پزشکان به حرفهای بیماران علاقهای ندارند؛ اما مردم هنوز دربارۀ دردهایشان حرف میزنند.
مطالب این بخش برگرفته از «تریبون زمانه» هستند. تریبون زمانه، آنچنان که در پیشانی آن آمده است، تریبونی است در اختیار شهروندان. همگان میتوانند با رعایت اصول دموکراتیک درج شده در آییننامه تریبون آثار خود را در آن انتشار دهند. زمانه مسئولیتی در قبال محتوای این مطلب ندارد.
امروزه دیگر کسی تصور نمیکند که تیرهای درد را خدایی خشمگین پرتاب میکند؛ بلکه خیلی قاطعانه باور دارند که دردْ ناشی از ورود میکروب یا ویروس است. هنگامی که قابلیتهای علم داروسازی برای ریشهکنکردن درد مزمن محدود بود، تحمل درد میتوانست همچون نوعی فضیلت تلقی شود؛ اما باوجود مسکنهای نیرومند، تحمل منفعلانۀ درد تبدیل به نوعی لجبازی میشود. از حیث جسمی، درد را دیگر «فرشتۀ نذیر» قلمداد نمیکنند؛ بلکه درعوض، درد نوعی «دشمن» است که باید با آن جنگید و شکستش داد و این وظیفۀ بیمار و طبیب است که با همۀ سلاحهای نیرومند خود به مصاف آن روند.
در سال ۱۸۱۲ فرانسیس برنی، رماننویس انگلیسی، هنگامی که آمادۀ عمل برداشتن سینه میشد، ترس فزایندۀ خودش را از انجام این عمل بدون بیهوشی توصیف کرد. او دو ساعت تا شروع آن عمل مهیب یا بهقول خودش «آن اعدام» وقت داشت، در اتاقی که قرار بود عمل مزبور در آن صورت گیرد، چرخی زد و «پشتش لرزید». فرانسیس دربارۀ یکی از تلاشهایش برای غلبه بر ترس خویش میگوید: «از سویی به سویی قدم میزدم، تا اینکه تمام احساساتم را خفه کردم و بهمرور تبدیل به انسانی شدم تقریباً احمق و کرخت که هیچ حس و شعوری نداشت.»
هنگامی که هفت مرد، همگی با لباسهای سیاهرنگ، وارد شدند و شروع به پهنکردن دو «تشک کهنه» کردند و آنها را با «ملحفهای کهنه» پوشاندند، برنی «دچار لرزش بیامانی شد که انزجار و ترس او از عملیات آمادهسازی حتی بیش از خود درد در آن تأثیر داشت». وقتی که از او خواستند تا روی تخت دراز بکشد، «برای لحظهای بلاتکلیف» ایستاد: «به این فکر میکردم که آیا نباید یکباره از اینجا فرار کنم؟ به در و به پنجرهها نگاه انداختم. احساس ناامیدی کردم.»
بااینحال چارهای جز تسلیم نبود. جراح دستمالی ململی را روی چهره او کشید و چاقو را به دست گرفت. برنی را «ترسی که ورای هرگونه توصیفی است»، تحلیل برده بود. مینویسد هنگامی که «آن چاقوی فولادین مهیب در سینهام فرو میرفت و رگها، شریانها، گوشت و اعصاب را از هم میدرید، لازم نبود کسی به من بگوید که جلوی گریهات را نگیر. فریادی برآوردم که در تمام طول آن عملیات بیوقفه ادامه داشت. تقریباً تعجب میکنم که آن فریاد هنوز در گوشم زنگ نمیزند! چه جانکاه بود آن رنج».
