برگرفته از تریبون زمانه *  

کلر پاتر: هنگامی که وضعیت نظامی در افغانستان در اواخر ژوئیه کم کم روشن شد، و مقایسه با تخلیه‌ی سایگون در سال ۱۹۷۵ شدت گرفت، می‌خواستم بیشتر در این مورد بدانم. پس به سراغ آماندا دمر (Amanda Demmerو کتاب اخیرش پس از سقوط سایگون: پناه‌جویان و روابط ایالات متحده با ویتنامی‌ها، ۲۰۰۰-۱۹۷۵ (۲۰۲۱) رفتم تا درباره‌ی شکست آمریکا در ویتنام به نحو عمیق‌تری بیندیشم. آماندا، بگذار با این موضوع شروع کنیم که چگونه کتاب تو اطلاعات ما درباره‌ی پایان جنگ ایالات متحده در ویتنام را با پرسش و تردید روبه‌رو می‌کند.

آماندا دمر: اکثر تاریخ‌هایی که درباره‌ی این جنگ در ایالات متحده تهیه شده‌اند در سال ۱۹۷۵ با سقوط سایگون خاتمه می‌یابند، یعنی لحظه‌ای که اغلب مؤخره‌ای بر خروج سربازان آمریکا در سال ۱۹۷۳ تلقی می‌شد. از این رو آغازگاه من سال ۱۹۷۵ است. با نادیده گرفتن ۲۰ سالی که ایالات متحده و ویتنام جایی میان جنگ و صلح ایستاده بودند، از فصول اصلی خود جنگ ویتنام رد می‌شویم. در نتیجه، می‌رسیم به اینکه چه کسانی و چه موضوعاتی اهمیت دارند. برای درک آن ۲۰ سال، باید نه بر سیاست جنگ بلکه بر سیاست پناهندگی تمرکز کنیم. گرچه ملت ویتنام جنوبی دیگر وجود ندارد اما مردمی که اهل ویتنام جنوبی‌اند وجود دارند. آن‌ها به منزله‌ی مهاجران و کنشگران نقش مؤثری در روابط بین‌المللی در آن دهه‌ها ایفا می‌کنند.


کیفیت عقب‌نشینی کنونیِ ایالات متحده از افغانستان به مقایسه‌‌ی این وضعیت با تخلیه‌ی سایگون در سال ۱۹۷۵ دامن زده است. آیا این مقایسه درست است؟

این مقایسه به دلایل بسیار، بعضاً به سبب تصویری که از افغانستان پخش می‌شود، وسوسه‌کننده است، مناظری می‌بینیم از جمعیت آشفته‌ی مردم در فرودگاه و هواپیماهای ایالات متحده که در بالای ساختمان‌ها چرخ می‌زنند. این‌ها بی‌تردید انعکاسی از ویتنام است، همان‌طور که واقعیت تهاجم سریع و موفقیت‌آمیز طالبان که به خروج شتاب‌زده‌ی آمریکایی‌ها و تقلای عجولانه‌ی آن‌ها برای تخلیه‌ی متحدانشان و شهروندان وحشت‌زده‌ی افغانی انجامید.

اما تفاوت‌های بسیاری هم وجود دارد. در مورد تخلیه‌ی ویتنام جنوبی، نیروهای نظامی ایالات متحده دو سال پیشتر بر اساس پیمان‌نامه‌ی صلح پاریس آنجا را ترک کرده بودند. در آوریل ۱۹۷۵، هنوز ۶۰۰۰ آمریکایی در آنجا زندگی می‌کردند اما از نیروهای نظامی نبودند، و جمهوری ویتنام هنوز برقرار بود. در افغانستان، ما شاهد عقب‌نشینی هم‌زمان نیروهای نظامی آمریکاییِ باقی‌مانده و سقوط حکومت تحت‌ حمایت آنها در افغانستان بودیم.

