فعالِ حقوق شهروندی، آل شارپتون، ماجرا را در این جمله خلاصه کرده است: «اسکار مثلِ کوههای راکی شده: هر چه بالاتر بروی، همهچیز سفید و سفیدتر میشود!» اسنوپ داگ گستاخانهتر گفته است: «گور پدر این جایزۀ لعنتیِ منسوخِ بردهدارانه!» در واکنشی به این عکسالعمل سیاسی، شارلت رمپلیگ، نامزدِ بهترین بازیگر زن گفته است که این نوع بازنمایی از آکادمیِ اسکار، «نژادپرستی علیهِ سفیدها است». استیو مککوئین بهعنوانِ تنها کارگردانِ سیاهپوستی که در طول تاریخِ اسکار، جایزۀ بهترین فیلم را برده، احساس مسئولیت کرده است که در این باره حرف بزند.
گاردین — استیو مککوئین میگوید: «درست مثلِ اوضاعِ امتیوی در دهۀ هشتاد است. باورتان میشود که در آن زمان در برنامههای امتیوی عمدتاً هنرمندانِ سفیدپوست را نشان میدادند و بعد که ساعت از یازده شب میگذشت، برنامههایی با حضور سیاهپوستها پخش میشد؟ میتوانید تصور کنید که این اتفاق امروز بیفتد؟ چیزی شبیه این دارد در فیلمهای سینمایی رخ میدهد.»
مککوئین فیلمی برای پخش ندارد و هنوز نمیتواند حرفی دربارۀ پروژههای بعدیاش با بیبیسی و اچبیاُ بزند. در واقع، فقط دلش میخواهد دربارۀ مسئلۀ اسکار حرف بزند و این واقعیت که هیچ بازیگر سیاهپوستی در جایزۀ امسالِ آکادمی اسکار، حتی نامزد نیز نشده است و این البته دومین سال است. اسپایک لی گفته است که از شرکت در مراسم امسال خودداری خواهد کرد و بعد از آن با محکومکردنها، ناسزاها و هشتگِ «اسکار زیادی سفید است»، ماجرا تبدیل شد به بحرانی پیشبینینشده برای برجستهترین جایزۀ سینمایی جهان. فعالِ حقوق شهروندی، آل شارپتون ماجرا را در این جمله خلاصه کرده است: «اسکار مثلِ کوههای راکی شده: هر چه بالاتر بروی، همهچیز سفید و سفیدتر میشود!» اسنوپ داگ گستاخانهتر گفته است: «گور پدر این جایزۀ لعنتیِ منسوخِ بردهدارانه.» بهعنوانِ واکنشی به این عکسالعمل سیاسی، شارلت رمپلیگ، نامزدِ بهترین بازیگر زن گفته است که این نوع بازنمایی از آکادمیِ اسکار، «نژادپرستی علیه سفیدها است». استیو مککوئین بهعنوانِ تنها کارگردانِ سیاهپوستی که در طول تاریخِ اسکار جایزۀ بهترین فیلم را برده است، احساس مسئولیت کرده است که در این باره حرف بزند.
«بهشکل امیدوارکنندهای، وقتی مردم به این بیست سال گذشته نگاه میکنند، مثلِ این است که دارند آن کلیپِ دیوید باوئی در سال ۱۹۸۳ را میبینند.» مککوئین به کلیپی اشاره میکند که بعد از مرگِ باوئی در فضای مجازی بسیار دستبهدست چرخید. در این کلیپ، باوئی طی مصاحبهای، بهشکلِ محترمانه انتقاد میکند که امتیوی هنرمندانِ سیاهپوست را بد بازنمایی میکند و ادامه میدهد: «من حتی نمیخواهم بیستسال طول بکشد. من را ببخشید. من دلم میخواهد دوازده ماه دیگر که نگاهی به عقب میکنم، بگویم این نقطۀ عطفی بود و خدا را شکر که ما این وضع را اصلاح کردیم.»
