رار است تا طبق زمانبندی اعلام شده از سوی شرکت برادران وارنر قسمت چهارم از سری فیلمهای ماتریکس با عنوان فرعی «رستاخیزها» حوالی آذرماه سال جاری (دسامبر۲۰۲۱) بعد از یکبار به تعویق افتادن به دلیل مشکلات ناشی از پاندمی کرونا اکران شود. ماتریکس به لحاظ روایی یک خط روایت سرراست دارد. انسانها در طول تاریخ همواره به ماشینها نیاز داشتهاند اما اکنون با خلق هوش مصنوعی کار به جایی رسیده که نوع بشر مغلوب ماشینها شده است. به نحوی که ماشینها با تحت کنترل قرار دادن انسانها و با بهرهگیری از انرژی موجود در بدن انسانها برای خود منبع تغذیه ایجاد کرده و به تبع آن به حیات خود تداوم میبخشند. در واقع انسان که خود خالق ماشینهاست بعد از خلق هوش مصنوعی، خود بدل به یک باطری برای حیات ماشینها شده است. ولی در پس این روایت بصری جذاب و نافذ یک مناقشه دیرین فلسفی جریان دارد، مناقشه بر سر چیستی واقعیت؟
مخاطب در نیمه نخست قسمت اول از سری فیلمهای ماتریکس با جهانی کاملا دکارتی مواجه میشود، گویی واچوفسکیها کتاب تأملات در فلسفه اولی را به تصویر کشیدهاند. در نخستین سکانسهای قسمت اول ماتریکس، نئو(شخصیت اصلی فیلم با بازی کیانو ریوز) ناتوان از تشخیص وهم از واقعیت است تا جائیکه این عدم تشخیص روال طبیعی زندگی وی را مختل کرده و او را تبدیل به فردی کرده که نه خواب راحتی دارد و نه خوراک، نئو بدل به فردی منزوی شده که تمام هم و غمش یافتن پاسخ برای یک پرسش است: واقعیت چیست؟ و همین امر او را به شکاکیتی دیوانه کننده کشانده است، شکاکیتی از جنس شک دستوری دکارت. دکارت در فلسفه اولی مفروض داشت که شیطانی فریب کار تمامی قدرت خود را در فریفتن وی بکار بسته است و بر همین اساس میپندارد که آسمان، زمین، رنگها، اشکال، صداها و تمامی اشیاء خارجی که میبیند، فقط اوهام و رویاهایی هستند که این اهریمن برای صید خوش باوری وی از آنها استفاده میکند. دکارت در فلسفه اولی بیان میکند که خود را چنین تصور میکنم دست، چشم، گوش، خون و هیچ یک از حواس را ندارم و به خطا خود را واجد همه آنها میدانم(دکارت، ۱۳۷۰: ۳۴).
دکارت تصور میکند بهواسطه همین اهریمن فریب کار ارتباط خود را با جهان عینی بیرونی از دست داده است و به همه چیز شک روا میدارد جز خودِ شک کردن و از این روزنه به نتیجهای دیگر میرسد که تنها امر غیر قابل شک خود صفت اندیشه است. دکارت سپس به این گزاره میرسد که فکر صفتی است که به من تعلق دارد و تنها این صفت است که انفکاک آن از من محال است. من هستم، من وجود دارم، این امری است یقینی، اما تا کی؟ درست تا وقتی که فکر میکنم. زیرا هر گاه تفکر من یکسره متوقف شود، شاید در همان وقت هستی یا وجودم هم به کلی متوقف شود…من فقط چیزی هستم که میاندیشد(دکارت،۱۳۷۰: ۴۰-۴۱).
