه درس بخونی، یا کسی که رفیق و مرادته بهت بگه بشین روزی دو ساعت تکلیفای ریاضیت رو حل کن. شما حرف کدوم رو گوش میدی؟ حالا تو مسائل تربیتی هم همینطور. مدرسه یک سری معلم جوون و پایه میاره که با بچهها رفیق شن و بعدش بچهها خودشون رو شبیه اونها کنن. همین.»
اتفاقی که بعدها برای خود محمدرضا تکرار میشود و این بار آگاهانه تصمیم میگیرد وارد همان سیستم آموزشی شود و نقش الگو را برای بچهها بازی کند. رفاقتی که بین او و شاگردانش شکل میگیرد، حتی پس از پایان دوره معلم بودنش هم ادامه دارد و گاهی مجبور است به تصورات عجیب و غریب دانشآموزها درباره خودش و حریم خصوصیاش پاسخ دهد.
«چند وقت پیش تو استوری ایسنتاگرام یه عکس از کافه گذاشته بودم. یکی از خانمهایی هم که اون روز همکارمون بود، تو تصویر بود. یکی از بچههای مدرسه پیام داده بود، بهتر نیست توی این ایام محرم و صفر، ما هم احوالمون رو نزدیک کنیم به ائمه؟»
البته که این شیوه، نگرانیهایی هم برای سیستم آموزشی دارد. مدرسه همیشه در انتخاب فارغالتحصیلانی که قرار است دبیر، رفیق و مراد این بچهها باشند نظارت دقیق دارد. خط قرمزهای آن هم از سیگار کشیدن، تا شلوار لی پوشیدن و مدل مو و ریش و … را شامل میشود. با این حال باز هم گاهی مدیریت مرکز با فارغالتحصیلهای معلم، به مشکل برمیخورد. مدرسه مجبور است برای انتخاب الگوی مناسب برای تک به تک بچهها برنامهریزی کند. همین هم باعث میشود به اجبار تا جای ممکن تنوع بین فارغالتحصیلانی که میخواهد به خدمت بگیرد، ایجاد کند. این گاهی کار دست مدرسه میدهد.
البته غیر از مدرسه، خود معلمها هم گاهی نگران رابطهشان با شاگردان میشوند. محمدرضا وقتی میدیده کوچکترین رفتارش را الگو میگیرند، برایش ترسناک بوده. مثلا چند هفته از شروع کلاسهایش در مدرسه نگذشته بوده، دیده بچههای هنری مدرسه همه دستخطشان شبیه خط عجیب و غریب او شده. یا لباسی که میپوشیدند.
یکی از دانشآموزهای مدرسه تمایلات متفاوتی نسبت به بقیه داشت و اون رو هم علنی اعلام میکرد، هرچند وقت یکبار مشاور مدرسه اون رو صدا میکرد.
از محمدرضا راجع به موارد خاص میپرسم. این که آیا در سیستم آموزشی مدرسه آنها هم معلمها یا مشاورها وظیفه نظارت به روابط بین دانشآموزها با همدیگر، هستند یا نه. میگوید این درد مشترک تمام مدارس است. شیوه برخورد با آن است که بین مدارس تفاوت ایجاد میکند.
در مدرسه آنها معلمی اگر متوجه مورد مشکوکی میشد، مراتب را به مشاورانی که بالاسر آنها قرار داشتند و در حقیقت مشاور معلمها، دانشآموزان و همزمان اولیا، بودند اطلاع میداد. معمولا هم به خاطر پیشگیری دقیق، مشکلی پیش نمیآمد. مدرسه تمام سعیش را میکرد با تعریف انواع فعالیتهای فوق برنامه، تمام وقت بچهها را پر کند. تقریبا هم موفق بود و هیچ دانشآموزی وقت اضافی نداشت تا بخواهد به دغدغههای جدیدی که بهواسطه رشد فیزیکی برایش پیش میآمد، فکر کند.
سه.
احسان را از دبیرستان میشناسم. به عنوان دانشآموز از راهنمایی وارد مجتمع آموزشیای شده که من در دبیرستان به آن آمدم. حالا دانشجوی ادبیات است و او هم چند سالی است در مقطع راهنمایی همان مدرسهای که درس خوانده، معلم ادبیات است.
خاطراتش را مرور میکند. سال دوم راهنمایی که بوده، مشاوری جدید به مدرسهشان آمده است. مشاور میخواسته برای خودی نشان دادن به مدیر مدرسه هم که شده، کار ویژهای برای مدرسه بکند. تصمیم میگیرد در عرض دو هفته، نمایشگاه دستآوردهای دانشآموزی مدرسه را که هر سال با برنامهریزی طولانی مدت انجام میشده، با همکاری خود دانشآموزان در مدیریت و اجرای نمایشگاه برقرار کند.
برای این کار مجبور میشود محبوبترین بچههای پایه دوم را دور هم جمع کند که احسان هم در آن سالها یکی از آنها بوده. بچههایی که توانایی جذب و فعال کردن باقی دانشآموزان را هم داشته باشند. اکیپی چهار، پنج نفره که به واسطه مدیریت و برگزاری نمایشگاه تشکیل میشود، بعد از برگزاری نمایشگاه هم دوستیشان ادامه مییابد.