تفاوت اساسی دیگر اختلاف در پوشش رسانه‌ای است. آمریکایی‌ها جنگ ویتنام را در آن سال‌ها در اخبار شبانه‌ی تلویزیون تماشا می‌کردند، و از آنجا که آموزه‌ی انصاف (Fairness Doctrine) در سخن‌پراکنی‌ها هنوز برقرار بود، پوشش خبری شبکه‌های مورد استفاده‌ی مردم کمابیش مشابه بود. در مورد افغانستان، جنگ به مدت ۲۰ سال ادامه داشت، اما این جنگ تا حد زیادی نامرئی بود. من به آمار مربوط به پوشش اخبار جنگ در رسانه‌های مهم رجوع کردم، و دریافتم که میانگین این پوشش خبری ۲۶ دقیقه در سال بوده است. بنابراین، آمریکایی‌ها از اخبار جنگ مطلع نمی‌شدند، و این جنگ با احساسات عمیق و عواطف شدید آمریکایی‌ها همراه نبود، و از این رو مناظر فرودگاه بین‌المللی حامد کرزای ضربه‌ای شدید بود.

به نظر می‌رسد که این انتظار وجود دارد که ایالات متحده باید هر شهروندی افغانی را که می‌خواهد یا لازم است آنجا را ترک کند از آنجا ببرد. آیا این واقع‌گرایانه است؟

نه، مخصوصاً با توجه به تعداد آن‌ها: به نظرم کمیته‌ی بین‌المللی نجات تخمین زده است که در حدود ۳۰۰ هزار افغانی وابسته به ایالات متحده وجود دارند. اکنون که دولت بایدن از هواپیماهای نظامی و مسافربری استفاده می‌کند، سرعت تخلیه بیشتر شده است اما مهلت خروج کامل ۳۱ اوت است.

این ۳۰۰ هزار نفراحتمالاً شامل کنشگران، روزنامه‌نگاران، و محققان و اساتید، هنرمندان، و روشنفکران در مخاطره‌ نمی‌شود. آیا این تعداد خانواده‌های آنها را هم دربرمی‌گیرد؟

به نظرم نه، چون در این صورت عملاً تعداد بسیار بیشتری می‌شدند. بعضی از افراد وابسته به ایالات متحده در افغانستان باقی خواهند ماند، خواه به علت فقدان مدارک، محدودیت‌های جغرافیایی، خواه به این علت که نمی‌توانند خود را به فرودگاه برسانند. همین امر در ویتنام رخ داد. بسیاری از افرادی که خواهان یاری آمریکا بودند یا وعده‌ی کمک از آمریکا دریافت کرده بودند در آوریل ۱۹۷۵ از ویتنام انتقال داده نشدند.

چه اتفاقی برای آن‌ها افتاد؟

وقتی هانوی در صدد وحدت مجدد کشور بود، حکومت سیاستِ بازآموزی (reeducation) را تعقیب کرد. این بازآموزی در آغاز فرایندی ۱۰ تا ۳۰ روزه بود که قرار بود به مأموران نظامی و غیرنظامی حکومت گذشته کمک ‌کند تا به اعضای فعال مؤثری برای جامعه‌ی جدید تبدیل شوند. برخی از ویتنامی‌های همسو با ویتنام شمالی اعضای خانواده‌ی خودشان را برای بازآموزی آوردند، با این تصور که این مرحله‌ی کوتاهی از آشناسازی مجدد است که از یک ویتنام آزاد، مستقل، و متحد حمایت می‌کند.

آنچه عملاً اتفاق افتاد این بود که زمان بازآموزی برای بسیاری نامعلوم شد: آخرین بازداشت‌شدگان تا سال ۱۹۹۲ آزاد نشدند. در نتیجه، آن‌ها تن به کار سخت و اعترافات اجباری دادند، از دسترسی به مراقبت‌های پزشکی و ارتباط با خانواده‌هایشان محروم شدند، و اغلب بین اردوگاه‌های گوناگون جابه‌جا می‌شدند. در آن زمان، سازمان‌های حقوق بشری این اردوگاه‌ها را با گولاگ‌ها (اردوگاه‌های کار اجباری در سیبری) مشابه می‌دانستند.

