این نوشته، بخشی از کتاب بایار است. او در این بخش توضیح میدهد چگونه دربارۀ کتابهایی حرف بزنید که اسمشان را شنیدهاید، اما هیچوقت ذرهای از آنها را نخواندهاید. او با مثالزدنِ شخصیت یک کتابدار در رمانی از موزیل، بحث خود را ادامه میدهد و میگوید: وقتی میتوان دیدگاهی کلی دربارۀ کتابها داشت، خواندن کتاب خاصی فقط اتلاف وقت است.
بوک براوز — نخواندن روشهای مختلفی دارد و رادیکالترینشان این است که لای کتابی را هم باز نکنی. هر خوانندۀ مفروضی، هرقدر هم که خودش را وقف خواندن کند، ناچار از بخش زیادی از آنچه چاپ میشود، غافل میماند؛ پس این نوع از نخواندن، در واقع روشی اولیۀ ما در رابطه با کتابهاست. نباید فراموش کنیم که حیرتآورترین خوانندگان هم فقط به بخش ناچیزی از کتابهای موجود دسترسی دارند. در نتیجه، اگر فرد نخواهد از گفتگو و نوشتن کلاً خودداری کند، همیشه مجبور خواهد بود دربارۀ کتابهایی اظهار نظر کند که هرگز نخوانده است.
اگر این گرایش را به حد نهایی خود برسانیم، به نخوانندهای مطلق میرسیم که هرگز لای هیچ کتابی را باز نمیکند، اما کتابها را میشناسد و با اعتماد به نفس از آنها صحبت میکند. مثل آن کتابدار در رمانِ مرد بیخاصیت که شخصیتی مکمل در رمان موزیل۱ محسوب میشود، اما کسی است که به خاطرِ موضعِ رادیکال و دفاعِ جسورانهاش از این موضع، برای بحثِ ما اهمیت دارد.
رمان موزیل در اوایل قرن گذشته و در کشوری به نام کاکانیا اتفاق میافتد. کاکانیا استعارۀ طنزآمیزی از امپراتوری اتریش-مجارستان است. در این کشور، جنبشی میهنپرستانه به نام «اقدام موازی» به راه افتاده است تا برای سالگرد تاجگذاریِ امپراتور جشنی پرشکوه برگزار کند. هدف از این جشن ارائۀ نمونهای رهاییبخش به دیگر جهانیان است. بنابراین رهبران اقدام موازی که موزیل آنان را همچون خیلِ آدمهای احمقی تصویر میکند که مثلِ عروسک خیمهشببازیاند، کلاً بهدنبال «ایدههایی رهاییبخش» هستند و مدام از آن حرف میزنند، اما در عباراتی بسیار گنگ؛ چون در واقع، کوچکترین تصوری ندارند که اینچنین ایدهای چیست و چطور میتواند نقش رهاییبخش خود را فراتر از مرزهای کشورشان ایفا کند.
یکی از مضحکترین رهبران جنبش ژنرال استام است (این نام در آلمانی به معنی «لال» است). استام مصمم است پیش از دیگران این ایدۀ رهاییبخش را کشف و بهعنوان پیشکش به معشوقهاش دیوتیما تقدیم کند. دیوتیما هم یکی از افراد برجستۀ اقدام موازی است. استام میگوید «یادت میاد، مگه نه؟ فکرهام رو کردم و اون ایدۀ آزادیبخش خفنی رو که دیوتیما میخواست، پیدا میکنم و به پاش میریزم. از قرار معلوم، ایدههای فوقالعاده زیادن، اما فقط یکیشون میتونه فوقالعادهترین باشه -منطقیه، مگه نه؟ – پس موضوع اینه که باید این عقاید رو به ترتیبِ فوقالعادگیشون اولویتبندی کنیم.»
ژنرال که مردی کمتجربه در حوزۀ ایدهها است و حتی نمیداند چطور با آنها وَر برود، چه برسد به اینکه راهی برای ایدهپردازیِ جدید بلد باشد، تصمیم میگیرد به کتابخانۀ سلطنتی – آن چشمۀ جوشان افکار تازه- برود تا با کارامدترین روش، «از منابع اطلاعاتیِ رقبایش اطلاع پیدا کند» و «ایدۀ رهاییبخش» را کشف کند.
