سارا شاد – عمر داستاننویسی شهلا زرلکی کوتاهتر از نقدنویسی اوست. این را خودش میگوید؛ هرچند که با نگاهی به آثار او هم به خوبی میتوان این واقعیت را دریافت. از او فقط یک مجموعه داستان منتشر شده که در مقابل نقدهای بسیاری که تا به حال منتشر کرده چندان چشم را خیره نمیکند.
نه فقط از نظر کمیت بلکه زرلکی، چه بخواهد و چه نخواهد در کیفیت کارش هم تفاوت بسیار هست از داستاننویسی تا نقد. در نقد به شیوه دقیق و تحلیلگرانه کار میکند و دنیای درونی نویسندگان را میکاود. نقدهای شهلا زرلکی «یک جور» منحصر به فرد هستند و خودش به این «یک جور» میگوید خلاقانه. این منتقد جوان، سرسختانه از داستانهای کوتاه امروز ایران دفاع میکند و میگوید: «من در این چند سال داوری، داستانهایی از نویسندگان جوان ایران خواندهام که یک سر و گردن از داستانهای همنسلان خودشان در فرانسه و آلمان بلندتر بودهاند. ما داستاننویسان خوبی داریم.» با اینهمه در حال حاضر بر پرداختن به «نقدنشده»های پرمخاطب و نوشتن درباره آنها تأکید دارد و میگوید که شرایط فعلی برای جوانهای تازهکار مستعد- همین نقدها و نظرهای کارشناسانه مطبوعات و نظرات و آراء داوری جوایز – راهگشاست. در ادامه گفتوگوی مرا با او میخوانید:
خانم زرلکی، حتی وقتی مجموعه داستان شما را خواندم باز هم شما در ذهن من یک منتقد ادبی باقی ماندید؛ منتقدی که ترجیح میدهم همیشه نقدهایش را بخوانم چون به نظرم خیلی جدیتر روی آنها کار میکنید. اینطور نیست؟
شهلا زرلکی – بحث جدی و غیر جدی نیست. یک واقعیت در جهان کاری ما ادبیاتیها وجود دارد و آن این است که وقتی به عنوان نویسنده معرفی شوی دیگر نویسندهای و اگر احیاناً روزی کتاب شعری یا نقدی از تو ببینند میگویند: سرت به کار خودت باشد تو که شاعر یا منتقد نیستی تو داستاننویسی! ما تو را به عنوان داستاننویس میشناسیم! به همین راحتی جماعت مخاطبان، هویت کاری تو را تثبیت و تحکیم میکنند. حالا حکایت من هم همین است.من کارم را از بیست و یک سالگی با نقد روزنامهای شروع کردم. بعد سه چهار سال به فاصله زمانی کمی از هم، سه کتاب نقد منتشر کردم. بعد داور همزمان چند جایزه شدم. بعد یک روز هم از یک جایی صدایم زدند. جایزه نقد بهم دادند و برایم کف زدند! خُب اینها از نظر مخاطبی که دارد ادبیات را جدی دنبال میکند یعنی چی؟ یعنی شهلا زرلکی در ذهن او تکلیفش روشن است. یک وظیفه مشخص دارد و یک تعریف معین. برای همین وقتی مجموعه داستانم درآمد، همه اول تعجب کردند. بعد با اکراه و بدبینی آن را خریدند و ورق زدند که خب منتقد که داستان بلد نیست بنویسد. با چنین ذهنیت و پیشداوری رایجی درباره منتقدها، کتاب «ما دایناسور بودیم» خوانده شد. یادم هست حتی مهدی یزدانیخرم که خودش همزمان هم منتقد است و هم داستاننویس، وقتی کتاب را پیش از چاپ خواند، گفت تعجب کرده است که برعکس همه منتقدها، داستانهای خوبی نوشتهام. البته وسواس و سختگیری خواننده هم بود. طبیعتاً خطای منتقد در داستان نوشتن قابل اغماض نیست. درست برعکس کار اول یک نویسنده تازهکار که اندکش را هم زیاد میبینند. البته همه این سختگیری و توقع زیاد خوانندگان، برای من یک امتیاز بود تا بعدها بیشتر بر خودم سخت بگیرم.
