اصلاحطلبان هر روز بیشتر شبیه به قهرمان (ضدقهرمان؟) فیلمهای علمی-تخیلی آمریکایی میشوند.
هر بار که کشته میشوند و از بازی کنار میروند، به گونهای دیگر زنده میشوند و به صحنه برمیگردند، شبیه به همان هیأتی که قبل از کشتهشدن داشتند، و گاه حتی کریهتر.
- به راستی چرا اصلاحطلبان چنین در زیست سیاسی ایران امروز خانه کردهاند و میتوانند دوباره به صحنه برگردند، مجلس را گرم کنند و مردم را به صحنه بکشانند؟
- آیا اینبار که برگشتهاند میتوانند نقشی موثر بازی کنند و تغییراتی را سبب ساز شوند؟
برای پاسخ به این پرسشها در این نوشتار کوتاه ابتدا به نظرگاه آنتونیو گرامشی در رابطه با آگاهی متناقض میپردازم و سعی میکنم غلبه هستی بر آگاهی انسان را در نگاه او برجسته کنم و در گام دوم به تاریخ کوتاه طبقه متوسط جدید نظری میکنم و نشان میدهم که چگونه سطح خواستههایش از انقلاب به اصلاح فروکاهیده است و چرا رویای زندگی نرمال باعث برگشت مداوم اصلاحطلبان میشود. در انتها به بخش فقیر شده این طبقه نظری میکنم و نشان میدهم با آنکه شیوه زیست این طبقه آن را از اصلاح طلبان دور کرده اما انگارههای موعود گرایانه را در میان آنها گسترانیده است و بدون حضور گفتمانهای رهایی بخش، آونگ این طبقه میان اصلاحطلبی و موعودگرایی در نوسان خواهد ماند.
آگاهی متناقض و سخت جانی رفرمیسم
آنتونیو گرامشی، چهرهی كلیدی در تاریخ سوسیالیسم انقلابی ایتالیا، این مسئله را توضیح داده كه اکثر كارگران از «آگاهی متناقض» رنج میبرند. این تناقض به این معناست از یك سو آنها در جامعهی سرمایهداری رشد میكنند و بسیاری از مفاهیم این نظام را جذب میكنند و از دیگر سو، از تجربهی مبارزهی جمعی برخوردارند. این تجربه به این معناست که در ستیز طبقاتی در كنار یكدیگر میایستند و جهان را تا حدّی به نفع خود تغییر میدهند. اندیشههای رفرمیستی در حقیقت ناشی از این است که گروههای اجتماعی تحت سلطه در جامعهای طبقاتی زیست میکنند، و از آنجا كه اعضای این گروهها تلاش میكنند تا بین تناقضات موجود (یعنی بین آگاهی كسبشده از جامعهی طبقاتی و آگاهی دریافتی از مقاومت جمعی) پلی بزنند، رفرمیسم متولد میشود. رفرمیسم بیان منسجم سیاسی «آگاهی متناقض» است كه از سوی سیاستمداران و در راستای نیل به اهدافشان استفاده میشود.
به بیان دیگر گرامشی بر هستی طبقه کارگر تمرکز میکند و نشان میدهد که دو روند اصلی در زندگی این طبقه وجود دارد. اول زیستن در جامعهای سلسله مراتبی است که قدرت و ثروت تعیین کننده جایگاه و منزلت فرد است. فرد ثروتمند یا قدرتمند چشمها را به سوی خود برمی گرداند، حسرتها را برمی انگیزد و خواستهها را شعله ور میکند. او بر رأس هرمی ایستاده است که آرزوی بسیاری است بر آن بایستند. او تجسم ایستادن بر بلندای تصمیم هاست: اینکه چگونه و کجا چه چیز به چه بدل شود، همه از او میتراود. کیست که نخواهد بر جایگاه این خرده-خداوندان تکیه نزند؟
از سوی دیگر کارگران با همکاری و همدلی آشنایند. اگر در محل کار همکاری و همدلی نباشد، کارها پیش نمیرود، بهرهوری افت میکند و رضایت از کار کاهش مییابد. آنگاه که کارگری به کمک همکارش میرود، هنگامی که یک معلم به تلفظ یک دانشآموز کمک میرساند، زمانی که یک پرستار زخم یک زخمی را مرهم میگذارد به مزد آخر ماهش فکر نمیکند و به بالا رفتن از پلههای ترقی و پیشرفت نمیاندیشد. او در لحظهای از همدلی انسانی غوطه میخورد که سیال و سبک است. رضایت از کار و نتیجه کارش، آفریدن محصولی بی نقص یا کمک کردن به انسانی که نیازمند کمک اوست، لحظهای است که نمیتوان آن را با پول خرید. اینجاست که ارزشهای انسانی آفریده میشوند که پیام آور جهانی دیگرند.
