پنجاه و ششمین جشنواره فیلم لندن با اهدای جایزه بهترین فیلم به «زنگار و استخوان» ساخته ژاک اودیار، فیلمساز برجسته فرانسوی، به کار خود پایان داد .
سر دیوید هیر رئیس هیئت داوران بخش مسابقه فیلمهای بلند این جشنواره از ژاک اودیار به عنوان فیلمسازی یاد کرد که «سبک منحصر به فرد خودش را دارد که شامل موسیقی، تدوین، نوشتن، فیلمبرداری، صدا، طراحی بصری و بازی میشود.» وی همچنین فیلم «زنگار و استخوان» را فیلمی «پر از قلب، خشونت و عشق» دانست.
ژاک اودیار، حقیقتاً یک سینماگر مؤلف است و یکی از بهترین سینماگران امروز اروپاست که سبک بصری چشمگیر و واقعگرایی تلخ و پرخشونت فیلمهایش، او را در میان همتاهای فرانسویاش متمایز کرده است.
اودیار جامعه امروز فرانسه و لایههای متنوع و پیچیده آن را میشناسد و بر خلاف بیشتر فیلمهای پرگوی فرانسوی که بر زندگیهای بوروژوایی و دغدغههای روشنفکرانه فرانسوی متمرکز شدهاند، به سراغ شخصیتهای دردمند و زخمخوردهای میرود که مدتهاست سینمای فرانسه آنها را فراموش کرده است.
«زنگار و استخوان»، داستان رابطهای غیر متعارف است که در یک کلوپ شبانه بین محافظ خشن و عبوس (با بازی به یادماندنی ماتیاس شونارتس بازیگر جوان بلژیکی) نایت کلاب و دختری زیبا (ماریون کوتیار) که مربی نهنگ در یک آکواریوم بزرگ است، شکل میگیرد. دختری که در یک تصادف و بر اثر حمله یک نهنگ بزرگ، جفت پاهایش را از دست میدهد و معلول میشود (اودیار پیش از این نیز در فیلم «مرا لبخوانی کن» دنیای یک دختر معلول- ناشنوا- را تصویر کرده بود). رابطه آنها به تدریج از یک رابطه جنسی تنخواهانه صرف به عشقی عمیق تبدیل میشود و اودیار تحول علی (اسم کاراکتر اصلی فیلم) از یک ماشین خشن و بیروح سکس به یک انسان عاشق را بهخوبی نشان میدهد.
به دنبال لوسیا (میشل فرانکو)، نه (پابلو لورین)، در خانه (فرانسوا اوزون)، جینجر و روزا (سالی پاتر) و بچههای نیمهشب (دیپا مهتا) از رقبای فیلم اودیار در این بخش بودند.
«به دنبال لوسیا»، فیلمی ساده و جمع و جور از یکی دیگر از استعدادهای امروز سینمای مکزیک است. تریلری روانکاوانه که با رویکردی اجتماعی و رئالیستی درباره خشونت و سادیسم در میان دانشآموزان نوجوان مکزیکی ساخته شده است. دختر نوجوانی به نام الخاندرا که مادرش را در تصادف رانندگی از دست داده و با پدرش زندگی میکند، از سوی دوستان و همکلاسیهایش مورد خشونت و آزار جنسی قرار میگیرد. دوست پسر او با همدستی همکلاسیهایش ویدئوی هماغوشی خود با او را در سطح مدرسه پخش میکند و به دنبال آن با رفتارهای تحقیرآمیز و خشن و آزارهای جنسی خود، لوسیا را به انزوای مطلق میکشانند.
این فیلم برنده جایزه بهترین فیلم بخش «نوعی نگاه» جشنواره کن امسال بود و تسا ایا، خواهر گائل گارسیا برنال، بازیگر سرشناس مکزیکی، نقش الخاندرا را در این فیلم بازی میکند.
«جینجر و روزا» ساخته سالی پاتر ناامیدکنندهتر از فیلمهای قبلی او بود و نشان داد که این فیلمساز تجربی سینمای بریتانیا که با فیلم «اورلاندو» در دهه ۱۹۹۰ درخشیده بود، حرف تازهای برای گفتن ندارد. او نتوانست داستان دو دختر نوجوان عاصی و سرخورده از جامعه و زندگی خانوادگی را در دهه ۱۹۶۰ لندن به خوبی روایت کند. با شخصیتهایی که به اندازه کافی سمپاتیک نیستند و انگیزههای قوی برای عصیانگری علیه جامعه و ارزشهای اخلاقی خانوادگی ندارند. ماجرای کمپین ضد هستهای که در پسزمینه فیلم جریان دارد نیز بیشتر در حد یک شوخی سیاسی مطرح است.