درباره مجموعه داستان «ما دایناسور بودیم» کمی بعد حرف میزنیم. اما درباره نقد: شما یک جور منحصر به فردی روی نقد کار میکنید. جدی، عمیق و بدون حب و بغض. آن تصوری که از منتقد در ذهنم بوده با خواندن برخی کارهای شما از بین رفته. حتی دوست دارم گاهی به جای منتقد به شما بگویم تحلیلگر. چطور ادبیات را اینطور خوب تحلیل میکنید؟
ما دایناسور بودیم، نوشته شهلا زرلکی
خوب و بدش را نمیدانم؛ اما بله، من سعی میکنم یک جور منحصر به فردی روی نقد کار کنم. حالا یک جور منحصر به فرد یعنی چی؟ یعنی در درجه اول بهکارگیری یک زبان نرم و ساده. یعنی برقراری ارتباط با خواننده بدون قورت دادن یک عصای دسته عاجی! این «یک جور»ی که شما میگویید در تعاریف علمی با کمی شرح و بسط بیشتر، یعنی نقد خلاق. از آغاز نوشتن نقد در سالهای پایانی دهه ۱۳۷۰ همه خواسته دلم این بود که نقد را از وضعیت قالبی آن خارج کنم.
نقد مخاطب زیادی ندارد. چون متنی روایی نیست. جذابیت و کشش داستان را ندارد. یک مشت تفسیر و تعبیر علمی است با اصطلاحاتی که ممکن است خواننده حرفهای داستان هم از آن چیزی نفهمد یا بفهمد و برایش ملالآور باشد. برای همین در شیوه نقدنویسیام از لحن و زبان ساده و همچنین نوعی روایت زماندار بهره میگیرم. روایت، مخصوص داستان نیست. در یک متن نقادانه هم میشود روایت و تعلیق ایجاد کرد.
در کتاب «چراغها را من روشن میکنم» که نقد آثار زویا پیرزاد است خیلی در این روش پیشروی کردهام، حتی بیشتر از کتاب «خلسه خاطرات». در مورد تحلیل هم درست است. راستش وقتی قرار است کتابی دستکم ۲۰۰ صفحهای درباره نویسندهای بنویسیم، باید همه چیز را کالبدشکافی کنیم. یادداشت ۵۰۰ کلمهای روزنامه نیست که بخواهی نظرت را بیتفسیر و استدلال بگویی و تمام. باید بروی توی شکم داستان. توی شکم نویسنده و آدمهای داستانهایش. من در این حمله و یورش، به شدت پیرو سبک منتقد فرانسوی محبوبم سنت بو هستم که حتی از بازشکافی پیشیینه خانوادگی صاحب اثر و شکل و قیافه او هم نمیگذرد. بله همه اینها باید یک به یک با توجه به بیوگرافی و جزییات کارنامه کاری نویسنده بررسی شوند.
اگر از من بپرسید میگویم که من نوشتههایتان را همچنان به دو گروه تقسیم میکنم: داستان، مقاله و نقد. در بخش دوم بسیار با تبحر مینویسید و صاحب سبک هستید. اما در بخش داستان من فکر میکنم یا سنگ تمام نمیگذارید یا علاقه چندانی ندارید به داستاننویسی. داستانهای خودتان را هم نقد میکنید؟
من از یک زمانی که تقریباً میشود شش سال پیش، به داستان نوشتن علاقمند شدم. بعد طی یک سال همه طرحهایی را که تا آن زمان توی ذهنم بود، نوشتم. ذوق و هیجان نوشتن داشتم. برایم تازگی داشت. جهان دیگری بود. خیلی فرق میکرد با نقد نوشتن. طبیعی است که شور و شوق ناگهانی داستان نوشتن باعث میشود آدم بعضی نقطه ضفها را نبیند. وسط آن لذت و هیجان، حواس آدم پرت سوژهها و سرریز کلمات است و همه چیز دور و برش را داستانی میبیند. کشف و شهود ناگهانی تازهای بود برای من که تا پیش از آن در دنیای شعر آن را تجربه کرده بودم. به هر حال عمر داستان نویسی من کوتاهتر از عمر نقدنویسی من است؛ تقریباً نصف آن میشود. پس داستانم برای رشد هنوز جا دارد. تازه راه افتاده و ممکن است گاهی زمین بخورد. مثلاً در مجموعه داستان «ما دایناسور بودیم» سه داستان هست که مطمئناً اگر الان بود آنها را نمیگذاشتم توی کتاب. سه داستان زمین خوردهاند و دوستشان ندارم. حاصل هیجان آنی مطلقاند. اما داستانهایی در آن مجموعه هستند سرپا و مطمئن که هم از حیث اندیشه مطرح در آن و هم از نظر ساخت قابل دفاعاند.
