مهدی مرعشی – عزیز معتضدی، نویسنده ایرانی ساکن کانادا، پس از آنکه از مدرسه عالی تلویزیون و سینما فارغالتحصیل شد، به پاریس رفت و پس از انقلاب به ایران برگشت و انتشارات «فاریاب» را تأسیس کرد.
شرح دورانی که معتضدی بهعنوان ناشر در ایران فعالیت میکرد، به اختصار در داستان «چنین گفت زرتشت»، از مجموعه داستان «کندهکاری روی باد» آمده، آنجا که سارا به شوهرش که ناشر آثار موسیقی است میگوید: «چرا کاری پیدا نمیکنی که این همه احتیاج به انگشتنگاری و آزمایش ادرار نداشته باشد.» شاید به همین دلیل باشد که معتضدی در سال ۱۳۷۴ همراه خانوادهاش به کانادا مهاجرت کرده و ساکن مونترال شده است.
عزیز معتضدی اما بیش از آنکه ناشر باشد، نویسنده است و نخستین کتابش با نام «دو داستان»، توسط نشر پارسی در سال ۱۳۶۷ به چاپ رسیده. سپس در سال ۱۳۷۴ «صندلی خالی» را توسط نشر نکته منتشر کرد. افزون بر این فیلمنامه «تابستان سفید» هم از او در سال ۱۳۷۸، توسط کتاب سیامک منتشر شده. از عزیز معتضدی بنا بود رمان «شهرزاد» توسط نشر آرست در ایران به چاپ برسد که بعد از ممنوعیت کتاب از سوی وزارت ارشاد، این کتاب در سال ۱۳۸۱توسط نشر افرا- پگاه، در تورنتو به چاپ رسید. نثر او نثری متین است، نه هیجانی است و پر جنب و جوش، و نه آرام، طوری که خواننده خسته شود و شخصیتهایش از قشرهایی میآیند که با هنر آشنا هستند، میاندیشند وگاه خود اندیشمند و هنرمندند و میتوان گفت سایهای هستند از جهان نویسنده و دلمشغولیهای ذهنی او.
عزیز معتضدی سال گذشته مجموعه داستان «کندهکاری روی باد» را در نشر مکیک مونترال به چاپ رساند و امسال رمان «سال مار» از او در نشر زاگرس مونترال منتشر میشود و در اختیار علاقمندان قرار میگیرد.
«سال مار»، ادامه همان دغدغههایی است که معتضدی را سالهاست که به تأمل واداشته؛ تأمل در مقطعی خاص از تاریخ ایران زمین، به قصد بازنگری در گذشته و تاریخ یک نسل. با او گفتوگویی کردهام که میخوانید:
مهدی مرعشی – شخصیتهای داستانهای شما، از کتاب «دو داستان» گرفته تا این آخری، «سال مار» میان وطن و غربت در حال رفت و آمدند، انگار پاندولی باشد که قرار است تا همیشه برود و برگردد وباز برود. شما هم همینطور. وقتی در وطن هستید از غربت مینویسید و وقتی که به غربت برمیگردید، از وطن مینویسید.
مجموعه داستانی از عزیز معتضدی
عزیز معتضدی – انقلاب یکشبه کشوری را وارد مسیر تاریخی جدیدی میکند؛ این خود یک مهاجرت بزرگ است (مهاجرت تاریخی). پس از آن برای افرادی که به هر دلیلی کشورشان را ترک میکنند، مهاجرت بزرگ دیگری رخ میدهد (مهاجرت جغرافیایی). این دو اتفاق برای من و شما هر دو افتاده، طبیعیست که دربارهاش بنویسیم، ضمن اینکه همه داستانهای من درباره مهاجرت نیست، مثلاً رمان شهرزاد و رمان تابستان سفید درباره مهاجرت و به قول شما «غربت» نیست، (این واژه دومی را من در گیومه گذاشتم چون در دایره لغات من نیست، چون به نظر من یک بار منفی غریب و غربایی دارد که نمیپسندم و با نگاهم به دنیا نمیخواند.)
چندی پیش به مناسبت درگذشت اسکورتسکی، نویسنده چک که در کانادا زندگی میکرد یادداشتی نوشتم و این گفته او را که تجربه بسیاری از نویسندگان مهاجر است نقل کردم: «من یک چک و یک شهروند وفادار کانادایی هستم. کانادا کشور من است، جایی که برای نخستین بار در بزرگسالی آزادی را، از جمله آزادی چک بودن در عین کانادایی بودن را پیدا کردم. کشور واقعی من زبان چک است که از مادرم آموختم.»