فیلم «نه» ساخته پابلو لارین از شیلی با بازی گائل گارسیا برنال، که بخش سوم تریلوژی این فیلمساز درباره تاریخ معاصر شیلی و کودتای پینوشه بود، یکی از بهترین فیلمهای بخش مسابقه بود. مخالفان پینوشه در رفراندوم سال ۱۹۸۸ فرصت مییابند تا با استفاده از آگهیهای تبلیغاتی تلویزیونی، مخالفت خود را با ادامه حکومت پینوشه بر شیلی اعلام کنند. فیلمساز با استفاده از نماهای آرشیوی، آگاهیهای تبلیغاتی کالاهای مصرفی به سبک دهه ۱۹۸۰ و نماهایی که به سبک آن دوره با دوربین ویدئویی یوماتیک فیلمبرداری شده، فضای سیاسی پرتنش شیلی دهه ۱۹۸۰ را بازسازی کند که بسیار رئالیستی، باورپذیر و تأثیرگذار است.
سلمان رشدی در نشست مؤسسه فیلم بریتانیا گفت که ۶۵ سال طول کشید تا وارد سینما شود و فیلمنامهای بر اساس رمان موفق و پرفروشاش یعنی «بچههای نیمهشب» بنویسد که بدهد دست دیپا مهتا کارگردان هندی که به آن گند بزند. به اعتقاد من اگر سلمان رشدی قبل از انتشار رمان «بچههای نیمهشب»، فیلمنامه این فیلم بالیوودی پر آب و رنگ سوزناک را مینوشت، هیچ شانسی برای مطرح شدن به عنوان یک نویسنده «بزرگ» را نداشت. البته اگر فتوای آیتالله خمینی علیه او را هم نادیده بگیریم.
دیپا مهتا از رمان رئالیستی- جادویی و پسااستعماری سلمان رشدی، ملودرامی سوزناک به شیوه فیلمهای بالیوودی ساخته که همه کلیشهها و عناصر جذاب و خوش آب و رنگ ملودرامهای هندی از جمله ستارههای زیبا، رقص و آواز و اختلاف دارا و ندار را در خود دارد.
فیلم از دید کودکی به نام سلیم، تاریخ سه دهه معاصر هند، پاکستان و بنگلادش را به شیوه فیلمهای بالیوود روایت میکند. سلیم پسر نوازنده دورهگردی است که مادرش بعد از زاییدن او در بیمارستان از دنیا میرود و پرستار بیمارستان با این انگیزه که «بگذار آدم فقیر پولدار و آدم پولدار فقیر شود»، هویت او را با بچه یک تاجر پولدار عوض میکند. سلیم در ناز و نعمت و شیوا در فقر و نکبت با هم بزرگ میشوند و هیچکس از این راز آگاه نیست جز پرستار بیمارستان که حالا به عنوان خدمتکار برای مادر سلیم کار میکند.
سلیم بهتدریج پی میبرد که قدرتی فراطبیعی و جادویی دارد و میتواند همه کودکانی را که همزمان با او در یک نیمهشب متولد شدهاند از جمله شیوا را فراخواند و…
«بچههای نیمهشب» ثابت کرد که حضور نویسنده اثر، به عنوان فیلمنامهنویس و مشاور در کنار سازنده فیلم، تضمینی برای موفقیت اقتباس از یک اثر ادبی برجسته برای سینما نیست.
این فیلم همچنین نشان داد اگر رئالیسم جادویی مارکز را هندیها بخواهند در بالیوود بسازند، نتیجه از این هم مضحکتر خواهد شد. با این حال، نمایش این فیلم در فستیوال لندن باعث شد که سلمان رشدی، علاوه بر حضور در مراسم فرش قرمز جشنواره، در نشست ویژهای که به عنوان مستر کلاس در مرکز بیاف آی لندن برگزار شد، شرکت کند و ضمن تشریح علاقهها، تجربهها و دیدگاههایش درباره سینما، درباره نحوه اقتباسش از رمان «بچههای نیمهشب»، مفصل حرف بزند.
سالی الحسینی فیلمساز عربتبار مقیم بریتانیا، نیز به خاطر کارگردانی فیلم «برادر من، شیطان»، جایزه چهره نوظهور سینمای بریتانیا را دریافت کرد. هیئت داوران جشنواره، کارگردانی و نویسندگی سالی الحسینی را بلوغی شگفتانگیز توصیف کردند.
سالی الحسینی با رویکردی رئالیستی زندگی دو بردار مهاجر مصری را در محله فقیرنشین هکنی لندن که تنها انگیزه و راه بقاء برای جوانانی از نوع رشید و برادرش، قاچاق مواد مخدر و عضویت در گروههای گانگستری است، به زیبایی تصویر کرده است.
