زهرا باقری شاد- الهام میزبان از شاعرانی است که اشعارش را به سبک «غزل پست مدرن» میسراید. از او بهتازگی مجموعه شعر «بردن توله گرگها به مهد کودک» منتشر شده است. او که با شعر «سپید» شاعری را آغاز کرده، رفته رفته به «غزل پست مدرن» رسیده و با اینحال هنوز هم گاهی سویههایی از شعر سپید در اشعارش به چشم میخورد.
این موضوع نوعی دوگانگی در سبک او ایجاد کرده است. البته شاعر طبعاً این دوگانگی در سبک را نمیپذیرد. به مناسبت انتشار مجموعه «بردن توله گرگها به مهد کودک» با او پیرامون غزل پست مدرن و درباره آنچه که میخواهد در شعرهایش بگوید گفتوگو کردهام.
●آغاز گفتوگو:
الهام عزیز، چند سال است شعر میگویی و چند سال است پست مدرن کار میکنی؟
فکر کنم این سؤال را از هر کس که به نوعی درگیر جنبهای از هنر باشد بپرسی یک جواب تقریباً مشابه بدهد: از بچگی چیزهایی مینوشتم و…
به صورت حرفهای منظورم بود.
از سال ۸۰ . قبل از آن هرچه بود، ادبیات جدی نبود. البته همان موقع جشنوارههایی بود که در سطح سنی خودم در آنها شرکت میکردم و اشعار سپیدم اتفاقاً مورد توجه هم بودند و اول میشدند. در سطح شهر، استان و کشور. همین باعث میشد فکر کنم خیلی شاعر خوبی هستم. بهخصوص که در شب شعرهایی که میرفتم همیشه مورد توجه بودم و نقدهای آن موقعم روی شعرها، مورد استقبال و توجه مجریان جلسه و دیگران قرار میگرفت. همه اینها باعث میشد در دنیای خودم خوش باشم و واقعاً به تلنگری احتیاج داشتم تا بفهمم ادبیات یعنی چی؟ این تلنگر سال ۸۰ به من وارد شد. اولین باری که در یک شب شعر، مثنوی «سوپ فرشته» دکتر موسوی را شنیدم و فکر کردم آن چیزی که واقعاً میخواهم همین است: شعر میبایست همه زندگیام بشود. اولین کاری که کردم این بود که وقتی به خانه رسیدم هرچه نوشته بودم را در تنهایی خواندم و اکثرشان را پاره کردم. باز آنهایی را که باقی مانده بود خواندم و جز دو شعر، بقیه را پاره کردم و بعد آن دو شعر را برداشتم، بردم که به مهدی موسوی بدهم بخواند. بنابراین قبل از سال ۸۰ هرچه بود یک سهشنبهشب پاره شد و الهام میزبان شاعر، همان شب با غزل پست مدرن متولد شد.
چه چیزی در غزل پست مدرن هست که به تو امکان بیشتری میدهد برای بیان شعرت؟
غزل پست مدرن سبک کارم است.
سبک به نظر تو یعنی چی؟
سبک شاید نگاه، فلسفه و جهتگیری اصلی و کلی شاعر را نشان بدهد. سبک بر کلیت آثار یک شاعر حاکم است.
سبک آیا با «قالب» تفاوت دارد؟
سبک به قالب چندان ربط ندارد. انسان از وضعیت خودش در جهان هستی و آنچه میخواهد بپردازد برداشتی دارد. این برداشت البته ممکن است در دوران مختلف تغییر بکند. اما بهنظر میرسد که در هر دورانی یک سبک یا روش بیان دغدغه شاعر را ممکن است بهتر و کاملتر از سایر سبکها بیان کند. با توجه به آنچه که در این چند سال در من میگذرد، و آن نگاهی که به هستی پیرامونم دارم، در تعریف خودم و تعریف ارتباط خودم با جهانم و در تعریف جهانی که میشناسم غزل پست مدرن بهترین سبکی است که من میتوانم خودم را در آن بیان کنم. غزل پست مدرن بیش از هر سبک دیگری میتواند چندپارگی روح من را که از شخصیت من، دنیایی که در آن زندگی میکنم و تجذربههای زندگیم برآمده، به تصویر بکشد.
