صفر
نمیدونم واسه چی بینِ اینهمه آدم اومدین سراغِ من؛ هرچی که هست باید همین اوّل برات روشن کنم خرج داره، بیمایه فطیره، آره، فرض کن اینجا هم دنبالِ کاسبیام، همینئه که هست. نرخ رو هم خودم تعیین میکنم؛ بستهگی به این داره این پژوهشتون چهقدر بخواد طول بکشه. تازه، ممکنه تابلو بشم و ناچارن بخوام کوچ کنم برم جایِ دیگه واسه کار؛ البتّه مهم نیست، من دیگه آخرِ خطّام، اینجایی که منم هیچوقت کسادی نداره، یعنی داره، امّا تعطیلاتش همینجا لایِ پاهایِ خودم اتّفاق میافته، نه اینکه فلان رئیسِ پوفیوز بخواد بگه امروز کاریئه یا فردا تعطیل. همهشون پوفیوزاند، فرقی نمیکنه، از صاحبکارهایِ دیروز بگیر تا مشتریفابریکهایِ حالا؛ همین الان َم که دارم با شما طی میکنم بویِ پوفیوزی بدجوری میزنه تو دماغم؛ ببخشیدا، امّا زن و مرد هم نداره، همیشه اونی که میخره مرده و اونی که میفروشه زن، به تخمِ نوهی بابابزرگام که شما هم مثلِ من یکییهدونه فَرَج اون وسطمسطا دارید، تا اونجا که من حالیمئه شماها هم مَردین، کاری هم به ادااطوارتون ندارم. با این حساب روزی ۲۰۰ چوق خرج برمیداره؛ تازه اگه تا هفتِ شب خلاصم کنید؛ اگه این خوشگلپسرایِ دمِ غروبی رو از دست بدم، بگیر تا ۵۰۰ چوق برام ضررئه، هرچند هرشب به پستم نمیخوره، امّا اگه سوار شم و برم، یعنی پول رو زودتر گرفتم ازشون؛ بعضیوقتا طرف راست میکنه ببرتم شمال، اونوقتئه که اوّل باید بره جلویِِ یه عابربانک و اقلّکم دو تومنی بریزه تو کارتم تا من َم سرِ دماغ بیام و فازِ عیشوُعشرت بخوام بردارم. تا دلت بخواد از این آدما هست؛ البتّه دودستهاند، مشتریهایِ عشقِ شمال رو میگم، بعضیهاشون تکخورند، عینِِ بچّهی آدم پول رو همون اوّلِکاری میدن دستت و هربار که موبایلشون زنگ میخوره، با موشمردهگیِ خاصّی اشاره میکنن: ساکت؛ بعضیهاشون امّا رفیقبازند و عاشقِ کثافتکاری، اوّل میگن تنهان، بعد که میرسیم ویلا معلوم میشه رفیقاش َم اونجا دستبهمعامله دارن تیز میکنن برا منِ تنها. الان دیگه از ترمزِ طرف میفهمم از کدوم دستهست امّا اون اوایل که رسمی شده بودم، یعنی تکپری دیگه جوابِ خرجم رو نمیداد، چندبار بدجوری رودست خوردم؛ حتّا یکبار مجبور شدم بههوایِ خریدِ ضروریاتِ کار از داروخانه بزنم به چاک و حتّا پولِ کرایهماشینِ برگشت رو هم از جیب بدم. ببینید خانوما! من یکی پایاننامه و تزـ مز سرم نمیشه؛ نه حقِّ فیلم گرفتن دارین، نه حقِّ ضبطکردنِ صدا، اونِش دیگه مشکلِ من نیست چهطوری میخواید ثبت کنید، اوّل پولِ یکهفتهم رو جلوجلو میگیرم ازتون، هر روز از ۳ بعدازظهر تا ۷ مالِ شما َم؛ البتّه اگه کارتون سههفته طول کشید، هفتهی چهارم رو اشانتیون میتونید داشته باشید، این هم بخششِ تخمدونامئه، خودم هیچ اهلِ بخشیدن نیستم، اونی که واسه فروشه رو هیچوقت نباید بخشید، حتّا اگه پولش رو نیاز نداشته باشی، حتّا اگه با مشتریئه خیلی حال کرده باشی، اگه فروشندهای همیشه باید بفروشی، کافییه طرف بفهمه باهاش حال کردی و میخوای مهمونش کنی، تجربه کردم که میگمها، یوهو فازِ اینو برمیداره که زنشی و دیگه نمیتونه ادامه بده، اصن شرایطشو یوهویی از دست میده؛ میفهمین منظورمو؟ لحظهای از نقشِ فروشنده اگه خارج بشی، همون دستهی اوّلِ شمالیها منظورمئه بیشتر، لحظهای بخوای رفاقتی باهاش تا کنی، ابزارِ کارش دیگه همکاری نمیکنه، شل میشه و قش میکنه و لایِ پشممشما گموُگور میشه، یارو یوهو شروع میکنه به گریه، یا حتّا کتکزدن آدم. بهنظرم یکی از این سوژهها پیدا کنین تزِ مشتیتری ازش درمیاد؛ ماها همه شبیهِ همایم، مشتریها ولی خیلی تفاوت دارن. باور نمیکنین امّا پیش میاد یارو وقتِ عمل که میرسه، پاک دگرگون میشه و میگه ولش کن بیا حرف بزنیم فقط؛ اصلن سراغِ دموُدستگاه هم نمیره، امّا نمیدونم چه حکمتیئه اینجور وقتا حالِ آدم گرفته میشه، پولش فرقی نداره با باقیِ پولا ولی فارغ که میشی از یارو و حرفاش تازه یادت میافته چیکارهای؛ حالم از اینجور جاکشایِ روانی بههم میخوره، همونایی که از همون ثانیهی اوّل با چشماشون شروع میکنن به فرورفتن از همه بهترن، فوقش اینه که چندتا سیلی بزنن به کفلِ آدم، فحش َم بدن اگه، باز راحتتره، میدونی چندضربه دیگه تحمّل میکنی و خلاص، پولِ زحمتتو میگیری و دیگه هیچوقت به یارو فک نمیکنی؛ اون روانیهایی که واسه حرفزدن پول میدن، گورشونو که گم میکنن تازه دردش شروع میشه. چی بگم؟ شما که حالیتون نمیشه؛ حس میکنم آخرِ این کار هم اینطوری بشه. به درک؛ عادت کردم دیگه. افسانه، یکی از بچّهها که کارش تأمینِ دختر واسه مهمونیهایِ خفنّئه، میگفت یارو اومده گفته دارم مجموعهای عکس میگیرم از روسپیها، که مثلن آرتیسته و میخواد بره تو پاریس نمایشگاه بذاره، بعدتر معلوم شده یارو رسمن جاکش بوده و از رو عکسا مشتری جور میکرده و زنگ میزده درصدشو توافق کنه و وصلت کنه به یارو. این آرتیستمارتیستا همهشون جاکشاند اینطور که من فهمیدم؛ یعنی اگه اوّلش میگفتین هنرمندین، حتّا حرفَم باهاتون نمیزدم. اونوقتا که تو همین سینمایِ کوروش کار میکردم، نه یهبار که دهبار، اوّل مردئه چشوُابرو میاومد و من َم از سرِ پررویی آمار میدادم، بعد زنئه میاومد جلو چندتا تراول میذاشت تو مشتت که بیا امشب بریم خونهی ما، بعضیهاشون میگفتن دوستپسرتو هم بیار، و اگه میدیدن پسری تو بساط نداری بیخیال میشدن؛ این فازـ هنریها حالبههمزناند خیلی. آهان، خُب پیامکش اومد، اندازهی هفت شب واریز شد، میتونی راه بیفتی بری؛ خشک شد دهنم، یهجا وایسا یه آبمیوهای چیزی بزنیم، مهمونِ من.
