* مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
آنچه در ادامه ميآيد ترجمه بخش کوتاهی از کتاب «درباره عقل پوپوليستي» اثر ارنستو لاکلائو است. مضامين و بخشهاي مختلف اين کتاب کاملاً بههمپيوسته و درهمتنيدهاند. ازاينرو، خواندن تکهاي مستقل از کليت اين متن کار دشواري است، بهويژه اگر آشنايي قبلي با نظريات لاکلائو نداشته نباشيم. اما براي معرفي اين کتاب مهم ناگزير بايد دست به گزينش زد. کتاب حاضر در دست ترجمه است. همچنين ترجمه مجموعه مقالات لاکلائو، که گزيدهاي است از کتاب «رهايي(ها)» و «مباني سخنورانه جامعه» (آخرين کتاب او که پس از مرگش منتشر شد)، در دست چاپ است و به زودي از سوي نشر ني روانه بازار ميشود.
مقوله مرز آنتاگونيستي براي ايفاي نقشي که بدان سپردهايم به چه چيزي نياز دارد – يعني، نقش انديشيدن به جامعه بهمثابه دو اردوگاه تقليلناپذير که پيرامون دو زنجيره همارزي ناسازگار با هم ساختار يافتهاند؟ روشن است که نميتوانيم برحسب شکلي از پيوستگي افتراقي از يک اردوگاه به اردوگاه ديگر برويم. اگر ميتوانستيم، به ميانجي منطق دروني يک اردوگاه خاص به اردوگاه ديگر گذر کنيم، آنگاه سر و کارمان با رابطهاي افتراقي ميبود و مغاکي که دو اردوگاه را از هم جدا ميساخت نميتوانست حقيقتاً عميق باشد. عميقبودن مغاک متضمن ناممکنبودن بازنمايي مفهومي آن است. اين امر همانند آن حکم لاکاني است که ميگويد «رابطه جنسي وجود ندارد»: البته بديهي است که اين گزاره نميگويد مردم با يکديگر روابط جنسي ندارند؛ آنچه ميگويد اين است که دو طرف چنين رابطهاي را نميتوان تحت فرمولي واحد از جنسيتيابي گنجاند. همين امر در مورد آنتاگونيسم صادق است: لحظه دقيق [حضور] مغاک – خود لحظه آنتاگونيستي – از چنگ دريافت مفهومي ميگريزد. مثالي ساده اين نکته را اثبات خواهد کرد.
بياييد تبييني تاريخي را فرض بگيريم که بر طبق دنباله زير جلو ميرود: (1) در بازار جهاني رشد تقاضا براي گندم قيمت آن را بالا ميبرد؛ (2) ازاينرو توليدکنندگان گندم در کشور X اکنون انگيزهاي براي افزايش توليد دارند؛ (3) در نتيجه، آنها شروع به اشغال زمينهاي جديد ميکنند و براي تحقق اين هدف ناچار ميشوند جماعتهاي سنتي دهقاني را سلب مالکيت کنند؛ (4) بدينسان دهقانان نيز راهي ندارند جز مقاومت در برابر اين سلب مالکيت و از اين قبيل. اين شرح حاوي شکافي روشن است: سه گزاره اول بهعنوان بخشي از يک دنباله عيني به صورتي طبيعي از پس هم ميآيند؛ اما گزاره چهارم ماهيتي کاملاً متفاوت دارد: اين گزاره به عقل سليم يا شناخت ما از «طبيعت بشري» متوسل ميشود تا از اين طريق حلقهاي را به اين دنباله بيافزايد که تبيين علمي قادر به عرضه آن نيست. ما با گفتاري مواجهايم که عملاً اين حلقه را در زنجيره خود ادغام ميکند، اما اين ادغام به ميانجي دريافت مفهومي رخ نميدهد.