البته چنین نیست که هر کسی در ویتنام جنوبی تحت بازآموزی قرار گرفته باشد اما احتمالاً نزدیک به یک میلیون نفر یا در همین حدود تن به این کار دادند، و این امر در سراسر جامعه منعکس شد. هنگامی که افراد آزاد می‌شدند، تحت نظارت و کنترل قرار می‌گرفتند، و دولت از دسترسی فرزندان آنان به تحصیل و شغل جلوگیری می‌کرد. حتی اگر خودتان زندانی نبودید بلکه یکی از اعضای خانواده‌ی شما زندانی بود، این نوعی ضایعه‌ی روحی مدام برای شما بود.

آیا آن فاجعه‌ی حقوق بشری بر سیاست‌گذاران تأثیر می‌گذارد؟

شاید، اما به نحوی پیچیده. در سال ۱۹۷۵ ایالات متحده، به علت جنگ ویتنام، در مورد حقوق بشر اعتبار چندانی نداشت. بنابراین، یکی از مواردی که متخصصان مکرراً به آن اشاره می‌کردند این بود که اسکان دادن پناه‌جویان به آمریکا امکان می‌دهد که شهرتش را به منزله‌ی کشوری انسان‌دوست دوباره به دست آورد، و خود را به منزله‌ی کشوری بازسازی کند که پناه‌جویان را نجات داده است، نه کشوری که باعث ایجاد این بحران شده است.

چیزی مشابه این را در افغانستان می‌بینیم. اسکان دادن پناه‌جویان ممکن است راهی باشد برای ایالات متحده که کاستی‌ها و نقض حقوق بشر در جنگ علیه ترور را جبران کند. تداوم برنامه‌های مهاجرتی پس از ۳۱ اوت، مخصوصاً برنامه‌هایی که افغان‌ها را مستقیماً به ایالات متحده بیاورد، یکی از راه‌های اسکان دادن پناه‌جویان است.

البته، مهاجرت امروزه موضوع مهم بحث و مجادله در میان راست‌گرایان آمریکا است. اما شما در کتاب‌تان متذکر می‌شوید که آمریکایی‌ها آن‌قدر فکر و ذکرشان مشغول به بازگشت زندانیان جنگی آمریکایی از ویتنام بود که واقعاً توجهی به این امر نداشتند که چه تعداد پناه‌جو به ایالات متحده می‌آیند.

پس از سال ۱۹۷۵، توجه عظیمی به نظامیان مفقودشده‌ی آمریکایی وجود داشت، و روایت‌های داستانی مثل رَمبو [نام شخصیت داستان رمان اولین خون (۱۹۷۲) اثر دیوید مورل] به این امر یاری می‌کرد. این امر به موضوع سیاسی بسیار آشکاری تبدیل شد: پرچم سیاه زندانیان جنگ-مفقودشدگان [POW-MIA] تنها بیرق دیگری علاوه بر پرچم ملی آمریکا است که تا به حال در بالای کاخ سفید به اهتزاز درآمده است.

آمریکایی‌ها از اسکان پناه‌جویان آگاه بودند. اما این موضوع در رأس اخبار نبود زیرا، در طول دو دهه، از طریق برنامه‌های مختلف، و با توافق هر دو حزب اصلی در آمریکا روی داد. خروج متحدان افغانی اکنون در رأس اخبار و سیاست است اما برای عموم آمریکایی‌ها، این نگرانی هنوز نسبت به خروج موفقیت‌آمیز آمریکایی‌ها موضوعی فرعی و ثانویه است. دولت بایدن باید این هزینه‌ی سیاسی را پیش‌بینی می‌کرد، و حتی اگر همه‌ی آمریکایی‌ها نتوانند خارج شوند، بسیاری از متحدان افغانی باید خارج شوند.

یکی از چیزهایی که در رسانه‌های اجتماعی و وبسایت‌های راست‌گرایان می‌بینیم این است: حتماً، متحدان افغانی را خارج کنید، اما آن‌ها را اینجا نیاورید.

