دیدگاه

جهان آرمانی جهانی با بی‌نهایت منطقه‌ی خودمختار است. از مناطق خودمختار قلمروهای جغرافیایی‌ای را مراد می‌کنیم که در آنها جمعیت‌هایی براساس قوانین و بازی‌های خودشان زندگی می‌کنند. این قوانین و بازی‌ها نهایتا ریشه در شکل‌های باور و میل هر مجموعه دارند.

جهان آرمانی جهانی بدون مرز و با امکان بی‌نهایت درهم‌روی و هم‌آمیزی‌ در همه‌ی سطوح است. جهان آرمانی جهانی بی‌دولت است، همان‌قدر که بدون دولت‌ـ‌ملت، با مرزهایی شناور، بدون سیستم ایمنی بسته، هویتی، و جزئیت‌گرا، و در عین حال با امکان‌هایی که تنها از خلاقیت و میانجی‌های خودویژه‌اش می‌توانند در همدیگر نفوذ کنند و همدیگر را تغییر دهند. جهان آرمانی تنها آرمان جهانی‌ست که ارزش جنگیدن را دارد.

پیشنهاداتی برای چنین تصوری وجود داشته‌اند. ساده‌ترین، معروف‌ترین، و بی‌خطرترین نوع آن به شکل‌های فدرالی موسوم است که در گفتار کلان‌سیاسی دست‌مایه‌ای برای مباحثی اغلب کاذب و تفرقه‌­زا در باب تجزیه بوده است. از یک منظر به نظر می­‌رسد اینجا با مجموعه‌جزایری طرف‌ایم که تحت قوانین مختص خودشان اداره می‌شوند ولی تحت یک حاکمیت مرکزی قرار دارند و قواعد کلان بازی را از مرکز می‌گیرند. تجربه نشان داده است که اعطای خودمختاری به برخی مناطق در برخی دولت‌ـ‌ملت‌ها بیشتر سازوکاری برای فرونشاندن تخاصم و کنترل بیشتر بوده است و نه آزادی واقعی؛ دست­کم در خاورمیانه حتا دیده شده که فرم فدرالی و خودمختاری نسبی هم نتوانسته حقوق شهروندی و بشری شهروندان آن اقلیم را به­ تمامی اعاده کند و دست­مایه چپاول حاکمان جدید و چهره­‌سازی‌­های تبهگن سلسله­‌مراتبی شده است. بماند که خود این مناطق فدرال با وجود تمکین از دولت‌ مرکزی همچنان در نهایت به دنبال حق استقلال کامل بصورت یک دولت‌ـ‌ملت تازه‌ی دیگرند. نهایتا در فدرالیسم به فضایی چون «دوری و دوستی» می‌رسیم، بدون خطر، بدون تراواشات متقابل و در یک‌جور فروبستگی هویتی، با حفظ شکل‌های دولت‌ـ‌ملت، با حفظ شکل‌هایی از قوم‌گرایی بسته، و همچنان با حفظ یک ایده‌ی ثابت مرکزی.

تجربه نشان داده است که اعطای خودمختاری به برخی مناطق در برخی دولت‌ـ‌ملت‌ها بیشتر سازوکاری برای فرونشاندن تخاصم و کنترل بیشتر بوده است و نه آزادی واقعی؛ دست­‌کم در خاورمیانه حتا دیده شده که فرم فدرالی و خودمختاری نسبی هم نتوانسته حقوق شهروندی و بشری شهروندان آن اقلیم را به­ تمامی اعاده کند و دست­مایه چپاول حاکمان جدید و چهره­‌سازی‌­های تبهگن سلسله­‌مراتبی شده است.