این فضایی آشنا برای هنرمندان و فیلمسازان است. در سال ۲۰۱۳، وقتی «دوازده سال بردگی» داشت جایزه درو میکرد و در اوجِ توجه عمومی بود، گزارشگرِ هالیوود، در حولوحوشِ مراسم اسکار، میزگردی را با حضورِ مککوئین و شش کارگردانِ دیگر برگزار کرد که همگی مرد و سفیدپوست بودند. در بینِ آنها الکساندر پین، جیسن ریتمن و بِنِت میلر، کارگردان «مانیبال» هم حضور داشتند. وضعِ خیلی دشواری بود. مخصوصاً وقتی که میزبانِ میزگرد با لحنِ آن کمدین، آلن پارتریج، پرسید: «همۀ شما مرد هستید، از بین شما فقط یک نفر جزء اقلیتها است. استیو، این موقعیت چطور است؟» مککوئین با حملهای هیجانی به نبودِ تنوع در هالیوود عکسالعمل نشان داد: «وضعِ شرمآوری است! اصلاً نمیشود باور کرد! مثلِ توهم است!» وقتی حرفش را تمام کرد، مصاحبهکننده پرسید: «هیچکس نمیخواهد حرفی در این باره بزند؟» همه بهشکل عجیبی مکث کردند. بعد ریتمن گفت: «من وارد این بحث نمیشوم.» درست مثل این بود که مککوئین روی میز بالا آورده باشد که البته اگر استعاری نگاه کنیم، همینکار را هم کرده بود!
«وسطِ کاری!» این چیزی است که مککوئین با بهیادآوردنِ حرفِ ریتمن میگوید: «وسطِ کاری! مگر میتوانی در دنیایی زندگی کنی که با دنیایِ بقیه فرق داشته باشد؟ من فکر نمیکنم این مسئله مربوط به «سیاهان» باشد. من آن را مسئلۀ همهمان میدانم. برایم عجیب است که مردم میخواهند آن را مسئلۀ سیاهپوستها بدانند. درست مثلِ این میماند که دربارۀ نقشِ زنها در فیلم حرف بزنیم. این مسئلۀ خودِ من هم هست. مسئلۀ همه است. دربارۀ «ما» است». با تأکیدِ دوباره میگوید: «ما؛ نه من.»
بعد از جاروجنجالی که این چند هفته به وجود آمد، آکادمی اسکار معذرتهایی خواسته است و وعدههایی برای اصلاح داده است؛ اما مککوئین هم با نظرِ لی موافق است که آکادمی اسکار «جایی نیست که نزاع اصلی در جریان است». مککوئین میگوید: «میشود دربارۀ درصد حضور هر گروه از مردم در اعضای آکادمی و پسزمینۀ جمعیتشناختی و اینجور مسائلِ آنها حرف زد؛ اما مسئلۀ اصلی، در فرایندِ ساختنِ فیلم است. مدیرانِ استودیوها، کمپانیهای تلویزیونی و شبکههای کابلی تصمیم میگیرند که چه فیلمهایی ساخته شود و چه فیلمهایی ساخته نشود. این تازه شروعِ کار است. این ریشۀ مسئله است.»
ماجرا نه به بازیگران محدود میشود، نه کارگردانها، بلکه در پرسنلِ صنعتِ فیلمسازی و «زیر خط تولید» هم جاری است. «اگر به پشتِ صحنه بروید، میبینید عینِ ژوهانسبورگ در سال ۱۹۷۶ است.» او میگوید: «من دو فیلمِ انگلیسی ساختهام: «گرسنگی» و «شرم» و در کارهای پشتصحنه هرگز آدمِ رنگینپوستی ندیدم؛ هیچکس، نه یک سیاهپوست، نه یک آسیایی، هیچکس. درست میبینم؟ سلام! اینجا چه خبر است؟ خیلی عجیب است!»
وقتی مککوئین برای ساختنِ «دوازده سال بردگی» به ایالات متحده آمد، اصرار داشت که نگذارد اینجا هم همان اتفاق بیفتد؛ مخصوصاً در فیلمی که اصلاً دربارۀ بردهداری است. «من در جلسهای صراحتاً گفتم: ببینید، من نمیتوانم این فیلم را در وضعی بسازم که پشتِ دوربین، غیر از خودم دیگر هیچ صورتِ سیاهپوستی پیدا نمیشود. ما لازم است که افرادِ خاصی را استخدام کنیم. من این را خیلی روشن گفتم و این آدمها را اضافه کردند.» دو افریقاییامریکایی بهعنوانِ دستیار کارگردان در موقعِ مقرر استخدام شدند.
قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم، مککوئین افسار مصاحبه را در دست گرفت: از من پرسید اهل کجا هستم و چطور کارِ روزنامهنگاری را شروع کردهام؟ گویا قبل از اینکه بخواهد حرفی بزند، میخواست بداند من اهل کجا هستم. چیزِ شگفتآوری نبود؛ علیرغم اینکه بهشخصه برخوردِ دوستانه و گرمی با من داشت، معمولاً مککوئین را بهعنوان کسی میشناسند که شخصیتی تندوتیز دارد. برای مثال وقتی در یکی از گفتوگوهای رادیویی بیبیسی حاضر شد، میزبانِ او از مهربانی و فداکاری او متعجب شد و با صدای بلند از خودش پرسید که چرا دربارۀ او جورِ دیگری فکر میکرده است؟ مککوئین جواب داد: «من سیاهپوستم، به این چیزها عادت کردهام.»