این تنش در سال ۱۹۷۵ هم وجود داشت. اما دولت فورد ایده‌ی «بین‌المللی کردن» اسکان را در کانون توجه قرار داد. و تا حدی به موفقیت دست یافت: تعدادی از پناه‌جویان به فرانسه، که روابط تاریخی دیرینه‌ای با ویتنام داشت، فرستاده شدند. عده‌ی دیگری به استرالیا رفتند. با این همه، در کل جامعه‌ی بین‌الملل، مخصوصاً در سال ۱۹۷۵، آمریکا را مسئول پناه‌جویان می‌دانست. چنین بود تا زمانی که موج «قایق‌سواران» [boat people] در سال‌های ۱۹۷۸ و ۱۹۷۹ سرازیر شد و سبب شد تا تلاش‌های مهمی برای اسکان آن پناه‌جویان در مناطق دیگر نیز انجام شود.

خوانندگان جوان‌تر شاید متوجه نشوند که منظورتان از «قایق‌سواران» چیست. ممکن است توضیح دهید؟

حتماً. با توجه به اینکه ویتنام خط ساحلی بسیار طولانی‌ای دارد، ترک آن سرزمین با قایق امکان‌پذیر بود: در چهار سال میان ۱۹۷۵ و ۱۹۷۹، گمان می‌کنم ۳۰۰هزار ویتنامی به این طریق آنجا را ترک کردند. اما این کار پرمخاطره بود. کشتی‌هایی که از آنجا به سمت اقیانوس باز عزیمت می‌کردند، اغلب مناسب حرکت در اقیانوس نبودند. علاوه بر این، باید به خطرات دیگری همچون دزدان دریایی، توفان‌های سهمگین و متجاوزان جنسی اشاره کرد.

بعضی از این مهاجران را دولت با زور اخراج می‌کرد، مخصوصاً کسانی را که تبار چینی داشتند، آن هنگام که ویتنام و چین پس از سال ۱۹۷۵ درگیر جنگ شدند. بقیه سعی کردند که فرار کنند، و دولت، به جای آنکه مانع شود، رشوه‌های گزافی از آن‌ها می‌گرفت تا بگذارد که بروند.

بنابراین، موجی از مردم وجود داشت که ایالات متحده آن‌ها را به سرعت خارج می‌کرد، و موج دیگری که توسط قایق‌ها آنجا را ترک می‌کردند. بعدها موج سوم و دیرگذری هم ایجاد شد که با توجه به لزوم اتحاد مجدد اعضای خانواده بر اساس قانون مهاجرتی ایالات متحده ویتنام را ترک می‌کردند.

وقتی داشتم این مطالب را می‌خواندم، درباره‌ی مناظری که از فرودگاه کابل دیدیم فکر می‌کردم، آنجا که مردمی بچه‌های کوچکشان را از بالای سیم‌های خاردار به تکاوران دریایی می‌سپردند. آیا این موضوع هم به ذهن والدین آن‌‌ها خطور کرده است: «اگر پای کودکم به ایالات متحده برسد، آنوقت من هم می‌توانم به دنبال او بروم؟»

دوست ندارم که درباره‌ی انگیزه‌های والدین افغانی صحبت کنم. اما می‌گویم که در مورد ویتنام، آلیسون وارزالی (Allison Varzally) می‌گوید که در طی عملیات خارج کردن کودکان (Operation Babylift) در آوریل ۱۹۷۵، خانواده‌های ویتنامی چنین تصور نمی‌کردند که فرزندان خود را برای همیشه واگذار کرده‌اند بلکه فکر می‌کردند که امنیت آنی آن‌ها را تضمین کرده‌اند زیرا دیگر در سرزمین خودشان امنیت نداشتند. آن‌ها امیدوار بودند که بعداً دوباره فرزندانشان را در آغوش بگیرند، اما در عین حال می‌دانستند که چه بسا از دیدار آنها محروم شوند. در مورد افغانستان، حدس می‌زنم که انگیزه‌های مشابهی وجود داشته باشد اما نمی‌توانم با اطمینان چیزی بگویم.