گروهی که به شدت به ورود افراد جدید بین خودشان حساس است و از طرفی برای باقی حضور در آن گروه، بسیار جذاب. احسان یادش میافتد که یکی از بچهها را که میخواسته به گروه آنها وارد شود و چند هفتهای پاپی آنها بوده، به شکل بیرحمانهای تنبیه کردهاند.
«پاییز سال سوم با مدرسه رفته بودیم اردوی مشهد. بردنمون استخر. اونجا ما چندتایی دورش کردیم و حسابی آبش دادیم. من گردنش رو گرفته بودم، آرین دستاش رو. کلهش رو هی میکردیم زیر آب در میآوردیم. عین فیلما. بعدِ سه چهار بار تکرار. کلهاش رو که آوردیم بیرون، داشت زار زار گریه میکرد. ازش پرسیدم آدم شدی یا نه؟ کافیته؟ بعد اون برگشت گفت: «حالا راهم میدید تو گروهتون؟». هیچوقت این گناهم رو یادم نمیره. خدا ببخشه من رو.»
بعد از یک مدت این اکیپ باعث میشود روابط دیگر افراد پایه هم تحت تاثیر قرار بگیرد. افرادی که شاید به طور طبیعی هیچوقت دور هم جمع نمیشدند، آن موقع به واسطه مقابله با اکیپ آنها، مجبور میشوند دور هم جمع شوند. گروههایی که تنها وجه شباهت یا وجه رفاقتشان، رقابت با اکیپ آنها است.
سال سوم هم مشاوری دیگر به واسطه هدف دیگری که برای تشکیل گروه داشته، دستهای دیگر شکل میدهد. دستهای که جلسات هفتگی و کوهنوردیهایش بهانهای میشود برای نزدیک شدن افراد به هم. گروهی که این بار نه برای دستیابی به هدفی کوتاه مدت، بلکه آرمانهایی دور و دراز به هم متصل میشوند. افرادی که عضو این گروه میشوند، کم کم روابط دوستیشان با باقی بچهها تحت تاثیر قرار میگیرد و بعدتر، در روابطشان با خانوادههایشان هم اثر میگذارد.
هرچند در نهایت عمر همه این گروهها، چندان طولانی نمیشود و در دبیرستان دیگر آن دستهبندیهای سابق وجود ندارد. هرچند اگر مشاور سال دوم و سوم راهنمایی احسان و هممدرسهایهایش نبودند، ممکن بود روابط دوستی به شکل دیگری در مدرسه اتفاق بیافتد و آدمهایی با آدمهای دیگر همراه شوند.
احسان که حالا چند سالی هم تجربه معلمی دارد، مدرسه و مشاوران را به خاطر تصمیمی که در آن سال و سالهای بعد برای مداخله در روابط بین بچهها گرفتهاند، محق میداند. میگوید به هر حال کنترل نظم و یک دست شدن پایه، هم برای پیشبرد مباحث آموزشی و هم تربیتی میتواند مفید باشد. مشاور هم از طرف مدرسه موظف به انجام مداخلاتی بین روابط افراد است، که نظم بیشتری در پایه برقرار شود.
چهار.
پریسا همرشتهایم است. یک سالی از من کوچکتر است و یک سالی هم دیر به این رشته آمده. بعد از فارغالتحصیل شدن از مدرسه، فقط گاهی برای دیدن معلمهای سابقش به مدرسه رفته و خودش تجربه معلمی یا کار دیگری در مدارس، نداشته. میگوید که در مدرسه آنها هم، مشاوران نگرانیهای مشابه با آنچه من در مدرسه دیده بودم، داشتهاند.
«مثلا یکی از دانشآموزهای مدرسه که تمایلات متفاوتی نسبت به بقیه داشت و اون رو هم علنی اعلام میکرد، هرچند وقت یکبار مشاور مدرسه اون رو صدا میکرد. مشاور بیچاره که به خاطر قوانین مدرسه و جامعه نمیتونست تمایلات اون دختر رو به رسمیت بشناسه، غیرمستقیم بهش میگفته که براش نگرانه و بهتره هر چه زودتر به پزشک مراجعه کنه. دختره هم رندی میکرد و میگفت واضح حرف بزنید که بفهمم منظورتون دقیقا چه مشکلیه.»
هرچند در نهایت هم مداخله مشاور نتوانسته بود روی آن شخص تاثیری بگذارد. با این حال پریسا تعریف میکند که در مدرسه آنها گاهی میشد معلم یا مشاوری بدون آن که بخواهد، باعث تغییر در روابط بین بچهها شود. محدودیت حضور معلم مرد، تا قبل از سال پیشدانشگاهی باعث شده تا نصف دانشآموزهای پایهشان، شیفتۀ دبیر مردی شوند که در سال پیشدانشگاهی به آنها «ریاضیات گسسته» درس میداده.