پیشنهاد دیگر از منسیوس مولدباگ است و ایده‌ای که او که تحت عنوان «چهل‌تکه» مطرح می‌کند. چهل‌تکه‌ها مناطقی هستند که تحت مدیریت مشارکتی‌ـ‌شرکتی بصورت خودمختار اداره می‌شوند. دولت‌ها مستقیم و بی‌قیدوشرط به شرکت حواله می‌یابند و هر منطقه‌ی مفروض بسته به قوانین مختص خودش شکل‌های خودمدیریتی‌اش را دارد. مهمترین و شاید تنها مزیت چهل‌تکه در این قانون است که هر ساکن هر چهل‌تکه‌ای این آزادی را دارد که در صورتی که با قوانین و بازی‌های آن فضا همراهی نداشته باشد،‌ آزادانه و بدون مشکل آن منطقه را ترک کند، ولی عملا شرط تحقق این مسئله هم مگر در منظومه‌ای سرتاسری یا سیاره‌ای‌ ناممکن می‌ماند و بسیاری مناطق را دست‌نخورده یا تحت استبدادهای گوناگون رها می‌کند.

مثلا مولدباگ برخلاف حکیم بِی [پیتر لمبورن ویلسن] هیچ پاسخ پراگماتیستی درخوری برای جوامع اسلامی ندارد. سایر گفتارهای مولدباگ از جمله شکل مطلق اداره‌ی هر منطقه و اینکه شهروندان اساسا چیزی بیشتر از اتباع قابل داد و ستد یا قابل حمل و نقل نیستند، یا اینکه اساسا چیزی چون امکان اضمحلال، براندازی، یا مخالفت اصلا مطرح نمی‌شود، یا اینکه همه در جزایر تحت حکمرانی خودشان حاکم مطلق شرکت جزیره‌ای‌شان هستند، از یک‌جور جزیره‌ی کوچک ذهنی تنها و یک مکانیزم سرکوبگر در مغز نظریه‌پردازش خبر می‌دهد. مولدباگ بارها و بارها هرگونه حقی را برای ساکنان مطلقا منکر می‌شود و همه‌جور انتخابی مطلقا فقط در گستره‌ی هر حکومت مفروض واقعیتی دارد. با مولدباگ مردم وجود ندارد، تنها دولت‌ها یا شرکت‌ها در کارند.

پیشنهاد دیگر از ژیل دلوز و فلیکس گتاری‌ست که به «مکان‌های هموار» راجع است. مولدباگ و شارحان وی هم به این فضاها اشاره کرده‌اند ولی در واقعیت شباهتی بین چهل‌تکه‌های شرکتی او و فضاهای هموار ضدشرکتی دلوز و گتاری وجود ندارد. مولدباگ با استفاده از نظریات دلوز و گتاری مدعی می‌شود که درست همچون ظهور فضاهای هموار از بطن «فضاهای شیاردار» در اینجا چهل‌تکه‌ها از بطن دولت‌ـ‌ملت‌ها یا قلمروهای موجود ظهور می‌کنند. در ابتدا مثل درون‌بوم‌هایی درون درون‌بوم‌های دیگر، یا بیشتر مثل بی‌نهایت زیست‌بوم مجاور هم، مثل مناطق خودآیینی که این ‌بار شکلی دائمی دارند و بصورت دولت‌ـ‌شرکت‌ها محقق می‌شوند درحالی‌که در دلوز و گتاری ظهور و بروز مناطق هموار به دولت‌ها یا دولت‌ـ‌ملت‌ها مربوط نیست بلکه (با ساده‌سازی و کنارگذاشتن موقتی تقدم جریان‌ها به افراد و جوامع) در سطح اشخاص بصورت اضمحلال قواعد، اصول، و برنامه‌های هر شخصیت یا هر منِ نفسانی‌ست و در سطح سیاسی‌ـ‌اجتماعی در شبکه‌هایی‌ست که بصورت انواع فعالیت‌های گروهی یا براندازی‌های نرم‌ به جهت رسیدن به فضاهای آزاد طرح ریخته می‌شود که از بطن شهرها و فضاهای نظامی‌شده‌شان ظهور می‌کنند.