تشخيص معناي اين شکاف مفهومي دشوار نيست. اگر ميتوانستيم کل مجموعه رخدادها را صرفاً از طريق ابزارهاي مفهومي بازسازي کنيم، آنگاه اين مغاک آنتاگونيستي ديگر نميتوانست عاملي برسازنده باشد. در اين صورت، سويه ستيز و درگيري چيزي نميبود مگر بيان فرعي و حاشيهاي فرايندي زيربنايي و سراپا عقلاني – همچون مکر عقل در فلسفه هگل. بدينترتيب، شکافي پرنشدني تجربه زنده مردم از روابط آنتاگونيستيشان را از «معناي حقيقي» اين روابط جدا ميساخت. به همين دليل است که «تضاد»، در مفهوم ديالکتيکياش، کاملاً عاجز از درک اين نکته است که در يک آنتاگونيسم اجتماعي نزاع بر سرچيست. B ميتواند – به صورت ديالکتيکي – نفي A باشد، اما من فقط از طريق بسط چيزي ميتوانم به سمت B بروم که پيشاپيش، از بدو شکلگيرياش، جزئي از A بوده است. و آنگاه که A و B در قالب Aufgehoben ،C شوند، حتي با روشني بيشتري در مييابيم که تضاد بخشي از يک دنباله ديالکتيکي است که ما بهلحاظ مفهومي تماماً بر آن مسلطايم. اما اگر آنتاگونيسم به مفهومي دقيق عاملي برسازنده است، آنگاه نيروي آنتاگونيستي به فضايي بيروني اشاره ميکند که غلبه بر آن يقيناً ممکن است، ولي اين فضاي بيروني را نميتوان به صورت ديالکتيکي دوباره در اختيار گرفت.
شايد بتوان چنين استدلال کرد که نتيجه فوق فقط محصول اين امر است که ما عينيت را معادل دانستهايم با آنچه در يک کل منسجم بهلحاظ مفهومي قابل درک است، حالآنکه برداشتهاي ديگر از يک قلمرو عيني بيشکاف – مثلاً تمايزهاي نشانهشناختي – در معرض انتقادي مشابه نيستند. براي مثال، تفاوتهاي سوسوري وجود ارتباطهاي منطقي ميان خود را پيشفرض نميگيرند. اين امر صادق است، اما در نسبت با پرسش مورد نظر ما بيربط است. آنچه ما زير سوال ميبريم نفس خود عينيت است و نه کليت قلمرو منطقي. بااينحال پيشفرض تفاوتهاي سوسوري هنوز وجود فضايي پيوسته است که خود اين تفاوتها در متن آنها شکل ميگيرند. اما مقوله آنتاگونيسم برسازنده، يا مقوله مرزي راديکال، درست برعکس، مستلزم يک فضاي درهمشکسته است.
ما بايد در ادامه بحث ابعاد گوناگون اين درهمشکستگي و همچنين پيامدهاي آنها براي ظهور هويتهاي مردمي را بررسي کنيم. در اين فصل من فقط آن ابعادي را مورد بحث قرار ميدهم که به اين درهمشکستکي تعلق ذاتي دارند، و بررسي پرسش ساختهشدن گفتاري «مردم» را به بخش بعد واگذار ميکنم. اجازه دهيد به صحنه آغازين خود بازگرديم: برآوردهنشدن مجموعهاي از مطالبات اجتماعي حرکت از مطالبات دموکراتيک مجزا به مطالبات مردمي همارز را ممکن ميسازد. يکي از اولين ابعاد اين درهمشکستگي آن است که، در ريشههاي آن با تجربه يک فقدان روبرو ميشويم، فقداني که از درون پيوستگي هماهنگ امر اجتماعي سر بر آورده است. نوعي توپُري اجتماع در کار است که در اينجا حضور ندارد. اين امري تعيينکننده است: ساختن «مردم» تلاشي خواهد بود در جهت نامگذاري بر آن توپُري غايب. بدون اين درهمشکستگي اوليه چيزي در نظم اجتماعي – حال اين چيز هر قدر هم که در آغاز حداقلي باشد – هيچ امکاني براي ظهور آنتاگونيسم، مرز يا نهايتاً «مردم» وجود ندارد. اما اين تجربه اوليه فقط نوعي تجربه فقدان نيست. فقدان، همانطور که ديديم، متصل به مطالبهاي است که برآورده نميشود. اما اين امر متضمن آوردن قدرت به درون تصوير است، قدرتي که آن مطالبه را برآورده نکرده است. مطالبه همواره خطاب به کسي است. بنابراين ما از همان ابتدا با شکافي مواجه هستيم ميان مطالبات اجتماعي برآوردهنشده، از يکسو، و قدرتي غير پاسخگو، از سوي ديگر. حال ميتوانيم ببينيم چرا پلبز [يا عوام] خود را پوپولاس، و جزء خود را کل ميانگارد: از آنجاکه توپُري اجتماعي صرفاً معکوس خيالي وضعيتي است که بهمثابه وجودي ناقص تجربه ميشود، آنان که مسئول اين وضعاند نميتوانند جزء مشروعي از اجتماع باشند؛ مغاک ميان آنها رفعناشدني است.