با این حال در داستان «غروب شرقی» از کتاب «دو داستان»، حسام به ایران برمیگردد و تسلیم جهان میشود و اسارتی را که نامش زندگی است میپذیرد. این یعنی جبر؟ و اصلاً میتوان گفت نام بیماری حسام «غربت» است (من هم غربت را در گیومه میگذارم) و درمانش فقط ماندن در وطن است؟ به چه قیمتی؟
این نخستین داستان من بعد از انقلاب است و در روزهایی نوشته شده که سنت و مدرنیته، هم در خیابان و هم در بحثهای نظری محافل فکری و روشنفکری جامعه به جان هم افتاده بودند. در مورد حسام هم همین وضع است، با این تفاوت که او تا چهارده سالگی به گمانم در اروپا زندگی کرده، بعد به ایران میآید و بعد از همه کشمکشهای ذهنی، عاقبت خودش را کنار میکشد، اما نه از سر جبر و نه از سر انفعال، بلکه به خاطر شرایطی که به نظرش زاییده فهم درستی نیست. به چه قیمتی؟ نمیدانم.
در رمان «شهرزاد»، نویسنده در پاریس است و دنبال نویسندگانی چون استاین و همینگوی میگردد. من در همینجا انتظار داشتم رد پایی از هدایت ببینم. آیا شما اعتقادی به تأثیرگذاری نویسندگان ایرانی ندارید یا خودتان احیاناً هیچ خاطرهی درونی و بیزمانی از آنها ندارید؟
پاریس سال صفر، عنوان بخشی که به آن اشاره میکنید، برای نویسنده جوان ایرانی که من بخشی از تجربه خود را به او دادم، پاریس رایحه شاهبلوطها در سوز پاییزی بولوار سنمیشل و پاریس شیرقهوههای داغ عالی در صبحهای زمستانی بولوار مونپارناس بود. پاریس هدایت اما پاریس تنهایی و بیپولی و نداشتن اجازه اقامت و در یک کلام پاریس ایستگاه آخر بود.
اما در چهار داستان دو کتاب اولم که اشاره کردم رد پای بسیاری از نویسندگان، شاعران و هنرمندان ایرانی وجود دارد، چهرههایی که شاید از قضا کمتر رد پایی در داستاننویسی معاصر ایرانی به جا گذاشتهاند. از تأثیر صادق هدایت لازم نیست بگویم، چون کدام نویسنده ایرانیست که از او تأثیر نگرفته باشد، من به او و جمالزاده و بزرگ علوی به عنوان پیشگامان داستاننویسی نوین ایرانی علاقه شخصی دارم و از میانشان بخت دیدن بزرگ علوی را در سفرهای بعد از انقلابش به ایران داشتم و او در کتاب نامههایش به باقر مؤمنی به نام در خلوت دوست، از من با وجود بعضی اختلاف نظرهای ادبی در نامهنگاریهایی که داشتیم، با بزرگواری به عنوان «دوست نویسنده جوان»اش یاد کرده است.
اما هدایت به تعبیری که از روشنفکرهای کنارهجو و جداییطلب داشتم نزدیک است، هنرمندان و روشنفکرانی که گمان نمیکردند همه مشکلات فرهنگی، اجتماعی، تاریخی و از آن بالاتر، وجودشناختی انسانی را میتوان در گود سیاست حل و فصل کرد. یکی از این هنرمندان بیژن جلالی، شاعری زلال بود که از قضا خواهرزاده هدایت بود. اوایل انقلاب به اتفاق او با جمعی از دوستان در کافه جمع میشدیم. میگفت خدا را شکر که دیگر نه به خودش و نه به دشمن قسمخوردهاش حضرت مارکس بدهکاریم. در همین جمع فیروز شیروانلو هم بود. روشنفکری که از فرهنگسرای نیاوران به خیاطخانهای در خیابانهای مرکزی تهران تبعید شده بود. یکی دیگر بیژن الهی بود که در کنج خلوتش با حلاج و کاوافی و رمبو دمخور بود و به ندرت از خانه بیرون میآمد. میگفت در این کشور سقف پرواز کوتاه است، بلند بپری سرت به سقف میخورد و افتادهای. هدایت را مثال میزد، و با وجود امکان مالی بهنسبت بدی که نداشت حاضر نبود از ایران برود و مثل حسام، به قول شما تسلیم جهان شده بود.