آماده شدن غیرنظامیان برای سوار شدن به هواپیما در فرودگاه بین‌المللی حامد کرزای در جریان عملیات تخلیه، کابل، افغانستان، ۱۸ اوت. عکس از تکاوران نیروی دریایی ایالات متحده، منبع: ویکی‌میدیا کامنز


خب، حرف را عوض کنیم: یکی از مضامین کتاب شما این است که ما اغلب حقوق بشر را با انسان‌دوستی یکی می‌گیریم. ممکن است درباره‌ی این مسئله صحبت کنید؟

تاریخ حقوق بشر و تاریخ انسان‌دوستی (humanitarianism) زیرحوزه‌های مجزایی دارند. این دو حوزه موضوعات مشترکی هم دارند، بیشتر به واسطه‌ی خود پناه‌جویان، اما نباید از خاستگاه و تاریخ خاص آنها غافل شد.

انسان‌دوستی در کل عبارت است از تمایل به کمک به دیگران فراسوی مرزهای ملی. مخصوصاً در طول دو جنگ جهانی، انسان‌دوستی به رشد و توسعه‌ی صلیب سرخ و دیگر سازمان‌های بین‌المللی‌ای انجامید که به کمک افراد در خارج می‌شتافتند، نه فقط در هنگام نبرد مسلحانه بلکه پس از فاجعه‌های طبیعی.

ایده‌ی حقوق بشر بین‌المللی جدیدتر است. این ایده نخست در حقوق بین‌الملل در اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر در سال ۱۹۴۸ بیان شد، که در آن پایه‌ و اساس این ایده بنا نهاده شد که اگر حکومتی حقوق انسانی شهروندانش را نقض کند، وظیفه‌ی ضمنیِ دیگر کشورها این است که مداخله و از مردم مظلوم حمایت کنند.

پس از جنگ ویتنام، رسیدگی به نیازهای متحدان آمریکا در ویتنام جنوبی و اسرای جنگیِ آمریکایی زیر چتر حمایت سنتی انسان‌دوستی انجام شد. اما چون جنبش حقوق بشر در دهه‌ی ۱۹۷۰ در سراسر جهان پخش شد، خیلی زود به قضیه‌ی پناه‌جویان ویتنامی پیوند یافت. در ایالات متحده، این امر با وضع قانون پناهندگی سال ۱۹۸۰ به رویّه‌ای تبدیل شد که تعریفی از «پناهندگی» را بر مبنای حقوق بشر تدوین کرد و تبصره‌ای را به آن افزود تا به افرادی که مشمول این تعریف نمی‌شوند اما «توجه انسان‌دوستانه‌ی خاصی» را می‌طلبند تسری یابد.

این ربط و پیوندهایی که شرح دادید چگونه بر فشار عمومی و سیاسی بر دولت بایدن به منظور کمک به افغانی‌ها برای نجات یافتن از شرّ طالبان تأثیر گذاشته است؟

به عقیده‌ی من، این‌ها خیمه‌ی سیاسی بسیار بزرگی را برپا کرده است که بسیاری از کسانی که معمولاً مخالفت‌های شدید دارند در آن جمع شده‌اند. افرادی که درباره‌ی جنگ در افغانستان نظرات و عقاید متفاوتی دارند هم‌صدا با یکدیگر می‌گویند که دولت بایدن باید به پناه‌جویان افغانی مساعدت کند.

یکی از تفاوت‌های بزرگ میان سال ۱۹۷۵ و امروز نگرانی نسبت به حقوق زنان در افغانستانی است که طالبان در آن سلطه یافته است. در دوران نخست پس از جنگ ویتنام، ما هنوز کنفرانس‌های جهانی درباره‌ی زنان نداشتیم، و فمینیسم تازه داشت به یکی از عوامل در سیاست آمریکا تبدیل می‌شد.

