برگرفته از تریبون زمانه *  

مقدمه: فاصله‌گذاری میان گرایش‌های مختلف چپ‌گرایی

دفاع از چپ‌گرایی دفاع از مارکسیسم، یا کمونیسم نیست. هر چند مارکسیسم و جنبش‌های مارکسیستی سراسر جهان حق بزرگی بر گردن چپ‌گرایی دارند. اما این دو و این سه با هم یکی نیستند. سوسیالیسم و سوسیال دموکراسی نیز دو گرایش  در جهان هستند، این گرایش‌ها هم لزوماً با مارکسیسم و کمونیسم یکسان نیستند. هم سوسیالیسم و هم چپ‌گرایی قبل از مارکسیسم وجود داشته و بعد از مارکسیسم هم وجود دارند. سن سیمون، سیسموندی و فوئر باخ از جمله فیلسوفان سوسیالیست قبل از مارکس بودند. مارکس این دسته از فیلسوفان را به دلیل گرایش‌های احساسیِ انسان‌گرایی، اتوپیاگرایی و جستجوی یک جامعه آرمانی بیرون از تحلیل‌های علمی، سوسیالیست‌های تخیلی می‌نامید. اندیشه چپ نیز به عنوان اندیشه طرفدار عدالت و طرفدار مردم قبل از مارکس وجود داشته است.

نان، کار، آزادی − یک شعار سنتی چپ، از جمله در ایران
نان، کار، آزادی − یک شعار سنتی چپ، از جمله در ایران

بنا به روایت معروفی که وجود دارد، دو جریان چپ و راست از دوران انقلاب فرانسه به وجود آمدند. زمانی که در مجلس نمایندگی فرانسه، طرفداران اشراف یا آریستوکرات‌ها در سمت راست و طرفداران مردم در سمت چپ مجلس می‌نشستند. از آن زمان مدافعین حقوق مردم به چپ‌گرایی و مدافعین دولت و منافع صاحبان ثروت به راست‌گرایی شناخته ‌شدند.

دفاع از چپ‌گرایی ضرورتاً دفاع از سوسیالیسم نیست، اگرچه سوسیالیست‌ها و جنبش‌های سوسیالیستی در سراسر جهان حق بزرگی بر گردن جنبش‌های چپ‌گرایی و عدالت خواهی داشته‌اند.

احمد فعال
احمد فعال

‌بدین‌ترتیب ما با چهار جریان، کمونیسم، مارکسیسم، سوسیالیسم و چپ‌گرایی، مواجه هستیم. نوع تفکیک این چهار جریان از یکدیگر بسیار با اهمیت است. من معیار مشخصی برای تفکیک آنها پیدا نکردم. اما به مسامحه می‌توان از مفاهیمی چون ماتریالیسم و یا انسداد و انعطاف مدد گرفت. کمونیسم یک نظام سیاسی، اجتماعی و اقتصادی با رگه‌های حادّ ماتریالیستی و دگماتیزم یا انسداد سیاسی است. زیرا کمونیسم یک نظام سیاسی و اقتصادی است. در این نظام شما حتی با یک دولت مواجه نیستید که بتوان با نظام انتخاباتی آن را تغییر داد، بلکه با یک نظام سیاسی و اقتصادی و اجتماعی استاندارد شده مواجه هستید. مارکس معتقد بود که کمونیسم یک مرحله تکاملی است که بشر در طی تاریخ طی می‌کند. این مرحله مستقل از اراده آدمیان به وجود می‌آید. به زعم مارکس: «انسان‏ها طى توليد اجتماعى وجود خود، بطور قطع پاى در مناسبات معينى مى‏گذارند كه مستقل از اراده آنهاست، يعنى مناسبات توليدى متناسب با مرحله معينى از رشد نيروهاى توليد مادى خود. كل اين مناسبات توليدى تشكيل ساخت اقتصادى جامعه، يعنى شالوده واقعى آن را مى‏دهد كه بر پايه آن روبناى حقوقى و سياسى جامعه بر پا مى‏گردد و اشكال معين شعور اجتماعى را تعين مى‏كند. نيروهاى توليد مادى جامعه در مرحله معينى از رشد، با مناسبات توليدى موجود يا مناسبات مالكيتى كه در چهارچوب آن، تا آن مرحله از رشد خود عمل نموده‏اند، در تضاد مى‏افتند.»[1]

آنچه از قول مارکس نقل کردم، صرفاً بیان یک دیدگاه است. پس تا اینجا با یک دیدگاه مواجه هستیم. هر چند در این دیدگاه از یک جبر اجتماعی و تاریخی (دترمینیسم تاریخی) یاد می‌شود، اما از استبداد و نظام دیکتاتوری و اعمال اراده دولت‌ها هیچ سخنی نیست. به عکس، مارکس معتقد بود که در جامعه کمونیستی، انسان از روابط کالایی و از وضعیت شیئی‌زدگی که نظام سرمایه‌داری به وجود می‌آورد، آزاد می‌شود. آزادی واقعی انسان در جامعه کمونیستی تحقق پیدا می‌کند. هربرت مارکوزه درشرحی که از دیدگاه‌های مارکس می‌آورد می‌نویسد: «كمونیسم اختصاص واقعی ذات انسان بوسيله انسان و براى انسان است. از اين رو بازگشت آگاهانه كامل…انسان به خود انسان، به عنوان يك هستى اجتماعى، يعنى همان هستى انسانى به شمار مى‏آيد». او در ادامه همين بحث مى‏افزايد، كمونيسم به عنوان «راه حل تنازع انسان با انسان، و طبيعت است. و با آن اختلاف ميان وجود وذات، شيئى شدگى و تعين نفس، آزادى و ضرورت، فرد و نوع از ميان برداشته مى‏شود»[2].