برنی سه دهه پیش از نخستین استفاده از داروهای بیهوشیِ مدرن، بهعنوان بخشی از علم پزشکی انسانی، عمل جراحی خود را انجام داد. هنگامی که او به ثبت تجربیات خویش نشست، زبانی غنی دربارۀ رنج وجود داشت که میتوانست بر آن اتکا کند. عدۀ بسیار زیادی معتقد بودند که این زبان حامل سرنخهایی است برای فهم علل اصلی اندوه و تألمی که در استعارههای آن متجسم شده است. کتب درسی پزشکی، اطبا را تشویق میکردند تا بیمارانشان را متقاعد کنند که گزارشهای مستوفایی از درد خویش بیان کنند. برای نمونه در سال ۱۷۳۰ پزشک سرشناس، برنارد مندویل بیماری را بهخاطر آورد که از پزشک خویش پرسیده بود که آیا از شنیدن «داستان بسیار ملالتبارِ» درد خسته نمیشود. پزشک وی با متانت و آرامی گفته بود که «داستان شما چنان سرگرمکننده است که حظّ بسیاری از آن بردم. شیوۀ بدیع شما در تعریف ماجرا، بیش از آنچه تصور میکنید، درک مرا از ناخوشی شما عمیق میکند.»
یک قرن بعد، پزشکان دیدگاه متفاوتی دربارۀ روایتِ درد داشتند. پیتر میر لیتم، پزشک خاص ملکهویکتوریا گفتۀ مندویل را برعکس کرد و غر زد که «بیماریِ هر کسی برای خودش جالب است. بیمار میل دارد بسیار بیشتر دربارۀ خودِ بیماری و بسیار کمتر دربارۀ درمان آن صحبت کند». لیتم تأسف میخورد که «در برابر اعضای طبقات بالاتر ما موظفیم تا به داستانهای بیماران گوش بسپاریم»، احتمالاً به این خاطر که پایگاه اجتماعی آنها به ایشان اجازه میهد تا چنین حقی را برای خود قائل شوند. اما وی اعتراف میکرد که «ما معمولاً گزارشهای آنان از دردهایشان را تا جایی که ممکن است، کوتاه میکنیم تا به کار اصلی خود، یعنی معاینه برسیم».
با اختراع کلروفرم در دهۀ ۱۸۴۰ پزشکان این رویداد را بسیار گرامی داشتند؛ چه اینکه «نالهها و فریادهای آسیبدیدگان در زیر چاقوها و ارّههای جراحان همگی خاموش میشد». این چیزی بود که جراح و دندانپزشکی بهنام والتر بلاندل میگفت. بهگفتۀ بلاندل که در ۱۸۵۴ قلم میزد، جراحان اکنون میتوانستند کارشان را «در سکوت و بدون حرکت» به انجام رسانند. داروهای بیهوشی بیماران را تبدیل به پیکرهایی منفعل و ناهشیار میکرد که عاری از حساسیت، عاملیت و علیالخصوص توانایی تکلم بودند.
این تغییرِ جهت، از تشویق انسان دردمند فعّال و حتی حرّاف به تکریم انسان ساکت، حتی در ویرایشهای مختلف یک کتاب درسی نیز آشکار است. برای مثال در نخستین ویرایشهای متن کلینیکیِ معروفِ ویلیام کولسن با عنوان «دربارۀ بیماری مثانه و غدۀ پروستات» که نخستین بار در سال ۱۸۳۸ چاپ شد و چند ویرایش دیگر از آن تا سال ۱۸۵۶ انتشار یافت، به مخاطبان گفته میشود که انسانِ گرفتارِ سنگ کلیه درد شدیدی را متحمل میشود: «تکانخوردنهای دلیجان برای وی غیرقابلتحمل است… هرچقدر این مصیبت بیشتر میشود، عمل ادرارکردن مکررتر و عذابآورتر میشود. دردی که به دنبال این عمل میآید بسیار شدید است. بیماران از درد به خود میپیچند و دندانهایشان را به هم میسایند.»
همین را با بخش مشابه در ویراست سال ۱۸۸۱ کتاب مقایسه کنید:
«تکانخوردنهای دلیجان علائم بیماری را افزایش میدهد… بهموازات اینکه سنگ در کلیه بزرگتر میشود، عمل ادرار مکررتر و دردآورتر میشود و درد یا ناراحتی در انتهای قضیب مداوم و شدید میشود.»
