مادری عمیقترین تجربه عاطفی من بود اما من نمیخواهم درباره چیزهای خوبی که با تولد فرزندم تجربه کردم حرف بزنم. روزی را به یاد دارم که متوجه زندگی محدود خودم شدم. زمان کم میآوردم، روزهایم از هیجان خالی بود، روابطم محدود بودند و زندگیام معطوف به تامین نیازهای کودکم بود. من خسته بودم و یک روزهایی واقعا حوصلهام سر میرفت. چطور ممکن بود با وجود این همه تکاپو برای فرزندم که بخش زیاد زندگیام را شکل داده بود و محتوای زندگیام را عوض کرده بود، باز هم احساس کسالت کنم؟ جواب این سوال برای من سخت نبود. من میدانستم که زندگیام نقص دارد و راهی که میروم اشتباه است، فقط بلد نبودم خودم را از شرایطی که برای خودم ایجاد کرده بودم رها کنم.
خیلی زود به نقطه فرسودگی رسیدم. مادری کردن باعث فرسودگیام شده بود. انرژی و اشتیاقم را از دست دادم. چشمانداز زندگیام محدود به مراقبت و رشد کودکی به شدت وابسته به مادر بود. هدفهایم کوچک بودند، چون نیازهایم را نادیده میگرفتم. واقعیت این بود کهآدم سالمی نبودم. اوضاع جسمیام واقعا بد بود، استرس و کمبود خواب داشتم، توی آینه هم خودم را نگاه نمیکردم. شاید ظاهرم آشفته نبود اما برق چشمهایم رفته بود و کسالت توی صورتم موج میزد. خودم را در این وضعیت دوست نداشتم؛ هرچند که شعار میدادم اولویت زندگی من این بچه است و همه اینها فدای یک خنده شیرین اوست، اما هرچقدر بیشتر به بچه میرسیدم فرسودهتر، خستهتر و ناامیدتر میشدم.
چرا خسته میشدم؟
من با خودم تعارف ندارم، برای همین به جای انکار وضعیت روحی و جسمیام سعی کردم دنبال ریشههای مشکلم باشم. فکر میکنم اولین چیزی که مرا به این مرحله رساند، تصورات و انتظارات غیر واقعیای بود که بسیاری از آنها را آموخته بودم. تعریف بسیاری از ما درباره مادری کردن مبتنی بر واقعیت نیست. مجموعهای از «بایدها»، وظایف مادری را تعیین و مادر خوب را تعریف میکنند:
« مادر خوب باید به نیازهای همه اعضای خانواده توجه کند»
« مادرها باید مراقب همه چیز باشند»
« مادری که به فکر خودش است خودخواه و تنبل است»
« مادرخوب نباید عصبانی و ناراحت شود»
من فکر نمیکنم هیچ کدام از این ها، انتظاراتی واقعی و درست باشند، در حالی که بیشتر آدمها آن را تائید میکنند.
از طرف دیگر، من بیش از اندازه به ایدهآلها اهمیت میدادم. هنوز هم میخواهم همه چیز به بهترین نحو انجام شود و گاهی احساس میکنم اگر اینطور نباشد به اندازه کافی خوب نیستم. این طرز فکر آدم را در دام فرسودگی میاندازد. دکتر وینیکوت، روانشناسی که در سال ۱۹۵۰ مفهوم «مادر کافی» را مطرح کرده، معتقد است تلاش برای مادر خوب بودن ممکن است ناشی از کمبودی در کودکی باشد. اگر به هر دلیلی نیازی در کودکی ما تامین نشود، بعید نیست که در بزرگسالی و در مقام پدر یا مادر تلاش کنیم جلوی هر اشتباهی را بگیریم تا بهترین باشیم.
علاوه بر این من نمیتوانم تاثیر رسانهها را در عملکرد و رفتار خودم نادیده بگیرم. هر روز به شیوههای مختلف انواع و اقسام پیامها در مورد مادرهای خوب را دریافت میکردم. آنها تصویر مادری کردن را در ذهنم مخدوش میکردند. بارها تلاش میکردم طبق دستورالعملهای پیشنهادی پیش بروم تا مادر بهتری باشم. اما بالاخره به این فکر کردم که از کجا معلوم این تصویر نمایشی از مادرهای خیلی خوب واقعا عملی باشد؟ من میتوانستم به جای یاد دادن زورکی حروف انگلیسی به بچه یک سالهام، کتابم را بخوانم و اجازه بدهم او همه دفتر نقاشی را پاره کند و تمام برگهای دستمال کاغذی را از جعبه بیرون بکشد.