تبدیل کمونیسم از یک نظریه در باب فلسفه سیاسی و فلسفه تاریخ به یک نظام سیاسی و اجتماعی و نهادینه شدن آن در دیکتاتوری‌ها، این ضرورت را به وجود می‌آورد که یک نوع تقسیم‌بندی و یا فاصله گذاری روشن از کمونیسم تا چپ‌گرایی به خرج بدهیم. این تقسیم‌بندی و یا فاصله‌گذاری می‌تواند دستکم در دو وجه فلسفی و یا سیاسی صورت گیرد. به لحاظ فلسفی با جهان شناسی با ماتریالیسم روبرو هستیم، و به لحاظ سیاسی با انسداد و یا انعطاف در بستر زندگی اجتماعی مواجه هستیم. با این فاصله‌گذاری، چهار گرایش را به ترتیب از کمونیسم، بعد مارکسیسم، بعد سوسیالیسم و بعد به چپ‌گرایی تقسیم‌بندی و یا فاصله‌گذاری می‌کنیم. بسیاری از مارکسیست‌ها به نظریه کمونیستی باور ندارند. مثل فرانسوا لیوتار و یا مثل پیربوردیو. یا بسیاری از مارکسیست‌های جدید وجود دارند که دستکم مسئله آنها کمونیسم نیست. به عبارتی، مارکسیسم نسبت به کمونیسم وجه عامتری دارد. همه کمونیست‌ها مارکسیست هستند، اما همه مارکسیست‌ها ضرورتاً دیگر کمونیست نیستند. نسبت سوسیالیسم هم به مارکسیسم به همین ترتیب است. نسبت آنها با یکدیگر مانند مارکسیسم و کمونیسم، نسبت عام به خاص است. همه مارکسیست‌ها سوسیالیست هستند، اما همه سوسیالیست‌ها مارکسیست نیستند. چنانچه پیشتر از سوسیالیست‌های تخیلی یاد کردیم که مورد انتقاد مارکس و انگلس بودند. در چهارمین قسم با چپ‌گرایی مواجه هستیم. اما اجازه بدهید یک تعریف از چپ‌گرایی ارائه دهیم که تا حدی به تقسیم‌بندی و فاصله‌گذاری خود نزدیک شویم. چپ‌گرایی دستکم به سه ویژگی شناخته می‌شود. یک ویژگی، طرفداری از برابری و توزیع عادلانه ثروت. ویژگی دوم، وجه انتقادی چپ‌گرایی است. و ویژگی سوم، مردم‌گرایی است. وجه مردم‌گرایی و حتی توزیع ثروت می‌توانند، پوپولیسم چپ را به وجود بیاورند. در این فاصله‌گذاری یا تقسیم‌بندی چهارگانه، از وجه خاص به وجه عام گذار می‌کنیم. ‌بدین‌ترتیب که تمام کمونیست‌ها، مارکسیست، سوسیالیست و چپ‌گرا هستند. عکس آن صادق نیست. یعنی تمام چپ‌گرایان ممکن است سوسیالیست، مارکسیت و کمونیست نباشند.

به غیر از وجوه عام و خاص که یک نسبت کلی میان گرایش‌های مختلف چپ‌گرایی است، در فاصله‌گذاری که انجام دادم، کمونیست‌ها نسبت به مارکسیت‌ها، ماتریالیست‌تر هستند. چنانچه پاره‌ای از گرایش‌های مذهبی در سراسر جهان وجود داشته و وجود دارند که دارای گرایش‌های مارکسیستی هستند. مارکسیسم اسلامی‌اصطلاحی است که در ایران وجود داشت، اما مارکسیسم مسیحی هم وجود دارد. ساموئل‌ هانتتیگتون در کتاب موج سوم دموکراسی، گزارشی از گرایش‌های مارکسیستی در میان کلیسای مسیحیت در کشورهای برزیل، شیلی و کره جنوبی و فیلیپین در دهه‌های 60 و 70 میلادی، ارائه می‌دهد. در سال 1974 کلیسای برزیل 4 هزار عضو داشتند که مارکسیست و کمونیست بودند[3]. میشل لوی در مطالعه‌ای تحت عنوان الهیات رهایی بخش نشان می‌دهد که چگونه مسیحیت و کلیسای مسیحی برای توجیه ایدئولوژیک مبارزاتی خود به ایده‌های مارکسیستی روی آوردند: «کشف مارکسیسم به دست مسیحیان ترقی­خواه و الهیات رهایی­بخش، فرایندی صرفاً فکری یا آکادمیک نبود. بلکه آغازگاه آن برخاسته از عاملی الزاماً اجتماعی و واقعیتی همه­گیر و خشن در آمریکای لاتین بود: فقر. برخی مؤمنان، مارکسیسم را برگزیدند چرا که مارکسیسم بسیار نظام­مند و منسجم به نظر می­رسید و از علل فقر تبیینی جامع داشت. از طرفی مارکسیسم جسارت آن را داشت که برای محو فقر پیشنهادی رادیکال عرضه کند. برای مبارزۀ موثر با فقر، نخست لازم است که علل آن را شناخت. به قول کاردینالِ برزیلی دام هِلدر کامارا: مادامی‌که از مردم می­خواستم که فقیر را دستگیری کنند، مرا قدیس می­نامیدند. اما هنگامی ‌که می­پرسیدم چرا فقر چنین بسیار است؟ با من به عنوان یک کمونیست برخورد می­شد[4]».

حرکت از مارکسسم به سوسیالیسم، به نوعی فاصله گرفتن از جهان بینی ماتریالیستی است. در ایران بعد از 1322 گروه سوسیالیست‌های خدا پرست با همت محمد نخشب و جلال الدین آشتیانی به وجود آمد. بعد از فراز و نشیب‌های بسیار، مرحوم دکتر علی شریعتی اندیشه‌های این گروه را در مشهد با انتشار کتاب اباذر سوسیالیست خداپرست، تداوم بخشید. پیوند میان سوسیالیسم و مذهب به ایران اختصاص نداشت، اتحادیه سوسیال مسیحیان در بایرن آلمان در سال 1945 با هدف حمایت از طبقات زحمتکش و ایجاد رفاه برای این طبقه اجتماعی تشکیل شد. اندیشه‌ورزان و فیلسوفانی مانند پل تیلش و رینولدنبور، فوئر باخ و سن سیمون از آمیزش سوسیالیسم و مسیحیت حمایت می‌کردند. سوسیالیسم به نسبت مارکسیسم و کمونیسم، از فلسفه ماتریالیستی و یا جهان شناسی مادی‌گرا فاصله بیشتری دارد. به همین دلیل امکان تلاقی سوسیالیسم با مذهب بیشتر است. در چهارمین گام سرانجام به اندیشه چپ می‌رسیم که اسم عامی است که می‌تواند به تمام گرایش‌های سیاسی و اجتماعی که از تمایلات و گرایش‌های برابری‌خواهانه و انتقادی حمایت می‌کنند، اطلاق شود. گرایش نویسنده به چپ‌گرایی از این قسم است. هر چند نمی‌توان تآثیر‌گذاری جنبش‌های مارکسیستی و سوسیالیستی را در ایجاد و گسترش جنبش‌های چپ‌گرایی در سراسر جهان، انکار کرد.