اما تا چه حد توجه به زنان، که ما همگی باید عمیقاً به آن ناظر باشیم، دیگر حقوق انسانی و اهداف انسان‌دوستانه را تحت‌الشعاع قرار می‌دهد؟

برای مدافعان ارزش‌های خانوادگی سنتی، سخنوری درباره‌ی محافظت از زنان و کودکان جذابیت خاصی دارد. اما نگرانی در مورد زنان در عین حال تا حدی توافق لازم برای اسکان پناه‌جویان افغانی را به نحوی کلی‌تر فراهم می‌آورد. این همچنین با شعار سلحشورانه‌ی «هرگز مردی را جا نگذارید» که در گذشته هنگام سخن گفتن درباره‌ی متحدان آمریکا به کار می‌رفت، بسیار تفاوت دارد.

پس از آنکه خصومت‌ها پایان گرفت، در حالی که مخالفان هنوز درگیر بودند، مرحله‌ای از جنگ آغاز شد که شما آن را «عادی‌سازی» (normalization) می‌نامید. ممکن است این اصطلاح را برای ما تعریف کنید؟ و چطور فرایند عادی‌سازی که پس از جنگ ویتنام دنبال شد بر روابط ایالات متحده ــ افغانستان پس از ۳۱ اوت ۲۰۲۱ تأثیر خواهد گذاشت؟

عادی‌سازی در کل مترادف با به رسمیت شناختنِ سیاسی و بازگشت به روابط اقتصادی و سیاسیِ صلح‌آمیز است. در مورد ویتنام، پس از خروج آمریکا در سال ۱۹۷۵، ایالات متحده از به رسمیت شناختن حکومت در هانوی امتناع ورزید، سفیری نفرستاد، در عرصه‌ی بین‌المللی به ویتنام رسمیت نبخشید، و تا اواسط دهه‌ی ۱۹۹۰ روابط تجاری رسمی برقرار نکرد.

اما، همان‌طور که در کتاب می‌گویم، عادی‌سازی یک فرایند است. اگر لحظه‌ای را در نظر بگیریم که بیل کلینتون در سال ۱۹۹۵ این کشور را از نظر سیاسی به رسمیت شناخت و بگوییم، خب، این لحظه‌ی عادی‌سازی است، ۲۰ سالی را که طول کشید تا به آن توفیق یابد از دست می‌دهیم. بین ۱۹۷۵ و ۱۹۹۵، مذاکرات درباره‌ی موضوعات انسان‌دوستانه ــ از همه مهم‌تر برنامه‌های مهاجرتی و بازگرداندن جنازه‌های سربازان ایالات متحده ــ سازوکارهایی بود که از طریق آن‌ها روابط دیپلماتیک رسمی از نو استوار شد. حتی هنگامی ‌که ایالات متحده یک تحریم اقتصادی را اجرا و تلاشی بین‌المللی را برای منزوی کردن هانوی هدایت می‌کرد، مأموران رسمی از هر دو ملت در سازمان ملل در ژنو و هانوی با یکدیگر دیدار می‌کردند.

اگر پس از ۳۱ اوت هنوز آمریکایی‌ای‌ در افغانستان وجود داشته باشد، اولویت نخست دولت بایدن خارج کردن آن‌ها از آنجاست. من هیچ طرح و نقشه‌ای را تصور نمی‌کنم که در آن حکومت ایالات متحده تمام آمریکایی‌ها را به طریقی از افغانستان خارج نکند. اما تعجب نخواهم کرد اگر، دست‌کم در آغاز، رویکرد بسیار مشابهی را در مورد افغانستان پس از جنگ ببینیم. از سوی دیگر، دولت بایدن ممکن است طالبان را محکوم کند و مخالف کمک اقتصادی، نه فقط از سوی ایالات متحده بلکه از طرف مؤسساتی مثل بانک جهانی و صندوق بین‌المللی پول به آن‌ها باشد. بنابراین، ممکن است که شاهد وضعیت اقتصادی، سیاسی، و فرهنگی ستیزه‌جویانه‌ای باشیم، و در همان حال، ایالات متحده ممکن است همچنان به خاطر متحدان افغانی خود با طالبان همکاری کند.