ما در کافهای کنارِ رودخانه در آمستردام دیدار کردیم، نزدیکِ محلِ زندگیِ او. آنجا قرارِ ۴۵دقیقهای ما بیش از دو ساعت طول کشید. او مختصر و مثلِ مصاحبههای سؤالوجوابی حرف نمیزد و موضوعات را با خودش تکرار میکرد و وقتی راهِ بهتری برای توضیحدادنِ جوابهایش پیدا میکرد، برمیگشت، دوباره بحث میکرد و معذرت میخواست که به این در و آن در زده است. اما سؤالهایی را که از او میپرسیدم، با شور و حرارت جواب میداد. وقتی برای سؤال بعدی آماده میشد، معمولاً میگفت: «شلیک کن!»
برایم جای تعجب بود که میگفت «مسئله دربارۀ اسکار نیست»! کارش بعد از بردن اسکار فرقی نکرده بود؟
«آه، چرا. معلوم است. ماجرا دربارۀ فرصتها و قابلیتها است. اینطوری است که از فردا بلند میشوی و میبینی همه یکجورِ دیگری به تو نگاه میکنند. اما من همیشه همان راه خودم را رفتهام. ممکن است دیگران بیشتر تغییر کنند؛ ولی من نهچندان.»
پس بردنِ جایزۀ اسکار، به او اجازۀ آن را نداد که به آن اتاقهای فرماندهی دست پیدا کند؟ آنجایی که «نزاع واقعی در جریان است»؟
«باید کسی در اندازۀ اسپیلبرگ باشی، باید همقدِ تارانتینو باشی تا زورت به آنها برسد. من در آن گروه جایی ندارم؛ حتی نزدیکِ آنها هم نیستم.» مککوئین حالا با چند کمپانی فیلمسازی و استودیو رابطۀ خوبی دارد؛ اما نه در آن حد. «ممکن است با کسی خیلی صمیمی باشی؛ ولی کار که به جای باریک بکشد، میرسیم به نقطۀ اصلی. آنها موفقیت میخواهند و این چیزِ کمی نیست!»
اگر فرداروزی مککوئین رئیس یک استودیو شود، چه کارهایِ متفاوتی خواهد کرد؟
«به مردم فرصت بیشتری بدهیم تا بتوانند فیلمهای جذاب بسازند؛ فیلمهای درخشان.»
واژۀ «فرصت» خیلی تکرار میشد. بااینوجود، خودِ مککوئین شاهدِ زندۀ هنرمندی است که در نبود وحشتناک فرصتها به موفقیت رسیده است. زندگینامۀ او را دیگر همه میدانند. در خانوادهای از طبقۀ کارگر در لندنِ غربی به دنیا آمد. هیچ موفقیتی در مدرسه به دست نیاورد؛ چراکه خوانشپریشی داشت. در سیزدهسالگی، درس را رها کرد و «کارگر یدی» شد؛ مثلِ خیلی از همکلاسیهای افریقاییکارائیبیِ دیگرش. تاسِ بخت به ضررش میچرخید. موفقیتش را چطور ارزیابی میکند؟
جواب میدهد: «من میتوانستم طراحی کنم. مثلِ فوتبالیستی که میتواند شوت بزند یا مثلِ بوکسورها. بههرترتیب، یکجور استعدادِ خام بود. واقعاً هیچکس در این راه به من کمک نکرد. به خودم گفتم: «خب، این کاری است که میتوانی از پسش بربیایی. همین یک کاری که میتوانستم بکنم، مرا تربیت کرد. توی مدرسه چیزی نیاموختم؛ بلکه توی هنر یاد گرفتم.»
از استعدادهای دورۀ بچگی تا بردنِ جایزۀ اسکار، راه درازی است. فکر میکنم چیزهای بیشتری برای گفتن دربارۀ آن هست.
مکث کرد و در فکری عمیق فرو رفت.
«من بدجوری دنبالش بودم. انگار مجبور بودم. میفهمی؟ نمیدانم. من چندان آدم خوششانسی نبودم؛ ولی از فرصتهایی که به دست آوردم، استفاده کردم.»
همیشه میدانستی دنبال چهچیزی هستی؟
«میخواستم هنرمند شوم. همین!»