در کدام فضا چپ‌گرایی شکست خورده است؟

طرفداران لیبرال دموکراسی و طرفداران اقتصاد بازار به هواداران خود چنین وانمود می‌کنند که با فروپاشی شوروی و فروپاشی کمونیسم و سوسیالیسم در شرق، همچنین گرایش چین به اقتصاد بازار، کلیه جریان‌های چپ‌گرایی با شکست مواجه شدند. وقتی بین الملل سوسیالیست در سال 1989 در صدمین جلسه خود در استکهلم گردهم آمدند، نمایندگان 80 حزب سوسیالیست و سوسیال دموکرات از سراسر جهان با تغییر در اصول عقاید خود به اقتصاد بازار رأی مثبت دادند[5]. استقبال آنها از بازار آزاد، این تصور را به وجود آورد که اقتصاد بازار هیچگونه رقیبی ندارد و نخواهد داشت. بی‌بدیل شدن خدای بازار، لیبرالیست‌ها را بر آن داشت تا روایت پایان آرمان‌گرایی و چپ‌گرایی را در دستور کار قرار دهند. واقعیت این است که: گردهم‌آیی 80 حزب سوسیالیستی نمی‌توانست بدون اندیشه راهنمای قدرت، تسلیم اقتصاد بازار شود. این احزاب بی‌تردید، آرمان سوسیالیستی را در تصرف قدرت و دولت جستجو می‌کردند. هرگاه سوسیالیسم و یا اندیشه چپ‌گرایی را تنها از راه تصرف قدرت و دولت جستجو کنیم، نیازی به گذشت 70 سال نبود تا شکست آنها آشکار شود. از همان آغاز این ایده شکست خورده بودند. در این بحث برای آنکه درست یا نادرست بودن شکست جریان چپ‌گرایی و یا حتی شکست مارکسیسم را درست تبیین کرده باشیم، لازم می‌دانم تا بحثی درباره فضای امکانی چپ‌گرایی انجام دهم. فضای امکانی، نوع فضای واقعی عمل و یا میدان واقعی عمل جریان چپ‌گرایی است. تبیین نوع فضا یا میدان عمل، به می‌گوید که آیا این ایده‌ها شکست خورده‌اند و یا خیر؟ برای تبیین نوع فضای عمل، توجه شما را به این توضیحات جلب می‌کنم.

 توضیح نخست: دولت فضای عمل به حقوق نیست، دولت فضای اعمال قدرت است

1- دولت آن فضایی نیست که فضای امکانی عمل چپ‌گرایی باشد. زیرا همچنانکه در کارهای قبلی توضیح داده‌ام دولت سازمان یافته‌ترین شکل قدرت است. با این تعریف، هیچ دولتی در دنیا نه دموکرات است و نه آزادیخواه و نه حقوقمدار[6]. به عکس، بنا به طبیعت و قواعد قدرت، دولت‌ها ماهیتاً ضدآزادی و ضدحقوق هستند. با این وجود باید یک تفاوت اساسی میان دولت‌هایی که تا حدی حقوق عمومی را به رسمیت می‌شناسد و آنها که نمی‌شناسند، قائل شد. اما این تفاوت ناقض تعریف ما از دولت و ناقض نقش و وظیفه دولت‌ها در عمل کردن علیه حقوق افراد و جامعه نیست. این تفاوت‌ها نه به طبیعت دولت‌ها، بلکه به رشد و توسعه جامعه مدنی ربط دارند. اینکه پاره‌ای از دولت‌ها از جمله دولت‌هایی که در کشورهای پیشرفته صنعتی، به آزادی و حقوق عمومی عمل می‌کنند، این عمل نه ناشی از طبیعت دولت، بلکه به دلیل بنیادهای نیرومند مدنی و نهادهای دموکراتیک و حقوقمدار در جامعه است. در یکجا شرح داده‌ام که اگر آقای احمدی نژاد در آمریکا بود، و جرج بوش در ایران، نسبت آنها به یکدیگر مثل نسبت ژان ژاک روسو بود به خود احمدی نژاد. نمونه مثالی آن همین الان دونالد ترامپ است. هم اکنون در آمریکا او را با فاضل آب مقایسه می‌کنند. بعد از انتخابات و پیروزی دونالد ترامپ، با وجود آزادی‌ها و عدم امکان نسبی تقلب در آن کشور، مخالفان توی خیابان‌ها ریختند، آتش سوزی به راه انداختند و هرگز با انتخاب شدن او موافقت نکردند. فردا هم اگر یک خبرنگار افتضاحات رئیس جمهور را با اسناد محرمانه افشا کند، نه تنها دانشگاه کلمبیا به او به عنوان خبرنگار شجاع جایزه می‌دهد، بلکه نظام حقوقی کشور از او دفاع می‌کند. سه تن از خبرنگاران واشنگتن پست وقتی افتضاح ابوغریب را افشا کردند، از همین دانشگاه جایزه گرفتند. و یا افشا کردن افتضاح واترگیت که باز هم توسط خبرنگاران واشنگتن پست صورت گرفت و بازهم از این دانشگاه جایزه گرفتند. بنابراین وجود نهادهای مدنی مانع از این می‌شود که دولتها بنا به طبیعت خود عمل کنند. اقدام اخیر دستگاه قضایی در رد حکم ترامپ، نمونه آشکاری از یک نظام حقوقی است که تحت تاثیر نهادهای مدنی ریشه‌های عمیق در یک نظم دموکراتیک دارد. همین نظام حقوقی در زمانیکه خبرنگاران به افشاء اسناد محرمانه‌ای دست می‌زنند که حاکی از اقدامات غیرقانونی و زد و بندهای پنهانی دولت است، از افشاء اسناد محرمانه حمایت می‌کند.