یک (کتابفروشی)
ترمِ آخر بودم؛ البتّه از نظرِ خودم، یعنی ترمِ آخری بود که میتونستم از خوابگاه استفاده کنم. بارِ اوّلی بود که فهمیدم چه کارها که ازش برنمییاد. ترمِ سه بود؛ نباید مشروط میشدم، وگرنه حتّا اگر اخراجم هم نمیکردن، کمیسیون تشکیل میشد و ثبتنام مشروط ازم میکردن، اونَم شبانه، و این یعنی پرداختِ شهریه و اخراج از خوابگاه. همهی امیدم به یه پتیارهی چادرمقنعهای بود که استادِ یکی از این درسـتخمیهایِ عمومی بود. آخوند بود رسمن، از همین فاطیکماندوها که سبیل میذارن که مثلن باکرهی آفتابمهتاب ندیدهاند. رفتم سراغش که اگه نوزده بهم ندی باز مشروط میشم و میشه سه ترم پشتِ سرِ هم؛ و اخراج. حرومزاده نگفت نه، گفت ببینم چهکار میشه کرد. پسفرداش نمرهها رو زد تو تابلو. جلوی شمارهدانشجوییم نوشته بود: -۴-؛ برق از کلّهم پرید. باز لیستِ نمرهها رو، از بالا تا پائین، ورانداز کردم دیدم فقط سهنفرو انداخته؛ هرسه هم دختر. لااقل پنجشیشتا پسرو سراغ داشتم که حتّا یهبارَم سرِ کلاس نیومده بودن؛ فریبا، که ۹ شده بود، شمارهدانشجوییِ تکتکِ بچّههایِ ورودیمونو داشت، دونهدونه نمرههاشونو خوند، نمرهی پسرایی که سرِ کلاس نیومده بودن، به همهشون ۱۰ داده بود. بیهمهچیز نمرهی خودم رو هم نداد؛ اندازهی ۱۱-۱۲ نوشته بودم. رفتم آموزش بگم اشتباهی شده و استاد قول داده بهم ۱۹ بده تا مشروط نشم؛ زنیکهی کارمندِ آموزش خبر داد لیستِ سبز رو هم رد کرده و نمرهها نهاییئه. فقط نمرهی دوتا درس مونده بود. یکیش سهواحدیِ «ادبیاتمعاصرِ ۲» بود، یکیش هم «تاریخ اسلام» ِ دوواحدی. هردو رو ۱۲ فرض گرفته بودم و حالا که ۳۰ نمره لازم داشتم تا معدّلَم ۱۲ بشه، باید ۶ نمره از ادبیات میگرفتم و ۶ نمره هم از تاریخاسلام. یعنی باید هردو رو ۱۸ میشدم تا گندکاریِ فاطیکماندو رو بخوام جبران کنم. زنگ زدم به استاد ادبیات؛ پیرمردی بود. فریبا میگفت با یه لاسخشکهی یهساعته تو دفترش، کارم راه میافته. صدامو که از پشتِ تلفن تشخیص داد کفم برید؛ به اسمِ کوچیک خطابم میکرد. رکوُراست گفت همیشه لیستشو میذاره تو آخرین فرصت بزنه تو تابلو تا بچّههایی که مشکلِ معدّل دارن بتونن ازش کمک بگیرن؛ میگفت درسِ سهواحدی واسه همین چیزا خوبه دیگه. هرچی پرسیدم استاد اوّل بگید نمرهی خودم چنده تا بدونم واسه چند نمره باید ازتون خواهش کنم. میگفت مهمّ نیست چند شدی، مهمّ اینئه که چندْ لازم داری. گفتم ۱۸ یا ۱۹. گفت کلاس کم اومدی، ۱۹ و ۲۰ مالِ اوناییئه که از اوّلِ ترم حواسشون به نمره هست؛ لااقلّ اگه کلاس هم نمیخوان بیان همون اوّل زنگ میزنن تا بگم باید چهکار کنن. میگفت اگه سهچارماه پیش زنگ میزدی میتونستی رو ۲۰ هم حساب باز کنی، امّا حالا برایِ ۱۸ هم دیگه خیلی دیره؛ باید شرایطِ ویژهای داشته باشی تا به اونچه میخوای برسی. گفتم استاد توروخدا سادهتر حرف بزنین، من دارم از استرس میمیرم، ممکنه خوابگاه رو از دست بدم و مجبور شم برگردم شهرستان. گفتم بهخدا تخممَم نیست دانشگاه، امّا نمیتونم برگردم. گفتم استاد کارم به خودکشی میکشه اگه خوابگاه رو ازم بگیرن. انگار منتظرِ همین حرف بود؛ یوهویی لحنش عوض شد، عینهو همون لحنِ آشنایی شد که مردا موقعِ خریدنِ اون پیدا میکنن. گفت چیکار حاضری بکنی واسه ۱۸؟ هنو دوزاریم نیفتاده بود؛ گفتم هرکاری. شما ۱۸ رو بدید، هر تحقیقی که بگید انجام میدم؛ گفتم اصن یه کتاب کامل براتون ترجمه میکنم. گفت اینهمه پسر که التماسدعایِ نمره دارند و همهشون هم از بچّهگی مامیوُپاپی فرستادنشون کلاسزبان، تازه دارالتّرجمه هم که هست؛ چیزایی رو پیشنهاد کن که فقط از دستِ خودت ساختهست. گفتم چی مثلن؟ گفت از خودت مایه بذار. گفتم استاد خُب اونَم که مختصِّ من یکی نیست، هر جنسِ لطیفی یکیشو داره؛ گفت هرگل یه بویی داره. زر میزد؛ خودِ گل رو نمیدونم، امّا همیشه رختایِ زیرِ دخترا یه بو میدادن، حتّا مالِ زنبابام هم همون بو رو میداد. همون موقع چشام برق زد؛ تعارف رو گذاشتم کنار. طرحی زدم که هرچی درس این پوفیوز ارائه میکرد رو ۲۰ میشدم. البتّه من که ول کردم درسمرسو امّا یه دوجینی ۲۰ ازش گرفتم واسه بچّههایی که از طریقِ فریبا باخبر شده بودند و وقتی نمره میخواستن دیگه سراغِ استاد نمیرفتن، مستقیم به خودم رجوع میکردن. فریبای تخمِسّگ که هفتتا ۲۰ از مرتیکه گرفت و آخرش با معدّلِ ۵/۱۷ فارغالتّحصیل شد. میخواست بارِ اوّل برم دفترش تو دانشکده؛ گفتم نه. گفتم استاد تحریکم کردین، همین الان میخوام بیام پیشتون. گفت نمیشه؛ باید بارِ اوّل بیای تو دفتر. گفتم استاد وقت نیست، گفت مگه ۱۸ نمیخوای؟ گفتم آخه اونجا تو دفتر دانشکده چهطور میخوای ازش کام بگیری؟ گفت من نمیخوام کام بگیرم، تو بایس کام بگیری؛ واسه ۱۸ همین کفایت میکنه. گفتم استاد ۲۰ میخوام؛ گفت نمیشه، وقت نیست، پسفردا باید لیستِ سبز رو بدم آموزش. گفتم خب شما بیاید پیشِ من؛ خندید. گفتم جاشو جور میکنم. قبول نکرد. اعتماد نداشت. زنگ زدم فریبا. گفت برو تو همون دفترش شرّو بکن بره. گفتم میخوام چه کنم. حال کرد. گفت خودشئه. پرسید کجا میخوای جاسازیش کنی؟ دوربین منظورش بود. گفتم جاسازی نمیخواد؛ بلدم چیکار کنم. نشسته بود رو صندلی. قبلش دستشو برد زیرِ مانتو و حسابی رونهامو دستمالی کرد؛ امّا نخواست یا میترسید که لباس بخوام بِکَّنَم. بعد با مشت فشار میآوُرد رو سینههام. الانو نگاه نکن، اونوقتا هنو دوتا نارنگیِ کوچولو بیشتر نبودن؛ نمیدونم واسهچی اینقدر زور میزد، میخواست بتّرکّونتشون انگار. بعد صندلیِ چرخدار و گردونشو رو بهم کرد و اشاره کرد به لایِ پاهاش، که مشغول شو. شدم. بارِ اوّلی بود که واسه چیزی سوایِ کیفِ صاحبش، بهقولِ خودِ پوفیوزش، کام ازش میگرفتم. یهکم که گذشت، وقتی حسابی غرقِ لذّت شد، یه دستم رو بردم زیرِ چونهش و سرشو دادم بالا، سمتِ سقف. موبایل تو جیبِ پشتِ شلوارجینام بود. همونطور که دستِ چپم زیرِ چونهش بود و مثلن گلوشو نوازش میکرد، همونطور که گاهی با دستِ راست و گاهی با دهان سرویس میدادم بهش، آرومآروم چرخیدم و از روبهروش اومدم