نسخۀ متقدم بر «مصیبت» رنجکشیدن تمرکز داشت؛ اما در نسخۀ بعدی، «علائم بیماری» بیطرفانهتر توصیف میشود و «رنجکشیدن» به «درد یا ناراحتی» فروکاسته میشود. دیگر اینطور نیست که بیماران «از درد به خود بپیچند و دندانهایشان را به هم بسایند»؛ بلکه صرفاً درد بیشتری میکشند.
«کمرنگشدنِ» جنبههای عاطفی و زیباشناختیِ زبان کلینیکی از آن زمان ادامه یافته است و تجربۀ ذهنی درد، هرچهبیشتر به حواشی گفتمان پزشکی رانده شده است. بهکارگیری معیارهای قیاسیدیداری۱، یعنی خطی که قطب ابتدایی آن را «بدون درد» و قطب انتهایی آن را «بدترین درد قابلتصور» تشکیل میدهد، بالکل نافیِ اهمیت روایتهای جزئینگرانه است. در همین حال، «تصویرسازی تشدید مغناطیسی کارکردی» یا امآرآی کارکردی۲ این وعده را میدهد که انسان فاعلِ دردمند را کاملاً از میان بردارد: از فرد نمیخواهند صحبت کند و حتی نمیخواهند به چیزی اشاره کند. درد چیزی بیش از «یک وضعیتِ تغییرکردۀ مغزی» نیست. روایتهای پیچیدۀ درد که متعلق به دورههای متقدمتر بود، قاطعانه به فراموشی سپرده شدهاند.
اما آیا واقعاً فراموش شدهاند؟ شاید «کمرنگکردن» روایتهای درد، یکی از علائم عُجب و تکبر کلینیکی است که شیوۀ عینی ارتباط بیمار با دردش را مغفول میگذارد. بهعبارتدیگر، اطبا دیگر به چیزی گوش نمیدهند؛ اما مردمِ دردمند هنوز هم صحبت میکنند. آنچه در اینجا خاصه برانگیزنده است، آن است که استعارهها و قیاسهایی که آنها برای تشریح احساس خود از آن استفاده میکنند، در طول زمان دگرگون شده است.
در تمام ادوار، درد همچون موجودی مستقل وصف شده است. دردْ «میهمانی بدعنق» است، «هیولا» ست، مزاحم است، چاقویی است که میبرد، سگی است که گاز میگیرد و آتشی است که میسوزاند. اما زبان مذهبی غنی درد که در سدههای گذشته رایج بود، اکنون تا حد بسیار زیادی از میان رفته است. برای مسیحیانِ سدۀ نوزدهم و پیشازآن، انجیل روایتهایی بیحدوحصر از تألم را از ایّوب گرفته تا یونس و از مزامیر داود گرفته تا ارمیا مهیا میساخت. گذشته از همۀ اینها، مسیحیان به رنجهای مسیح اشاره میکردند تا دربارۀ درد خویش سخن بگویند. برای آنها تنها کافی بود تا «به تمثال قدسی وی که خون و عرقش باغ جتسیمانی۳ را گلگون کرد، دخیل بندند» و التماس کنند که «مرا ببخشد خدایی که تو را گرفتار درد کرد… بشنو صدای این دعاگوی بلادیده را «ای مصلوب، خواست تو اجابت میشود، نه خواست من»».