قافیهها در شعر تو ساده و اشعارت از یک سویه روایی هم برخوردار است. آیا اینها نشاندهنده یک جهتگیری عامپسندانه نیست؟
برای من در شعر، روایت اهمیت و جایگاه پررنگی داشته و میخواستم مخاطبم به شدت با «من راوی» در شعرهایم درگیر شود. برای همین خودبهخود حتی از قافیههای سادهتری استفاده میکردم که مخاطب روایت را دنبال کند. البته این ویژگی الان در حال تغییر است. شعرهای بعد از «بردن توله گرگها به مهد کودک» را که نگاه کنید کم کم از آن فضای روایتگر دور شدهام و الان ویژگیهای تازهای را دارم تجربه میکنم.
این ویژگیها چیست؟
از عناصر بدیع بیشتر استفاده میکنم. فضاهای تازهتری کشف کردهام. نمیتوانم دقیقاً بگویم این تغییر چیست یا ناشی از چیست؟ اما نتایجاش را میبینم. قافیههایی با حروف مشترک بیشتر. ابیاتی که روی قافیه و ضربه آن کار شده. استفاده بیشتر از ردیف، کمرنگتر شدن و درونیتر شدن روایت و..
اما بازگشت به «غزل» و قالبهای کلاسیک به معنای بازگشت به گذشته است، به پیش از مشروطه. سالها از نخستین تلاش شاعران ایرانی برای عبور از شعر کلاسیک میگذرد. تو اما از شعر سپید به شعر مقفی رسیدی…
اینها قالب است.برای من تفاوت زیادی بین سبک و قالب وجود دارد. در هر سبکی البته قالبهای مختلفی وجود دارد. از غزل و مثنوی و چهارپاره گرفته تا ترانه و شعر نیمایی و شعر سپید. معتقدم سبک- که به نوعی نشاندهنده نگاه هستیشناختی هنرمند است- تقدم و تأخر زمانی ندارد. یک نگاه است. کسی میتواند امروز، بعد از تجربه سوررئالیسم و کوبیسم و آبستره و… جهان را رئال نقاشی کند و این به هیچوجه به معنای برگشت به گذشته نیست. در «بردن توله گرگها به مهد کودک» غزل دارم، مثنوی دارم، چهار پاره و شعر سپید و حتی شعر نیمایی هم دارم. چون اینها قالباند و من باید به عنوان یک هنرمند ببینم الان چه ابزاری به کارم میآید. نه اینکه چون روزی شعر سپید گفتهام، میبایست همیشه شعر سپید بگویم یا چون همیشه چهارپاره گفتم، میبایست همواره چهارپاره بگویم. حداقل نگاه من به یک هنرمند واقعی این است.
بردن تولهگرگها به مهد کودک، اشعار الهام میزبان
از شعرهایت برمیآید که اهل مشهد هستی. تا چه حد تجربه زندگی در مشهد شعر تو را از خود متأثر کرده؟
نمیدانم. در مورد اینکه از شعرهایم میشود فهمید اهل مشهد هستم کمی تردید دارم. البته اشاره به عناصر مخصوص مشهد در چند شعر وجود دارد. مثلاً در دو کاری که تم مذهبی داشت و اتفاقاً از کارهای قدیمیتر من هم هستند، فضای مربوط به حرم و اتفاقات آن در کنار قافیه شدن خود مشهد به عنوان اسم خاص وجود دارد. اما در اکثر شعرهای مذهبی – خصوصاً رضوی- این ویژگی مشترک به چشم میخورد و نکته جالب این است که شاعرانشان کلاً مشهدی نیستند. به عنوان کسی که در مشهد به دنیا آمدم، در این شهر بزرگ شدم، درس خواندم و زندگی میکنم، طبعاً فضای شهری که در آن حضور دارم بیشتر وارد شعرهایم میشود تا مثلاً تهران که فقط دو سال در آنجا دانشجو بودم و بعد الفتم با آن از دریچه چشم یک مسافر است نه یک فرد مقیم. عامل دیگر این است که پیشفرض ذهنی از هنرمند ایرانی به طرز عجیبی تحت تأثیر تهران است. بنابر این هرچقدر فضای تهران در کار حضور داشته باشد به چشم مخاطب نمیآید. اما شهرهای دیگر کاملاً توجهاش را به خود جلب میکند. فکر میکنم برای همین است که مشهدی بودن من دیده میشود اما مثلاً تهرانی بودن فلان شاعر نه. البته یک نکته دیگر هم وجود دارد: شعرهایم تاکنون بیشتر روایتمحور بوده و طبعاً فضا و لوکیشن در آن پررنگتر است نسبت به شعرهای انتزاعی دیگران که لوکیشن در آن اساساً مطرح نمیشود و در یک ناکجاآباد درونی روایت میشود.
