زهرا باقریشاد- تینا محمدحسینی، جوان است و نوشتن را اتفاقی شروع کرده. اما نمیشود سادگی داستانهایش را اتفاقی دانست. اتفاق هم اگر باشد در زندگیاش و در تجربههایش ریشه دارد؛ تجربههایی که به گفته خودش آنها را خاکستری مینویسد و هیج عمدی در تلخ و شیرین جلوه دادنشان ندارد.
او مجموعه «برادرم رمضان» را در کارنامهاش دارد. این مجموعه از ۱۱ داستان تشکیل شده و بیشتر آنها به روایت زندگی زنان جوان میپردازند؛ زنانی که بیشتر آنها افغان هستند اما نه از دغدغه جنگ و آوارگی میگویند و نه به کلیشههای مرسوم درباره زنان افغان دامن میزنند. آنها مثل همه زنان هستند و مسائلشان، عاشق شدنشان، گریه کردنشان، دلهره داشتنهایشان شبیه بقیه است. گفتوگوی کوتاه من با این نویسنده جوان که میگوید میخواهد در کتاب بعدیاش متفاوت باشد را میخوانید:
تینا جان! نوشتن را از کی شروع کردی؟
تینا محمد حسینی – همیشه برایم سخت بوده که خودم را روایت کنم یا اینکه از روزمرگیهایم برای کسی حرف بزنم. بین دوستانم همه به من میگویند تینای ساکت و کمحرف. بیشتر داستانهایم فراواقعی هستند زیرا زندگی واقعی و روایت روزمرگی نوشتن مرا خیلی برنمیانگیزند. همیشه میخواستم طور دیگری بنویسم.
نوشتن را تقریبا از سال ۸۱ شروع کردم و خیلی اتفاقی. تا آن زمان هم از نوشتن اطلاعی دقیقی نداشتم و فکرش را نمیکردم که روزی نوشتن دغدغه من بشود و بنویسم. به تئاتر علاقه خاصی داشتم که تا حد چند جشنواره داخلی و ملی پیش رفت. نوشتن را پیش آقای فرهاد فیروزی آغاز کردم از همان سال. اما کار نوشتن مداوم پیش نرفت یعنی مستمر نبود به دلایل شخصی. اما سال ۸۷ بود که به پیشنهاد آقای فیروزی مجموعه داستانم را جمع کردم و سپردم به ناشر.
توی داستان «هرجا که میروی تنها نباشی» از کسی نوشتهای که خوابهایش را مینویسد. نکند این تویی که خوابهایت را مینویسی؟ این فراواقعی نوشتن در بعضی از داستانهایت به جایی میرسد که از تجزیه شدن یک آدم حرف میزنی و جایی دیگر از باز شدن آسمان و افتادن یک آدم وسط بساط کنار خیابان یک عروسکفروش.
«برادرم رمضان بود»، نخستین مجموعه داستان تینا محمد حسینی
من هیچوقت خودم را نمینویسم. گاهی نویسندگان از خوابهایشان وام میگیرند که برای من هم اتفاق افتاده اما نه در همه داستانهایم. فقط داستان هلیکوپتر بوده و در بقیه داستانهای مجموعه ایده کاملاً در ذهنم شکل گرفته و به آن پرداختهام. اما اینکه فقط خواب دستمایه کارم باشد نه. خوابها گاهی ایده خوبی میدهند که میتوان فضای فراواقعی خوبی در داستان ایجاد کرد و آفرید.
داستانهایت- چه واقعیها و چه فراواقعیها- خیلی نرم و خاکستری هستند. در داستان «برادرم رمضان» داری از واقعه مرگ برادر حرف میزنی اما نه از کلمههایی با بار احساسی استفاده کردهای و نه تلاش کردهای مسأله را تراژیک جلوه دهی. این فضای خاکستری چطوری در داستانهای تو ایجاد شده آن هم در شرایطی که خیلی از داستانهای معاصر فارسی به سمت تلخی متمایل هستند.
داستانهای مدرن در واقع خاکستری هستند و از فضای سیاه و سفید بودن دور میشوند. به تبع من هم سعی کردهام که فضای داستانهایم سیاه و سفید نباشد و نگاه خاکستری جریان داشته باشد. دوست دارم وقتی مخاطب داستان را میخواند آن تلخی یا احساس، بعد از خواندن در ذهن مخاطب بماند بدون اینکه در داستان آمده باشد.