اگر این حقیقت را بپذیریم که هر مجموعهای برای خوب بودن باید دست کم دو داستان خواندنی داشته باشد آن وقت میتوانم نه به عنوان نویسنده، که به عنوان منتقد بگویم مجموعه «ما دایناسور بودیم» به عنوان اولین تجربه، مجموعه نسبتاً موفقیست.
خانم ترقی یک روز زنگ زد و گفت کتاب را یکنفس خوانده و شگفتزده شده است.
گلی ترقی درباره کتابی که درباره آثارش نوشتهاید گفته که به خوبی او را شناختهاید و دنیای درونیاش را به او نشان دادهاید. تا به حال شده دنیای درونی خودتان را در ادبیات خودتان اینطور تحلیل کنید؟ اگر بخواهید مجموعه داستانتان را اینطور تحلیل کنید میتوانید یا فکر میکنید باید یک نفر از بیرون نقد و تحلیلش کند؟
اعتراف میکنم برایم لذتبخش بود که خانم ترقی یک روز زنگ زد و گفت کتاب را یکنفس خوانده و شگفتزده شده است. این عین توصیف خودشان است: شگفتزده. من هم با شنیدن این شگفتزدگی شگفتزده شدم و خلاصه شگفت اندر شگفت شد!
خانم ترقی را یک سال قبل از آن، برای اولین بار در خانهاش در پاریس دیده بودم. برخورد صمیمانهاش با اشرافیت رفتارش آمیخته بود. آلبوم عکسهایش را که یه کیسه نایلونی بزرگ پر از عکس بود آورد نشانم داد! تعدادی از عکسها را انتخاب کردیم برای چاپ در بخش آخر کتاب که مربوط به نوستالژی هم بود. عکسها بینظیر بودند. داشتم از خوشحالی بال در میآوردم.
آن همه عکس سیاه و سفید یکجا روبهرویم بود. از خانه پدری، از گلی هفت ساله در ونیز. از پدر، از جوانی مادر. از خیلی از بدلهای واقعی داستانهای ترقی. گلی دختربچه را میدیدم که همانطور که حدس زده بودم، کپی برابر اصل پری قصه «دریاپری کاکل زری» بود؛ به همان خوشگلی به همان سرتقی. حتی توضیح زیر عکسها و سال گرفتن عکس را هم نوشتیم همانجا، در خانه خیابان باستیل. قرار شد بفرستدشان. اما به ایران که برگشتم و تلفن زدم، گفت متأسفانه به دلایل فامیلی نمیتواند. گفت عکسها متعلق به یک فامیل است و باید راضی باشند برای انتشار و خب راضی نبودند! کتاب که درآمد جای خالی عکسها را میدیدم و افسوس میخوردم؛ تا اینکه چند روز بعد زنگ زد و همان داستان شگفتزدگی که گفتم.
در مورد نقد خویشتن. ببینید هر منتقدی میتواند منتقد خودش هم باشد. ناممکن نیست اما دشوار است. اما از من میشنوید بهتر و مستحب آن است که بگذاریم دیگری نقدمان کند. نگاه بیرونی کارسازتر است.