از شعرهایت پیداست که از اندوه و یأس اجتماعی رنج میبری.
بله. یأس اجتماعی در کارهایم خیلی پررنگ است. شعرهایم به شدت از شخصیت روزمرهام غمگینتر، تنهاتر، سرخوردهتر و مأیوستر هستند. همیشه گفتهام که دو تا شخصیت دارم. یا حداقل وجود من در دو سطح تظاهر پیدا میکند. یکی دختر خوشحال و شوخ و فعال و پرانرژی که در شرکت مدام با مشتریها سر و کله میزند، در خانواده مواظب همه هست، کارگاهش را اداره میکند، در خانه آشپزی میکند و اتفاقاً به گفته همه آشپز خیلی خوبی هم هست. کاملاً بر خلاف تصور بسیاری که فکر میکنند از خانه شاعر بوی غذای سوخته میآید و توی آشپزخانه یک لیوان تمیز برای آب خوردن وجود ندارد و همه جا را فیلتر و خاکستر سیگار پر کرده، خانه مرتب و تمیزی دارم. شب سر وقت میخوابم و صبح زود بیدار میشوم و با شوهرم فیلمهای سرگرمکننده هالیوودی نگاه میکنم و مهمانی میدهم؛ که یک زن قوی که در مشکلات میخندد و به پدر و مادرش روحیه میدهد و وسط بدترین روزهای زندگی خانه را تمیز میکند و برای مادرش که از غصه توان نفس کشیدن ندارد سوپ میپزد و فیلم میگذارد و آرایش میکند تا روحیهاش حفظ شود. یکی هم آن زنی است که فقط در شعرهایم حضور دارد. یا حداقل بیشترش آنجاست؛ با همه ویژگیهای تلخی که دارد؛ با همه ویژگیهایی که بهنظرم در زندگی روزمره نشانه ضعف است و سعی میکنم بروز و ظهور پیدا نکند. چیزهایی که فکر میکنم در جنگ بااین دنیا، اگر کسی ببیندشان، تکه پاره میشوم. میتوانم بگویم که آنچه در زندگی روزمرهام پس میزنم و خفه میکنم و هل میدهم به قعر وجودم، آنجا بروز و ظهور پیدا میکند. حالا گاهی کمرنگتر و گاهی پر رنگتر.
نمیترسی که خودت را افشاء کنی و بعد آسیب ببینی؟
چرا اتفاقاً. خودم وقتی شعرهایم را میخوانم در اولین خوانش بعد از تمام شدن، خیلی چیزها را خط میزنم. چون حس میکنم همه روحم را ریختهام بیرون و جلوی مخاطب، لخت ایستادهام. برای همین سعی میکنم برخی سطرها را حذف کنم و به جایش تصاویری ارائه بدهم که مخاطب به آن زل بزند و نگاهش را از روی من بردارد. خیلی وقتها که شعری را میگویم برای آدمهای خیلی نزدیکم نمیخوانمش. مثلاً کلی شعر را ویرایش میکنم بعد برای همسرم میخوانم. همیشه این ترس در من وجود دارد که همه چیز آن لحظه روحم را لو داده باشم و این ترس من را به تکاپو میاندازد.