کتاب شما، به عقیده‌ی من، پایان خوشی داشت، که در آن ویتنامی‌های جنوبی در ایالات متحده برای خود و خانواده‌هایشان محله‌ها و اجتماعاتی را سر و سامان دادند، و سیاست‌گذار خود و شبکه‌ی انسان‌دوستانه‌ی خود شدند و با کسانی‌ که، به اختیار یا اجبار، در ویتنام، جا مانده بودند ارتباط مجدد برقرار کردند.

عبارت «پایان خوش» برای من کمی اسباب شرمندگی است. یکی از چیزهایی که در این کتاب بر آن تأکید می‌کنم این است که هزینه‌های شکست در ویتنام به طور نامتناسبی بر دوش ویتنامی‌های جنوبی گذاشته شد، مخصوصاً از حیث جدایی خانواده‌ها. درست است، آمریکایی‌ها هم اعضای خانواده‌ی خود را در آن جنگ از دست دادند اما پس از سال ۱۹۷۵ اکثر آمریکایی‌ها جنگ را متعلق به گذشته می‌دانستند، در حالی که برای ویتنامی‌ها، آن وضعیتِ حال حاضر بود، و تا به امروز همچنان نوعی ضایعه‌ی روانی است. در موارد بسیاری، خانواده‌ها به علت پافشاری و با وساطت خودشان مجدداً به یکدیگر رسیدند. اما دوست دارم که با صدای رسا بهای گزافی را که آدم‌ها برای این کار پرداختند به اطلاع عموم برسانم: نه، تصور نمی‌کنم که این پایان خوشی باشد.

ممنونم به خاطر تصحیح این عبارت. فقط یک پرسش باقی مانده است: اگر جو بایدن به سخنان شما گوش می‌کرد، چه توصیه‌ای به او می‌کردید؟

می‌گفتم که می‌توان به تخلیه‌ی متحدان آمریکا پس از خروج آخرین آمریکایی ادامه داد. این کار نیازمند مذاکرات با حکومت وقت و زیرساخت‌های بین‌المللی و تلنگر زدن به عاطفه‌ی اعضای منتخب کنگره و سازمان‌های غیردولتی خواهد بود.

فکر نمی‌کنم که سرنوشت متحدان ایالات متحده و زنان در افغانستان هنگامی که آخرین آمریکایی از آنجا خارج شود از اخبار شب ناپدید شود. بنابراین، بازیگران خارج از قوه‌ی مجریه نقش مهمی خواهند داشت، مخصوصاً اعضای کنگره، و همین‌طور وزارت امور خارجه، سازمان‌های غیردولتی و کنشگران غیردولتی. پس از سال ۱۹۷۵، این‌ها موتور اصلی اسکان پناه‌جویان بودند. رؤسای جمهور اهمیت دارند، و سیاست‌های کلی آن‌ها مهم است، اما کار جدی و سخت در جای دیگری انجام می‌شود.

از جنگ ویتنام آموخته‌ایم که باقی ماندن موضوعات انسان‌دوستانه و حقوق بشریِ ناشی از جنگ افغانستان در دستورکارِ ملی مستلزم آن است که بسیاری از کنشگران غیردولتی بر رئیس جمهور فعلی و رؤسای جمهور بعدی فشار بیاورند.

لینک این مطلب در تریبون زمانه

منبع: آسو


آماندا دمر استادیار تاریخ در ویرجینیا تِک در آمریکا است. کلر پاتر استاد تاریخ در «مدرسه‌ی جدید پژوهش‌های اجتماعی» و نویسنده‌ی کتاب خوره‌های سیاست: از برنامه‌ی زنده‌ی رادیویی تا توئیتر، چگونه رسانه‌های آلترناتیو ما را به سیاست معتاد کردند و دموکراسیِ‌مان را از بین بردند (۲۰۲۰) است. آنچه خواندید برگردان این نوشته با عنوان اصلیِ زیر است:

Amanda Demmer & Claire Potter, ‘In the aftermath of war’, Eurozine, 30 August 2021.