خانم زرلکی، یک دوره کوتاه شاگرد محمد محمدعلی بودم. یکبار حرف خوبی زد سرکلاس. گفت خسته نشدید از بس درباره سوژههای تکراری نوشتید؟ حالا میخواهم از شما بپرسم خسته نشدید از بس داستان ایرانی با سوژههای تکراری خواندید؟ به نظرم داستاننویسی در ایران روی دور تکرار است. ما نویسندگان جوان خوبی داریم و من کارهایشان را دوست دارم. اما سوژهها انگار یکی هستند. درحالیکه وقتی یک رمان یا مجموعه داستان خارجی را میخوانم با سوژههایی روبهرو میشوم که عقل جن هم به آنها قد نمیدهد. یا شاید هم شیوه پرداختن به این سوژهها در داستانها و رمانهای خارجی متفاوت است. نظر شما چیست؟
شهلا زرلکی: مگر جز عشق یا سکس، مرگ، جنگ و خدا در تاریخ ادبیات، موضوع دیگری برای نوشتن دیدهاید؟
ببخشید من این ماجرای تکرار را نمیفهمم. مگر جز عشق یا سکس، مرگ، جنگ و خدا در تاریخ ادبیات، موضوع دیگری برای نوشتن دیدهاید. همین چندتاست که همواره در قالبها و شکلهای مختلف در قصههای متفاوت گفته شده و گفته شده. اصل چگونه گفتن و چگونه دیدن است. داستانهای کوتاه امروز ایران بسیار خواندنیاند. من در این چند سال داوری، داستانهایی از نویسندگان جوان ایران خواندهام که یک سر و گردن از داستانهای همنسلان خودشان در فرانسه و آلمان بلندتر بودهاند. ما داستاننویسان خوبی داریم. چطور میشود داستانهای پیمان اسماعیلی، حافظ خیاوی و مهدی ربی و دیگران را فراموش کرد و یا متهم به تکراری بودن کرد. من فکر میکنم بحث بر سر همان شیوههای پرداخت است که شما هم به آن اشاره کردید؛ و البته شیوههای نگاه کردن و اندیشیدن. اگر تفاوت و تمایزی هم هست در نوع نگاه کردن و اندیشیدن به همان چهار موضوع ابدی و ازلی است.
البته که موضوع دیگری را برای نوشتن دیدهام در کارهای دیگران. اینطور کلینویسی را اتفاقاً میخواهم کمی دربارهاش حرف بزنیم که چرا اینهمه در ادبیات ما رایج است؟ بله به جز عشق و سکس و مرگ و خدا و جنگ شاید در تاریخ ادبیات موضوع دیگری نباشد اما نه فقط عشق مرد و زن به هم. نه فقط مرگ به شیوه خودکشی یا یک فرم خاص از مرگ.
من از کلینویسی حرف نزدم! از موضوعات اساسی نوشتن نویسنده گفتم. در ادبیات ما کلینویسی رایج است؟ من خبر ندارم! مرگ یا عشق در هزاران چهره در داستانهای امروز ایران در حال تجلی است. دوره هدایت نیست که همه از خودکشی فقط بنویسند. اتفاقاً یکی از همین نویسندگان جوان داستاننویس ما در مجموعه داستانش به نام «مرگبازی» از مرگهای گوناگونی حرف میزند و نه از یک فرم خاص از مرگ. مرگ توسط پژو ۴۰۵ ساخت ایران که خودبهخود درها قفل میشوند و ماشین آتش میگیرد. فکر کنید این نویسنده سراغ چه اجرای تازهای از مرگ رفته آن هم با الهام گرفتن از واقعیت اجتماع و کیفیت تولید ملی! اتفاقاً آنچه مرا نگران میکند «کلی حرف زدن» درباره ادبیات امروز ایران است. بدون اینکه بیشتر کارها را خوانده باشیم و اشراف داشته باشیم دوست داریم نظریههای بدبینانه صادر کنیم.