اما گرامشی میداند که هستی انسان بر آگاهی او غلبه دارد، اگرچه تعیین کننده آن نباشد. او میداند که اصلاحطلبی گفتمانِ منسجمِ زیستن در جهانی است که زیستی دوگانه در خود دارد: رقابت و همکاری، ستیزه و همدلی. او به روشنی میداند که اصلاحطلبی گفتمان غالب در زیست روزمره است. او آگاه است که انقلاب لحظهای از انفجار آتشبار است. شب را با نور خیره کننده خود روشن میکند، اما شب را پایان نمیدهد. انقلاب خارق عادت است و در لحظات خاصی امکان رخ نمودن دارد. او به روشنی میداند که انقلابهایی که در تحقق آرزوهای خود ناکام شوند و جهانی دیگر را سامان ندهند، یا به مسیر رفرمیسم میغلطتند و یا با بهیموت فاشیسم رخ به رخ میشوند. او در عمل خوشبین و در رویاپردازیهایش بدبین است.
از انقلاب به اصلاح
طبقه متوسط متجدد ایران، طبقهای نوآمده است. این طبقه از اقلیتی محض در اواخر دولت قاجاری به اقلیتی در خور در پایان دولت رضا شاه بدل شد. همین اقلیت که حتی در شهرهای بزرگ نیز اقلیت بود، در دهه ۱۳۲۰ دو جنبش بزرگ ایران معاصر (جنبش کارگری-کمونیستی و جنبش ملی-ضداستعماری) را رهبری کرد. اگرچه از رسیدن به نتیجه مطلوب بازماند، اما راهش را پی گرفت و در دو دهه بعد درهای جهان را با ترجمههایش به روی ایران گشود. نمایشنامهنویس و رماننویس و فیلمساز تحویل جامعه ایران داد. برنامههای عمرانی را به دوش گرفت و از آن پلی به بهروزی طبقات فرودست ساخت تا آنجا که شاه پارانوئید همواره از «کمونیستهای سازمان برنامه» نالان بود. این طبقه در بالیدن و پرگرفتن توسعه در ایران موثر بود و خود نیز توسعه مییافت، هزاران دانشجو و میلیونها مهندس، پرستار، پزشک، معلم، حقوقدان و ارتشی در همین دوره پا به میدان گذاشتند و مخاطب رمان و ترجمه و نوشتار شدند. این را شبهای شعر مهر ۱۳۵۶ به روشنی نشان داد. شاعرانی که میتوانستند یک استادیوم مخاطب را به پای شعرخوانی خود بیاورند، حق داشتند که به رهبری فکری خود غره باشند.
این طبقه اما فرزندانی سخت جنگآور نیز داشت. آنها که شاهد تغییراتی شگرف در زیست روزمره خود در عرض دو دهه بودند، گفتمان انقلاب را که در هوای جهان جولان میداد، تقطیر کردند و از آن اکسیری نیرومند ساختند: «اگر انقلابی هستید، انقلابی برپا کنید!» آنها که به راحتی میتوانستند سر سفره برنامههای عمرانی بنشینند و از پول نفت برای خود لقمهای بزرگ بپیچند، ترجیح دادند کولهبار خود را ببندند و برای مبارزه با خودکامه پهلوی، به کوه بزنند یا در کوچه پسکوچههای شهر با مرگ مفاجات رو در رو شوند. آنها پیامآور انقلابی ضروری بودند تا فرودستان و رنجدیدگان را رهایی بخشند و حاکمیت خلق را استوار کنند.