اين بحث ما را به دومين بعد ميرساند. چنانکه ديديم، پيشفرض حرکت از مطالبات دموکراتيک به مطالبات مردمي وجود کثرتي از جايگاههاي سوژه است: مطالبات، که در ابتدا مجزا از هماند، در نقاط متفاوت بافت اجتماعي ظاهر ميشوند و گذر به يک سوژگي مردمي چيزي نيست مگر برقراري نوعي پيوندي همارزي ميان آنها. اما اين مبارزههاي مردمي ما را با مساله جديدي مواجه ميسازد، که به هنگام پرداختن به مطالبات دقيقاً دموکراتيک با آن مواجه نبوديم. معناي چنين مطالباتي عمدتاً توسط جايگاههاي افتراقيشان در چارچوب نمادين جامعه تعيين ميشود، و اين فقط برآوردهنشدن آنها است که ظاهر جديدي بدانها ميبخشد. اما اگر مجموعهاي بسيار گسترده از مطالبات اجتماعي برآوردهنشده در کار باشد، همين چارچوب نمادين رفتهرفته فرو ميپاشد. اما، در اين صورت، مطالبات مردمي هرچه کمتر از پشتوانه يک چارچوب افتراقي ازقبلموجود برخوردار ميشوند: آنها ناچار ميشوند تا حد زيادي، چارچوبي جديد بسازند. و به همين سبب، هويت دشمن نيز به طرز فزايندهاي از بطن نوعي فرايند ساختن سياسي شکل ميگيرد. وقتي در مبارزات محدود، من با شوراي محلي، مسئولان نظام بهداشت، يا مقامات دانشگاه درگير ميشوم ميتوانم نسبتاً مطمئن باشم که دشمن کيست. اما يک مبارزه مردمي متضمن همارزي ميان همه آن مبارزات جزئي است، و در اين حال آن دشمن کلي که بايد تعيين هويت شود بس مبهمتر ميشود. نتيجه آن است که مرز سياسي دروني تعين بس کمتري خواهد داشت، و همارزيهاي دخيل در آن تعين ميتوانند در جهات بسيار مختلف عمل کنند.
ابعاد حقيقي اين عدم تعين را فقط با درنظرگرفتن ملاحظه ذيل ميتوان به بهترين شکل درک کرد. چنانکه ديديم، هيچ محتوايي، به لحاظ وجود تجربي خاصاش، معناي واقعياش را در متن يک فرماسيون گفتاري درج نکرده است – زيرا همهچيز وابسته است به نظام مفصلبنديهاي افتراقي و همارزي که اين محتوا در آن جاي دارد. براي مثال، دالي نظير کارگران ميتواند، در برخي پيکربنديهاي گفتاري، در کل فقط معنايي جزئيگرا و منحصر به يک بخش به خود گيرد؛ درحاليکه در متن گفتارهاي ديگر – که گفتار پرونيستي ميتواند نمونه بارزش باشد – اين دال ميتواند به نام تمامعيار «مردم» بدل شود. نکتهاي که بايد بر آن تاکيد گذاشت آن است که اين انعطاف و تحرک در عين حال متضمن امکاني ديگر است که به لحاظ درک نحوه عمل طيفهاي گوناگون پوپوليستي اهميتي حياتي دارد. باتوجه به تحليل قبليمان، ميدانيم که پوپوليسم متضمن تقسيم صحنه اجتماعي به دو اردوگاه است. پيشفرض اين تقسيم ( چنانکه بعداً به شکلي مفصلتر خواهيم ديد) حضور برخي دالهاي ممتاز است که معناي کل يک اردوگاه آنتاگونيستي را در خود متراکم ميکنند (مثلاً، «رژيم»، «اليگارشي»، «گروههاي مسلط»، و از اين قبيل، براي ناميدن «دشمن»؛ و «مردم»، «ملت»، «اکثريت خاموش» و غيره، براي ناميدن فرودستان ستمديده – چنين دالهايي اين نقش مفصلبنديکننده را، آشکارا، بر اساس زمينهاي تاريخي اخذ ميکنند). اما، در اين فرايند تراکم بايد دوجنبه را از هم تفکيک کنيم: نقش هستيشناختي (ontologic) ساختن تقسيم اجتماعي به شيوهاي گفتاري و آن محتواي تجربي خاصي (ontic) که در شرايطي معين اين نقش را ايفا ميکند. نکته مهم آن است که اين محتواي تجربي ميتواند، در مرحلهاي معين، توانايي خود در ايفاي اين نقش را به کلي از دست بدهد، حال آنکه نياز به اين نقش همچنان باقي است؛ به علاوه – باتوجه به نامعينبودن رابطه ميان محتواي تجربي و کارکرد هستيشناختي – اين کارکرد ميتواند توسط دالهايي اجرا شود که به جبهه سياسي سراپا مخالف تعلق دارند. به همين سبب است که فاصله بين پوپوليسم چپگرا و پوپوليسم راستگرا عرصهاي است مبهم و بيصاحب که ميتوان در جهات گوناگون از آن عبور کرد، و بهواقع نيز چنين شده است.