ظاهراً این نظریههای بدبینانه درباره ادبیات امروز ایران زیاد است که شما از آن گلهمند هستید! اما واقعیت است که من حتی در مجموعه داستانی شما سوژه تازهای ندیدم که چشم را بگیرد. یا وقتی خودم داستان مینویسم اصلاً به چیزهایی فکر نمیکنم که یک نویسنده خارجی دربارهاش فکر میکند و میبیند. البته که جهانبینی ما با آنها فرق دارد اما در این دوره که به قولی عصر ارتباطات است چرا ما هنوز توی یک جزیره دور افتاده هستیم و بعضیهامان هنوز داریم از روی دست صادق هدایت مشق مینویسیم؟ مثلاً کارهای خوبی مثل «مردی که گورش گم شد» اثر حافظ خیاوی، «هیچان» اثر جواد سعیدیپور و بعضی از کارهای بلقیس سلیمانی؛ اینها دنیای تازهای هستند و دریچههای تازهای به روی ما باز میکنند اما هنوز من نمیتوانم آنها را کنار کارهایی مثل «استراحت جنگجو»، «زن در ریگ روان» و بیشتر کارهای امانوئل اشمیت بگذارم.
در مجموعه داستان من که الان حوصله دفاع کردن از آن را ندارم و شما هی مکرر پایش را وسط این گفتوگو میکشید، دو تا داستان هست به نام «صابون گلنار» و «پاپانیکلا». قبلاً گفتم که سوژههای کلی ادبیات چندتایی بیشتر نیستند. پس میماند نوع نگاه به آنها و موقعیتهای زمانی و مکانی که برای آنها در نظر میگیریم. شما اگر سراغ دارید به من بگویید کجا داستانی درباره دختربچهای در حمام زنانه در شرایط جنگ و آژیر قرمز خواندهاید؟ منظورم مشخصاً جنگ ایران و عراق و موقعیت زمانی دهه شصت ایران است و یک دختر سیزده ساله که تازه دارد دردناکی همزمان جنگ و جوانه زدن پستانهایش را تجربه میکند. میبینید باز پای مرگ و جنگ در میان است. اما در یک موقعیت داستانی کاملاً تازه. یا پاپانیکلا که درباره دختری دانشجو از خانواده سنتی مذهبی در ایران که به یک بیماری مقاربتی مبتلا شده و دنبال دوست پسرش میگردد؟ وای چقدر امروز درباره داستانهایم حرف زدم. حالم دارد کم کم بد میشود. شما آدم را به چه کارهایی وا میدارید؟! مثلا همین چند دقیقه پیش گفتم بگذاریم دیگری نقدمان کند و بعد این همه چیز گفتم درباره داستانهای خودم. الان است که خواننده بگوید طرف چقدر ضد ونقیض حرف میزند! نه؟
من اما هنوز جواب سؤالم را نگرفتم. بیایید اصلاً یک جور دیگر به این مسأله بپردازیم. اینکه شما به عنوان یک منتقد ادبی، ادبیات داستانی ایران را در ۱۰ سال اخیر در مقایسه با ادبیات داستانی جهان چطور ارزیابی میکنید؟ میدانید چرا ایران را در مقابل جهان قرار دادم؟ چون برای من به عنوان یک مخاطب واقعاً این تفاوت و تقابل وجود دارد. حالا شما به عنوان یک منتقد میتوانید بگویید نه؛ وجود ندارد.
بله چرا که نه؟ ما در جهان اضداد زندگی میکنیم… جواب این سؤال شما را فکر کنم قبلا دادم. ادبیات ایران در ۱۰ سال اخیر بهخصوص رشد چشمگیری داشته به ویژه در حوزه داستان کوتاه. داستان کوتاه امروز ایران با آثار امروز جهان قابل رقابت است. اینکه چرا مطرح نمیشود ربطی به کیفیت آثار ندارد و برمیگردد به ماجرای زبان و ترجمه و کاهلی مترجمان ایرانی و خارجی در ترجمه آثار فارسی و معرفی به ادبیات روز دنیا.
خانم زرلکی، من دید مثبتی به نقد ادبی در ایران نداشتم و ندارم. خیلیها مثل من فکر میکنند. چون این فضا بیشتر وقتها با تمسخر، توهین، تحقیر و تندخویی همراه بوده، و این مسأله به نظرم باعث شده نویسندگان جوان در انزوا قرار بگیرند. در این شرایط شما تصمیم ندارید به بررسی کارهای نویسندگان جوان ایرانی به صورت منسجم دست بزنید؟ این را پرسیدم چون حس میکنم ضرورتش وجود دارد.