امروزه دیگر کسی تصور نمیکند که تیرهای درد را خدایی خشمگین پرتاب میکند؛ بلکه خیلی قاطعانه باور دارند که دردْ ناشی از ورود میکروب یا ویروس است. هنگامی که قابلیتهای علم داروسازی برای ریشهکنکردن درد مزمن محدود بود، تحمل درد میتوانست همچون نوعی فضیلت تلقی شود؛ اما باوجود مسکنهای نیرومند، تحمل منفعلانۀ درد تبدیل به نوعی لجبازی میشود. از حیث جسمی، درد را دیگر «فرشتۀ نذیر» قلمداد نمیکنند؛ ازاینرو بهمثابۀ چیزی دانسته نمیشود که باید از آن بهعنوان سازوکاری برای احیای معنوی بهره گرفت یا با اقتدا به جلجتا۴ آن را از سر تسلیم تحمل کرد. بلکه درعوض، درد نوعی «دشمن» است که باید با آن جنگید و شکستش داد و این وظیفۀ بیمار و طبیب است که با همۀ سلاحهای نیرومند خود به مصاف آن روند. چیرگی استعارههای نظامی در روایتهای درد و «خاطرات بیماری» در دورۀ معاصر از اینجا نشئت میگیرد؛ مانند جنگی شخصی (۱۹۷۹) نوشتۀ کرنلیوس و کاترین مورگان رایان، یا پیروزی در نبرد با شیمیدرمانی (۱۹۸۸) نوشتۀ جویس اسلیتن میچل.
نظامهای اعتقادی سکولار نیز ضربهای مهلک به تصور زندگی پس از مرگ زدند. ازاینرو این ایده نیز تضعیف شد: دردی که در زندگی اینجهانی تحمل میشود، میتواند نوعی تضمین باشد برای درامانماندن از تحملِ رنج در جهان دیگر. درنتیجه درد تبدیل به واپسین یورش به هویت یک فرد شده است. زیاد میشنویم که بیمارانِ گرفتار دردهای مزمنْ درد را اینگونه توصیف میکنند: «دشمن… باورنکردنی… بدون دلیل… چرا باید این اتفاق برای من بیفتد؟» یا چیزی که «باید از انسان به دور باشد… باید بر آن غلبه کرد». ازآنجاکه هیچ «خویشتن»ی۵ وجود ندارد که از مرگِ جسمْ جان به در بَرد، هرگونه ابتلای فرد در اینجا و اکنونِ همین دنیا بسیار تألمبار است.
علیرغم این رویکرد سکولار جدید به درد، خودِ بیماران نیز در سخنوری دربارۀ درد خویش چیزی کم نمیگذارند. بگذارید مثالهایی از ادبیات پزشکی، حقوقی و آکادمیکِ چند دهۀ پیش از عصر حاضر بیاوریم، زمانی که چندان هم دور نیست: بیماری که از دو پا فلج شده بود، توضیح میدهد که احساس میکرده گویی «دستهای مار» در حال «لولیدن» در سرینش بودهاند. بیمار دیگری درد را اینگونه توصیف میکند: «همانند مطالبۀ مالیات از سوی محصل مالیاتی علیاحضرت ملکه». زنی که پس از قطع دستش درد عضو خیالی۶ را تجربه کرده بود، به این نتیجه رسیده بود که حس این درد به «حبابها و کفهای شامپاین» میماند. مردی که گرفتار درد مزمن کمر بود، میگفت: «کمرم چنان درد میکرد که احساس میکردم گریپفروت بزرگی را روی گودی کمرم گذاشتهاند.» حتی خلاقانهتر از همۀ اینها سخنان زنی بود که میگفت هنگام سردرد حس میکردم «انگار یک کاسه ذرتِ بوداده دارد پشتِ پیشانیام ترقترق میترکد».
کودکان خردسال نیز زبان نمادین پرمایهای دربارۀ درد دارند. ممکن است آنها دردشان را اینگونه توصیف کنند: «جنگی توی شکمم»، «یه عالمه ضربۀ محکم»، «بدجنس»، «برفک»، «اوف»، «بامزه است»، «سنجزدن»، «مثل خوردنِ زهرِ مار»، و «مثل اینکه پشهها دوروبرم چرخ میزنند» یا چنانکه کودکی ششساله با شیوایی بیان کرده است: «هر وقت که درد گوشهام شروع میشه، خندهام گُم میشه و احساس بدی دارم.» شاهدانِ این داستانهای درد بهگونهای فطری معنای آنها را درک میکنند.