راه مواجهه با این انتظارات غیر واقعی این بود که من فرق بین مادر خوب و کافی و یک مادر افراطی را بفهمم. از آن به بعد سعی کردم هر وقت احساس بدی داشتم آن را بنویسم و دیدگاه واقعی خودم را هم ثبت کنم. به آنها فکر میکردم و برای پیدا کردن روش درست وقت میگذاشتم. پیدا کردن روش درست، اغلب زمان بر بود چون باید با مشورت، تعمیق و مطالعه به ان میرسیدم. اما چیزی بود که در هر صورت ارزش تلاش کردن را داشت.
کار غیر ممکن
مساله فقط این نبود که من تصورات اشتباهی درباره مادری داشتم. مادر بودن به خودی خود هم شغلی فرسایشی است؛ به ویژه اگر قرار باشد همه مسئولیتهای یک خانواده را به عهده بگیریم.
ما اعتقاد به همکاری مشترک زن و مرد در خانه داریم اما در عمل خیلی از مسئولیتهای رسیدگی به خانه و نگهداری از بچه به عهده من بود. ظاهر ماجرا این بود که همسرم در کارهای خانه همکاری میکند اما او فقط وقتی از او کمکی میخواستم همراهیام میکرد. در دو سالگی فرزندمان، ما هر دو بیرون از خانه کار میکردیم اما فکر کردن به شام شب وظیفه من بود. برنامه شستوشوی لباسها به عهده من بود وب رای جارو کردن و گردگیری برنامه میریختم. همسرم نمیدانست بچه به چه تعداد لباس نیاز دارد و باید دقیقا چه چیزهایی برایش تهیه کنیم، اگر بچه نیاز به تعویض پوشک یا لباسش داشت، همسرم آن را بدون درخواست مستقیم انجام نمیداد.
این هم یک فهرست دیگر از کارهایی که همیشه مدیریت و برنامه ریزیاش با من بوده و همسرم گاهی مسئولیتی را در آن پذیرفته است:
ـ رسیدگی به آموزش کلی بچه؛ من بهتر از نحوه آموزش فرزندم با خبر بودم. میدانستم او چه چیزهایی یاد گرفته و چه چیزهایی را باید یاد بگیرد.
ـ فعالیتهای کودک؛ نیاز کودک به بازی و فعالیتهای آموزشی را من تشخیص میدادم. مثلا تصمیم برای آموزش زبان دوم، ورزش، فعالیتهای مهدکودک و تفریحات ضروری.
ـ زمان ویزیت دکتر، برنامه واکسن زدن، کنترل میزان رشد قد و وزن و مصرف داروها را به پدر اطلاع میدادم.
ـ ما هیچ وقت درباره ایمن سازی محیط خانه با هم حرف نزدیم. این کاری بود که خودم به تنهایی انجام دادم.
ـ دعوت از مهمانها، رفتن به تعطیلات تابستانی، برگزاری جشن تولد، ایدههای ویژه برای اولین سالهای تولد فرزند، خریدن هدیهها و بسیاری از این موارد همیشه به پیشنهاد من انجام میشد.
همینطور که میبینید، وظایف و فعالیتهای مادری زیاد و گسترده بودند اما واقعا ضرورتی نداشت که من مسئولیت تمام این کارها را به عهده بگیرم. این کارها به ظاهر ساده میآیند اما وقت گیر و خسته کننده هم هستند و معمولا هم کامل انجام داده نمیشوند.
وقتی نمیتوانستم کارم را خوب تمام کنم، خسته می شدم، غر می زدم، گاهی نیمه کاره رهایش میکردم یا از ناتوانی خودم گله میکردم. مایوس بودم، چون مادر ناکارآمد و بی کفایتی به نظر میآمدم. عجیب اینکه هیچ کس نمیگفت شستن ظرفها، پختن غذا و تدارک مهمانی و سفر جز وظایف مادری نیستند و مجموعهای از وظایف مشترک همه اعضای خانوادهاند. هر چند که ما فکر میکردیم همینطور است، اما در عمل این اتفاق نمیافتاد.