در کتابخانه، این مرد را که آشنایی چندانی با کتاب ندارد، در غربتی عمیق فرو میبرد. او که افسری نظامی است، عادت کرده که همیشه در موضع سلطه باشد، اما حالا با گونهای از دانش مواجه شده که هیچ جایگاه ویژهای برایش قائل نیست، هیچ جایی نیست که روی آن بایستد: «ما در میان ردیفهای آن انبار عظیمِ کتاب قدم زدیم، شما که غریبه نیستید، راستش خودم را خیلی خودم را درگیر نکردم؛ ردیف کتابها از رژه توی پادگان که بدتر نیست. با این حال، یکخورده که گذشت، نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و کمی حسابوکتاب کردم و به جوابِ غیرمنتظرهای رسیدم. میدانید، قبلاً فکر میکردم که اگر روزی یک کتاب بخوانم، طبیعی است که خیلی خسته شوم، اما بالاخره یک روز باید اینها را تمام کنم و آن وقت، حتی اگر بعضی از کتابها را هم از قلم انداخته باشم، باز در دنیای روشنفکری جایی دارم. اما فکر کن کتابدار چی به من گفت؛ همینطور که بیهدف داشتیم با هم قدم میزدیم؛ ازش پرسیدم توی این کتابخانۀ درندشت چند تا کتاب دارند. گفت سهونیم میلیون جلد. تازه رسیده بودیم به کتاب هفتصدهزارم و من همینطور داشتم توی ذهنم محاسبات میکردم؛ جزئیاتش بماند، خلاصه بعداً توی دفتر کارم، با مداد و کاغذ حساب کردم و دیدم دههزار سال طول میکشد تا نقشهام را عملی کنم.
رویارویی با این حجم بینهایت کتابها، اصلاً آدم را به خواندن تشویق نمیکند. وقتی با این همه کتاب مواجه میشویم که به خاطر تعداد بالایشان تقریباً همهشان ناشناخته باقی میمانند، چطور میشود به این نتیجه نرسید که حتی یک عمر مطالعه هم بیفایده است؟
خواندن بیش و پیش از هر چیز دیگری، نخواندن است، حتی اگر پای صبورترین خوانندگان در میان باشد که عمر خود را صرف این کار میکنند. برداشتن و باز کردن یک کتاب، همزمان به معنی موضعگیریِ مخالف در قبالِ خواندن است. چون این کار یعنی برنداشتن و باز نکردن تمام کتابهای دیگر جهان.
مرد بیخاصیت به این مسئله میپردازد که سواد فرهنگی چطور با خواندنِ بینهایت در تعارض است، البته راهکار هم ارائه میکند، همان راهحلی که کتابدار برای کمک به ژنرال استام میگوید. کتابدار توانسته بود در میان میلیونها جلد کتاب موجود در کتابخانهاش، اگر نگوییم تمام کتابهای جهان، راه خود را پیدا کند. سادگی تکنیک او شاهکار است: «وقتی دید دست از سرش برنمیدارد، به خودش تکانی داد و آن شلوار گشادش را بالا کشید و شمرده شمرده و با تأکید، طوری که انگار میخواهد راز بزرگی را فاش کند، گفت: «ژنرال! اگر میخواهید بدانید چطوری همۀ کتابهای اینجا را میشناسم، باشه، بهتان میگویم: دلیلش این است که من هیچکدامشان را نخواندهام.» ژنرال از رفتار این کتابدار عجیبوغریب خیلی تعجب میکند؛ کتابدار آگاهانه از خواندن خودداری میکند، نه به دلیل اینکه به فرهنگ علاقهای ندارد، بلکه برعکس، به این خاطر که کتابها را بهتر بشناسد: «فکر نکنید حرف کمی زدم، جدی میگویم! اما وقتی دید من چقدر حیرت کردهام، خودش توضیح داد که رمز موفقیت هر کتابدار خوب، این است که بهجز چیزهایی که بر عهدهاش هست، یعنی عناوین و فهرست کتابها، هیچ چیز نخواند. هر کی که حواسش نباشد و شروع کند به کتاب خواندن، دیگر کتابدار نیست. چون اجباراً چشمانداز کلیاش را از دست میدهد.»
– من که نفسم درست بالا نمیآمد، گفتم: «یعنی شما هیچوقت کتاب نمیخوانید؟»
– نه، فقط فهرستها را میخوانم.
– آخه، مگه دکتری ندارید؟
– چرا که دارم. توی دانشگاه درس میدهم، استاد کتابداریام. میدانید، علم کتابداری رشتۀ خاصیه که آخرش هم بهتان مدرک میدهند. ژنرال، فکر میکنید چندتا سیستم مختلف برای مرتبسازی و حفاظت از کتاب، فهرستبندی عناوین، اصلاح اطلاعات ناشر و اطلاعات اشتباه در صفحۀ عنوان و اینجور چیزها وجود دارد؟
بنابراین کتابدارِ موزیل مراقب است که درگیرِ کتابهایی که باید از آنها نگهداری کند نشود، اما برعکسِ آنچه به نظر میرسد، نه با کتابها دشمنی دارد، نه نسبت به آنها بیتوجه است. بلکه، به دلیل عشق سرشارش به کتابها -تمام کتابها- است که در انتخاب و ترجیح یک کتاب بر دیگر کتابها بسیار دودل میماند، زیرا میترسد علاقۀ وافر به یکی موجب بیتوجهی به سایرین شود.