تمایز اصلی میان دوران برنی و روزگار ما آن است که استعارههای بیماران اغلب کنار گذاشته میشوند؛ مگراینکه صنف پزشکان به آنها توجه کنند و بهاینترتیب این استعارهها فعال شوند. این مسئله بیماران را خاموش نکرده است. بیماران عصر ما همانند مردمان دردمند سدههای پیشین، میخواهند بدانند که «چه مشکلی» پیش آمده است و فهمی از انفصال میان «من» و «دردم» به دست آورند و تجارب خود را به دیگران انتقال دهند.
این سرشتِ ذاتاً اجتماعیِ درد سرنخی را به دست میدهد برای فهم اینکه چرا در جوامع انسانی حرفزدن دربارۀ درد این اندازه مهم و درواقع ضروری است. به همین دلیل است که برنی از خواهر خود اِستر میخواست تا حدیث جراحی سینۀ او را از زبان قلم خودش بشنود، نه از زبان دیگران. وی دریافته بود که «تو از همان لحظۀ نخست که از مصیبتی آگاه میگردی که مرا گرفتار خویش ساخته است، تپشهای قلب مهربانت افزون میشود تا دریابی که این درد چقدر است و در چه وضعیتی قرار دارد و چگونه میتوان آن را از میان برد». از نظر برنی، آگاهبودن دیگران از درد شما، سبب میشود کسانی که عاشقشان هستید، مانند خواهر خود او، به شما نزدیکتر شوند.
سخنگفتن دربارۀ درد راهی است برای تقویتکردن پیوندهای میان اشخاص: هنگامی که مردم «همراه» محبوبان خویش «رنج میکشند»، به نزدیکی خویش با آن افراد گواهی میدهند. شاهدان دردِ دیگران اغلب نوعی عذاب درونی را تجربه میکنند. این ممکن است باعث شود با دردمندان صمیمیت بیشتری احساس کنند. این چیزی است که کِلِر تیسدال در خاطراتش که مربوط به جنگ جهانی اول است، به آن اشاره میکند. تیسدال که پرستار بود، اذعان میکند که «در شهر ایپر، در آتش دردِ ازدستدادن برادرِ محبوب و دوستداشتنیاش میسوخته است؛ و به همین دلیل شفقتِ کمی نسبت به آلمانیها داشته است.»
باوجوداین، یک روز کِلِر مسئول مراقبت از چند زندانیِ آلمانی، در راه رسیدن به بیمارستان میشود. «پسری بسیار جوان که رنگ به رخسار نداشت» و یکی از پاهایش مجروح شده بود، به او نگاه میکرد و زیر لب میگفت: «درد، درد». تیسدال دربارۀ این موقعیت مینویسد: «ذرهای از یخ سرد نفرت در قلب من… گرم و آب شد، هنگامی که آن پسر آلمانی رنگپریده به من نگریست و تنها کلمۀ انگلیسی را که میدانست بر زبان آورد: «درد».»
بیش از نیمقرن پیشتر، پزشکی بهنام ساموئل هنری دیکسن در کتابش با عنوان جستارهایی دربارۀ زندگی، خواب، درد و مسائل دیگر (۱۸۵۲) این موضوع را با قوت بیشتری مطرح کرد: «بدون دردکشیدن هیچ نوع همدردیای در کار نخواهد بود». وی نتیجه میگیرد: «نیز تمامی پیوندهای نیکوتر و مقدستر میان آدمیان دیگر وجود نخواهد داشت.» کمترین مزیت درد این است که بیانگر پیوندِ شکنندۀ ما با دیگران است و یادآور نیاز ما به کسانی است که پیرامونمان هستند.