2- نویسنده‌ای که این سطور را می‌نویسد، با هیچ دولتی نمی‌تواند موافق باشد. این دولت چه مارکسیستی باشد و چه لیبرالیستی و چه از نوع دینی آن. مالکیت دولتی صدبار فاسدتر از مالکیت خصوصی است. زیرا بجای چند پاره کردن قدرت در تصرف مالکیت و در استثمار و بهره کشی، اژدهای قدرت در هیبت عظیم دولت، به یکجا بر همه منابع و ثروت‌های جامعه چنگ می‌اندازد. آمیزش دولت با هر ایده و مرامی، هر دو را با هم تباه می‌کند. مارکسیسم و اسلام چون به نسبت لیبرالیسم، جنبه ایدئولوژیک بودن و امکان تقدس‌گرایی آنها بیشتر است، بیشتر تباه کننده دولت هستند. بنابراین وقتی از مارکسیسم یاد می‌شود، خواننده محترم نباید یک راست سراغ دولت‌هایی بروند که مارکسیستی بوده‌اند. امروز بسیاری از مارکسیست‌ها به ایده امتناع از قدرت و دولت روی آورده‌اند. از جمله می‌توان به آراء جان‌هالوی رجوع کرد. جان هالوی امتناع از قدرت و تصرف دولت را در دستور جنبش‌های چپ‌گرایی قرار می‌دهد. او در پاسخ به این سوال که آیا امکان دارد به دولت معنای دیگری ببخشیم؟ مثل معانی که کراکسیسم و کمونیسم دولتی به دولت بخشیدند. آیا چنین چیزی ممکن است؟ آیا با تغییر ساخت ایدئولوژیک دولت از دولت سرمایه‌داری به دولت مارکسیستی، خود دولت تغییر ماهیت می‌دهد؟ آیا ممکن است دولت که از دورن مایه قدرت لبریز شده است، از معنای ذاتی و از هدف ذاتی خود دست بشوید ودر مقابل به اهداف والای انسانی و تأمین حقوق دیگران دست بیابد؟ جان هالوی می‌گوید :«این نوع برخورد و نگرش تحت عنوان “قدرت مردم” عنوان می‌شود، با تأکید بر اینکه قدرت از مردم ناشی می‌شود. این فرمول‌بندی جذابی است، اما مفهوم مردم را عملاً که موضوع آن منبع قدرت کنشگری است، را فرو می‌کاهد. [این فرمولبندی] کنش را مجرد می‌کند و از سازماندهی فعالیت انسانی و موجودیت متناقض آن جدا می‌کند[7]». جان هالوی در پاسخ به این پرسش که آیا عمل در دولت و با هدف تصرف دولت تنها فضای عمل مبارزه و تنها فضای کنشگری است، پاسخ می‌دهد: «دولت نمی‌تواند معادل همه فضای جامعه باشد. همانگونه که در سیستم جهانی سرمایه‌داری به دلیل ناموزونی خلل‌هایی در سیستم وجود دارد که حلقه ضعیف آن هستند و بعضی از انقلاب‌ها در آنها جریان پیدا می‌کنند، در درون یک جامعه هم فضاهایی بین بخش‌های آن یافت می‌شود که می‌توان در آنها امور را به روال دیگری پیش برد. این فضاها را هالوی فضاهای مابینی interstitial space می‌نامد. فضایی که امکان عمل کردن با منطق دیگری غیر از منطق سرمایه‌داری در آن وجود دارد[8]».

توضیح دوم: آیا دولت می‌تواند محل اجرای ایده‌ها باشد؟

1- بعضی از نظرها از اجرای ایده‌های چپ‌گرایی یاد می‌کنند. منتقدین از ما و از چپ‌گرایان می‌خواهند که ایده‌های آنها در کجا و چگونه علمیاتی و به اجرا در می‌آیند؟ گویی اینکه باید یک ایده حتماً به دولت و یا به قدرت تبدیل شود تا اجرایی شود. آنها با نشان دادن تجربه‌های ناموفقی نظیر کمونیسم دولتی در روسیه و در شرق و در آمریکای لاتین، مدعی می‌شوند که این ایده‌ها و ایدئولوژی‌ها شکست خورده‌اند. می‌پرسند چگونه می‌توان این ایده‌ها یا مدینه فاضله عدالتخواهی و برابری را در یک جامعه به اجرا درآورد؟ چنین پرسش‌هایی از دو مفروضه به غایت اشتباه ناشی می‌شود:

مفروضه نخست اینکه، این دیدگاه و پرسش‌های ناشی از آن بدین لحاظ است که سیاست را تنها سیاست قدرت تعریف می‌کنند. فعالیت سیاسی و کنش سیاسی را تنها با هدف تصرف قدرت و تصرف دولت معتبر می‌شناسند. این دیدگاه در حالی که برای قدرت سیاست مستقل می‌شناسد، برای آزادی سیاست مستقلی نمی‌شناسد. می‌گویند آزادی خواستی است که از راه اعمال قدرت تحقق پیدا می‌کند. بدون قدرت و اعمال قدرت و در نتیجه بدون دسترسی به قدرت، تصور درباره آزادی و خواست آزادی، یک تصور ذهنی و یک خواست ذهنی است. اما واقعیت این است که پدیده قدرت یک امر ذهنی است و در مقابل این پدیده آزادی است که امر واقعی است. آزادی آنقدر واقعی است که ریشه در هستی دارد. توجه به این مسئله مهم است که تنها نویسنده این سطور نیست که از سالها دور قدرت را امری ذهنی می‌شناسد. در مطالعه‌ای که به تازگی دست داد، خیلی پیش از این مورگنتا که یکی از نظریه‌پردازان قدرت است و در نظریه‌های روابط بین‌الملل در زمره رئالیست‌هایی محسوب می‌شود که به قدرت نقش اسطوره‌ای و جادویی به نظرات خود می‌دهد، او نیز قدرت را یک امر ذهنی تفسیر کرده است[9]. در باره اینکه قدرت امری ذهنی است و برای اجرای آن نیازی به سیاست قدرت وجود دارد و یا خیر، این بحث را فعلاً در اینجا به تعلیق می‌گذارم، چون هم در مباحث دیگر به بحث درباره آن پرداخته‌ام[10]، و هم آنکه از موضوع اصلی بحث خارج می‌شویم. اما برای انکه به خواننده نشان بدهم که سیاست آزادی هم وجود دارد، و اتفاقاً این سیاست یک سیاست واقعی است، ابتدا توجه آنها را به مطالعات جامعه شناسی سیاسی جلب می‌کنم. این مطالعات به ما نشان می‌دهند که برخلاف دیدگاه‌هایی که تا دهه‌های 70 میلادی وجود داشتند، دیدگاه‌های جامعه شناسی سیاسی معاصر معطوف به سیاست آزادی است. کیت نش در شرحی که از دیدگاه‌های لاکلائو ارائه می‌دهد، از قول او سیاست را چنین تعریف می‌کند: «سیاست عبارت است از آزاد کردن توانایی‌هایی که از طریق تأسیس هویت‌ها و روابط اجتماعی کاملاً عینی سرکوب شده‌اند[11]».

دوم اینکه، مفروضه دیگری که دستکم از نظر این تحلیل اشتباه است، این است که قدرت یک اسطوره جادویی می‌ماند که بدون آن هیچ امری شدنی نیست. از آنجا که دولت یگانه نهاد و یا مسلط‌ترین نهادی است که انحصار قدرت را در دست دارد، نتیجه این می‌شود که بدون تصرف دولت، هیچ هدفی به مقصود نمی‌رسد. در کشورهایی نظیر ایران که نزدیک به 80 درصد اقتصاد تحت انحصار دولت قرار دارد، تسلط دولت بر نهادهای قدرت و اعمال قدرت مسلم‌تر است. بخش‌هایی از اقتصاد هم که تحت انحصار دولت نیست، یا تحت کنترل دولت است، یا نمی‌توانند بیرون از حیطه ایدئولوژیک دولت، اقدام اقتصادی داشته باشند. امروز فروشگاه‌هایی که لباس‌های زنانه می‌فروشند، هر چه بیشتر لباس‌های برهنه‌تر می‌فروشند، بیشتر تاکید می‌کنند که از پذیرفتن خانم‌های بدحجاب معذوریم. اسطوره جادویی قدرت سایه سنگینی است که بر تمام اندیشه‌های سیاسی خیمه زده است. به غیر از آموزش‌های سیاسی که در سیاست عمومی ‌است، سایه سنگین دولت طی تاریخ بر سرنوشت ایرانیان، تأثیر مهمی در نحوه زیست ایرانیان گذاشته است. پاره‌ای از اصلاح طلبان که اغلب تحت تأثیر این آموزش‌ها و نحوه زیست تاریخی خود اظهار نظر می‌کنند، می‌گویند، چون دولت بیشترین تأثیر و بیشترین تسلط را بر جامعه دارد، پس بدون حضور در دولت نمی‌توان کاری از پیش برد. این مفروضه اشتباه است. زیرا قدرت تباه کنند است، و قدرت دولتی تباه کننده‌تر است. حاصل اینکه هر ایده‌ای که بخواهد دولت را مجرای تحقق خود بگرداند، هم دولت را فاسد می‌کند و هم ایده را. اگر جوامع تا زمانی که به استقلال و آزادی کامل نرسند، ناگزیر از پذیرفتن دولت هستند، بهترین دولت، دولت بی‌مرام است. دولتی که هیچ نقشه‌ای و هیچ ایده و مرامی در سر نداشته باشد[12].