در این میان برای کدامیک از این دو زن – زن خانه و زندگی و زن شعر – اولویت قائل هستی؟
هرچند فکر میکنم تجربه من حداقل به خودم نشان داده که در هر دو بُعد زندگی خوبی داشته باشم.اما دو تا نکته هم هست. یکی اینکه زندگی نرمال من از بیرون برای آدمهای نرمال جامعه آنقدرها تفکیک شده به نظر نمیرسد. یعنی در مقایسه با تصور عمومی از یک زن شاعر، خیلی زندگی منظمی دارم. در کارم موفقم و… اما در زندگیام ادبیات جایگاه کاملاً ویژهای دارد. چون اگر همه زندگیام را هم وقف ادبیات کنم، باز هم کم است. هرچند سعی کردم بین این دو بخش روحم تعادل ایجاد کنم. اما همیشه در زندگی من اولویت با ادبیات است. یعنی هرجا که آن زندگی منظم و شاد با مسئولیتها و لذتهایش در تضاد با ادبیات قرار بگیرد، میروم سمت ادبیات. این دقیقاً جایی است که تفاوت من با الهام میزبانی که همکارانم میشناسند معلوم میشود. اما در حالت عادی سعی میکنم این دو سطح با هم تداخل پیدا نکند.
در اشعار تو اصولاً تصویر و کلمه زیاد است…
ذهن من کلاً تصویرگراست. یعنی دائم تصویر میبینم به جای اینکه مثلاً چیزی بشنوم. در هر کاری هم همینطور است. وقتی فکر میکنم، آنجور که دیگران میگویند «یک مکالمه با خود» ندارم. بلکه خودم را میبینم و آن لوکیشن را میبینم و اتفاقات را میبینم. حتی وقتی مثلاً با کسی دعوا میکنم، با او حرف نمیزنم بلکه ازذهن و وضعیت و موقعیتی که دربارهاش اختلاف داریم وصفی به دست میدهم. هرچند الان این وضعیت خیلی عوض شده. الان، حداقل به نظر خودم شعرهایم دارد درونیتر و انتزاعیتر میشود.
البته گاهی هم در شعرهایت فضا خلوتتر است و این درونگرایی را میتوان دید. میگویی: هی نفس میکشم درون خودم / توی تاریکی شبی سنگین/ مثل یک گورکن که در گودال/ لحظه هر لحظه میرود پایین…
بله. این شعر و چند تایی از این دست، خیلی شخصی است و روایت حال خودم است. حس میکنم نشستهام بالای سر خودم و دارم حال خودم را روایت میکنم. اتفاقاً از آن شعرهایی بود که خیلی سر گذاشتن و نگذاشتنش در مجموعه تردید داشتم. چون فکر میکردم شعر خیلی رویی است. خودم که الان این شعر را میخوانم- شعر مال تولد بیست و سهسالگیام هست، حدوداً شش سال پیش- دقیقاً همان حال و همان روز و همان لحظه و حتی همان بادی را که آن روز توی محوطه دانشگاه به صورتم میخورد حس میکنم و به نظرم میرسد که این شعر عملاً شعری برای مخاطب نیست بلکه یک عکس درونی از خودم است که حالا دیگران محض کنجکاوی دارند تماشایش میکنند. اما چیزی به آنها اضافه نمیکند. بعضی عکسها با اینکه کلی حس دارد و قطعاً نگاه عکاس پشتش هست و… اما تو میتوانی خودت را یا یک فکر و ایده یا حس از خودت را توی آن پیدا کنی. اما بعضی عکسها اینجوری نیست. مثلا عکسی از الهام میزبان که دراز کشیده زیر باران. ممکن است عکس خوبی باشد. ممکن است خیلی حس خوبی بهت منتقل کند. اما هر کار کنی الهام میزبان در این عکس بدل است و اگر از قیافهاش خوشت نیاید نمیتوانی این عکس را بکگراند موبایلت کنی. در اکثر شعرها سعی میکنم عکسی به مخاطبم بدهم که بتواند-فارغ از من و آنچه در من میگذرد-آن را برای خودش نگه دارد. اما در بعضی از اشعار مثل همین شعری که برای نمونه خواندی، از دستم درمیرود.