مناطق خودآیین موقتی (تاز؛ T.A.Z.) در گفتارهای حکیم بِی مفهوم‌پردازی شده‌اند. این مناطق، در سطح سیاسی، تحت حاکمیت مرکزی درنمی‌آیند، دولت‌ـ‌ملت نمی‌سازند، و در رادیکال‌ترین بیانش به هیچ جور ارض موعودی نظر ندارند. در عالی‌ترین یا گریزنده‌ترین نمونه‌هایش امکان دارد که تاز در یک شخص رخ دهد، می‌تواند در صمیمتی جمعی بین اشخاص در یک شب حادث شود و سریعا محو گردد، می‌تواند در رویایی اتفاق بیافتد…

فضای هموار حداقل در وهله‌ی اول به هیچ شکلی از سازماندهی دولتی ارجاع ندارد، مسئله‌اش را در ابتدا بر حسب تسخیر قدرت طرح نمی‌ریزد، نسبت به دولت و ماشین‌هایش بیرونی‌ست، و شکل جمعی سامان‌دادن به یک فضای جغرافیایی را از خلال شرکت‌گرایی نولیبرالیستی پیش نمی‌برد. منتهای گفتارهای ضدآمریکایی یا در اصل ضدمسیحی مولدباگ هم چندان دست ما را نمی‌گیرد. انبوهی کلیشه بر هم تلنبار می‌شوند تا از کابوس آمریکایی به یک رویای تر و تمیز دیگر عبور کنیم، آن هم بدون امکان انقلاب. در کل گفتار مولدباگ برای این جزایر شرکتی و عملا برای بی‌معناترین مکانیزم‌هایشان همه‌جور مشروعیتی قائل شده‌ است.

پیشنهاد دیگر مناطق خودآیین موقتی (تاز؛ T.A.Z.) بوده‌اند که در گفتارهای حکیم بِی مفهوم‌پردازی شده‌اند. این مناطق، برخلاف شکل اول، و در سطح سیاسی، تحت حاکمیت مرکزی درنمی‌آیند، دولت‌ـ‌ملت نمی‌سازند، و در رادیکال‌ترین بیانش به هیچ جور ارض موعودی نظر ندارند. در عالی‌ترین یا گریزنده‌ترین نمونه‌هایش امکان دارد که تاز در یک شخص رخ دهد، می‌تواند در صمیمتی جمعی بین اشخاص در یک شب حادث شود و سریعا محو گردد، می‌تواند در رویایی اتفاق بیافتد، امکان دارد که در جهانی تئاتری به سبک یک ذهن آرتویی اجرا شود و هرگز فعلیت مشهود پیدا نکند، و بااین‌حال همین است که بالقوگی سیاسی‌ـ‌اجتماعی‌ تازها را به آنها می‌دهد.

ولی حکیم بی نمونه‌های عینی زیادی را هم برای دخالت در سطح کلان‌سیاسی مثال می‌آورد، از دریانوردان سرزمین‌های گوناگون که درجات متفاوتی از استقلال از و وابستگی به دولت‌های مرکزی دارند، تا دریانوردانی که کارشان راهزنی و در مواردی راهداری‌ست و با اختیار مطلق سوار بر امواج آزاد  در جنب‌وجوش‌اند، تا گروه‌های اجتماعی مختلفی که به شکل‌های مختلف پراتیک‌هایی را تمرین و زیست می‌کنند که شکل‌های نطفه‌ای اجتماع‌های آتی یا شکل‌های جنینی جوامع آینده را طرح می‌ریزد. تازها بصورت ریزفرایندهای خلاق جمعی در حکم راه‌اندازهای آنارشیک‌اند که نظم موجود را از همه لحاظ و نه دیگر فقط در سطح کلان مضمحل می‌کنند، آنها بیشتر اشاعه‌دهندگان ویروسی سنخی از آنارشیسم منطقی‌اند و از منطقی در اینجا یکجور قلق‌گیری سنجیده‌ی مشخص را منظور می‌کنیم که هدفش فروریزی و انحلال هر سامان توحیدی یا هر سنخ مکانیزم تک‌انرژی‌سالار در تمامی سطوحش است.