اما جایزه ساترلند که هر ساله از طرف بنیاد ساترلند، پنجمین دوک ساترلند و از حامیان مؤسسه فیلم بریتانیا به خلاقانهترین و اصیلترین فیلم اول جشنواره اهداء میشود، امسال به فیلم «حیوانات جنوب وحشی» ساخته بن زیتلین تعلق گرفت، فیلمی که در فستیوال کن امسال هم درخشیده بود و دوربین طلایی فستیوال را از آن خود کرده بود.
داستان دختربچه بیخانمانی که با پدر مسلولش در کنار آب زندگی میکنند و همه زندگی فلاکتبارشان در معرض طوفان و سیل و یورش حیوانات ماقبل تاریخ (که زاده خیال دخترک است) قرار دارد. فیلمساز با استفاده از سبک دوربین روی دست، فیلمبرداری با نور طبیعی و بازیگران غیر حرفهای، فضای زنده رئالیستی باورپذیری ساخته است. ضمن اینکه استعارههای تصویری یخهای قطب که میشکنند و ماموتهای غولپیکر که از خواب گران برمیخیزند، تقارن حیرتانگیزی با طوفان کاترینایی دارد که از راه میرسد و زندگی دخترک و پدرش را درهم میشکند. مهمترین مشکل فیلم، لحن بیش از حد احساساتی فیلم و استفاده فیلمساز از موسیقی سهمگین کرکننده در بیشتر قسمتهای فیلم است که نبود آن نه تنها لطمهای به فیلم نمیزد بلکه، تأثیرگذاری آن را بیشتر میکرد.
جایزه جان گریرسن (سینماگر برجسته بریتانیایی و پدر سینمای مستند) برای بهترین فیلم مستند نیز به آلکس گیبنی کارگردان و نویسنده فیلمنامه «میماکسیما کولپا: سکوت در خانه خداوند» تعلق گرفت. الکس گیبنی، یکی از مهمترین مستندسازان امروز جهان است که فیلمهایش بارها نامزد دریافت جایزه اسکار بودهاند و فیلم «تاکسی به سمت تاریکی» او توانسته اسکار بهترین فیلم مستند سال ۲۰۰۷ را بهدست آورد، درباره یک راننده تاکسی افغانی که به دست آمریکاییها، زیر شکنجه و بازجویی به قتل میرسد. گیبنی در آن فیلم، سیاستهای آمریکا در زمینه شکنجه و بازجویی متهمان به تروریسم را زیر سؤال برده بود.
اینبار نیز گیبنی دوربیناش را روی سوژهای بسیار حساس و ملتهب متمرکز کرده است. «سکوت در خانه خداوند»، به یکی از بزرگترین رسواییهای اخلاقی کلیسای کاتولیک میپردازد و ماجرای کشیشی به نام لورنس مک مورفی است که در طی ۲۵ سال بیش از ۲۰۰ کودک ناشنوا در مدرسه مذهبی کودکان کر و لال سنت جان در ایالت ویسکانسین آمریکا را مورد سوءاستفاده جنسی قرار داده است. فیلم اثری جسورانه و تکاندهنده و بیانیهای کوبنده علیه واتیکان، پاپ ژن پل دوم و دستگاه کلیساست که همه هشدارهای اسقفهای آمریکایی و اعترافات وحشتناک و تکاندهنده کودکان کر و لال و افشاگریهای رسانهای پیرامون این موضوع جنجالبرانگیز را نادیده گرفت و بر این رسوایی بزرگ پوشش گذاشت. الکس گیبنی، با «سکوت در خانه خداوند»، همه اعتبار و مشروعیت کلیسای کاتولیک را زیر سؤال میبرد.
کازابلانکا در فیلم «اسبهای خداوند» نبیل عیوش، فیلمساز جوان مراکشی، دیگر کازابلانکای هامفری بوگارت و اینگرید برگمن نیست بلکه شهری است که در زاغههای آن، کودکانی در فقر و گرسنگی بزرگ شده و تخم کینه و نفرت طبقاتی در دل آنها کاشته میشود و بهتدریج آنها را از آدمهایی لاابالی و بیقید و بند به مؤمنانی دوآتشه و شهادتطلب بدل میکند که نه تنها نجات زاغهنشینان کازابلانکا بلکه نجات همه بشریت را در پیروزی اسلام میبینند و به خاطر تحقق آن حاضرند به خود بمب بسته و در وسط شهر کازابلانکا خود را منفجر کنند.
فیلم بر اساس واقعه انفجار پنج بمب در نقاط مختلف کازابلانکا در سال ۲۰۰۳ ساخته شده و به شدت تکاندهنده و تأثیرگذار است. صحنههای کودکی حمید و یاسین، دو برادری که در دل زاغهها، با آه و حسرت بزرگ میشوند، بسیار شبیه دونده امیر نادری از کار درآمده است.