نمیخواستی فیلمساز شوی؟
«نمیخواهم این دوتا را از هم سوا کنم. مثلِ شعرگفتن و رماننوشتن است.»
دوباره از او پرسیدم. چیزهای بیشتری غیر از استعدادِ صرف در میان نبود؟ احساس کردم مثلِ کارآگاهی شدهام که از مظنونی استنطاق میکند. جواب داد: «پوستکلفتی. پوستکلفتی و دویدن. یا باید غرق میشدم یا باید شنا میکردم. غیر از این است؟ برای من، اینجور بود که یا باید به بالارفتن ادامه میدادم یا فرو میرفتم. باید صبر میکردم یا خودم را بالا میکشیدم. پلیسها آماده بودند که دستگیرت کنند و زندانها چشمبهراه بودند که حبست کنند. خیلیها میخواستند کمک کنند تا فرو بروم؛ اما اگر بخواهی بالا بروی، هیچکسی پیدا نمیشود که کمکت کند.»
یک لحظه حرفش را قطع کرد: «صبر کن. آیا این چیزها دربارۀ من است یا…»
خب، دربارۀ هر دوتایش. آیا مطمئن است که کارش اصول و قواعدِ خودش را نشان میدهد؟
گفت: «آه، خدایا، باشد. اصلاً تو رئیسی» چای نعناع دیگری سفارش داد. کار بعدی او اقتباسی است از اثر پرفروشِ لیندا لاپلانته دربارۀ جریاناتِ جناییِ بیوهها در دهۀ ۱۹۸۰ که در آن، بیوهها دست به سرقت مسلحانۀ محلِ زندگی شوهرانی میزنند که آنها را رها کرده و رفتهاند. هنوز دارد آن را مینویسد و برای امتحان، کمی هم فیلمبرداری کرده؛ اما هنوز بازیگران را انتخاب نکرده است. روی دو مجموعۀ تلویزیونی هم کار میکند. یکی در ایالات متحده و دیگری در بریتانیا، ردپایی از هر دوی آنها در این گفتوگو هم بود.
سریال بریتانیایی، حولوحوشِ قبرستانی در لندنِ غربی اتفاق میافتد و زندگیِ خانوادهای افریقاییکارائیبی را بین سالهای ۱۹۶۸ تا ۲۰۰۵ دنبال میکند. قرار است از بیبیسی پخش شود و برای مککوئین خیلی مهم است: «این داستان، خیلی انگلیسی است. دلم میخواهد مادرم بتواند دکمۀ تلویزیون را بزند و تماشایش کند.»
پروژۀ امریکایی یکی از سریالهای اچبیاُ است. طرحِ آن را قبلاً ریخته است و قهرمانِ آن یک افریقاییامریکاییِ جوان است که به بالاترین سطوحِ زندگی در منهتن دست پیدا میکند. نقش آن را یک نابازیگر بر عهده خواهد داشت: «مزۀ این زندگیِ جدید را میچشد؛ ولی دوباره به آن زندگیِ قبلی پرتاب میشود و دوباره بالارفتن را شروع میکند.»
چند سال پیش، یکی از بازیگرانِ فیلم «گرسنگی» داستانِ آن صحنۀ بیوقفه و معروفِ هفدهدقیقهای در فیلم را برایم تعریف کرد. در این صحنه دو بازیگر، دو طرفِ میزی نشستهاند و هفده دقیقه با هم حرف میزنند. آن بازیگر برایم میگفت که مککوئین توصیههای عجیبی به ما میکرد. «مثلاً اول گفت فکر کنید یکی از شما جورج فورمن است و آن دیگری محمد علی. بعد از چهار برداشت، گفت خب، حالا یکیتان دین مارتین باشید و آن یکی فرانک سینارتا. بعد گفت میخواهم یکخورده مثلِ خداها بازی کنید.» مککوئین این خاطرهها را به یاد نمیآورْد و فقط خندید. اما گفت که به کار با بازیگرها عشق میورزد. «خدایا، مسئله، آدمهایی هستند که میخواهند انعکاسِ انسانیت باشند. من خیلی به آنها احترام میگذارم. عالی است.»
بعضی از فیلمسازان از شلیککردن توی فیلمشان میترسند. ترجیح میدهند همه چیز قبل و بعدِ ماجرا روشن باشد. برخی دیگر، مثلِ هیچکاک، فکر میکنند که باید با بازیگر «مثل گاو رفتار کرد»! مککوئین برعکس این جریان است: «باید دنبالِ شکوفهدادن باشی، ببینی چطور چیزی میبالد. در اولین صحنهای که با لوپیتا گرفتیم، من دیدم او چطور طلوع کرد. قلبم باز شد. درست مثلِ این بود که پروانهای را گرفته باشی. انگار سحر و جادو کنی. برای دیدنِ اینچیزها باید اعتمادبهنفس داشته باشی که پرواز کنی. چیزی را پیدا کنی که قبلاً اصلاً از وجودش در خودت خبر نداشتهای.»