بیایید یک نمونه‌ی جالب توجه و مناقشه‌بر­انگیز را در نظر بگیریم: فلسطین. می‌دانیم که گفتارهای اسلامی نه حتی به خاطر دلایل ایدئولوژیک یا مبانی مذهبی بلکه مطلقا در راستای کسب منافع سیاسی‌ـ‌اقتصادی بر فلسطین نیروگذاری کرده‌اند. می‌دانیم که گفتارهای چپ نیز به نام دفاع از آزادی یک مردم و مقابله با امپریالیسم جهان‌فراگیر بر فلسطین نیروگذاری کرده‌اند. بسیاری به دنبال راه‌حل‌های میانی بوده‌اند، مثل مذاکرات کلان‌دولتی، قبول دو دولت، مصالحه‌های بدون ستیز محال، و شکل‌های دیگری که همگی‌شان همچنان در قید زد و بندهای سیاسی، منافع اقتصادی، توهمات دینی، و انواع و اقسام سودجویی‌های منطقه‌گرایانه‌اند.

دلوز هم که در زمره‌ی فیلسوفان چپگرا محسوب نمی‌شود بارها از فلسطین نوشته‌ است. با نظر جهانی بدون مرز و مناطق خودمختار چگونه می‌توانیم به این مسئله پاسخ دهیم؟ آیا لازم است که حتما یکی از این طرفین موجود را منظور کنیم یا که راه‌های دیگری هم ممکن‌اند؟ نقطه‌ی اتکای مفهوم‌پردازی دلوز نه صرفا و منحصرا فلسطین واقعا موجود بلکه در طرح مکانیزم‌های سرمایه‌داری برای تخلیه‌ی مردم یک سرزمین است طوری که فلسطین و “سرخپوستان” [بومیان آمریکا] در این میان بهترین نمونه‌ها محسوب می‌شوند و حداقل برای او لایق نیروگذاری نظری‌اند چراکه مسئله‌ای را در بطن سرمایه‌داری جهانی یکپارچه مطرح می‌کنند که دیگر فقط به فلسطین ارجاع ندارد بلکه موقعیت تمام ساکنان تمام سرزمین‌های تحت ستم را نشانه می‌رود که برای او تنها از طریق موقعیت فلسطین و پیش از آنها بومیان آمریکا امکانی برای مرئی‌شدن و مفهوم‌شدن دارد.

او در متن‌هایش مکررا به این نکته‌ی اصلی اشاره دارد که سرمایه‌داری با قلمروزدایی و خالی‌کردن جمعیت‌های مسکون در سرزمین‌های مفروض و بازقلمروگذاری‌شان عمل می‌کند. او در این زمینه بومیان آمریکا را بعنوان عالی‌ترین نمونه مثال می‌آورد که به همان طریقی به دست آمریکایی‌ها و اروپایی‌ها از قلمروشان رانده شدند که فلسطینی‌ها. بار تحلیل دلوز در تأکیدش بر اندیشه‌ی کوچگر است: بومیان آمریکا، فلسطینی‌ها، کوچگری را به ما یاد می‌دهند.

منظور از کوچگری در زبان دلوز نه مهاجرت است و نه جابجایی مکانی و نه حتی شکل‌های کوچگرانه‌ی پیشاسرمایه‌داری بلکه وفادار ماندن به زمینی‌ست که از ساکنانش گرفته شده‌ است: مبارزه برای بازپس‌گیری قلمرو غصب‌شده و آگاه‌شدن رویاروی مکانیزم‌های دستگاه‌های سرمایه‌سالار، دینی، و تک‌انرژی‌سالار که تمام سیاره را مشغول خود کرده‌اند مهمترین وجه مسئله‌پردازی دلوز است.

ولی در وضعیت کنونی که با انواع بازپیکربندی‌ها در تمام سطوح طرف‌ایم. نگاهی سرتاسری به کل وضعیت سیاره‌ای ما را به این رویکرد سوق می‌دهد که کل سیاره‌ی زمین یک فلسطین و یک زیست‌بوم “سرخپوستی‌”ست که تحت انواع و اقسام انقیادها قرار گرفته است. ما از این تعمیم استفاده و دفاع می‌کنیم تا در شرایط کنونی مبارزات گوناگون در تمام سیاره و خصوصا در ایران امروز هم نیروگذاری صرف بر فلسطین واقعا موجود را بازجهت‌دهی کنیم و هم مسئله‌ی انقلابات در راه را به آزادسازی سیاره‌ای معطوف کنیم. شاید تنها با این بازتعریف باشد که هم فلسطینیان و بومیان از موقعیت کنونی‌شان رها شوند و هم بی‌نهایت موقعیت مشابه دیگری که فعلا به این نام خوانده نشده‌اند بتوانند با نظر به فضای سیاره‌ای ادراک دیگری از وضعیت‌شان کسب کنند.