کنار؛ یعنی از پهلوش سروُدستمو برده بودم تو دومنش. یوهو دست کردم تو جیب و گوشی رو درآوردم و بردمش رو حالتِ عکس. دست از کار کشیدم و یکم رو زانوهام اومدم عقب. تا سرشود آوُرد بالا ببینه چرا دست کشیدم، چیلیک، چیلیک، چیلیک؛ چندتایی عکسِ حسابی ازش کندم، با معاملهی راست و کجوکولهاش که حسابی رنگِ رُژم را جذب کرده، صورتیِ سیر شده بود. شک ندارم شاشبند شده باشه؛ هیچّی نگفت. یک کلمه حتّا. وقتی شنید دوتا ۲۰ به من و فریبا بدهکاره؛ که قصد ندارم آبروریزی راه بندازم چون بابام خونمو میریزه حتّا اگه یکی دیگه بهم تجاوز کرده باشه، یهکم صدایِ نفسنفس زدنش آرومتر شد. وقتی داشتم لباسامو راستوُریس میکردم تا بزنم بیرون، دستی کشید به تهریشِ زبرِ سفیدش و با حالتِ التماس، باز، به چیزش اشاره کرد. که یعنی نیمهکاره رهاش نکن. سفت بود هنوز؛ هرچه خودش لرز کرده بود، مغزِ استوانهایش انگار سرِحالتر شده بود. دستش را گرفتم و از صندلی بلندش کردم، که باشه، که ایستاده اگه باشی، مثلن، زودتر کارو تموم میکنم. ایستاد. نیمقدمی عقب رفتم و با جلویِ کفشِ ایمنیای که پایم بود، عینِ همینی که الانَم پامئه، زدم وسطِ خایهش. فریاد نزد؛ فقط همانجا، رویِ زانوهاش خم شد و عینِ سرِ مستراح، نشست رو زمین. همانشب زنگ زدم گفتم دوتا ۲۰ هم از استادِ تاریخاسلام باید بگیرد؛ که گرفت. و معدّل تا ۶۲/۱۳ بالا رفت و از زیرِ مشروطی قسر در رفتم. هرچند که ترمِ بعدش بهکل از دانشگاه زدم بیرون و چسبیدم به ترجمه.
نمرهی درسِ ادبیات معاصرِ ۲ خیروُبرکت زیاد داشت. اوّل اینکه طعمِ چیزی رو حس کردم که تا حس نکنیش نمیفهمی زنبودن یعنی چی؛ یاد گرفتم اگه فروشنده نباشی همه میافتن تو خطِّ تجاوز و دروغ؛ که فقط وقتی فروشندهای، آزادی؛ که فقط کافیئه مشتری رو درست بهجا بیاری، همه خیردارند، بسته به موضعی که تو میگیری اونا هم نقششونو انتخاب میکنن. فازِ عشق اگه برداری، عاشقن؛ فازِ زنِ خانواده اگه بردای، لااقل تا بهش دسترسی پیدا کنن، شوهرند؛ فازِ عشقوُحال هم اگه برداری لاشی میشن و احساسِ زرنگی بهشون دست میده. فقط وقتی رکوُراست فروشنده باشی خودِ واقعیشون میشن؛ میشن آدمی که زائدهی مغزِ استوانهایِ آویزون ازشونئه و بس؛ و همینئه که مَردارو بیپرده میکنه. دوهفتهای نگذشته بود هنوز، باز بهش تلفن کردم؛ عجیب بود که مهربون حرف میزد. نه فحش میداد و نه تهدید میکرد؛ انگار خودشو قانع کرده باشه که حقّش بوده اون رفتار. پول میخواستم. صادقانه حالیش کردم قصد ندارم دانشجو بمونم و میخوام بزنم بیرون از خوابگاه؛ که قصد دارم خونه بگیرم و اون هم باید پولِ پیش رو بده، هم باید بیاد نقشِ بابامو بازی کنه تا بتونم خونهی خوبی اجاره کنم و سرِخرِ مزاحم پیدا نشه برام. میدونید که، کافیئه بفهمن زنِ تنهایی تو خونهای هست، مردها همه میشن مغزِ خالص، و اگه فرو نکنند تو مخت، دست برنمیدارند، بکنن هم طورِ دیگهای باعثِ دردسر میشن؛ البتّه نه همهجا، اونجاهایی که امثالِ من میتونن خونه بگیرن اینجوریئه، نه