توضیح سوم: قدرت فضا نیست، از میان بردن فضاست

1- قدرت آن فضایی نیست که فضای تحقق ایده‌ها باشد. اساساً قدرت فضا نیست، از میان بردن فضاست. اگر تشبیه رولان بَرت را درباره اسطوره در اینجا بکار ببریم، قدرت بسان پرنده‌ای است که گرد هر چیز آنقدر می‌چرخد تا به محض پیدا کردن یک فضای خالی، در همان نقطه فرود می‌آید و تمامیت آن فضا را تصرف می‌کند[13]. قدرت محصول ابهام و تاریکی است. نه تنها این، بلکه قدرت در هر نقطه‌ای که فرود بیاید، تاریکی و ابهام ایجاد می‌کند. استفاده از مفاهیم کلی، مبهم و دو پهلو، بخشی از زبان شناسی قدرت است[14]. قدرتمداران بزرگ حتی صحبت‌های ساده و روزمره و عامیانه خود را قابل تفسیر ارائه می‌دهند. تنها به این دلیل که امکان کنترل جامعه و کنترل طرفداران مختلف خود را با گرایش‌های مختلف، بدست داشته باشند. با این تعاریف، روشنایی ضد قدرت است. به محض تابش نور بر قدرت، قدرت از میان می‌رود. فضای قدرت انقباضی است، تا جایی که تمام فضاها در یک نقطه درهم فشرده و متمرکز شود. قدرت‌ها بسان سیاهچاله‌ها می‌مانند. هر چیز که از گرد سیاهچاله‌ها رد شود، در خود جذب و ادغام می‌کنند. سیاهچاله‌ها آنقدر فشرده، متمرکز و تاریک هستند که هیچ فضایی در آنها وجود ندارد. هر چیز که به درون سیاهچاله‌ها فرو غلطد شود، به قول فیزیکدانها با یک جیغ کیهانی، از هم پاشیده و در قلب سیاهچاله جذب و فشرده و نهایتاً اثر فضا در او ناپدید می‌شود. این وضع و حال تمام اشکال مختلف قدرت است. قدرت اقتصادی وقتی متمرکز می‌شود، همه فضاهای اجتماعی و اقتصادی را می‌بلعد و به نیروی محرکه تخریب بدل می‌کند. تخریب طبیعت و از بین رفتن فضای طبیعی، نتیجه چنین تمرکزی است. برخلاف تفاسیر رایج، رشد و توسعه در جوامع سرمایه‌داری ناشی از تمرکز قدرت سرمایه نیست، بلکه ناشی از ایجاد فرصت‌های رشد جامعه مدنی است که آزادی‌های فردی و اجتماعی در توسعه و خلق علم و تکنیک برای افراد ایجاد می‌کنند. قدرت سیاسی جریان تمرکز و تراکم فضاهای سیاسی را تا گور به پیش خواهد برد. قدرت سیاسی سیاهچال نیروهای محرکه سیاسی است. تنها با عمل کردن در بیرون از قدرت سیاسی است که فضای عمل ایجاد می‌شود. اکنون ممکن است بعضی از مدافعین اقتصاد بازار برانگیخته شوند و وجود رشد و توسعه کارخانجات، ایجاد اشتغال، افزایش طول عمر، افزایش مواد غذایی، افزایش سطح رفاه عمومی و افزایش استانداردهای زندگی در سطح جهان و به خصوص در کشورهای پیشرفته صنعتی را دلیل روشنی بر وجود تمرکز قدرت اقتصادی در دست یک طبقه سرمایه‌دار بشناسند. این ادعا کاملاً بی‌اساس و نابجاست. زیرا این ادعاها دستکم چهار واقعیت بس مهم را نادیده می‌گیرد:

نخست) ازمین رفتن و تخریب طبیعت. این مسئله ساده‌ای نیست که بتوان از آن گذشت کرد. حکایت از بین رفتن و تخریب طبیعت، به جایی می‌رسد که حکایت آن حکایت فرد ثروتمندی است که در بیابان خشک گیر می‌کند و بر اثر بی‌آبی و تشنگی، حاضر است تمام ثروت خود را در ازای یک لیوان آب بفروشد.

دوم) گسترش حجم خشونت‌های آشکار و پنهان در جهان که نتیجه محتوم نابرابری‌ها و تبعیض‌هایی است که از طبیعت تمرکز سرمایه، جریان مصرف زدگی و توسعه سرگرمی‌ها به وجود می‌آید.

سوم) بیش از 70 درصد تولیدات جهان نقش تخریبی دارند، از جمله می‌توان به تولید اسپری‌ها، لوازم آرایشی و گسترش مصرف زدگی جامعه‌ها اشاره کرد. تولیدات ناشی از تمرکز سرمایه نه تنها کمکی به بهبود زندگی نمی‌کند، بلکه موجب تخریب روزافزون جامعه، طبیعت و سرشت طبیعی انسان می‌شود.

چهارم) اگر اندازه ثروت و رفاه و تولیدات جهان را با حجم منابع و معادنی که مصرف می‌شوند، مقایسه کنید، فاصله این کسر فاجعه آمیز است. مثل این می‌ماند که شما برای آباد کردن یک روستای کوچک صدها میلیارد دلار هزینه کنید. این فاجعه در نتیجه تمرکز قدرت سرمایه ایجاد می‌شود. بنابراین به میزانی که سرمایه به قدرت تبدیل می‌شود، و به میزانی که تمرکز پیدا می‌کند، به همان میزان کاهنده و تخریب کننده فضا می‌شود. در بخش قدرت سیاسی وضع به همین قرار است. وجود فضاهای اجتماعی و سیاسی و رسانه‌ای، و وجود فضاهای مختلف مانند فعالیت‌های حزبی، در جوامع پیشرفته صنعتی، نه تنها ناشی از تمرکز قدرت سیاسی نیست، بلکه ناشی از حضور جامعه‌ی مدنی نیرومندی است که قدرت سیاسی را به مهار خود در آورده است.