اگرچه نتوانستند رهبری انقلابی را که جان خود را برای به راه انداختن آن فدا کرده بودند، به دست آورند؛ اما ناامید نشدند و به انقلاب مستمر و انقلاب دوباره و انقلاب در انقلاب چنگ زدند. اما بذل جان برای به ثمر رساندن انقلاب کافی نبود و این را حکمرانیِ بی رحمِ ساختارها به آنها ثابت کرد. از میانه دهه ۱۳۶۰ بود که امید و روشنی از چشمانِ در گورخفتهِ این طبقه رفت و جایش را به ناامیدی داد. طبقهای که انقلاب در شعر و نثر و اقتصاد و اجتماع را راهبری کرده بود، اینک خسته به گوشهای نشسته بود و زخمهایش را میلیسید. در جهان نیز شور انقلاب سستی گرفته بود و به عنوان شر مطلق بازنمایی میشد. انقلابی هم اگر میبایست، انقلابهای مخملی و رنگی، مطلوب جهان سرمایه بود تا مبادا که جامعه دستخوش تغییرات بنیادی شود.
این طبقه پس از جنگ تلاش کرد زندگی کند و برای فرزندانش یک «زندگی نرمال» را به ارمغان بیاورد. این طبقه خسته از آرمانجویی گذشتهاش و پشیمان از مخاصمه جوییاش سر به آستان داده بود تا از همان زیست حداقلی هم محروم نشود. این طبقه میخواست زندگیهای نکردهاش را جبران کند. به همین دلیل انقلابی بودن سالهای قبلش را سودازدگی خواند، جانبازیهایش را چریکبازی و جوزدگی دانست و بیاعتناییاش به مالاندوزی و لذتجویی را حماقت لقب داد. گفتمان اصلاحات از چنین زیستی رویید: حرکت باید آرام و کم هزینه باشد، حضور در پای سخنرانی و صندوقهای رأی حداکثر مشارکت است؛ و از همه مهمتر آنکه وضعیت زندگی طبقات پایینتر هیچ اهمیتی ندارد و وظیفه خیریهها و دولت است که به آنها رسیدگی کند.
اما دو دهه اصلاحات تدریجی و گام به گام هیچ ارمغانی برای این طبقه نداشت. فرزندان این طبقه هر روز بیش از پیش مهاجرت را چاره کار فروبسته خود میدیدند و به قول یک اقتصاددان چپگرا با پاهای خود رأی میدادند؛ وضعیت زنان، چه از نظر اشتغال و چه از لحاظ حقوق زندگی روزمره بیشتر به قهقرا میرفت؛ بحرانهای اقتصادی روز به روز بیشتر به مرزهای زندگی روزمره حملهور میشد و فرونشست و سیل و خشکسالی هر روز به متن شهرها نزدیکتر؛ کار مخاصمه با جهان به جایی رسیده بود که جغدشوم جنگ از رگ گردن به مردم ایران نزدیکتر بود و موشکهای سپاه انتقام سخت خود را از مهاجران در هواپیما نشسته میگرفتند. این طبقه از دی ماه سال ۱۳۹۶ هر روز به اصلاحات بدبینتر میشد و هم در زیست روزمره و هم در آماجهای خود به طبقات زیرین خود نزدیکتر. بر کشتگان آبان ۹۸ گریست و خود در پاییز ۱۴۰۱ تا حدی به میدان آمد. اما نه به تمام.
شاید به خاطر اینکه انقلاب را بسیار پرهزینه میدید؛ شاید به خاطر اینکه تفوق گفتمان اصلاحات رویابینی و امیدهای بزرگ را از او گرفته بود؛ شاید به خاطر اینکه چنان در آرزوی «زندگی نرمال» بود که دلش نمیخواست برای به دست آوردن «زندگی نرمال» هزینه بدهد. تناقضی عظیم که خود را در گفتمان اصلاحات بازنمایی کرده و توان فراروییدن به انقلاب را نداشت. این طبقه زندگی نرمال را از سویدای جان میخواهد، میخواهد پاسپورت پراعتباری داشته باشد و همچون دیگر نقاط جهان – که البته بیشتر شبیه اروپای غربی و آمریکای شمالی است- پس از کار روزمره بتواند به تفریح و آرامشش برسد. طبقهای که آرزوی اعضایش «تنعم خودش» «رفاه خودش» و «آسایش خودش» باشد، نمیتواند برای انقلاب هزینه بدهد. انقلاب به فداکاری و جانبازی و ممارست نیاز دارد، انقلاب به رویابینی و امیدپروری نیازمند است، انقلاب محتاج سازماندهی و انتظام سازمانی است. انقلاب بیش از همه به قول آیزابرلین نیازمند آزادی مثبت است. آزادی به وجود آوردن امری نو، اگرچه به محدودیت آزادی در امروز نیازمند باشد.