در رمان شهرزاد شما دنبال معادلی برای وطن میگردید. به عنوان مثال جمهوری سینا. خواننده میفهمد که منظور تمام جریاناتی است که در ایران میگذرد و نویسنده به دلایل خاص و آشنا چنین کاری کرده. درست مثل رمان «آدم زنده» احمد محمود، که محمود مجبور شد نام ترجمه بر کتاب خود بگذارد و صحنهها به دیکتاتوری دیگری مثل عراق منتقل شود.
عزیز معتضدی: «انقلابها به داستانهای کافکا شباهت دارند»
رمان آدم زنده احمد محمود را متأسفانه نخواندهام، ولی همسایهها را سالها پیش خواندم و هنر او را ستودم. شما در سخنرانی اخیرتان در انجمن ادبی مونترال، سهگانه او را بررسی کردید و در بخشی از سخنتان، از احمد محمودی گفتید که در داستان بلند «بازگشت» حاصل یک عمر مبارزه سیاسی قهرمانهای اثرش را زیر سؤال میبرد و شما هم سؤال را البته به قوت خودش برای مخاطب باقی گذاشتید.
اما جایگزین کردن جمهوری سینا به منزله معادلی برای وطن در رمان شهرزاد، به قصد اجتناب از سیاست بود، نه دور زدن و فریب سانسور و ممیزی. در این رمان نگاه من بیشتر متوجه جوهر پدیدهها و ویژگیهای مشترک انقلابها در بستر تاریخی و جغرافیایی آن است.
انقلابها بسیار شبیه داستانهای کافکا هستند. آدمها محاکمه میشوند، محکوم، شکنجه، زندان و اعدام میشوند بیآنکه بدانند چرا، در هزارتوهای قصرها و شهرها گرفتار میشوند، مجبور میشوند از خودشان بدشان بیاید و از همه بدتر به خشونت گستردهای که احاطهشان کرده باید به چشم رؤیایی شیرین نگاه کنند، رؤیای تحقق عدالت، و اگر شما بگویید این رؤیا نیست و کابوس است، متهم به براندازی و ساختارشکنی میشوید، حتی اگر مخالفت مشهودی هم نکرده باشید.
سال گذشته مجموعه داستانی از شما در مونترال چاپ شد، با نام «کندهکاری روی باد». سوای برخی از داستانهای این کتاب مثل آخر پاییز یا اول تابستان که در ایران میگذرد، در بقیه داستانهای این کتاب با تجربهای تازه از مهاجرت روبهرو میشویم، مثل داستان کندهکاری روی باد که نامش را به کتاب داده. این نام به خودی خود دلالت به چه چیزی دارد، آیا میتوان آن را به عبث بودن تلاش و کوششهای انسانی تعبیر کرد.
در آن روزها که این داستان را مینوشتم بارها اینجا و آنجا خواندم و شنیدم که عصر داستان و رمان به سرآمده. در گذشته هم کم نبودهاند کسانی مثل ویل دورانت که میگفت خواندن داستان زندگی قهرمانهای «واقعی» تاریخ را به خواندن داستان شخصیتهای «خیالی» نویسندهها بسیار ترجیح میدهد. نویسندهای مثل ناباکوف هم البته در نقطه مقابل نظر او میگفت شخصیتهای شگفتانگیز رمانی مثل اولیس جیمز جویس را به قلمهای خشک و زاهدمآبانه تاریخنویسها و قهرمانهای کسالتبارشان ترجیح میدهد.
داستانهای این مجموعه را شاید بتوان به همان کندهکاری روی باد تشبیه کرد، دست کم در حوزه زبان فارسی با تیراژ متوسط هزار نسخه در ایران و سیصد نسخه در خارج از ایران. اما این عنوان که در میانه نوشتن داستان به ذهن من رسید، بر عکس به نوعی ستایش از داستان است. راوی شرح دیدار یک روزهاش را از شیکاگو میدهد و از الفتش با دنیای داستان در خلال خاطرات گذشتهاش در ایران میرسد به جستوجوی رد پای نویسندگانی که زاده این شهر بودهاند، یا مدتی در آن زندگیگردهاند یا محل وقوع داستانهایشان در آنجاست و او در زندگی گذشتهاش در ایران با آثار آنها آشنا شده، از همینگوی و درایزر، تا سینکلر و سائول بلو. و با خود میگوید اگر چنین تلاشی به کندهکاری رو باد هم بماند به زحمتش میارزد، چون باد هم همانطور که در داستان آمده، یکی از چهار سوار سرنوشت است و قصههای ما را از این سوی عالم به آن سو میبرد و در گوش کسانی که ندیدهایم و نمیشناسیم میخواند.