فضای امکانی چپ‌گرایی

1- دولت و قدرت تنها فضایی نیستند که می‌توانند محل و میدان اجرای ایده‌ها باشند. ایده‌ها می‌توانند از راه جریان اندیشه و از راه نهادهای مدنی تاثیرگذار باشند. نهادهای مدنی و برقراری جریان اندیشه، حضور در فضای اجتماعی و حضور در حوزه‌های عمومی‌ مانند، مدارس، دانشگاه‌ها، آموزشکده‌ها، اصناف، کوچه و بازار، محفل‌های دوستی، حضور در احزاب و رسانه‌ها، تا حدی که بتوان از دسترسی قدرت به دور ماند، اینها همه فضاهایی هستند که در جامعه وجود دارند و امکان تحقق ایده‌ها را فراهم می‌کند. مبارزه احزاب و گروه‌های سیاسی خواه چپ باشند و خواه راست، با هدف تصرف دولت، با این هدف که یک ایده‌ای را هر چند انسانی و آزادیخواهانه است به پیش ببرند، از همان آغاز محکوم به شکست هستند. در حقیقت هدف‌های ما پیش از رسیدن به هدف و پیش از تدارک آزادی و یا دیکتاتوری، در اندیشه راهنمای مبارزین کاملاً آشکار است. نیازی به پنهان کردن نیست. نیازی به تجربه کردن نیست که بخواهیم ببینم که آیا فلان ایده در زمان تصرف دولت به هدف‌های خود می‌رسد یا نمی‌رسد. به این عبارات که از یکی از مقالات نویسنده همین اثر نقل می‌کنم توجه کنید: «انديشه راهنما آميزه‌اي از دو جهان دروني و بيروني انسان است. به ديگر سخن، انديشه راهنما، چيزي جز جهان زيست انسان در تجربه استقلال و آزادي نيست. كساني كه فاقد اين تجربه در دوران مبارزه هستند، از همان ايام مبارزه كردن، در ديكتاتوري زيسته و الفاظي چون آزادي، حقوق بشر، دين و اخلاق و خالي بودن از هواهاي دنيوي، تنها پوششي عقلاني شده بر تمنيات و هواهاي خويشتني در جستجوي استيلا بر تمامت جهان بوده است. در انديشه راهنماي آزادي و تجربه زيست در آزادي است كه انسان خويشتني را از زندان قدرت آزاد، و بنا به اينكه دولت را ماهيتاً جز سازمان يافته‌ترين شكل قدرت نمي‌شناسد، هرگز مبارزه را و پيروزي را، به ترك كردن از يك زندان به زنداني ديگر نمي‌شناسد[15]».

فضای واقعی عمل و اجرای ایده‌ها درون جامعه است. به عکس تبدیل ایده‌ها به دولت، میان تهی کردن ایده و تباه کننده دولت است. کسانی که اصرار دارند مارکسیسم را در دولت‌های استالینی حاکم در شرق تعریف کنند، مثل جریان بنیادگرایی است که اصرار دارند آزادی را با اباحه گری و با رواج فحشا یکسان بگیرند. اینجانب قصد ندارد از مارکسسم دفاع کند، مارکسیسم به لحاظ فلسفی به اندازه کافی تناقض‌آمیز است که دفاع از آن را نامعقول نشان می‌دهد. اما بحث من دفاع نیست، بحث من نشان دادن واقعیت است آنچنانکه هست. واقعیت این است که شکست و یا پیروزی مارکسسم و یا هر ایده دیگری را نمی‌توان با فضایی که فضای دولت است، مورد سنجش و پرسش قرار داد. این همه آن نظری است که این نوشتار در تعقیب آن است. از همین نظر، اینکه بعضی از نظرها می‌پرسند مارکسیسم کجا اجرا شده است؟ جواب آن روشن است. همانطور که دو نوع بیان (بیان به معنای گفتمان یا دیسکورس) از اسلام وجود دارد، یکی بیان قدرت و یکی بیان آزادی، به همین ترتیب دو بیان از مارکسیسم وجود دارد، و همینطور دو بیان از تمام مفاهیم سیاسی و اجتماعی وجود دارد. بیان آزادی، عمل در جامعه است و بیان قدرت عمل در دولت است. البته عمل در جامعه هرگز به معنای بی‌تفاوت ماندن در برابر دولت‌ها نیست. نقش انتقادی جریان چپ نسبت به دولت‌ها و از نظر این نوشتار، نقش انتقادی جریان چپ نسبت به پدیده قدرت، ناظر به همین بحث است. بنا به این تعریف، سوال درباره اینکه مارکسیسم و یا به زعم من جریان چپ‌گرایی (این تعریف را بهتر می‌پسندم) کجا تأثیر و اجرا شده است؟ پاسخ آن بسته به این دارد که بپرسیم، در کدام حوزه و یا در کدام قلمرو؟ در فضایی که دولت است؟ و یا در فضایی که جامعه است؟ اگر فضای عمل ایده‌ها دولت باشد، بدون تردید هر دو، هم دولت و هم ایده‌ها تباه کننده یکدیگر می‌شوند. اما در فضایی که فضای اجتماعی است، جریان چپ‌گرایی و حتی مارکسیسم نه تنها موفق بوده‌اند، بلکه صد بار موفق‌تر از جریان‌های سیاسی دیگر بوده‌اند. به این دلیل که،