ممنون. موضوع پیشنهادی بدی نیست. البته تقریباً دارم همین کار را میکنم. بررسی نویسندگانی که ظهور و اوجگیریشان مربوط به همین ده ساله اخیر است و همچنان خوانده میشوند و محبوبیت دارند. مثلاً انتخاب زویا پیرزاد به همین دلیل بود. در مورد جوانترها از نظر سنی هم تصمیمهایی دارم. اما تو را به خدا نگویید انزوا! نویسنده جوان امروز که از هر زمان خوش اقبالتر و در صحنهتر است! الان ناشران به آثار جوانترها بیشتر روی خوش نشان میدهند. آثار جوانها توسط خودشان خوانده و نقد و تبلیغ میشود. دوران جوانگرایی و البته زنگرایی است. این ضرورت که میگویید عمومیت دارد و مربوط به جوانان نیست. اتفاقاً ما نویسندگان نه چندان جوانی داریم که در همین سالهای اخیر معرفی شدهاند، مدام کارهایشان تجدید چاپ میشود و کسی نمیداند چرا؟ کسی اینها را درست و حسابی نشسته نقد و بررسی کند. من دارم سعی میکنم بتوانم تا آنجا که از توان و سوادم بر میآید به «نقدنشدهها» ی پرمخاطب بپردازم فارغ از سن و جنس. و در این مسیر خودم هم دارم چیزهای زیادی یاد میگیرم.
مثلا حافظ خیاوی که من هم کارهایش را دوست دارم و شما هم؛ (لازم شد یک گفتوگو با خود خیاوی هم داشته باشیم بعداً) نسبت به گلی ترقی در انزوا قرار نگرفته؟ کسی تا به حال کارهایش را درست و حسابی نقد کرده؟ بله، جوانها خودشان همه کار میکنند. مینویسند، این روزها کتابشان را منتشر هم میکنند و تبلیغ میکنند برایش و نقدش هم میکنند. یعنی به یک جور خودکفایی رسیدهاند.
یعنی شما معتقدید درباره گلی ترقی که ۵۰ سال است دارد مینویسد و چندین کتاب دارد خیلی کتاب نوشته شده؟ یعنی حافظ خیاوی با تنها یک کتاب خوب از گلی ترقی با آن همه پیشینه کاری، «لازمالنقد»تر است؟ دوست دارم این سؤال شما را نشنیده بگیرم و بگذرم… اما نمیشود انگار. ببینید ما نویسنده پرکار و مهمی که به آثارش به شکل جدی پرداخته نشده زیاد داریم. بهجز صادق هدایت و سیمین دانشور و هوشنگ گلشیری و شاید یکی دو تای دیگر بقیه نویسندگان معاصر ما هیچکدام به طور مفصل و مستقل نقد نشدهاند. حالا اینها را که خیلیهاشان حی و حاضرند، نفس میکشند و در حال کارند فراموش کنیم و برویم سراغ نویسنده تازهکاری که با یک کتاب آمده و هنوز خودش و جایگاهش را تثبیت نکرده؟! اینکه نمیشود. یعنی با عقل جور در نمیآید. حافظ خیاوی همین که در جایزه روزی روزگاری جایزه میگیرد خودش یک امتیاز قابل توجه و البته کافی است برای او. باید سالها بگذرد و این نویسنده یا نویسندگانی مثل او توانایی و جایگاه خود را در ادبیات تثبیت کنند تا بعد نوبت برسد به کتاب نوشتن درباره آنها. در شرایط فعلی برای جوانهای تازهکار مستعد، همین نقدها و نظرهای کارشناسانه مطبوعات و نظرات و آراء داوری جوایز برایشان راهگشاست.
حالا اینهمه از جوانها حرف زدیم و شما هم از خودکفاییشان گفتید؛ مگر شما خودتان را در گروه نویسندهها و منتقدان جوان نمیدانید؟ من که شما را جوانترین منتقد «جدی» حال حاضر میدانم.