به نظر من، حکمتِ کاری که کتابدارِ موزیل میکند، در این عقیده ریشه دارد که باید چشمانداز را حفظ کرد. آنچه او دربارۀ کتابخانهها میگوید به طور کلی درباره سواد فرهنگی در معنای عام هم صدق میکند: کسی که سرش را توی کتاب میکند، دارد خود را از مجموعهای حقیقی و شاید از خودِ خواندن محروم میکند. پس با توجه به تعداد کتابهای موجود، در اینجا لزوماً با یک انتخاب مواجهایم، چشمانداز کلی یا یک کتاب بهتنهایی؛ و خواندن چیزی نیست جز اتلاف انرژی در تلاشی دشوار و زمانبر برای تسلط بر کلیت.
خردمندیِ این موضع، بیش از همه به اهمیتی برمیگردد که برای کلیّت قائل است، در این اعتقاد که برای اینکه حقیقتاً بافرهنگ باشیم، باید به جای آنکه به جمعآوری تکهپارههای دانش مشغول شویم، باید به جامعیت روی آوریم. بهعلاوه، جستجوی کلیت، نوع نگاه ما را به هر کتاب تغییر میدهد و میتوانیم فراتر از فردیت آن گام برداریم و به سراغ روابطی که با سایر کتابها دارد برویم.
اعتقاد به چشمانداز که نقشی مرکزی در استدلال کتابدار دارد، در سطح کاربردی ثمرات قابل توجهای برایمان خواهد داشت. درک درونیِ همین مفهوم است که سبب میشود برخی افرادِ برجسته بدونِ هیچ مشکلی از پسِ موقعیتهایی بربیایند که امکان داشت آشکارا در آنها به بیفرهنگ و ابتذال متهم شوند.
همانطور که فرهیختگان میدانند (و متأسفانه، غیر فرهیختگان نمیدانند)، فرهنگ فراتر از هر چیز دیگر، تشخیصِ موقعیت است. فرهیختگی یعنی نخواندن هیچ کتاب خاص و تواناییِ یافتن نظام ارتباطات بینِ کتابها که بدین منظور لازم است بتوان جای هر عنصر را در ارتباط با دیگران تعیین کرد. اهمیت چیزهایی که توی کتاب نوشته شده، کمتر از چیزهای بیرون آن است یا میتوان گفت، درون کتاب همان چیزی است که در بیرون است، زیرا آنچه درون کتاب مهم تلقی میشود، کتابهای دیگرند.
پس، اهمیتی ندارد که انسان فرهیختهای تابهحال کتاب نخوانده باشد، زیرا هرچند اطلاع دقیقی از محتوای آن ندارد، شاید به خوبی جایگاهش را بشناسد، به عبارت دیگر بداند رابطهاش با سایر کتابها چیست. این تفکیک محتوای کتاب و جایگاه آن کاری مبنایی است، چون همین مبناست که سبب میشود آنهایی که از نظر فرهنگی اعتماد به نفس دارند، بدون هیچ مشکلی دربارۀ هر مسئلهای اظهار نظر کنند.
برای مثال، من هرگز اولیسِ جویس را نخواندهام و احتمالاً در آینده هم نخواهم خواند. پس تا حد زیادی با محتوای کتاب بیگانهام؛ اما با محتوایش، نه با جایگاهش. البته محتوای کتاب عمدتاً همان جایگاه آن است. بنابراین وقتی در گفتگویی از اولیس نام برده میشود، من هیچ مشکلی ندارم، زیرا میتوانم جایگاه آن را با دقت نِسبی در ارتباط با دیگر کتابها تعیین کنم. مثلاً میدانم که این کتاب بازگویی ادیسه است، که در قالب جریان سیال ذهن روایت شده و کل وقایع در یک روز در دوبلین اتفاق میافتد و غیره. در نتیجه، اغلب به خود میآیم و میبینم دارم تلویحاً دربارۀ جویس صحبت میکنم، بدون ذرهای اضطراب.
اطلاعات کتابشناختی:
بایار، پییر، چگونه دربارۀ کتابهایی حرف بزنید که تا به حال نخواندهاید، انتشارات بلومزبری امریکا، ۲۰۰۷
پینوشت:
[۱] Musil