در اواخر سدۀ بیستم و بیستویکم، اجتماعات همدردان بهوسیلۀ اینترنت تقویت شده است. مردمان دردمند با احساس اینکه پزشکانشان (که اگر منصف باشیم، برای «رسیدگیِ» «مؤثر» به بیمارانشان با فشاری بیحدوحصر مواجهاند) آنها را خوار میدانند یا مغفول میگذارند، رو به رسانههای اجتماعی و اجتماعات آنلاین آوردهاند. این مکانها زبانی را در اختیار بیماران مینهد که بهوسیلۀ آن، درد خویش را بیان کنند. این مکانها بیماران را قادر میسازد تا این درد را با دیگران در میان گذارند و اجتماعاتی را برای آنها فراهم میکند که در آن احساس میکنند به تجارب آنها وقعی نهاده میشود. «حضور جسمانی»، اصطلاحی که رواندرمانگر سوئیسی، مدراد بوس در دهۀ ۱۹۷۰ جعل کرد، افراد دردکشیده را قادر میسازد تا در فضای سایبری، خودشان را هم از تنگناهای جغرافیا خلاص سازند و هم از رژیمهای قدرت پزشکی و داغی که جامعه بر پیشانی آنها میزند.
همچنانکه فرانسیس برنی در اوایل سدۀ نوزدهم دریافت، نوشتن دربارۀ تجربۀ دردش به او این امکان را داد تا به مبارزه با رسمی برخیزد که از بیمارانِ در معرض عمل جراحی میخواست تا صبورانه، زجرکشیدن را تاب آورند. بهویژه از زنان میخواست تا دربارۀ سرطان سینۀ خویش سکوت اختیار کنند. وی به این واقعیت مباهات میکرد که وقتی جرّاحش پرسید چه کسی این سینه را هنگامِ عملِ جراحی نگه میدارد، پاسخ داده: «خودِ من، آقا!». وی با ثبت تجاربش و تشویق خواهر و دوستانش برای انتشار داستان خود، میتوانست از عاملیت اجتماعی برخوردار شود و نیز خاطرۀ رنجکشیدن خویش را بزداید.
روایت برنی از درد به او این امکان را داد تا اجتماعاتی برای همدلی را در مقابله با آثار منزویکنندۀ رنج ایجاد کند. خوشبختانه این کار همچنان ادامه مییابد؛ زیرا امروزه نیز مانند آن دوران، شیوههای خلاقانهای که از رهگذر آن، مردمانِ دردمند تجاربشان را بیان میکنند، سرنخهای مهمی برای کشف معناهای ناگفتهای به دست میدهد که آنها به رنجِ خویش میبخشند. به کسانی که در اطراف آنها هستند نیز رهنمودی جدی برای فهم میزان نیاز آنان به کمکْ عرضه میدارد.
منبع فارسی: ترجمان
پینوشتها:
* جوئنا برک (Joanna Bourke) استاد تاریخ در کالج برکبک کالج دانشگاه لندن است. وی نُه کتاب منتشر کرده است که آخرین آنها عبارت است از داستان درد: از دعا تا مُسکنها که در ژوئن ۲۰۱۴ منتشر شده است.
[۱] Visual Analog Scales
[۲] Functional Magnetic Resonance Imaging or fMRI
[۳] Gethsemane: باغی در اورشلیم در پایۀ کوه زیتون که بهباور مسیحیان، عیسیمسیح «شام آخر» را شبِ پیش از خیانت یهودا در آن صرف کرد.
[۴] جلجتا هم نام تپهای است که حضرت عیسی را روی آن مصلوب کردند و هم به تجسم مصلوب شدن حضرت عیسى جلجتا گویند.
[۵] self
[۶] phantom limb: این توهم که عضو قطعشده از بدن همچنان به بدن متصل است و مانند دیگر اعضا حرکت و احساس دارد.
از مطرح کردن این بحث ممنونم.
مقاله ی
سلامتی به مثابه فضیلت
از ایوان ایلیچ
در مورد همین نکته نگاهی عمیق داشته است:
http://eco-literacy.net/health-as-a-virtue/
و البته برای بحث زیربنایی ی بیشتر نگاه کنید به همین سایت با جستجوی ایوان ایلیج
و
سایت عدم خشونت : مقاله ی بلند “هم کلامی ایوان ایلیچ و مجید رهنما”
goo.gl/SQDKOw
ghkeshani.com
منظور از ایوان ایلیچ، لنین رهبر شوروی نیست .
علی رضا / 24 October 2016