زن در داستانهای تو نقش محوری دارد. اصلاً بهتر است بگویم در کارهایی که من از تو خواندهام مردها شبیه سایه هستند. یا حضور ندارند یا اگر دارند خیلی کمرنگاند…
بههر حال من زن هستم، و خب، شخصیتهای اول من طبعاً در وهله اول زن هستند. همیشه لایههای درونی و دنیای ناشناخته زنها برایم جذاب بوده. در مجموعه داستانم چون کتاب اولم محسوب میشد سعی شد داستانهایی کنار هم قرار بگیرند که تقریباً نزدیک به هم باشند. شاید به همین خاطر است که راوی زن بیشتر است.
اما انگار تاثیر زنها در زندگیات بیشتر بوده؟
تینا محمد حسینی: مردها نیستند، اما سایهشان بر سر خانواده افتاده است
مادرم تأثیر زیادی در شکلگیری شخصیت زنهای پخته من داشت. جایی که در آن زیست کردهام و خانوادههایی که باهاشان ارتباط داشتم حضور پدر و مرد در زندگیشان سایهوار است. زیرا پدر از صبح زود تا دیر وقت شب سرکار است. مخصوصاً در خانوادههای افغان، وقتی میآیند همه خوابند و عملاً بچهها پدر را نمیبیند و یا اگر هم باشد کمتر میبینند و این فضا در ذهنم مانده و تأثیرش را روی داستانهایم گذاشته. اما عمداً مردها را کنار نمیگذارم و در داستان میبینید که حتی وقتی نیستند سایههایشان باز هم حضور دارد.
خیلی از داستانهای تو از حضور مردها هم اثری دارند. حتی مردهایی که یک طرف مسأله هستند. اما تلاش نکردهای این حضور را پررنگ کنی. توی داستان «شاید یادش نمیافتاد» با اینکه مردها دردسرساز هستند تو اصلاً به آنها نقش منفی ندادهای. مثل اطین است که نادیده میگیری آنها را. این نادیده گرفتن به چی برمیگردد؟
اشاره میکنم به سوال قبلیتان که راجع به خاکستری نگاه کردن به دنیای اطراف ماست. خب، وقتی ما اینطور به دنیا نگاه کنیم پس هیچ چیز بد یا خوب معنا پیدا نمیکند و همه چیز بینابین است. در واقع اصلاً نمیخواستم نقش مردها نادیده گرفته شود و اینکه دنیای مردها را از زنها جدا کنیم چون در تعامل با یکدیگرند و نمیخواستم تفاوتی بینشان باشد و خودم تا به حال حس نکردهام در داستان. زنان و مردان دوشادوش هم و در کنار هم هستند، اما خب، زنها بیشتر پایه و اساس زندگی را محکم نگه داشتهاند.
شاید زندگی پرفراز نشیبی داشته ای- مثل خیلیهای دیگر- اما توی داستانهایت زبان به گلایه و جیغ و داد باز نکردهای. این خوب است اما نمیترسی زیاد از حد به سمت خاکستری بودن پیش بروی و این خستهکننده بشود؟
در مورد آینده فقط میتوانیم امیدوار بمانیم و تمام تلاشمان را بکنیم ما با تجربههای زیستیمان مینویسیم. میدانم کتاب بعدیام متفاوت خواهد بود با کتاب اولم، چون قرار نیست خودم را تکرار کنم در کتاب بعدی؛ و قبل از اینکه مخاطب را پس بزند خودم را پس خواهد زد. جذابیت سوژه یکی از مواردی است که مرا به سمت نوشتن میکشاند، مدام در حال دیدنم و هر پدیدهای که میبینم تأثیر خودش را بر من میگذارد و حتی اگر بعدها هم مستقیماً از آنها استفاده نکنم، جایی در داستانهایم رد پایشان باقی خواهد ماند. برای همین کارهای بعدی متفاوت خواهند بود، چون من آدمی متفاوتی خواهم بود.
در همین زمینه:
::گفتو گوها و مقالات زهرا باقری شاد در زمانه::