منظور از کوچگری در زبان دلوز نه مهاجرت است و نه جابجایی مکانی و نه حتی شکل‌های کوچگرانه‌ی پیشاسرمایه‌داری بلکه وفادار ماندن به زمینی‌ست که از ساکنانش گرفته شده‌ است: مبارزه برای بازپس‌گیری قلمرو غصب‌شده

به نظر نه در پایان عصر انقلاب‌ها، بلکه در پایان شکل‌های موجود انقلاب به سر ببریم. نگری و گتاری هشدار می‌دهند که مه ۶۸ نه انقلابی بدیل و تازه که اینجا و آنجا الگوبرداری شده است بلکه آخرین انقلاب به سبک انقلاب‌های کلاسیک همچون انقلاب شوروی‌ست، یعنی منتهای یک سبک از انقلابیگری و براندازی.

انقلاب‌های آتی شکل‌هایی از انقلاب‌های مولکولی خواهند بود ولی دیگر در گستره‌ی دولت‌ـ‌ملت‌ها واقع نمی‌شوند. حتی می‌توان گامی جلوتر گذاشت و مدعی شد که هیچ الگویی برای هیچ انقلابی وجود ندارد. انقلاب‌ها تنها به حکم تازه‌بودن، وضع معیارهای جمعی نو، شکل‌های جدید بازی، و غیرمنتظره‌بودن می‌توانند لایق نام انقلاب باشند. هر انقلاب با موفقیت در انقلاب‌کردن یا متحول‌کردن وضعیت هم الگویی می‌سازد و هم توأمان آن الگو را مضحمل می‌کند.

در عوض نگاهی مختصر به انقلاب ۵۷ ایران که از چنگ بیشتر نظریه‌پردازان و فیلسوفان غربی و شرقی گریخته است، نشان می‌دهد که با شکل تازه‌ای از انقلاب مواجه‌ایم که می‌توان آن را در زمره‌ی انقلاب‌های مولکولی یا انقلاب‌های انبوه و توده‌ای رده‌بندی کرد که کمتر شباهتی با شکل‌های پیش از خود ندارد، هرچند دیگر می‌دانیم که مولکول‌های این انقلاب ملهم از انواع و اقسام ارتجاع‌های مذهبی بوده‌اند.

با نظر به پیش‌گفته‌ها می‌توان اطمینان حاصل کرد که انقلاب‌های آتی شکل‌هایی از انقلاب‌های مولکولی خواهند بود ولی دیگر در گستره‌ی دولت‌ـ‌ملت‌ها واقع نمی‌شوند. حتی می‌توان گامی جلوتر گذاشت و مدعی شد که هیچ الگویی برای هیچ انقلابی وجود ندارد. انقلاب‌ها تنها به حکم تازه‌بودن، وضع معیارهای جمعی نو، شکل‌های جدید بازی، و غیرمنتظره‌بودن می‌توانند لایق نام انقلاب باشند. هر انقلاب با موفقیت در انقلاب‌کردن یا متحول‌کردن وضعیت هم الگویی می‌سازد و هم توأمان آن الگو را مضحمل می‌کند. انقلاب به حکم انقلاب‌بودن باید انحلال تمام الگوهای ازپیش‌موجود و حتی انحلال خودش بمنزله‌ی یک الگو را هم رقم بزند. انقلاب به حکم تازگی‌اش و به حکم ارجاع سیاره‌ای‌اش باید هرگونه ارض موعود جغرافیایی یا روان‌جغرافیایی را مضحمل کند.