پس شاید بتوان گفت شعار «اصلاح طلب، اصولگرا دیگه تمومه ماجرا» بیش از آنکه واقعیتهای روی زمین را بازنمایی کند، آرزوهای بخشهای فقیرشده این طبقه را باز میگوید. کسانی که بارها اصلاحطلبی و اصلاحطلبان را در رتوریک خود دفن کردهاند و برای آنها مرگنوشت نوشته اند، از بازگشت این مرده تعجب میکنند. اما آنها بیش از آنکه از این رجعت متعجب و خشمگین باشند، باید از شناخت اندک خود از طبقهِ متوسطِ متجدد عصبانی باشند و از نادیده گرفتن زیست این طبقه شرمگین شوند.
از اصلاح به انقلاب؟
این طبقه، اما، در ۱۳ سال اخیر تغییرات بسیاری را از سر گذرانده است. با هر موج تورمی ناشی از برداشتن یارانهها، «تعدیل» اقتصادی، تحریمهای جهانی و یا فساد هردم افزون راس هرم اداری بخشی از این طبقه به طبقه زیرین خود پیوسته است. تا آنجا که اقتصاددانان راستگرایی که سالها مدافع دست نامرئی بازار بوده نیز در هنگام وداع از کرسی استادیاش، با اشک در چشم از نازک شدن طبقه متوسط سخن میگوید. سه دهک فقیر جامعه، اکنون به ۶ دهک فراروییده است.
بخش ناراضیان اقتصادی و جان به لب رسیدگان اجتماعی در این طبقه اما هنوز سخنگوی خود را نیافتهاند. آنها اکنون هم سرنوشت فقرا و کارگران مزدی هستند. حتی در زمینه مسکن پهلو به پهلوی حاشیهنشینان میزنند و برای به دست آوردن یک خانه اجارهای به «مناطق زیرپونز»[۱] پناه برده است. آنها همینقدر که سریع به پایین رانده شده اند، در سودای بالارفتن به همان سرعت از پلههای ترقیاند. شاید به همین دلیل باشد که تفکرات مسیانیک در بخش فقیرشده طبقه متوسط با این حد از اقبال روبه روست: اینکه کسی میآید و آنها را از این وضعیت نجات میدهد. سوال اصلی آنها در این وضعیت این است که «اینها کی میروند؟» یا میتوان آن را در این دیوارنوشته رصد کرد که «فکر کن یک روز صبح بیدارشی و اینها نباشند!».
این بخش از طبقه متوسط اولین مجذوبان پهلویگرایان هستند. اینکه «شهریاری» میآید-در چه روندی و با چه وسیلهای چندان مهم نیست- و آنها را از این وضعیت خلاصی میبخشد، برای آنها افیونی قدرتمند است که شبها با آن به خواب میروند. در این بخش از طبقهِ سابقا متوسط موعودگرایی، جایگزین اندیشههای انقلابی شده و اسم «براندازی» به خود گرفته است.
مشابه همین تفکر را میتوان در افرادی دید که برای خلاص شدن از شر چربیهای شکمشان، بدن را به تیغ جراح میسپارند. آنها فکر میکنند که چربی را نیز میتوان مثل یک غده یا تومور برداشت و از دست آن خلاص شد. آنها به امید جذاب شدن یک شبه خود را به دست پیکرتراشان میسپارند و به خطراتی که با آن روبه رو خواهند شد، بی اعتنایند. نه اینکه از آن بیخبر باشند. نه! میدانند که احتمال عود چاقی و بازگشت چربیهای شکم و پهلو بسیار بالاست، اما آنها میخواهند سریعترین راه را برای خلاص شدن از وضعیت برگزینند. درست مثل معتادانی که میخواهند با یک دوره قرص مثل اول جوان و سالم بشوند، عنینهایی که میخواهند با یک ژل بدل به «بمب تستوسترون» شوند؛ دانشآموزانی که میخواهند با دستیابی به سوالهای کنکور یکشبه دکتر و مهندس شوند؛ همه از انگارههای مسیانیک رنج میبرند.