هرچند معلم را در پیوند روابط عاطفی متعدد با دانشآموزها مقصر میداند، اما معتقد است مداخلهاش در روابط دوستی بین بچهها چندان آگاهانه نبوده. میگوید از صد و خردهای دانشآموز آن سال، شصت نفری به او علاقهمند شده بودند. سر کلاسهای درس همهش صحبت از او بوده و تقریبا همه آنها که مهر او در دلشان افتاده بود، توانسته بودند به واسطه تلفن همراه با او ارتباط برقرار کنند.
«یادمه پنجشنبهها که ما کلاس داشتیم و اون کلاس نداشت و تو خونه بود، ده نفر فقط تو کلاس ما، همزمان داشتن باهاش اساماس بازی میکردن. هرچند دقیقه یه بار یکی به خاطر پیامی که براش اومده بود غش میکرد رو نیمکت. زنگ تفریحها هم که نصف مدرسه داشتن راجع بهش حرف میزدن.»
محدودیت حضور معلم مرد، تا قبل از سال پیشدانشگاهی باعث شده تا نصف دانشآموزهای پایهشان، شیفتۀ دبیر مردی شوند که در سال پیشدانشگاهی به آنها «ریاضیات گسسته» درس میداده.
از رقابتی که بین بچهها برای نزدیکتر شدن به او ایجاد شده بود میگوید. اساماس لطف عامی بود که نصیب اکثر بچهها میشد، هرچند کیفیت و کمیتش برای هر دانشآموز فرق داشت. کسانی هم که در حلقه نزدیکتر قرار داشتند، گاهی تک به تک، عصرها با او به خرید میرفتهاند. آن سال یکی دو نفری هم توانسته بودند به حریم خصوصیتر او وارد شوند. گاهی در خانهاش میخوابیدند و صبح با او به مدرسه میآمدند.
فارغ از تاثیر آن مرد روی اوضاع و احوال تک به تک دخترها؛ معلم گسسته بدون این که بداند باعث شده بود چند اکیپ دوستی قدیمی، از هم بپاشند. کسانی که تا سال قبل تمام زنگهای تفریح وقتشان را با هم میگذراندند، حالا رقیب عشقی هم به حساب میآمدند و تمام وقتِ باهم بودنشان صرف تعریف و فخر فروشی بابت صمیمیتر بودن لحن اساماسی که به یکی از آنها داده، میشد. در آن سال همکلامی آنها با همدیگر جنبۀ دیگری گرفته بود و بیشتر میخواستند از میزان صمیمیمت رابطه خود و دیگران با آن فرد مورد نظر شوند. اکیپی که بعد از پایان پیشدانشگاهی خیلی سریع از هم پاشید.
البته پریسا فقط معلم گسسته یا دانشآموزانی که به خاطر شرایط روحی متزلزل دوران کنکور، دلباخته او شده بودند مقصر نمیداند. به عقیده او سیستم آموزشیای که چند سال اکیدا حضور معلمان مرد را در مدرسه منع کرده هم تقصیر کار است. بهویژه وقتی این منع به یکباره در سالی که شرایط روحی دانشآموزان به واسطه فشارهای آموزشی بیش از حد بحرانی است، برداشته شده و شرایط حسی و روانی دانشآموازن و روابط دوستیشان را تحت شعاع قرار داده است.
پنج.
با چند نفر دیگر هم قرار میگذارم. صحبت میکنم. تقریبا همه وقتی خاطراتشان را مرور میکنند متوجه تاثیراتی میشوند که سوم شخصهای دانای کل، در مدرسه بر روابط آنها یا دیگر دانشآموزان گذاشتهاند. مدرسه با محدود کردن فضاهای مختلف داخل و خارج مدرسه، تغییر و تحول در کلاسهای دانشآموزان و سایر ابزارهای تحت اختیارش، روی روابط بین بچهها تاثیر گذاشته است. گاهی هم این تاثیرات رخ داده ناخودآگاه بوده، اما موضع غالب معلمهای مدرسه باعث شده عمق تاثیرگذاری بر روی دانشآموزان زیاد باشد. حداقل زیادتر از باقی آدمهایی که در دنیای آن سالهای دانشآموزان حضور دارند.
احسان میپرسد: «حالا واسه چی داری اینا رو میپرسی؟ میخوای بگی نباید کسی با کسی کاری داشته باشه؟ مثلا اگر به جای مشاور و معلم، یه راننده تاکسی، یه پزشک، یه مغازهدار یا یه آدم عادی از جنس مخالف که تو خیابون آدم باهاش آشنا میشه، آگاهانه یا غیرآگاهانه میخواست روی روابط بچهها تاثیر بذاره بازم میاومدی اینا رو بپرسی؟»
منبع: مجله روایت، میدان
کلاس اول دبستان بودم روزی من و دوستم دست انداختیم گردن هم دیگر…معلم روانی
ما را به شدت دعوا کرد… بعداً دیدم دوستان دیگرم هم خاطره مشابهی دارند. در حالی که
ما هیچ منظوری نداشتیم و دلیل عتاب معلم را درک نمی کردیم.
سپیده / 19 July 2017