2- شما می‌توانید تصور کنید اگر جریان چپ در جهان نبود، چه اتفاقی می‌افتاد؟ یا اینکه تصور کنید اگر مقاومت در برابر قدرت وجود نداشت، چه اتفاقی می‌افتاد؟ آیا تلاش صاحبان قدرت و ثروت برای بسط و گسترش سیطره و سلطه، غایت و محدودیتی برای خود می‌شناخت؟ آیا جز مقاومت و انتقاد کردن، عاملی وجود دارد که سیطره و سلطه قدرت و ثروت را محدود ‌کند؟ همین بورژوازی که امروز به واسطه مالکیت سرمایه‌دارانه جهان را در می‌نوردد، توجیه خود را در پرتو نظریه‌هایی نمی‌یابد که مدافعان نظام اقتصاد بازار، میل به سلطه و سیطره را در زمره طبیعت انسان معرفی کرده‌اند؟ از ماکیاول تا‌هابز تا فایده‌گرایان امروز، همه در این مسئله توافق دارند که از یک طرف طبیعت انسان سودجوست، و از طرف دیگر منابع جهان کمیاب هستند. خوب فکر می‌کنید که حاصل این دو چه می‌شود؟ آیا سلطه آدمیان بر یکدیگر حاصل جمع این دو ویژگی نیست؟ جریان چپ‌گرایی از منافع و حقوق زیر سلطه‌ها حمایت می‌کند. آنها را به انتقاد کردن و به مقاومت کردن فرا می‌‌خواند. شما فکر می‌کنید جریان به سرعقل آمدن سرمایه‌داری از کجا به وجود آمد؟ آیا ترس از قیام طبقات زحمتکش و فرودست، خنثی کردن پیش بینی‌های سقوط، سرمایه‌داری را بر آن نداشت تا با اقدامانی مانند : رسیدگی به وضعیت طبقات فرودست، افزایش رفاه آنها، ارائه سرویس‌ها و خدمات و تأمین اجتماعی، افزایش دستمزها، بیمه ناشی از کار، بالا بردن سطح استاندارد زندگی، هم مصرف کردن طبقات پایین با بورژوازی (اصطلاحی که از آن به عنوان آمبورژوازه کردن پرولتاریا یاد می‌شود)، مانع از انقلاب و قیام طقات فرودست گردند؟ خوب اینها همه مرهون تلاش جریان چپ‌گرایی است. به عبارتی، تا زمانی که انتقاد وجود دارد، اندیشه چپ نیز وجود دارد. چنانچه مکتب فرانکفورت، که بینان‌گذار عقلانیت انتقادی است، نخستین مکتبی بود که بر اساس آموزه‌های سوسیالیستی، به نقد آثار فرهنگی نظام صنعتی پرداخت.

جنبش‌های دانشجویی و انقلابی و جریان‌ها انتقادی در سراسر دنیا در طول قرن بیستم ماهیت چپ‌گرایی داشتند. جنبش‌های کارگری در نظام‌های سرمایه‌داری، تحت تاثیر جنبش‌های چپ‌گرایی بوده‌اند. حراست از محیط زیست و جنبش‌های زیست محیطی با زبان و بیان چپ‌گرایی بیان می‌شوند. همکاری و هم آوازی مدافعان زیست محیطی و اتحاد احزاب زیست محیطی با جریان‌ها چپ‌گرایی در اروپا و به ویژه در آلمان، چیزی نیست که بتوان نادیده گرفت. جنبش‌های فمنیستی و دفاع از حقوق برابر زنان و مخالفت‌ها با استیلای مردان، اغلب جنبش‌های چپ‌گرایانه هستند. جریان چپ‌گرایی در دفاع از حقوق زنان، حق بزرگی بر جنبش‌های فمنیستی دارند. ‌بدین‌ترتیب اگر جریان انتقادی و جریان‌های چپ و جنبش‌های کارگری و دانشجویی در سراسر قرن بیستم نمی‌بودند، مطمئن باشید که دولت‌های سرمایه‌داری و بنگاه‌های سرمایه‌داری جز تراشیدن کشورهایشان و بلعیدن بقیت جهان، کاری از پیش نمی‌بردند.

پست مدرنیزم چپ

آخرین نکته‌ای که در اینجا اشاره می‌کنم، اشاره به جریانات پست مدرنیسم است. هنوز تعاریف و تفاسیر روشنی درباره پست مدرنیزم وجود ندارد. تشتت آراء در باب پست مدرنیزم، از طبیعت خود پست مدرنیزم ناشی می‌شود. زیرا پست مدرنیزم، خود محصول تشتت و پراکندگی در واقعیت اجتماعی است. بعضی از اندیشمندان مانند آنتونی گیدنز، پست مدرنیزم را ادامه مدرنیزم می‌شناسند. پست مدرنیته‌ای که آغاز به درک خویش کرده است. و بعضی دیگر مانند ‌هابرماس پست مدرنیته را نوعی سنت ضدروشنگری نامیده‌اند. با این وجود هر دو نظریه نمی‌توانند این مسئله را انکار کنند که نوعی تشتت و آشفتگی در وضعیت مدرن به وجود آمده است، که موجب پدیدار شدن وضعیت پست مدرن شده است. رابرت جی دان این آشفتگی و تشتت را ناشی از تشتت و انشقاق هویت‌ها می‌داند. مسئله شدن و مسئله‌دار شدن هویت‌ها، دغدغه‌های اصلی وضعیت پست مدرن است. بحران هویت‌ها یکی از این مسائل است. رابرت جی دان کالایی شدن نظام زندگی را سرچشمه بحران هویت یاد می‌کند. به نظر او آنچه که بیش از همه وجه فارق میان مدرنیزم و پست مدرنیزم را نشان می‌دهد، جریان کالایی شدن همه جانبه در حوزه فرهنگ است :«شکل کالایی ابتدا جهان اجتماعی را از هم می‌پاشاند و سپس آن را در دل خیل کثیر و متنوع عین‌ها و تصویرها و انگاره‌های مصرفی بازسازی می‌کند[16]». در اینجا قصد توضیح و تفسیر پست مدرنیزم را ندارم. تفسیر پست مدرنیزم را در بسیاری از کارهای خود پرداخته‌ام، اما از این مقدمه خیلی کوتاه می‌خواهم یک نتیجه بگیرم و بعد بروم سر اصل مطلب. جریان کالایی شدن و انشقاق و تشتت هویت‌ها موجب از میان رفتن گروه‌های مرجع شده است. لیوتار از آن به عنوان پایان روایت‌های بزرگ یاد می‌کند[17]. هابرماس از پایان فرد[18] و فوکو از پایان سوژه یاد می‌کند. ظهور انسان در مقام فردیت و سوژه کنشگر که یکی از افتخارات مدرنیته بود، با جریان اضمحلال فرد در نظام کالایی شده و در مصرف زدگی، در پست مدرنیزم از میان رفته است. آلن تورن از افول عقل یاد می‌کند[19]. ژان بودریا از انقلاب ساختاری ارزش‌ها یاد می‌کند[20]. در یک تعبیر انقلاب ساختاری ارزش‌ها وارونه کردن ارزش‌هاست. خوب جای بد می‌نشیند و بد جای خوب. تغییر نگاه زیباشناختی انسان امروز یکی از آثار انقلاب ساختاری ارزش‌هاست. نمونه آن را می‌توانید وارونه شدن زشت و زیبایی در آرایش زنان و مردان مشاهده کرد. یک نمونه از وارونه شدن ارزش‌ها را می‌توان در سرهای تراشیده پسران و تغییر یکپارچه رنگ پوست با تتو کردن تمام بدن‌ها در ورزشکاران و هنرمندان مشاهده کرد. این وضعیت پست مدرن چیزی جز بنیادبرافکنی از همه چیزها نیست. آلن فینکل کروت از وضعیتی یاد می‌کند که یک لنگه کفش با همه آثار شکسپیر برابری می‌کند[21].