بالایِ شهر. اونجاها دیگه تنها و ناتنها نداره، همه مغزِ مغزند، همه مخِ مخ، دیگه زدن ندارن؛ بگذریم. استاد انگار که انتظارشو داشت، سریع قرار گذاشت؛ گفت خودش چندتایی بنگایی سراغ داره، تو محلّهی افسریه. رفتیم و همونروز یه آپارتمانِ نقلی اجاره کردیم. بنگایی میخواست قرارداد رو به اسمِ اون بنویسه که زیرِ بار نرفتم؛ میدونست نسبتی نداریم امّا وانمود میکرد فکر میکنه بابامئه. ۲ تومن پولِ پیشِ خونه رو داد، به اضافهی کرایهی یکسال رو جلوجلو؛ به دلش صابون زده بود اینطوری پاش واز میشه اونجا. دوسهباری بعدتر زنگ زد بهونه میآورد که راهشو کج کنه اونطرفی امّا هربار پاچهشو حسابی میگرفتم و بیخیال میشد. یکیدو نفری رو هم واداشته بود زنگ بزنن تهدید کنن، که میدونیم با فلانی چیکار کردی و منتظر باش تا تسویه کنیم باهات و از اینجور مزخرفات؛ ولی معلوم بود گهی نمیخوره، که اگه بخورش بود همون اوّل اینقد راحت وانمیداد. مشکلِ خوابگاه که حل شد دیگه خودِ دانشگاه هم ضرورتی نداشت؛ دیگه هرگز با بابام تماسی نگرفتم. همهی نیازِ من به بابا از طرفِ استادِ ادبیات معاصر برآورده شده بود. خونه که داشته باشی تو تهران، دیگه مابقیِ مخارجِ روزمرّه کشکئه؛ میشه یهطوری رفعوُرجوعشون کرد اگه زرنگ باشی. چسبیدم به کاری که دوست داشتم؛ روزا میشستم رو ترجمهی داستان یا نمایشنامه و عصرها میزدم بیرون و تا سرِشب تور مینداختم واسه پسرا. اوّل میرفتم بالاهایِ شهر پرسه میزدم تا اتویی چیزی بزنم امّا بعدش دستگیرم شد پائینیها بیشتر حاضرن واسه یه لاسِ ساده دستبهجیب شن. سروُلباس هم مهمّ بود البتّه؛ اون اوایل که زیادی به خودم میرسیدم فقط مشتریِ همخوابهگی بود که از دروُدیوار میریخت، ولی کمکم دستم اومد چهطوری باید پوشید. هرچی بیشتر به دختردبیرستانیهایِ مردندیده میخوردم، تورِ بهتری میتونستم بندازم؛ یکیدوتا قرارِ ساده تو کافهای جایی، بعد تلفنی از شهرستان مثلن و پشتبندشَم گریهزاری. چی شده؟ مامانم و خواهرکوچولوهامو دارن از خونه پرت میکنن بیرون واسه اجارهی عقبافتاده. چهقدر؟ اندازهای که یه تازهپسر بتونه از ننهبابا یا رفیقاش سرِ هم بیاره. البتّه به این سادهگیها هم نبود؛ گاهی کار میکشید به جاهایِ باریک. تقریبن همهشون عاشق میشدن و دستبردار نبودن. ابرازِ عشقشون هم یهسره میکشید به کنترلکردنِ آدم که کجا میری و کی مییای و هی هرروز و هردقیقه زنگ زدن؛ اینطور بود که بهقولِ دفتریادداشتایِ اونوقتام ضررِ یارو به سودش سنگینی میکرد و بایس خلاص میشدم از دستش. یوهو مادرم سرطانِ سینه میگرفت و مجبور میشدم درس و دانشکده رو رها کنم و برگردم از مادر مریض و خواهرایِ بیسرپرستم مواظبت کنم. خوششانس اگه میبودم حتّا چندماهی بعد از بریدنِ طرف، باز کمکایِ مالی میشد ازشون وصول کرد. هرچی بود، با یکیدوتا خیابون بالاپائین کردن یکی از جوونای افسریه پیدا میشد که بخواد عاشقم بشه؛ اینطوری اموراتم میگذشت و بعدِ هفهشماه یازدهتا داستان از ریموند کارور ترجمه شده بود.