و در داستان سال مار ما دوباره برمیگردیم به سالهای اول انقلاب ۱۳۵۷. آنطور که در انتهای کتاب «تابستان سفید» شما در سال ۱۳۷۸ آمده بنا بود این کتاب همان وقتها به چاپ برسد، اما این اتفاق در سال ۲۰۱۲ و در مونترال میافتد.
امکان چاپ این کتاب آن زمان در ایران نبود. در سال ۱۳۸۲ قرار شد توسط انتشارات افرا و پگاه در تورنتو منتشر شود که بازهم میسر نشد، تا چندی پیش آقای شهرستانی مدیر انتشارات زاگرس در مونترال ابراز آمادگی کرد و من داستان را پس از بازخوانی و بازنویسی بعضی از بخشها برای انتشار به ایشان سپردم.
چرا اینقدر اصرار دارید به وقایع آن سالها بپردازید؟ این دغدغه شما را هرگز رها نخواهد کرد؟ به نظر میرسد وقایع پس از اتقلاب ۵۷ و مسائلی که بوده، مثل ۱۸ تیر ۷۸ یا وقایع پس از آخرین انتخابات ریاست جمهوری، چندان جایی در آثار شما نخواهد داشت؟ آیا پرداختن به این گذشته از آنجا ناشی میشود که واکاوی این مقطع، به منزله بررسی پایه و ریشه تمام مسائلی است که پس از آن آمده و میآید؟
داستان سال مار در واقع همان سالها نوشته شده و اصرار من برای انتشارش بعد از این همه سال، تجربهی به نظرم متفاوتی بود که با این اثر کردم و میخواستم این تجربه را با خواننده سهیم شوم، بله من کند و کاو در جوهر پدیدهها را به دنبال کردن وقایعی مثل انتخابات ریاست جمهوری در یک مقطع تاریخی ترجیح میدهم. در داستان سال مار به عنوان مثال شخصیتهایی از طبقه متوسط، یک قشر بورژوازی شهری را میبینیم که در داستاننویسی ما کمتر مطرح شدهاند. این آدمهای طبقه متوسط متعلق به دوران قبل از انقلاب بودند و با وقوع انقلاب پراکنده و مضمحل شدند.
میدانید که حتی تا زمان حکومت پهلوی اول نظام اجتماعی ایران ارباب رعیتی بود. یعنی عده کمی ارباب و مابقی رعیت بودند. در دو سه دهه آخر دوران پیش از انقلاب بود که جامعه شهری در ایران صاحب طبقه متوسط و به اصطلاح بورژوازی شهری شد. این طبقه با اینکه در پیروزی انقلاب نقش داشت با وقوع آن از صحنه بیرون رانده شد، چون انقلاب ایران هم مثل دیگر انقلابها عطش و اشتیاق عظیمی به برکشیدن طبقات فرودست و نشاندنشان به جای طبقات بالادست اجتماع داشت و انقلابها با این عمل، در واقع هم خواسته و هم ناخواسته محور جامعه را که طبقه متوسط است میشکنند و همه نابسامانیها و بیتعادلیهای بعدیشان، و به شکلی تناقضآمیز، بقایشان هم در همین است، یعنی تا زمانی که طبقه متوسط جدیدی پابگیرد و اعلام وجود کند باقی میمانند. در انتخابات آخرین ریاست جمهوری نشانههای ظهور طبقه متوسط جدیدی دیده شد که اگر پا بگیرد برحسب ماهیت خود انقلاب پس میدهد و همین بود که واکنش تند نیروهای وفادار به انقلاب را برانگیخت.
در کتاب تابستان سفید به اثر در حال چاپ دیگری اشاره میکنید به نام: «مونترال محبوب من». کی این کتاب را خواهیم خواند و آیا در این کتاب شاهد بیان تجربههای دیگری از نویسنده در زمینه مهاجرت خواهیم بود؟
داستانهای ما مثل قایقهایی هستند که برای به آب رفتن گاهی باید سالها در کنار ساحل انتظار بکشند. مونترال محبوب من یکی از این قایقهاست. بیش از این ترجیح میدهم دربارهاش چیزی نگویم تا زمانی که پس از یک معاینه فنی نهایی به آبش بسپرم.