با این اوصاف نباید نسبت به وضعیت پست مدرن کاملاً مأیوس شد و یکسر از هیچ دستاوری یاد نکرد. پایان مرجعیت ما را به پایان سلطه قدرت‌ها و برابری انسان‌ها هدایت می‌کند. دیگر هیچکس همه چیز نیست. دیگر هیچکس ستاره درخشان آسمان زندگی بشریت نخواهد شد. ستارگان یک به یک دوران افول خود را پشت سر می‌گذارند. وضعیت پس مدرن ما را به نوعی با اندیشه برابری نزدیک می‌کند. گرایش‌های چپ از این وضعیت استقبال کرده‌اند و پست مدرنیزم چپ را به وجود آورده‌اند. فهرست بلند بالایی از فیلسوفان و روشنفکران برجسته دنیای امروز که از دیدگاه‌های چپ پست مدرن دفاع می‌کنند در این مشرب قرار دارند. در یک نگاه کلی می‌توان گرایش‌های مختلف پست مدرنیستی را به دو گرایش چپ و راست تقسیم کرد. گرایش چپ از دستاوردهای برابری‌خواهانه پست مدرنیزم استقبال کرده است و گرایش‌های راست از بنیادبرافکنی از ارزش‌ها و از جریان مصرف‌زدگی و ایجاد باشگاه‌های و کلونی‌های هم مصرف استقبال کرده است. فمنیست چپ از برابری زنان دفاع می‌کند، و فمنیست‌های راست در قالب فمن‌ها از تملک زنان بر بدنهای خود و به نمایش گذاشتن بدنها حمایت می‌کنند. چیزی که نانسی فریزر به عنوان یک فمنیست چپ، این پدیده را به عنوان کلفت نظام سرمایه‌داری یاد کرده است[22]. در مجموع اینجانب پدیده پست مدرنیزم راست را به عنوان آشوب ابتذال یاد می‌کنم. حاصل اینکه، گرایش چپ نه تنها در نقد خود نسبت به مدرنیته و مظاهر مدرنیزاسیون اسباب به سر عقل آمدن سرمایه‌داری را فراهم نموده‌اند، بلکه در وضعیت پست مدرن نیز افول عقل را با هدف پایان عقلانیت سلطه مورد توجه قرار داده است. این آن دستاوردهایی است که قلمرو امکانی عمل چپ‌گرایی را نه در فضای دولت یا قدرت، بلکه در فضای اجتماعی نشان می‌دهد. و این دستاوردهای بزرگ نتیجه عمل و اندیشه در فضای اجتماعی است و آینده بشریت نیز به همین دستاوردهاست که امید رهایی از هرگونه روابط سلطه‌ای را پیشاروی خویش می‌بیند.

فهرست منابع:

[1] –  نقد اقتصاد سياسى، نوشته كارل ماركس ترجمه و انتشارات سازمان چريكهاى فدايى خلق ايران صفحه ۲.

[2] – خرد و انقلاب، نوشته هربرت ماركوزه ترجمه محسن ثلاثى ص ۳۵۳.

[3] – موج سوم دموکراسی نوشته ساموئل هانتیگتون، ترجمه احمد شهسا، انتشارات روزنه صفحه ۹۰.

[4] – مقاله الهیات رهایی بخشِ مارکسیسم،  نوشته میشل لووی، ترجمه احسان کریمخانی.

[5] – تکاپوی ۲۰۰۰ نوشته جان نسبیت و پاتریشا ابردین، ترجمه صهبا سعیدی، انتشارات نشر نو، صفحه ۱۶۵.

[6] – برای مطالعه بیشتر به مقاله ای از همین نویسنده با عنوان دولت حقوق مدار و دولت قانومدار، مراجعه شود.

[7] –   کتاب اینترنتی با عنوان ترَک انداختن در سرمایه‌داری و ستیز با دولت، صفحاتی از کتاب جدید جان هالووی، ترجمه، پیران آزاد.

[8] – همان منبع.

[9] – تحول در نظريه‌هاي روابط بين الملل، نوشته حميرا مشيرزاده، اننشارات سازمان مطالعه و تدوين كتب علوم انساني دانشگاه‌ها، ص ۱۰۲، همچنین به مقاله اینجانب تحت عنوان ترمینولوژی منافع ملی و حقوق ملی مراجعه شود.

[10] – این بحث را در مطالعه دیگری تحت عنوان ترمینولوژی حقوق ملی و منافع ملی پی‌گرفته‌ام.

[11] – جامعه شناسی سیاسی معاصر، نوشته کیت نش، ترجمه محمد تقی روزبه، انتشارات صفحه ۴۹.

[12] – برای مطالعه بیشتر به مقاله ای ازهمین نویسنده تحت عنوان اسلام سیاسی و مسئله لائیسیته مراجعه شود.

[13] – شرح مبسوط در این باره به کتاب اسطوره امروز نوشته رولان برت، ترجمه شیرین دخت دقیقیان، انتشارات نشر مرکز مراجعه شود.

[14] – توضیح بیشتر در رابطه میان زبان و قدرت به مقاله ‌ای از همین نویسنده تحت عنوان زبان شناسی قدرت، مراجعه شود.

[15] – برای مطالعه بیشتر به مقاله ای از همین نویسنده با عنوان “چرا انقلابیون دیکتاتور می‌شوند؟” مراجعه شود.

[16] – پست مدرنیزم اجتماعی نوشته رابرت جی دادن، ترجمه صالح نجفی، انتشارات شرکت نشر شیرازه، صفحه ۲۰۲.

[17] – اشاره به دیدگاه فرانسوا لیوتار در کتاب وضعیت پست مدرن، با ترجمه حسینعلی نوذری، انتشارات گام نو برای مطالعه بیشتر به این کتاب مراجعه شود.

[18] – برای مطالعه در باره مقوله پایان فردیت به کتاب بحران مشروعیت نوشته یورگن هابرماس، ترجمه بحران مشروعيت، ترجمه جهانگير معينى انتشارات گام نو مراجعه شود.

[19] – براي مطالعه بيشتر به كتاب تجربه مدرنيته، نوشته آلن تورن، ترجمه آقاي دكتر مرتضي مرديها مراجعه شود.

[20] – براي مطالعه بيشتر به كتاب در سايه اكثريت خاموش، نوشته ژان بودريار، ترجمه آقاي پيام يزدانجو مراجعه شود.

[21] – شکست اندیشه، نوشته آلن فینکل کروت صفحه ۱۲۰.

[22] – به متن سخنرانی نانسی فریزر با عنوان ” چگونه سرمایه­‌داری فمینیسم را به خدمتکار خود تبدیل کرد” و همچنین به مقاله‌ای از همین نویسنده تحت عنوان “حق بدن من”، مراجعه شود.

لینک مطلب در تریبون زمانه