چرا فقط شخصیت قوی و شادت را پنهان میکنی؟ چرا از بقیه دغدغههایت مثل آشپزخانه تمیز و آشپزی و سوپ پختن برای مادر و تماشای فیلمهای هالیوودی شعر نمیگویی؟
نمیدانم چرا. اینها هم زندگی است و میتواند حضور داشته باشد در شعر. اما نه برای من. دقیقاً به این علت که اینها بخشی از زندگی من است که دارد اتفاق میافتد. فرصت ظهور و مجال ارائه خودش را دارد و اتفاقاً خیلی زیاد و با جدیت هم خودش را محقق میکند. میدانید، مثل این است که شما حرفهایی دارید. یک بخشاش را میگویید، یک بخشاش را توی نامه مینویسید. دیگر توی نامه آنهایی که گفتهاید را بازگو نمیکنید. شاید فقط اشاره کوتاهی کنید و بگذرید. برای من هم اینجوریست. یک بخش روحم زندگیاش را دارد و خوشحال و خندان دارد رُس این زندگی را میکشد. یک بخش دیگر خودش هست و دنیای کلماتی که برایش وجود دارد برای تحقق. آیا باید از آنچه دارد سهمی را هم به آن یکی بدهد؟ من فکر میکنم جواب منفی باشد. به علاوه که این دو خیلی هم به هم علاقه ندارند متأسفانه. یعنی آن چیزی که در زندگی الهام خوشحال ستایش میشود و نقطه قوتش هست، در زندگی این یکی نفرتآور است و به نظرش گمراهی و انحراف از ایدهآلها میآید. بر عکس آن چیزی که در زندگی الهام شعرها نقطه درخشان و قله خوشبختی است، در زندگی آن یکی متهم میشود به مالیخولیا و توهم؛ به یک امر غیر کارکردی که فقط بازدهی زندگی را پایین میآورد. فکر کنم همین که این دو هیچکدام همدیگر را خفه نمیکنند و پذیرفتند که بیدردسر در قلمرو خودشان باقی بمانند، کافی است. باور کنید در غیر این صورت وحشتناک میشود. حتی فکر کنم به الهام شاعر ظلم میشود. حتی اگر بگذارید اعتراف کنم باید بگویم که خودم خیلی تلاش میکنم از آن زن خوشبخت کمی بدزدم و به الهام شاعر بدهم.
خیلی عجیب است که وقتی در مورد خودم صحبت میکنم یا برای زندگیام برنامهریزی میکنم، انگار یک شخص سوم دارد این دو تا زن را تماشا میکند و توصیف میکند و انگار کمی دلش به حال الهام شاعر میسوزد و میخواهد بیشتر کمکش کند. این را الان و در پایان این مصاحبه در مورد خودم فهمیدم. خیلی عجیب است. نمیتوانم توصیفش کنم. یاد یکی از شعرهایم افتادم و حالا میبینم که آن شعر چقدر… انگار آن شعر همین حرفها را گفته بود. شعر قدیمیای هست که اتفاقاً جز کارهای خیلی خوبم هم نیست. اما…
مثل دو نقطه در تقابل هم، روی یک تخت زندگی کردیم
پنجهی بره حریص اینسو، هق هق گرگ پیر در آن سو
در همین زمینه
گفتوگوهای زهرا باقری شاد
در دفتر «خاک»، رادیو زمانه با نویسندگان و شاعران جوان ایران:
پیمان اسماعیلی: «در زندگی باید احتمال رهایی و نجات وجود داشته باشد»
جواد عاطفه:«دلال فرهنگی داریم، اما منش فرهنگی نداریم»
شکوفه آذر: «دیوانگی در عصر ما نوعی شهامت اخلاقی است»
مینو عبداللهپور: «رد پایی از خودم به جا نمیگذارم»
سپیده جدیری: «منی که در شعرهایم هست، یک منِ دیگر است»
تینا محمد حسینی: «در کتاب بعدیام متفاوت خواهم بود»
حافظ خیاوی: «شاید رسالت مردها به دست آوردن دل دخترها باشد»
شهلا زرلکی: «دوران جوانگرایی و زنگراییست»
محسن عاصی: «غزل پست مدرن، روایتگر سردرگمیهای انسان است»
کنکاش در رمز و رازهای زندگی در گفت و گو با شکوفه آذر
فاطمه اختصاری: «هرگونه باور و افق رهاییبخش از دست رفته»
خالد رسولپور: «داستاننویس، وجدان محجوب مردم است»
تن دادن به استبداد خانواده یا تحمل رنج غربت؟ – در گفتوگو با پونه ابدالی
فرهاد بابایی: «برج آزادی میخوره تو سر یه فیل…»