در این شرایط مجبور بودم اولویت بندی کنم و در نهایت این نیازها، علاقهمندیها و خواستههای من بودند که بین انبوهی از کارهای ظاهرا ضروری نادیده گرفته میشدند. بین شستن ظرفها، خواباندن بچهای که گریه میکند، خواندن کتاب مورد علاقهام، ورزش کردن و دوش گرفتن باید کدام موارد را در اولویت قرار میدادم؟
بالاخره توانستم بین باور و رفتارم سازگاری ایجاد کنم. با همسرم حرف زدم و از او خواستم منتظر درخواستهای عاجزانه من برای همکاری و همراهی نباشد. مسئولیت خانه و مراقبت از فرزندش را به عهده بگیرد. خیلی هم کار سادهای نبود، چون هر دوی ما فراموش میکردیم که از عاتهای قبلی دست بکشیم.
همین که توانستم این بار سنگین را عادلانه تقسیم کنم جنبههای دیگری از زندگیام نمایان شد. فهمیدم برای تغییر اوضاع روحیام نیاز به معاشرت بیشتر دارم. دیگران به من کمک کردند تا از روزمرگی بیرون بیایم. ارتباطهای گسترده باعث شدند به خودم بیشتر توجه کنم، با دوستانم وقتی برای تماشای فیلم پیدا میکردم، انگیزه مطالعه داشتم و روابط گستردهام انرژیهای از دست رفته را به من باز میگرداندند. من خوش شانس بودم، چون دوستان خوبی داشتم که همراهیام میکردند تا از چرخه معیوب و کسالت بار زندگیم بیرون بیایم.
شما هم اگر شرایط من را تجربه کردهاید و میخواهید اوضاع را تغییر بدهید، برای شروع این چند قدم را بردارید:
ـ خودتان را انکار نکنید. احساس فرسودگی میکنید؟ بپذیرید و سعی کنید مشکل را حل کنید.
ـ فرسودگی با افسردگی همراه است. اگر علائم افسردگی را متوجه شدهاید ابتدا آن را درمان کنید.
ـ مراقب بدنتان باشید. بی توجهی به سلامت جسمی اوضاع روحیتان را بدتر میکند. سه راهکار طلایی سلامت این است که خوب بخورید، خوب بخوابید و ورزش کنید.
ـ گفتوگوهای مخرب تنهایی را بس کنید. وقتی احساس فرسودگی میکنید، همیشه در ذهنتان شرایط بد را تکرار میکنید: «من بدبختم»، «من خستهام»، « کسی به فکر من نیست»، «دیگر تحمل ندارم». این فکرهای دائمی کمکی به تغییر وضعیت نمیکنند. به تغییر مثبت برای حال بهتر و زندگی شادتر فکر کنید.
سلام
مقاله بسیار مفیدی بود. از شما سپاسگزارم. من هم وضعیتی مشابه شما دارم با این تفاوت که حرف زدن با همسرم که بسیار هم مهربان است بی فایده است. چون وی هرگز کمک کردن بدون درخواست را یاد نگرفته است. برای اینکه این مساله را بیاموزد ما ده سال پس از ازدواج بچه دار شدیم تا او آمادگی کمک و تقسیم کار را داشته باشد اما هرگز این اتفاق نیفتاد و من که واقعن دوست داشتم بچه داشته باشم با علم به این که دست تنها خواهم بود این کار را کردم. حالا بعد از 5 سال باز هم بعضی وقت ها تلاش می کنم تقسیم کار را به او گوشزد کنم اما حاصل کار انجام نشدن کارها و پدید آمدن کدورت بین ماست. برای همین برای حفظ محیط آرام خانه ناچارم بار همه چیز را خودم بر دوش بکشم به امید اینکه بچه ها بزرگ شوند و آنها تقسیم کار را یاد بگیرند و باری از دوشم بردارند.
آذر / 23 July 2015
تجربه مشابه آذر را دارم،همسر من اصلا اهل کمک کردن نیست، مثل بچه باید از او کمک بخواهم تا شاید
کمک کند،یک بار هم راحت گفت مسئول بچه تو هستی، در حالی که انتظارات او مدرن
است، مثل کارکردن زن اما اصلا کمک نمی کند….خاطرات بدی از دوره ای که تمام وقت
کار می کردم دارم…انتظار دریافت کمک باعث کدورت می شد.
افرا / 23 July 2015
بچه دار شدن حماقت محض است (به نظر من). به خصوص در این روزگار. من یکی که آگاهانه انتخاب کردم تا هرگز فرزندی نداشته باشم. و هرگز هم از تصمیم خودم پشیمان نیستم که هیچ، هر لحظه بیش از پیش مطمئن میشم که تصمیم درستی گرفتم.
مردی که نخواست تا پدر شود / 24 July 2015