مناقشه ذهنی نئو در خصوص درآمیختگی وهم و واقعیت در سکانسی که نئو در خواب میبیند که دستگاه ردیابی حشرهگونه را به بدنش وارد میکنند و آن ردیاب توسط کاراکتر ترینیتی(با بازی کری-ان ماس) که خود یکی از آزادشدگان از بند ماشینهاست، در دنیا واقعی از بدنش بیرون کشیده میشود، به اوج میرسد. در آن لحظه خارج کردن ردیاب که نئو از درد به خود میپیچد فریاد میزند: یعنی این واقعیت داشت؟
نئو در سکانسهای اولیه فیلم همان دکارت مغلوب شده است که تصور میکند با وجود همه شک و ابهاماتی که نسبت به دنیای اطراف دارد باز هم اختیار زندگی خود را در دست دارد و سبک زندگی خویش را خود برگزیده است. مورفئوس( با بازی لارنس فیشبرن) که فرماندهی گروهی از مقاومت کنندگان در برابر ماشینها را برعهده دارد از نئو میپرسد: آیا به تقدیر اعتقاد دارد یا نه؟ و نئو از زاویهای دکارتی پاسخ منفی میدهد چرا که در تلاش است تا اختیار زندگیاش را خود در دست بگیرد. اما در نخستین مواجهاتش با مورفئوس به وضوح متوجه میشود که نباید به اندیشه خود اعتماد کند چرا که ماتریکس، همواره پرده جهلی میان ذهن او و واقعیت کشیده و نئو در همه این سالها حتی در ساعات بیداری نیز صرفا در دنیای انتزاعی به سر میبرده است، دنیای که ماتریکس آن را تحت کنترل داشته است. مورفئوس به نئو یادآور میشود که «ماتریکس همه جا هست، دور تا دور ما، میتوانی وقتی از پنجره به بیرون نگاه میکنی او را ببینی، یا وقتی تلویزیون تماشا میکنی، یا وقتی سر کار هستی.» مورفئوس در اولین ملاقات با نئو زمانی که نئو به نشانه علاقه نسبت به ادامه روند آموزش قرص قرمز را میبلعد به او نشان میدهد که دنیای ذهنی که وی تصور میکند تحت اختیار اوست، دائما توسط ماتریکس کنترل میشود و سپس توصیفاتی را ارائه میدهد که ناخواسته مخاطب را به یاد مقاله جامعه کنترلی دلوز میاندازد. در جامعه کنترلی میان اندیشه وهمی و اندیشهِ سوژه دکارتی اساسا فاصلهای نیست چرا که هر دو به یک میزان آغشته به مفروضاتیاند که ماتریکس به آنها ارائه کرده و سوژه اختیاری در خصوص آنها ندارد. از این رو نئو با «من میاندیشمِ» صرف قادر به رستگاری جستن از بند ماتریکس نیست و نیازمند مقوله دیگری است. مورفئوس که مامور اسمیت (با بازی «هوگو ویوینگ» یکی از نگهبانان ماتریکس که در تلاش برای حذف ناهنجاریهای خارج از کنترل از بدنه ماتریکس است) وی را «خطرناکترین انسان زنده حال حاضر» توصیف میکند اسپینوزاوار ماموریت دارد این عنصر رهایی بخش را به نئو بیاموزد: بدن.
مورفئوس با ادبیاتی اسپینوزیستی ماموریت دارد تا به نئو بیاموزاند که «یک بدن قادر به انجام چه کارهایی است.» برای این کار در گام نخست ارتباط نئو با آن واقعیت اندیشیده شده، با آن واقعیتی که نئو آن را واقعیت میپندارد گسسته میشود و با گسسته شدن از این واقعیت ذهنی که ماتریکس برای افراد میسازد، پای در دنیایی بدنمند میگذارد، یعنی جایی که در آن به نبوغ خاص موجود در بدن پی میبرد. بعد از گسسته شدن از ماتریکس وقتی نئو به هوش میآید و مورفئوس را بالای سر خود میبیند از او میپرسد: در حال انجام چه کاری هستی؟ و مورفئوس پاسخ میدهد: عضلاتت به تحلیل رفتهاند و آنها را بازسازی میکنیم. نئو مجددا سوال میکند: چرا چشمانم میسوزند؟ و مورفئوس در پاسخ میگوید: چون تا به حال از آنها استفاده نکردهای!
این لحظه دقیقا لحظه گسست نئو از جهان انتزاعی دکارتی و گذار به جهان بدنمند اسپینوزیستی است و این گذار با دیالوگ تحسین برانگیز مورفئوس در صحنه تمرین کونگ فو به نقطه اوج میرسد: «به این فکر نکن که هستی، مطمئن باش که هستی.» مورفئوس به نئو میآموزاند واقعیت امری بدنی است و باید آن را از شر مجازی شدن رهاند. حرکات رزمی مورفئوس و نئو مصداق کنش رهایی بخشاند که نئو را از واقعیت مجازی میرهاند و به میدان واقعیت بدنی سوق میدهد و نئو یاد میگیرد با کار بدنی میتواند جهان را نه تفسیر بلکه تغییر داد.