بگذاريد مثالي بزنم. در فرانسه، به طور سنتي مجموعهاي از آراي اعتراضي چپ وجود دارد که عمدتاً به ميانجي حزب کمونيست ابراز ميشود. اين آرا که فيالواقع صداي حذفشدگان از نظام بودند آنچه را که ژرژ لاوو «کارکرد» مينامد تحقق ميبخشيدند. بنابراين مساله بهروشني تلاشي بود براي خلق نوعي «مردم چپ»، که مبناي آن کشيدن مرزي سياسي بود. با فروپاشي کمونيسم و شکلگيري دم و دستگاهي مرکزگرا که در آن حزب سوسياليست و همپيماناناش تفاوت چنداني با گُليستها نداشتند، شکاف ميان چپ و راست نيز به طرزي فزاينده محو و مبهم شد. اما نياز به يک مجموعه از آراي اعتراضي راديکال بر جا ماند و، از آنجاکه دالهاي چپگرا عرصه شکاف اجتماعي را ترک کرده بودند، اين عرصه به اشغال دالهاي راستگرا در آمد. نياز هستيشناختي به بيان شکاف اجتماعي قويتر از وابستگي تجربي اين شکاف به گفتاري چپگرا بود که، در هر حال، ديگر تلاشي براي ساختن اين شکاف نميکرد. اين امر نهايتاً موجب انتقال شمار قابلملاحظهاي از رأيدهندگان کمونيست سابق به جبههي ملّي شد. به بيان مِني و سورل: «در مورد جبههي ملي فرانسه، آثار بسياري کوشيدهاند نشان دهند که انتقال رأيها به نفع حزب راست افراطي تابع منطقي عميقاً استثنايي بود. ازهمينرو مقولاتي چون «لوپنيسم چپ» و «لوپنيسم کارگري» هر دو از اين امر نشأت ميگيرند که سهم قابلتوجهي از رأيهاي جبههي ملّي متعلق به کساني است که پيش از اين جزء رأيدهندگان کلاسيک چپ، به ويژه حزب کمونيست، بودند. به اعتقاد من خيزش امروزي پوپوليسم راستگرا در اروپاي غربي تا حد زيادي ناشي از همين منطق است. باتوجه به اين واقعيت که موضوع سخن من پوپوليسم است، کوشيدهام اين عدم تقارن ميان کارکرد هستيشناختي و تحقق تجربي آن را در پيوند با گفتارهاي مربوط به تغيير ريشهاي تبيين کنم، اما اين عدم تقارن را ميتوان در ترکيببنديهاي گفتاري ديگر نيز يافت. همانطور که در جاي ديگر استدلال کردهام، زمانيکه مردم با بينظمي ريشهاي مواجه ميشوند، نياز به کشف نوعي نظم در قياس با نظم تجربي واقعي عملاً بدان نياز پاسخ ميگويد اهميتي بهمراتب بيشتر مييابد. دنياي هابزي بهواقع روايتي افراطي از اين شکاف است: ازآنجاکه جامعه رودررو با بينظمي تام است (وضعيت طبيعي)، پس هر کاري که لوياتان انجام دهد – صرفنظر از محتواياش – تا آنجاکه نتيجهاش ايجاد نظم باشد مشروع و موجه است.
منیع : تز یازدهم
لینک مطلب در تریبون