مککوئین در زندگیاش هم مانندِ فیلمهایش، هیچوقت تماماً به نص وفادار نمیماند. «شوخیتان گرفته؟ مسئله دربارۀ لحظه است؛ دربارۀ موقعیت. این تنها راهِ فیلمساختن است.»
به همین خاطر است که به موسیقیدانها حسادت میکند. میگوید: «وقتی در سطحِ مشخصی باشی، هرچه دلِِ تنگت بخواهد، میتوانی بکنی؛ ولی وقتی فیلمساز باشی، باید چشمِ امید بدوزی که یکی پیدا شود و برای چیزی که میخواهی، پول خرج کند. مسئله بر سر آزادی است. این چیزی است که دلم میخواهد به آن برسم: آزادی، وسعت و امکانِ خطاکردن.»
از او دربارۀ دوستیاش با کِین وِست پرسیدم. او کسی است که گویا با او خویشاوندیِ روحی دارد. آدمِ همهچیزتمام و کلهخرابی است که از تجربهکردن هراسی ندارد. مککوئین برای وِست، فیلمِ کوتاهِ موزیکال ساخته، با او برای مجله مصاحبه کرده و در جشنِ ازدواجش با کیم کارداشیان حضور داشته است. دلم میخواهد بدانم آیا مککوئین دنبالِ بودجههای کلانتر، اسمهای پرآوازهتر، حلقۀ سلبریتیها و موفقیتهای بیشتر هست یا نه. خیلی میخواهم دربارۀ وِست فضولی کنم.
«کدام دوستِ من خیلی معروف است؟» با صدای بلند سؤالم را تکرار میکند. «کین، ممم.. مایکل [فاسبندر]، لوپیتا.. همینها. رابطهام با کین تماماً کاری است. با کین غیر از کار و ایدهها دربارۀ هیچچیز حرف نمیزنیم. کین هنرمندِ جدیِ خیلی شایستهای است. او اصلاً من را فیلمساز نمیشناخت. یکبار در سال ۲۰۱۳ برای نمایش کارم آمد و بعد صدایم کرد. سه ساعت با هم قدم زدیم. حس جالبی بود.»
بدونِ اینکه خودمان بفهمیم، گفتوگوی ما شبیهِ یکی از فیلمهای او شد. سؤالهایی که از پیش آماده کرده بودم، فقط نقطۀ آغازی بود برای صحبتهایی که خودش جلو رفت، برگشت، مسیر قبلی را قطع کرد و از ناکجا سر درآورد. کمی بعد از شروع مصاحبه، دستگاهِ ضبطِ صدایم را خاموش کردم. ساندویچ سفارش دادیم و از همه چیز حرف زدیم: موسیقی، فیلم، انگلستان، کسری بودجه و آموزشوپرورش. چقدر غمانگیز بود که فهمیدم پدر و مادر او هیچوقت پول نداشتهاند که او را به مدارس هنری بفرستند. هرجا که به بحثِ مرتبطی میرسیدیم، میگفت خب، از اینجا ضبط کن. «مصاحبه» رسماً شش بار به پایان رسید؛ ولی دوباره بحث ادامه یافت. بااینحال، ویرایشکردن و تبدیلِ آن به متنی منسجم، چیزی نبود که او دغدغهاش را داشته باشد.
او نمیخواست متنِ ویرایششده را ببیند؛ چون از لحنِ صدایش خوشش میآید. ماجرا برعکس است. او میخواست چیزی بگوید، ولی نمیدانست دقیقاً چه میخواهد بگوید. درنتیجه، هردوی ما در این متن حاضریم. «من دوست ندارم فقط حرف بزنم. این چیزِ خیلی مهمی است. مسئلۀ «ما» است. دوباره میرسیم به نقطۀ اول. این مسئلۀ سیاهپوستان نیست. مسئلۀ سفیدها هم نیست. مسئلۀ همۀ ما است. چطور میخواهیم محیط و جامعه و خودمان را بهتر کنیم؟ بگذار دستبهکار شویم. بگذار درستش کنیم. خیلی مسخره است. دعوای اصلی که اینجا نیست… هست؟»
منبع: ترجمان