اوّل تلفن کردم؛ میگفت باید معرّف داشته باشین تا بتونیم ازت کار بگیریم. گفتم ندارم. گفت داستانا رو بفرستید. زیرِ بار نرفتم. چندباری زنگ زدم و مخِ زنکو خوردم تا وعده داد برم دفترِ انتشاراتی. از درِ حیاط که وارد شدم، یکی از پنجرهی طبقهی زیر شروع کرد به گاز زدنِ پستونام با دندونایِ نگاش. لابد کارگری، حمّالِ کتابی، چیزی بود. از لایِ دندوناش رد شدم و پریدم تو پلّهها و تا طبقهی دوّم دوئیدم. هیکلِ زنک طوری بود که هفتتا منو اگه کونبهکون بههم بچسبونی، از سینهی جلویی تا کمرِ آخری، تازه میشد پهنایِ شونههاش. یک مرتیکهی ریشکی هم کنارش وایستاده بود که بعدتر معلومم شد شوهرشئه. پرینت داستانها دستم بود، کتابِ جیبیای هم که از کتابخونهی دانشگاه بلند کرده بودم، تو کیفم. گفت بخون؛ گفتم فارسی رو یا انگلیسی رو؟ مردئه گفت هردو رو، پوفیوز. گفتم نمیتونم؛ شاخ درآوردن. گفتم میتونم بخونم و بفهمم امّا نه بلندبلند. زنک شاخ درآورده بود و رفت یه کاغذ آورد که روش انگلیسی نوشته بود. گفت بند اوّلو ترجمه کن. گفتم نمیتونم؛ میبرم خونه فردا ترجمهشو مییارم. دوتا بشکه، یکی گندهتر و پشمالو، یکی خپلهتر و سرخوُسفید، زدند زیرِ خنده. بشکهی سوراخدار میخواست دکام کنه برم امّا بشکهی سماوری شروع کرد لجبازی کردن با زنئه؛ هرچی بود از قبل از ورودِ من باقیمونده بود بینشون؛ انگار سماوره میخواست زنشو ضایع کرده باشه از قَصّی، بهم پیشنهاد کرد یهمدّت پیششون تو دفتر انتشاراتی کار کنم. میگفت تا سه ماه حقوقی درکار نیست امّا بعدش، البتّه اگه صاحابِ اون خرابشده از کارم راضی باشه، رسمن استخدام میشی. اینطوری شد که اوّل پام به اون سگدونی باز شد و بعد هم به طبقهی پنجمِ این خوکدونیِ بزرگتر. درازه قصّهش؛ یعنی میخواید همهشو بشنفین همین امشب؟ حق دارید البتّه؛ پولشو دادین، خُب، میگم براتون.
پائیز ۱۳۹۶
چطور شد پس از مدتها یه داستان درست درمون خوندیدیم ما توی این رادیو زمونه
محمدرضا / 07 August 2019
با این کار درخشان هنوز میتوان به اینده ادبیات داستانی ان کشور ویران امیدوار بود.
تطبیق کامل فرم زبانی ومحتوا.
با این داستان کوتاه ایمانیان نشان داد که نه تنها منتقدخوب که داستان نویس خوبی هم هست.
ممنون از رادیو زمانه برای فضا دادن به باین گونه کار ها.
خواننده / 07 August 2019