در نتیجه، مسئله‌ی تحول اجتماعی بعدی فراملی کسب می‌کند، از هرگونه ارض موعود در هر سطحی امتناع می‌کند، دولت‌ـ‌ملت‌ها و شکل‌های هویتی و جزئیت‌گرای کنونی را منظور نمی‌کند، مرزهای ساختگی بین داخل و خارج را مضمحل می‌کند، به آزادسازی سیاره بمنزله‌ی اولین و تنها زیست‌بوم مشترک همه‌ی ساکنان آن نظر دارد، حق تمکن و سکونت در تمام مناطق جهان را اولین شرط و بدیهی‌ترین حق در نظر می‌گیرد، به بی‌نهایت منطقه‌ی خودآیین موقتی نظر دارد که مسئله‌ و پراتیک شبکه‌ای‌‌شان در راستای اشاعه‌ی ویروس‌های آزادسازی سیاره‌ای از خلال براندازی‌های نرم است، به جهانی بی‌مرز، متکثر، و درهم‌رونده نظر دارد که مناطق خودمختار مختلف بازی‌ها و قوانین‌شان را آزادانه ضمن برهم‌کنش‌های مشترک و فراگیر پیش می‌برند؛ یک‌جور جهان عام و شامل که همه وقایع سیاره‌ای را مسئله‌ای می‌بیند که به زنجیره‌ی تمام نسل‌ها و تمام دوران ربط دارد، جایی که هر سود و ضرر متعلق به همگان است.

برای آزادسازی دولت‌ـ‌ملت‌های کنونی از دست سرمایه‌داری لجام‌گسیخته‌ی معاصر هیچ راهی مگر اتخاذ رویکردی جهانشمول نداریم، رویکردی تفاوت­‌پذیر و غیردوست، فراسوی شکل‌های هنجارگذار هویت قومی یا ملی، و رویکرد جهانشمول مسئولیت تازه­‌ای را در قبال موقعیت انسان و انسان‌بودن، شهروندان، جوامع، مسائل همزیستی، و شکل‌های همکاری ایجاب می‌کند.

اولین مرحله‌ی آینه‌ای (اگر که اصلا چنین چیزی در بحث از صورت­بندی تشکیلات حاکمیتی در کار باشد) تواناییِ دیدن خود در منظری سیاره‌ای‌ست و نه هر گونه هویت شخصی در هر سنخ قومیت یا وطنی که یا بصورت تاریخی‌ـ‌جغرافیایی، به­ضرب فرایندهای بازقلمروگذاری استعماری یا توسعه­‌های قلمروزدایانه یا زدوخوردهای درونی به هر روی تثبیت و بالفعل شده ا‌ست و محصول سرگذشت انواع برهم‌کنش‌های انسانی و یا بصورت روان‌جغرافیایی در قامت تصورات تثبیت‌شده، هویت‌زده، و جزئی‌گرا.

حتی اگر این تصورات را انتزاعی لحاظ کنیم، باز هم برای آزادسازی دولت‌ـ‌ملت‌های کنونی از دست سرمایه‌داری لجام‌گسیخته‌ی معاصر هیچ راهی مگر اتخاذ رویکردی جهانشمول نداریم، رویکردی تفاوت­‌پذیر و غیردوست، فراسوی شکل‌های هنجارگذار هویت قومی یا ملی، و رویکرد جهانشمول مسئولیت تازه­‌ای را در قبال موقعیت انسان و انسان‌بودن، شهروندان، جوامع، مسائل همزیستی، و شکل‌های همکاری ایجاب می‌کند. در نتیجه، در گام نخست، دست­‌کم در سطح چشم­انداز، به یک حساسیت جمعیِ تازه می‌رسیم؛ حساسیتی که در هیچ سنخ ارض موعودی تثبیت نمی‌شود و این رویکرد را نه فقط در ابعاد کلان بلکه در ابعاد کوچک، در رفتارها و پراتیک‌ها و فرایندهای مشترک به یک بازاندیشی اساسی فرامی­‌خواند و عملی‌اش می‌کند.