در مقابل کاراکتر نئو که آرام آرام در حال پی بردن به توانمندیهای بدن خویش است، کاراکتر سایفر( با بازی جو پانتولیانو) قرار دارد که در سودای بازگشت به جهان انتزاعی ماشینهاست. در دیالوگهای سر میز شام میان مامور اسمیت و سایفر نکات جالبی به چشم میخورد. سایفر در حالی که با ولع در حال بلعیدن برشهای استیک است به مامور اسمیت میگوید: «من میدانم این استیک وجود ندارد. میدانم که وقتی آن را به دهانم میگذارم ماتریکس به مغز من میگوید خوشمزه و آبدار است. بعد از نه سال، میدانی چه چیزی را متوجه شده ام؟ اینکه بی خبری سعادت است.» سایفر مغلوب جهان انتزاعی یا به بیان بهتر اسیر جهان ایدئولوژیکی شده که ماتریکس آن را تدارک دیده است.
در سکانسی که نئو و ترینیتی برای نجات مورفئوس به محل نگهداری وی رجوع میکنند، این بدن مورفئوس است که او را برای رهایی یاری میدهد چرا که ذهنش تحت هدایت ماشینها قرار گرفته ولی در یک آن زنجیر را از دست میرهاند و سیمها را از سرش جدا میکند و به سمت نئو میدود. سکانسهای پس از نجات مورفئوس سکانسهایی هستند که طی آن نئو نسبت به نبوغ مستتر در بدنش اشراف پیدا میکند تا جائیکه امکان غلبه بر یک ماشین هوشمند را مییابد و در لحظه نهایی، جایی که بدن نئو از کار میایستد این بار عشق به میدان میآید تا دوباره قابلیتهای بدن نئو را احیا نماید. عشق از این منظر هرگز یک انتزاع نیست، بلکه وضعیتی کاملا بدنمند است؛ عشق به همه احوال بدن مرتبط است و به وسیله همه آنها پرورده میشود(اسپینوزا، ۱۳۹۷: ۳۰۴). نئو به لطف ترینیتی احیا میشود و به نبرد نهایی با ماشینها میرود.
ماتریکس سودای بیان این امر را دارد که بدن میانجی حذف ناشدنی میان انسان و تا بینهایت شدنهایی است که انسان قادر به نیل به آنهاست، شدنهایی که در تکینگیهای خود، واقعیت را برمیسازند و در پس این غریو جنگی، سایه بلند اسپینوزا آرمیده است. در متافیزیک اسپینوزایی هر جزئی به اجزاء دیگر وابسته است و اجزاء ساختاری زنجیروار با یکدیگر دارند، علاوه بر این در هم پیچیدگی بافتاری، دقایق متافیزیک اسپینوزا از درک وی از جوهر، خدا، طبیعت گرفته تا درک وی از مسئله ذهن/بدن اساسا واجد پیامدهای سیاسی فزایندهی هستند. بر همین اساس اسپینوزا درکی از میل، شادی، قدرت و بدن ارائه میدهد، درکی که در مفهوم کناتوس جلوهای بارزتر مییابد. پیامدهای سیاسی این حیاتباوری اسپینوزا، اندیشه سیاسی وی را در نقطه مقابل سیاستی معطوف به مرگ یا زیستسیاست مدرن قرار میدهد که با برساختن ایدئولوژیهای مختلف درصدد تحمیل ایدههای انتزاعی به هستی و حیات انضمامی انسان دارد. ماتریکس از این منظر مصداقی برای فضای ایدئولوژیکی متراکمی است که در عصر رسانههای فراگیر و در سایه بسط آپاراتوسهای ایدئولوژیکی که پیش از این آلتوسر نسبت یه رشد آنها به ما هشدار داده بود، درصدد مستهلک ساختن حیات نوع بشر است، حیاتی که بیش از هر چیزی خود را در بدن انسان عیان میسازد. بدن، محل مقاومت در برابر این انبساط آپارتوسهای ایدئولوژیکی است. ماتریکس یکی از بهترین روایتهای بصری از این وضعیت فراگیر ایدئولوژیکی را ارائه داد و یادآور نقش مضاعف بدن برای مقاومت در برابر این فضای متراکم شد. مورفئوس همچون اسپینوزا به نئو یاد داد که حیات، چیزی بیش از ذهنیتی است که دائما در معرض دستکاریهای ایدئولوژیکی قرار دارد، حیات، چیزی از جنس لمس کردن و مواجه مستقیم با بالقوهگیهای است که بدن ما قادر به خلق آنهاست.
منبع این مطلب: میدان