ترجمه سیاسی این شیوه زیست را میتوان در جذب شدن به پهلویگرایان دید. آنها که مثل تبلیغات ماهوارهای مداوم اعلام میکنند با یک براندازی راحت و بیدرد، همه دردها را دوا میکنند و فردایی روشن را در سایهِ شهریارِ نو نوید میدهند، قدرت رسانه و تبلیغات مستمر را میشناسند و میدانند با بازاریابی تهاجمی میتوان «شن را به صحرا نشینان» فروخت. از سوی دیگر شهریار مطلوب آنها هم از دیوار ندبه و معجزات نامه در چاه بیخبر نیست و خود نیز گاه آرزوهایش را در تکهای کاغذ میان سنگهای کهن میفشارد تا شاید کسی از دل «سرزمینهای مقدس» بیرون بیاید و او را به تخت شاهی بازگرداند.
این انگارهها با سازمانیابی و تشکلسازی بیگانه است. دلش به امواج انسانی خوش است که خیابانهای ایران را درنوردد و یکشبه اعتصابهای سراسری برپاکند و حکومت را به زمین بزند و سپاه را به تسلیم وادارد و تاج را به جای عمامه بنشاند. انگارههایی که نادرستی خود را در آزمونهای مداوم تکرار میکنند، بی آنکه راهی به رهایی بازکرده یا تغییری در وضعیت این طبقه ایجاد کنند.
در پایان میتوان گفت که طبقه متوسط ایران در میانه انفعال و استیصال گرفتار آمده است. بخش مرفهتر آن به دنبال زندگی نرمال است و آن را در گفتمان اصلاحطلبی میجوید، چون نمیخواهد برای آنچه در فردا میخواهد، اکنون را از دست بدهد. بخش فقیرشده آن نیز چنان مستاصل است که به هر حبلِ غیرمتینی چنگ میزند تا خود را از وضعیت گرفتار آمدهاش نجات بخشد.
با رویکردی واقع بینانه میتوان نتیجه گرفت تا زمانی که گفتمانهای رهایی بخش راهی برای گفتوگو با این طبقه پیدا کنند و بتوانند گفتمانی منسجم برای بیرون رفتن از این وضعیت ارائه کنند، این طبقه در میان موعودگرایی و اصلاحطلبی در نوسان خواهد بود. زیرا نوسان نام دیگر حیرانی است…
پانویس
[۱] در بنگاههای مناطق مرفه نشین برای توصیف مناطقی به کار میرود که در نقشه شهر تهران وجود ندارد و به اصطلاح از پونزی که آنها برای چسباندن نقشه به دیوار استفاده کرده اند، پایینتر است.
به نظرم گرد آمدن مردم به دور اصلاح طلبان حتی پس از چند دوره ناکام ماندن و معامله های پشت پرده آنها با حکومت چند دلیل بیشتر ندارد یکی اینکه مردم هر بار جانشان به لبشان رسیده و دست به جنبشهای انقلابی ۹۶و ۹۸ و ۱۴۰۲ زدند با سرکوب بی رحمانه حکومت روبرو گشتند و از خیر انقلاب گذشتند به خصوص که بیتفاوتی بخش اعظمی از مردم جامعه مزید بر علت گردید دوم تجربه تلخ سال ۵۷ وازچاله درآمدن وبچاه افتادن هم از دلایل عمده رویگردانی مردم از انقلاب است اگر اینباردر این انتخابات هم بخشی از مردم به طناب پوسیده اصلاح طلبان معلوم الحال به چاه افتادند قطعاً چیزی جز این نخواهد بود در ضمن نمایش سراب رهایی از فلاکت اقتصادی توسط اکثر کاندیداها و در یک کلام مهندسی انتخابات عاملی برای کشاندن مردم به سطوح آمده از گرانی به پای صندوقهای رای خواهد بود
alefmimmim / 25 June 2024