فیلم «آرگو» ساخته بن افلک درباره گروگانگیری سفارت آمریکا در تهران، فیلم هالیوودی خوشساختی است با بازیهای خوب و فیلمنامهای که به اندازه کافی پرکشش و جذاب است و تعلیقهای نفسگیر خوبی دارد. داستان نجات شش نفر از اعضای سفارت آمریکا از تهران به وسیله مأمور کارکشته سازمان سیا (که نقشاش را خود بن افلک بازی میکند) در قالب یک پروژه سینمایی علمی تخیلی به نام آرگو.
فیلم جز چند اشتباه قابل گذشت مثل لهجه فارسی آزاردهنده برخی از بازیگران یا سلام گفتن مأمور ارشاد به جای خداحافظی که در میان اعراب مرسوم است یا نشان دادن مساجد ترکیه به جای مساجد تهران، در مجموع فضای انقلابی تهران سال ۵۸ را خوب و باورپذیر درآورده است. اگرچه بن افلک از همه کلیشههای رایج ژانر تریلر سیاسی هالیوود بهره برده و مثل اغلب فیلمهای آمریکایی، تصویری کریه و شیطانی از ایران و انقلاب نشان میدهد.
«یک راهنمای منحرف برای ایدئولوژی»، مقاله سینمایی (film essay) و تحلیل انتقادی و روانکاوانه اسلاوی ژیژک درباره کارکرد ایدئولوژی در سینماست. پس از «یک راهنمای منحرف برای سینما»، سوفی فینس در «یک راهنمای منحرف برای ایدئولوژی»، بار دیگر ما را با ژیژک همراه ساخته و به سفری جذاب، شگفتانگیز و غافلگیرکننده به درون تاریخ سینما میبرد.
ژیژک همانند قسمت قبلی، در سطح سواد و دانش تماشاگر عام حرف نمیزند بلکه سعی میکند با استفاده از کلیپهای انتخابی خود از فیلمهای تاریخ سینما (عموماً آمریکایی)، تئوریهای پیچیده مارکسیستی/لاکانی خود را توضیح دهد.
تحلیلهای ژیژک از فیلمهای راننده تاکسی، تایتانیک، مش، پرتقال کوکی، اشکها و لبخندها، آخرین وسوسه مسیح، غلاف تمام فلزی و آروارهها منحصر به فرد است. او سعی میکند با کنار زدن پوسته ظاهری فیلمها و شکافتن آنها، نشان دهد که ایدئولوژی فیلمساز یا آپاراتوس سینمایی چگونه در لایههای زیرین عمل میکند. او با ردای بلند کشیشها، در همان کلیسایی که اشکها و لبخندها فیلمبرداری شده میایستد، بر همان تختی که تراویس بیکل راننده تاکسی خوابیده دراز میکشد و یونیفورم استالین را میپوشد و بر هواپیمای لنی رفینشتال سوار میشود تا از آسمان برلین، رژه نازیها را در خیابانهای برلین تماشا کند.
هیچکس از زیر تیغ انتقاد ژیژک جان سالم بهدر نمیبرد، از جیمز کمرون و اسپیلبرگ گرفته تا لنین، مائو، استالین، رابرت آلتمن و بتهوون.
ژیژک با استفاده از سینما، به تشریح نظریههایش درباره واقعیت، فانتزی و رؤیا، ایدئولوژی، مصرفگرایی، شیءشدگی، و نظامیگری میپردازد.
به اعتقاد ژیژک، ایدئولوژی رابطه خودانگیخته ما با جامعه پیرامون ماست و خارج از ایدئولوژی قرار گرفتن دردناک است چون خارج از ایدئولوژی ایستادن یعنی قبول حقیقت و قبول حقیقت به خودی خود تجربه دردناکی است. به همین خاطر ما دوست داریم در توهم زندگی کنیم و از پذیرش حقیقت امتناع ورزیم.
ژیژک در برخی صحنهها، تماشاگران را از خنده رودهبر میکند از جمله در صحنهای که با یک بطری کوکاکولا در وسط کویر راه میرود و درباره مصرفگرایی و میل بیکران انسان به مصرف حرف میزند. میگوید وقتی تشنه میشوی کوکاکولا میخوری ولی کوکاکولا ترا تشنهتر میکند و در نتیجه باز هم بیشتر میخواهی، یعنی میلی که سیریناپذیر است: a desire to continue to desire. یا جایی که درباره قهوه استارباکس حرف میزند و تبلیغاتی که برای فروش آن با شعارهای انساندوستانه و خیرخواهانه کمک به مردم گواتمالا، موزامبیک و گینه صورت میگیرد. ژیژک، از استالین به عنوان «یک وصلتدهنده آسمانی بزرگ» (super divine matchmaker) نام میبرد که در پایان ژانر فیلمهای جنگی ملی میهنی روسی، زوجهای عاشق را به وصلت هم میرساند.
ویدئو: پیشپرده «زنگار و استخوان» ساخته ژاک اودیار