مگر این حرفی که من زدم خیلی پیرانهسر بود؟! واضح است که من در این گفتوگو جوانیام که دارم درباره جوانها حرف میزنم. شاید تقصیر ضمیر سوم شخص غایب است باید از ضمیر اول شخص جمع استفاده میکردم. پس حالا حرفم را ویرایش میکنم: ما جوانها خوش اقبالیم. ناشرها از ما جوانها استقبال میکنند. ما… فکر کنم حالا درست شد.
پیرانهسر نه، اما مثل خیلی از منتقدان، شما هم در ردیف جوانان نایستادید. دستکم من اینطور برداشت کردم. و یک سؤال برای اینکه گفتوگو را با خبرهای خوب از کارهای بعدی شما تمام کنیم. این روزها درباره چی مینویسید؟
راست راستش را بخواهید و منظورتان دقیقاً «همین روزها» باشد، این روزها چیزی نمینویسم. دارم یک سری تحقیقات غیر ادبی میکنم! چند ماه پیش مقاله مفصلی نوشتم با عنوان «جنون ماهانه و زنان نویسنده» که در سایت والس منتشر شد و بازخوردهای جالب و زیادی داشت. همان موقع خیلی از نویسندگان زن با من تماس میگرفتند و از چند و چون سندرم پیام اس (تنشهای روحی- جسمی پیش از قاعدگی) و تأثیر آن بر نوشتن و ننوشتنشان میگفتند. راستش به خاطر همین بازخوردها و گپ و گفتهایی که با زنان از هر قشری داشتم به این نتیجه رسیدم که نوشتن کتابی درباره این سندرم که طبق آمارها ۸۰ درصد زنان از هر طبقه و گروهی با آن درگیرند، یک ضرورت است. این ضرورت زمانی پررنگتر شدم که دیدم تنها یک کتاب به طور مستقل با این موضوع نوشته شده که آن هم برگرفته از منبع اصلی این سندرم یعنی کتاب «ماهی یک بار» کاترینا دالتون است که در دهه ۱۹۵۰ میلادی نوشته شده. برای همین حالا مشغول آمادهسازی مقدمات نوشتن چنین کتابی هستم. کتابی که این سندرم را تعریف و تبیین کند و تأثیر آن را بر زنان از هر قشر و صنفی بررسی کند. سه گروه عمده زنان را فعلاً هنرمندان (شامل نویسندگان و شاعران هم میشود) ورزشکاران و زنان عامی و عادی در نظر گرفتهام. در این کتاب راهکارهای کاهش اثرات منفی سندرم پیام اس هم ارائه خواهد شد. اسم کتاب هم «جنون ماهانه» است… میدانید که انگلوساکسونها عادت ماهانه را «لعنت ماهانه» مینامند!…
در همین زمینه:
::همه چیز به همه چیزمان میآید، گفتوگو دفتر خاک با شهلا زرلکی::
::صابون گلنار، داستان کوتاه، شهلا زرلکی، رادیو زمانه::
::سارا شاد در زمانه::
کتاب های گلی ترقی هیچ کدام داستان نیستند و خاطره اند. کتاب های زویا پیرزاد هم عامه پسندند. جای تاسف است که برای نقد آثار این دو نفر انتخاب شوند. نکته دیگر این که آقای یزدانی خرم در شناخت داستان نظر درستی ندارد. نمونه اش تایید کتاب هایی است که در بهترین حالت میانه مایه اند.
مریم رستمی / 06 May 2012
سوالهای مصاحبه کننده خوب نبود اما مصاحبه شونده خیلی خوب چواب داد!.
در پاسخ به خانم مریم رستمی هم فکر میکنم باید گفت: داستان نویسی تخیل نیست، تجربه است.. پس کتابهای ترقی که به نوعی روایتهای زندگی خودش هست اما با هنر و استعداد نویسندگی که دارد اسمش داستان است.
مرمر / 06 May 2012
با خانم زرلکی موافقم که از” نقد ناشدگی” جوانان درمقایسه با ترقی می گوید .
حافظ خیاوی / 22 May 2012
درود بر شما
سپاس استفاده کردم.
یاسمن / 29 September 2012